دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۰

انتخاب فریز شده


قبلن نوشته بودم که خانم دکتر، متخصص زنانی که برای معاینه می روم، نگران بیماری ام اس من شده بود و دفعه دومی که ام اس را فهمیده بود و پیشش رفتم کلی مقاله راجع به آن رو میزش بود. کلی مراقبت مضاعف می کند و همه چیز را هر بار دقیق با نورولوژیستم کنترل می کند و هی خرج آزمایش و سونوگرافی، در انواع مختلف و تست های مختلف تشخیص سرطان در رنگها و سایزهای متنوع رو دستم می گذارد و در عوض خودش حق ویزیت را یک خط در میان نمی گیرد.

بار آخری که نتیجه چهار تست عجیب غریب را برده بودم، با خوشحالی اعلام کرد که همه چیز نرمال است و حتی در بهترین حالتی است که یک زن سالم باید داشته باشد.

به طور طبیعی راجع به تصمیم بارداری هم پرسیده و هر بار باز جواب من را به روز شده، می پرسید. گفته بودم، کلن به نظرم منتفی نیست ولی نه به این زودی. سه- چهار دقیقه ای راجع به کارهایی که بعد از تصمیم باید من و او به عنوان پزشک، انجام بدهیم توضیح داد. و با این سوال تمام کرد که حالا الان نه، شش ماه – یک سال بعد که می خواهی؟
دهنم از تعجب باز ماند. گفتم نه، زودترین حالت شاید پنج- شش سال دیگر.
زد زیر خنده و گفت: عاشقتم! یک ساعتم دارم توضیح می دهم برای پنج سال دیگر!

وقتی تست های آخر را دید، دوباره نظرم را راجع به بارداری پرسید و جواب من همان قبلی بود.

دیگر موضوع جدی بود. راجع به ریسک کلی بارداری برای من توضیح داد و احتمال اینکه هر چه دیرتر خطر ناباروری و درمان آن و حمله ام اس بیشتر بشود. و از شرایط اجتماعی- اقتصادی- فرهنگی- سیاسی که نگرانش بودم گفت و اصرار که بیشتر و سریعتر به موضوع فکر کنم.

اول گفتم که خیلی هم اصراری نیست، اگر آسیبش زیاد بشود، منصرف می شوم. با شوخی ادامه دادم، البته اگر می شد نوزاد را فریز کرد، تا چندین سال بعد، خیلی زود دست به کار می شدم.

وقتی خبر تخمکهای فریز شده را دیدم، واقعن خوشحال شدم. نه برای خودم، چون من بجز تخمک بارور سالم، جسم کاملن سالم پرورنده جنین هم لازم دارم. بلکه برای زنان که حق انتخاب خود را در زمان، از تمام امکانات طبیعی به تدریج کامل می کنند.
یادم بماند متن خبر را پرینت شده برای خانم دکتر ببرم.

دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۰

دنیای دروغها

چهارشنبه عصر، یادگار را پایین می آمدیم. یک ماشین شاسی بلند سفید با سرعت از پشت چراغ زد، کنار رفتم مثل برق پیچید تو فضل الله شمال. از کنارم که رد شد پرچم کوچک سوئیس جلوی ماشینش بود. یک ماشین مشابه دیگر هم پشت سرش. پلاک ماشین ها سیاسی بود. دو تا کله جوانک، صندلی پشت نشسته بودند و تقریبا وسط صندلی رو به جلو که بخواهند مسیر را نگاه کنند یا نمی دانم چی...

 یکی از دو آمریکایی تازه آزاد شده گفته است: «ما در دنیای دروغها و امیدپوچ زندگی کردیم» 
یاد تمام کسانی افتادم که تا چندین روز نمی دانستند عزیزانشان کشته شده اند و در سردخانه مردگان به سر می برند. یاد تمام کسانی افتادم که نمی دانستند، تا چند روز دیگر باید اتاق خالی را تنها تحمل کنند. یاد تمام دروغهایی افتادم که هر روز ماها را دروغگوتر می کند.

خیلی راحت دروغ می گوییم، و می گذاریم به حساب زرنگی.
خیلی راحت دروغ می شنویم و می گذاریم به حساب زبلی طرف مقابل.
حواسمان نیست جایی را که در آن زندگی می کنیم، داریم کثیف تر از دریای خزر می کنیم و برگرداندن آن به قبل هر دقیقه که می گذرد، به اندازه چندین سال وقت لازم دارد.

چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۰

مجلسی ها هم بازی!

این هم ادامه دعوای داروها، که یکی دو تا پست پیش نوشتم. مجلسی ها آمدند وسط... 

اما خنده ی ماجرا هم این است که قرار است بروند کارخانه های نداشته تولید داروی ایرانی را بازدید کنند

خرده خانم و تضعیف مردم

 "در مقایسه با سینما که چهار دهه است با آن زندگی می کنم، تئاتر دنیایی است به کلی متفاوت. در سینما همه چیز، همه چیز در اختیار توست و در تئاتر این اختیارات بین تو و بازیگران تقسیم می شود. تئاتر برایم تجربه ای شاق بوده است و به همان اندازه شوق انگیز."
این نوشته کیومرث پوراحمد است بر تراکت های اولین تئاتری که آن را کارگردانی کرده است.
خرده خانم، با روایتی نه چندان جدید از دوران پیش از مشروطه، با تعدا زیادی بازیگر که فقط از بازی 3-4 نفر آنها استفاده شده است. و در کل، تمام نمایش بر بازی گلاب آدینه می چرخد.
نمی خواهم مفصل در مورد نمایش بنویسم، فقط یک گلایه:

نمایش با فرار میرزا نامی که در نمایش به عنوان منورالفکر شناخته می شود، همراه «خرده خانم» یکی از زنهای صیغه خوانده حرمسرای شاه شهید (ناصرالدین شاه)، که عاشق همدیگر می شوند با جمله میرزا با مضمونی که می نویسم، تمام می شود که:

" ما صبح که گلها و شکوفه های این خاک روییده باشند بر می گردیم"

 شبی که من تئاتر را دیدم سالن پر بود از هنرمندان و اساتید هنر و حتی حقوق که برای دیدن نمایش آمده بودند.
احساسم بعد از نمایش این بود که در یک سالن خارج کشور برای مهاجرت کرده ها و تبعید شده ها از کشور نمایش اجرا شد. در حالی که بین آن 200 نفر تماشاگر دست کم 50-60 نفر روشنفکر، هنرمند، صاحب فکر یا هر اسم دیگر ...، بودند که هنوز با همه سختی ها و فشارها در ایران بودند، کار می کردند و یا حتی سکوت فعالانه کرده اند ولی همین جا هستند و شاید به این فکر می کنند که به صبح رساندن، و رویش شکوفه ها با دست غیب، و از راه دور و بیرون از گود ممکن نیست.

در تمام 15 دقیقه بعد از نمایش که گلاب آدینه از روی سن، هنرمندان و استادهای را می دید و اسم می برد و با احساس ازشان تشکر می کرد و یا حتی می آمد پایین و در آغوش می فشردشان، دلم می خواست به پوراحمد بگویم، این تئاتر برای این قشر نبود. چه حرفی داری برای اینها بزنی؟ جز فرار؟

چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۰

بودجه دارو در دست چه کسی است؟

اولین خبر
بیشتر از 3 ماه قبل خبری راجع به واردات آمپول بتافرون از برزیل بود و دعوایی که بین شرکت وارد کننده و یک آزمایشگاهِ (یا پژوهشگاه و یا هر اسم مجازی و زیبای دیگر) داخلی، سر آن، در گرفته بود.
در آن خبر که خبرگزاری مهر (وابسته به دولت مهرورز) منتشر کرده بود، یک جوانک، دکتر نامی، مدعی شده بود آنهایی که می خواهند این دارو را از برزیل وارد کنند، نمی خواهند خلاقیت و دستآوردهای ملی به ثمر برسد و به جایش می خواهند دارو را از یک کشور آمریکای جنوبی وارد کنند.
Bayer چیست؟
قبل از ادامه یک توضیح بدهم که بتافرون یکی از داروهای جدید ام اس است فقط یک شرکت به نام Bayer در آلمان آن را تولید می کند، و البته این شرکت دارویی معتبر و پر سابقه چندین کارخانه دیگر هم در چند کشور اروپایی مثل انگلیس و هلند دارد. اگر بخواهم جدید بودن این دارو در ایران را مشخص کنم، پیشنهاد می کنم سراغ بیماران ام اس بروید که دست کم 5 سال از تاریخ تشخیص بیماریشان می گذرد، یا اصلن این دارو را تزریق نمی کنند و یا بعد از مدتی پزشکشان دارو را به بتافرون تغییر داده است.
 به جز خود شرکت، شرکتی دارویی معروف دیگری هم در سوییس داروی دیگری به نامِ دیگری تولید کرده است که مدعی شده است مشابه بتافرون است و البته در مملکتمان هم وارد شده است به لطف کریمان، اما خوب هیچ نورولوژیستی این را به عنوان جایگزین بتافرون اصلی توصیه و تجویز نمی کند.

خلاصه در گپ و گفت با پزشک محترم سراغ داروهای وارداتی برزیل را گرفتم. پزشکِ به آن آرامی که قوطی روحیه است و همه بیمارانش با خنده و شادی از مطبش بیرون می آیند، به قدری عصبانی شد که دیگر گفتم دکتر جان! من با نمونه های ایرانی و یا برزیلی و یا هیچ کجای دیگر کاری ندارم. حرص نخور، سینه خیز تا آلمان می روم و مشت محکمی بر دهان هر چی داروی برزیلیِ تقلبی است، می زنم.

***
اصل داستان چی است؟ 
داستان از این قرار بوده است که یک شرکت خودی وارد کننده، قرار شده است فلان میلیارد سوبسید دولتی، برای واردات این دارو از خود Bayer، را در جیب بگذارد (حالا شاید در جیب پشتی و یواشکی) و به جایش با قیمت اندکی پایین تر از یک شرکت متقلب برزیلی (تو مایه های محصولات کپی شده چین و اینها)، همین دارو را وارد کند.

آن وقت پژوهشگاه تولید داروی داخلی چی است؟ یکی دیگر از برادران قاچاقچی هم باز از یکی دیگر از دوستان خارجی قاچاقچی فرمول دزدیده شده چند بار چرخیده در دنیا را خریده است.
 ما هم گفتیم چه کنیم؟ چه نکنیم؟ به بچه ها گفتیم می توانید بنزین، نه ببخشید! بتافرون بسازید، بچه ها گفتند بله. گفتیم پس یا علی! بسازید.
حالا الان مشکل چی است؟ این که میلیاردها دلار را  برادر قاچاقچی ببرد سر سفره اش یا آن یکی برادرِ سابق نزدیک، در حال حاضر دور و دشمن؟  
هیچی به هیچی. وسط گیر و دار و دعواها هم یک جاهایی، وقتهایی صدا بالا می رفت و خبرهای ضد و نقیض و پخش و پلا و غلط غلوط بیرون آمد. به قول دکتر: غافل از اینکه "مُدُنُم این وسط گوشت قربانی عباس است" و هیچ کدام از این برادران قاچاقچی و یا دولت ورزان تاجر حاضر نیستند هیچ کدام از این داروها را برای فرزندان خودشان استفاده کنند.

دعواهای بیمه با همه جا
طولانی شد ولی خوب دیگر واقعن خرابکاری دارد وسط این مملکت بر باد رفته، خیلی زیاد می شود.
دعوای سازمان بیمه تامین اجتماعی و وزارت بهداشت یک طرف، دعوای بیمه های تکمیلی خصوصی و بیمارستان های خصوصی هم یک طرف دیگر. یک پای همه اینها وزارت بهداشت است و یک پای دیگر بیمه که البته آن هم سازمان دولتی است.
اونی که سرش بی کلاه مانده، بخش خصوصی غیر آشنا است. و خوب تکلیف مردم بیمار هم که با خدای خالق هستی لابد!

پیش زمینه ها برای سوء استفاده از بیماران
هفته پیش یک چیز تازه کشف کردم که وسط دو سری دعوای موازی و در عین حال به هم پیچیده زیر:
1.دعوا راجع به واردات داروی برزیلی یا اصلی Bayerو یا تولید داخلی
2. دعوای بین وزارت بهداشت و بیمه های خصوصی بیمارستان ها...

چند نفر_ارگان یا سازمان دارند سوء استفاده می کنند:

1. بیمه تامین اجتماعی به بیماران می گوید که دیگر هزینه اضافی دارو را پرداخت نمی کند چون نمونه ایرانی آن آمده است؛ در صورتی که به هیچ وجه نمونه ایرانی تولید نشده است، به فرض هم اگر تولید شده باشد، آزمایش های بالینی را طی نکرده است.
اما به هر حال بیمه می داند، مردمی که مخاطب چنین دارویی هستند به جایگزین برزیلی یا آرژانتینی و یا هر کشور غیر توسعه یافته دیگری مثل اینها اعتماد ندارند و حاضر نمی شوند به خاطر قیمت کمتر دارویی را مصرف کنند که فایده ندارد هیچ، ممکن است ضرر هم داشته باشد. به همین خاطر به جای گفتن اصل موضوع، ادعا می کنند نمونه ایرانی تولید شده است؛ گرچه به آن هم چندان اعتمادی نیست؛ 
و خوب بدیهی است که در این بل بشو انصراف بیمه های تکمیلی از خدمات دهی به بیمارستان های خصوصی که مردم بی نوا، بیشتر عمل های سرطانی و یا سخت و حاد را در آن جاها انجام می دهند، اگر هم شکایتی به وزارتخانه می رود، شکایت فلان بیمارستان از بهمان بیمه است و مبلغ های هنگفتی که بیمه ها به بیمارستانها بدهکارند و یا برعکس و خوب تسویه نمی شود. و حالا شکایت فوقش تعداد کمی از بیماران خاص سر دارو جز موارد پیش پاافتاده و غیر لازم است برای پیشگیری است.

2. یک هفته ای است یک سازمان جدیدی سبز شده است به نام "جامعه حمایت از بیمارن ام اس". می گویم سبز شده است چون با اینکه مدعی است که سال 85 از سازمان بهزیستی مجوز گرفته است، اما تا الان فقط نام "انجمن ام اس ایران" به عنوان تنها انجمن غیر دولتی در زمینه ام اس بود و نه هیچ چیز دیگر. الان هم حتمن با مجوز (رانت) وزارت بهداشت و وزارت کشور. دفترش؟ یک ساختمان سه- چهار طبقه ای بالای داروخانه "13 آبان" در خیابان کریمخان. موسس؟ عملکرد؟ بیمارن حاضر شده در نشست مجمع عمومی؟

 این دو پیش زمینه به احتمالی می رسد که با توجه به شرایط مدیریتی و فساد مالی کشور زیاد دور از ذهن نیست. و آن اینکه:

جامعه حمایت از ... ِجدید، به فرموده تاسیس شد که برای هر اقدام بعدی راجع به دارو (توزیع گسترده داروی تقلبی برزیل و یا هر کشور دیگر به جز کشور اصلی/ قطع سهمیه بیمه بیماری خاص در مورد داروی اصلی و یا هر اقدام غیر انسانی و غیر اخلاقی دیگر)، به عنوان ماسک صدای مردم باشد و تایید کند و پیش ببرد و هر نوع اعتراضی را به این ترتیب پیشاپیش خفه و یا سرکوب کند.

البته می شود کل این احتمال را با دید مثبت تصمیم برای جبران بودجه وزارت بهداشت و واردات دارو و هزار تا چیز دیگر توجیه کرد. اما نکته واقعی ماجرا این است که:

- اگر داروی اصلی نیاید یعنی سیر نزولی زندگی همه بیماران میلیونی ایران (که هیچ آمار دقیقی از تعداشان نیست) تا فلج کامل حسی- جسمی.
- اگر سهمیهء بیمه دارو( حدود 900 هزار تومان در ماه) قطع بشود، سیر نزولی زندگی بیماران با شیب تند و کند بین فقیر و غنی تقسیم می شود.
 
 

پی نوشت: به همه این خبرها اضافه کنید وضعیت مشابه همین گودال مدیریتی بودجه دولت و وزارت بهداشت و داروهای بیماران تالاسمی.

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۰

ایمن سازی شهر از خشونت

در پیاده روی های شبانه، دیگر هر چی کوچه پس کوچه اطراف خانه بود را کشف کردیم و دیگر راجع به معماری خانه ها و  کوچه ها و باغچه بندی تو کوچه ها و ... همه جوره دیدیم و شوخی کردیم و بحث کردیم و نرخشان را تخمین زدیم و طرح برای بازسازی خانه های قدیمی دادیم و  خلاصه  محض تنوع رفتیم دورتر از خانه.
***
خیابان ولیعصر بین تخت طاووس (مطهری) و عباس آباد (بهشتی)، سمت غرب خیابان رو به بالا می رفتیم حدود 8:30 شب. زیر سایه تاریک درخت های چنار بلند خیابان، دختر پسری بودند حدود 20 ساله شاید کمی کمتر و یا کمی بیشتر. راه می رفتند. پسر رو به دختر با عصبانیت راجع به چیزی می پرسید. دختر با صدایی آرام و لحنی ترسیده، یک جمله مثل این: "من بهش نگفتم" را تکرار می کرد. کمی جلوتر از ما راه رفتند، قبل از اینکه بهشان برسیم، پسر کامل دختر را گرفته بود و دختر هم دستش را بالا جلوی صورتش با فاصله نگه داشته بود که ضربه ای به صورتش نخورد. نزدیک که شدیم پسر و دختر به سمت دیوار رفتند تا مسیر باز بشود.

ما که رد شیدم دختر احتیاط می کرد که حرفها شنیده نشود، ولی پسر بی توجه به ما به دختر نزدیک شد، جوری که دختر به دیوار تکیه داده شد و انگشتهای دستهایش را دور گردن دختر نگه داشت. کمی جلوتر رفتیم. دوستم  نگران این بود که مبادا اگر دخالت کنیم پسر با آن عصبانیتش به ما هم صدمه بزند. چند قدم بعد کیوسک کلانتری سر عباس آباد را دیدم. تند کردیم به سمت کیوسک. صحبت می کردیم که برویم به گشت شب بگوییم یا نه.

دوستم می گفت الان تازه افطار شده است و بروی تو، فقط چرت بعد از افطارشان را پاره می کنی و هیچی به هیچی.
خلاصه قرار شد تنها بروم تو. ادعا کردم که یک جوری می گویم که مسئولانه و با انگیزه سریع بروند سراغ دختر و پسر.

همین هم شد. افسر نگهبان بلافاصله بعد از توضیح چند ثانیه ای من، سوار موتور شد و کلتش را چک کرد و رفت سراغ دختر و پسر.

به هر حال هر رفتاری کرده باشد، امیدوارم نزاع آنها در خیابان ادامه دار نبوده باشد. اما اگر کیوسکی نبود، اگر ماموری نبود که دخالت کند، اگر اگر اگر...



چقدر کارهای حمایتی در زمینه خشونت وجود دارد؟ چقدر ماموران حفظ نظم و امنیت شهر برای این کارها آموزش دیده اند؟ چقدر مردم احساس می کنند در موارد خشونت آمیز، حالا در هر رابطه ای و هر جایی، می توانند به حمایت و پشتیبانی مسئولان و ماموران اجرایی امیدوار باشند؟

پنجشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۰

تفاوتهای دهه های عمر

همهء جنس دوم سیمین دوبووآر را تو اتوبوسهای دپوی شرق تا خانه، ترم دوم  دانشگاه، چه سالی؟ 78- 79 خواندم.
ایستاده یا نشسته می خواندم و حتی نوت برمی داشتم. نمی دانم این یادداشت ها هم به دردشان می خورد که بردند یا ...؟

حالا تو ماشین می نشینم، اگر من رانندگی نکنم، باید تمام مدت روبرو را نگاه کنم و بالا پایین هم نشوم و شیطانی هم نکنم و جاده زیاد کج و معوج نشود. به روحیه هم هیچ بستگی ندارد. تو اوج خوشی سفر یا در راه مهمانی و خوشی و عروسی، یک کم سرم کج و کوله بشود باید منتظر تهوع های پشت هم باشم. رانندگی هم بیشتر از یک ساعت باز عواقب خستگی و ... خودش را دارد.

می گویم خیلی دلم مسافرت می خواهد. می گوید من هم همین طور و این را جوری می گوید که می دانم حجم خستگیش خیلی واقعی تر از خیلی حرفها است...
به دیوار نگاه می کنم و مدام سکانسهای فیلم لیلا تکرار می شود.

شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۰

خواندنی

حرف های تازه نفیسه، مهم است و تامل برانگیز.

حتی می شود چراغی باشد برای نقدهایی از درون، حتی در شرایطی که از بیرون در حال تخریب با فشار هستی، برای حفظ وجود. برای بازسازی نهاد. برای تاکیک های صحیح و و و ...

شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۰

احترام به حقوق انسانها؟!

احساس بدی داشتم.

 حس اینکه به حق طبیعی ات احترام گذاشته نمی شود.

حس اینکه اعتراض به خواست حق طبیعی ات موضوع تمسخر می شود.

خیلی جاها این طور است. جمع های خانوادگی تمسخر گرفتن حق انسانیت به عنوان یک زن...

جمع های متظاهر به روشنفکری تمسخر اعتراض به حقی که داشتنش بدیهی است...

جمع های ... افراد...

نمی دانم نباید از آدمها انتظار داشت درک کنند چیزی را که تا به حال به آن فکر نکرده اند؟ نمی دانم نباید انتظار داشت که به موضوعات جدید هم فکر کنیم؟

نمی دانم من خیلی حساس شده ام؟ ظرفیتم با چیزهای دیگر پر شده است؟ همدلی و دوستی در حال ته کشیدن است؟ یا به کجا داریم فرو می رویم و فرو می بریم؟

چهارشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۰

سایت انجمن ام اس ایران

این که رسانه ها خیلی مهمند در تمام جریانها، صادق است.

یک بار راجع به سایت انجمن ام اس ایران نوشته بودم، حالا سایتشان را تغییر داده اند.

رنگ نارنجی معروف بیماری ام اس، سرعت خوب، سبک و ساده و در عین حال با مطالب درست و به زبان ساده.

اینها را گفتم که اگر یک نفر دیگر، داشت راجع به این بیماری جستجو می کرد این سایت را راحت پیدا کند و البته از دست اندرکاران جدید سایت انجمن هم تقدیری کرده باشم و ذکر خیر و اینها...

یکشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۰

دعوت به صف نرم/ 16مرداد 1390

این ایمیل آمده از طرف اینوایتر@افسران.ir
و خلاصه دعوت کرده که ما هم به عنوان افسر جنگ نرم ثبت نام کنیم.

اما نمی دانم چه جوریا است که هنوز اینجا فیلتر است.


با سلام و احترام

دعوتنامه

اين دعوت نامه از سوی افسران براي شما ارسال شده است.

«امروز جمهورى اسلامى و نظام اسلامى با يك جنگ عظيمى مواجه است، ليكن جنگ نرم... خوب، حالا در جنگ نرم، چه كسانى بايد ميدان بيايند؟ قدر مسلّم نخبگان فكرى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. يعنى شما افسران جوانِ جبهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ى مقابله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ى با جنگ نرميد.»
بیانات رهبر معظم انقلاب در دیدار دانشجویان و نخبگان علمی 1388/6/4
با توجه به تأکیدات ویژه رهبر معظم انقلاب نسبت به مقابله با جنگ نرم دشمن و توصیه ایشان مبنی بر اینکه «خودتان در مجامع فکری‌تان به دنبال راهکار باشید»، تصمیم گرفتیم تا «شبکه خبری‌ ـ ‌اجتماعی افسران» را به منظور اهداف زیر راه‌اندازی کنیم:
  • ایجاد بستر برای هم‌فکری و بیان دیدگاه‌ها
  • شبکه توزیع برای بیشتر دیده شدن محتواهای تولیدشده
  • انتشار سریع محتوا، ایده یا اطلاع
  • بسترسازی برای آزمون ایده‌های نو قبل از اجرا
  • توانمندسازی افسران جوان در مقابله با جنگ نرم دشمن
در این بستر، این مخاطبین هستند که تصمیم می‌گیرند کدام محتوا بیشتر مورد توجه قرار گیرد و چه مقدار ارزش داشته باشد.
در افسران تمام تلاش ما برای ساختن محیطی است که در چارچوب قوانین جمهوری اسلامی و همچنین در جهت پیشبرد اهداف مقدس این نظام باشد. محیطی اخلاقی با رعایت شرایط انصاف و عدالت، دوری از اهانت، استفاده از مهمات اسلامی برای کارزار فکری و در نهایت انتخاب بهترین سخن و پیروی از آن.



با تشکر فراوان
تیم افسران

چهارشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۰

جناب وکیل الآن کجایند؟

شاید فقط یک سنکانس دیدم، روز دوشنبه قبل از اذانی که قرار بود افطار بشود که در شک ماند.

پسرک منتظر اعدام بود. طناب دار آماده شده بود و دخترک داشت بال بال می زد که اجازه بدهند برود سر صحنه اعدام...

این که بعد چی شد و خانواده چطور قصاص خواستند و حرف های رد و بدل شده چه بود و چطور بود هم به کنار.
حتی این که این سریال بیشتر از تبلیغ گذشت از قصاص، تبلیغ قصاص بود وگرنه دلیلی ندارد حتمن هر طناب داری پاره بشود چه فرد گناهکار باشد چه نباشد، هم به کنار.

چیز تاسف انگیز شخصیت وکیل جناب متهم بود. شکم گنده، بازیگری که بیشتر با کارکترهای منفی و کلاه بردار شناخته شده است. کت و شلوار روشن نا متناسب صحنه اعدام. دیالوگ های احساسی پر از مظلوم نمایی توصیه کرده شده توسط او به موکلش.

با اینکه دیگر به برنامه های صدا و سیما هیچ امیدی نیست، اما یک لحظه ته دلم خالی شد و فکر کردم، چه اشتباهات کوچکی که می تواند فرهنگ یک ملت را خراب کند.

دوشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۰

فقط تنبیه، نه تشویق

چه جور می شود که آدمهای بد و خشن در ملا عام اعدام می شوند و کشته می شوند برای تنبیه، و عبرت گیری سایرین

اما کسی مثل آمنه بهرامی در ملا عام تشویق نمی شود برای گذشت از تکرار خشونت و خرج درمانش پرداخت نمی شود، برای تشویق رفتار بی خشونت سایرین





یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۰

اسم از ...

اگر اسم فامیل بازی کردن با خود هم مثل بقیه بازی های ذهنی با خود است،

تفریحات شبانه می شود اسم- فامیل...


پی نوشت: ولی چه جونی می گیرد وقتی سه حرف اولش هم هست و می دانی کجا است و چی است و کلمه...

چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۰

ناامنی سیال ذهن خواب

از هر جایی یک تکه بود. چیزهای بی ربط با هم، در خواب جاینشین های مشترک پیدا می کنند و داستانهای سیال ذهن می سازند:

اول خودش را سالم می بینم.
صحنه بعد رانندگی می کنم تو پیچ داغون شده باقرخان جلوی پادگان ارتش، همانجا که در ذهن پیچ برعکس شده است و به مسیر بالای تونل نواب وصل می شود به ام می گوید اره عمل کرد. شبانه ساعت 3-4 نصفه شب.

باورم نمی شود. می پرسم اصلن چرا آمده بود بیمارستان؟ برای کار کی؟ می گوید خودش. می گوید آپاندیسش عود کرده بود.

نمی بینم کی است که من به حرفهایش اعتماد دارم ولی این همه حجم اطلاعات پخش و گیجش آزارم نمی دهد.

می پرسم چرا بیمارستان امام علی؟ که هیچ وقت نفهمیدم اصلن چنین بیمارستانی هست و یا نه و اگر هست کجای تهران است؟
جواب درستی نمی گیرم.

می پرسم به جز حلقه آزارنده بقیه چطور فهمیدند؟ 
می گوید م. عکس بیمارستان او را گذاشته بود تو فیس بوک، دیدند و آمدند.

هجوم ناامنی ها تو خواب هم اذیت می کند. ساعت 3 نصفه شب. عکس در بیمارستان. همان موقع در فیس بوک. حضور زیادیِ یک مشت آدم آشنای نادوست. بی خبری من.

یک صحنه دیگر، یک جایی ام در بیمارستان. شبیه بیمارستان بوعلی. یک برگه می دهد دستم از طرف دکتر. تویش نوشته 160 سانتی متر بریده شده است.

می پرسم ،از یکی شبیه دکتر و یا شاید دستار دکتر، یعنی 160 سانتی متر را بریدید؟ می گوید بله 160 سانتی متر مانده بود. آن را هم بریدیم.

از خودش صحت اینها را می پرسم. مثل یک اتفاق بدیهی و ساده می گوید. آره.

چند بار حالش را می پرسم.
شبیه حالت کاملن طبیعی می گوید همان شب خوب شده است.
می پرسم که چرا به من نگفته است. 
بی اعتنا و مثل موضوع معمولی می گوید حلقه آزار بسته، می دانستند و بودند و همین کافی بوده است.

در تمام طول صحنه ها فکر می کنم، چطور من خواب بودم، او بلند شده است، رفته بیمارستان، یا شاید بردندش بیمارستان؟ چطور من همه این زمان خواب بودم؟
چطور در این چند ساعت عمل انجام شده است؟ آمده خانه ؟ خوابیده و صبح رفته سر کار؟
چطور این همه روز گذشته و من تازه از دیگری می شنوم؟

وقتی بلند می شوم، ناامنی مطلق است. گیجی زمان. گیجی اتفاق ها. مثل اینکه روحم چندین بار شدید و پشت هم سیلی و لگد خورده باشد. بی اختیار گریه می کنم.

دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۰

خاطره تاریخی

یک چیزهایی اگر در شرایط به هم ریخته و آشفته گم بشود و لای جوگیریهای مثبت و منفی این ور پشت بام و آن ور پشت بام له بشود و فراموش بشود، بعدن همیشه در تاریخ سوال می شود که چرا؟

مثلن چطور شد که هیچ کس در فلان تاریخ به این فکر نکرد که شاید هم این نبود.
یا چرا هیچ ذهنی به زبان نیاورد که لای این صداهای پرهمهمه و بی هدف، کمی آن طرف تر و کمی از بیرون تر هم می شود نگاه کرد.

و البته خیلی خوب به یاد می ماند که تنها کسی که اعتراض کرد فلانی بود
یا تنها کسی که این مورد را دید بهمانی بود
یا تنها گروهی که کار کرد نام-گروه مذکور بود 
یا 
یا 
یا


حالا هم این مقاله نوشین، چنین چیزی به نظر می آید.


پی نوشت بی ربط: بیشتر لینک های کنار صفحه عوض شده اند یا غیر فعالند. به زودی کنار صفحه را خلوت می کنم و اینجا را هم آب و جارو

پست هزار و دوم

دوستم می پرسد کمتر می نویسی؟!

می گویم به دو دلیل:

یکی حضور برادارن امنیتی در پستوهای ذهن که خودم ترجمه می کنم: یعنی خودسانسوری خود -نه چندان آگاهانه

یکی تغییر شرایط زندگی و قضاوت شدن بیرونی احساسم نسبت به فاصله تا اتاق خواب مشترک که حالا می شود قضاوت ضربدر دو آدم

بعد این که چرا این آدرس فیلتر شده عوض نمی شود؟ به دلیل ساده کم بودن بازدید و نخواستن بازدید هزارانی فضای مجازی و در عوض حفظ روند و اسم و هویت مجازی  شخصی قبلی

یکشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۰

بازداشت گسترده فعالان زنان

مریم بهرمن 21  اردیبهشت

منصوره بهکیش 22  خرداد

مریم مجد  27 خرداد

زهرا یزدانی  31 خرداد

مهناز محمدی  5 تیر

ظرف 15 روز پنج نفر از زنان بازداشت شدند که اکثر آنها جز فعالین حقوق زنان بودند و از مکان بازداشت اکثر آنها خبری نیست.

هر سه روز یک نفر...

و حدود دو هفته بی خبری مطلق!!!

این همه گستردگی جنبش زنان چرا موجب سکوت و عدم اعتراض به بی قانونی ها شده است؟

چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۰

5تیر 1390+ 3

3 روز از شکستن اعتصاب غذای 12 نفر در بند 350 اوین می گذرد.

هنوز کسی نگفته چرا هدی صابر دیر به بیمارستان رسید؟
هنوز کسی نگفته چرا هاله سحابی در تشییع جنازه پدرش کتک خورد؟

هنوز خبرهایی از خوبی یا بدی عملکرد قوه قضاییه می پرسند

نماینده های از کارهای کرده و نکرده دولت می گویند

رئیس دولت دهم تهدید می کند که ممکن از وظایف قانونی خودش استفاده کند

مانده  ام وظایف قانونی یعنی انحلال مجلس و حذف تکرار داستان مشروطه یا کشتار بیشتر امثال هاله و صابر لای دعواهای قدرت سه قوه و تک قطبی ها؟

پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۰

28 خرداد 90+ 6

امروز ششمین روز اعتصاب 12 زندانی در اعتراض به مرگ هاله سحابی و هدی صابر است.


دو نفر از این 12 نفر دیروز به بهداری اوین منتقل شده اند، همانجا که هدی صابر کتک خورده است

یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۰

برگزاری ختم با تعداد بیشمار بازجوی پیشا عزادار

بازجوی تو
بازجوی من
بازجوی او
بازجوی مرحوم
بازجوی گروه فلان
بازجوی تیم بهمان
بازجوی آینده در دست اقدام
بازجوی قدیم ها کارشناس اطلاعات


همه برای یک ختم. به اضافه عکاسان و فیلم برداران در آینده بازجو احتمالی
به اضافه همکار باربر با ماموریت ویژه لاس زنی با دختران و زنان جوان بعد از آزادی به امید احتمال جذب به عنوان سوراخ امنیتی که طی همین دو- سه سال از پراید نشینی به پرادو (مشکی)  نشینی ارتقا یافته است.

همه اینها یعنی چیزی در چنته نیست؟
یعنی جمع می کنیم برای روز مبادا که پرونده را سنگین کنیم و حکم را طولانی؟
اینها یعنی حمد و سوره بلند اقدام علیه امنیت نظام است؟
اینها یعنی حق ماموریت روز تعطیل و حال و حول بیشتر بچه ها و نتیجه: هر کاری برای این قیمت؟

اینها یعنی سرکوب بدون خرد با تمام نیروی ممکن و تمام قوا از ترس حداکثری.

*** پی نوشت: در مراسم سوم هدی صابر حضور فراوان نیروهای امنیتی و انتظامی به چشم می خورد.

دوشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۰

22 خرداد 90

فقط یک نوک پا به ولیعصر کافی بود که باز با خیال راحت یادآوری کنی که کل تهران از دستتان پرید.

در انتخابات های بعدی، با همه خوش رقصی که در تبلیغات بلد باشید و یا یاد بگیرید تا آن موقع، تهران پر.

یعنی این سکوت و آرامش و لبخندهای مردم به همان اندازه که انرژی و شادی می داد، خبرها را به نخبگان سیاسی اعلام می کرد که برنامه ریزی درست، اطلاع رسانی به موقع و کافی، خرج حداقل هزینه: یعنی همچنان لمس جسم زنده جنبش.

***

آشفتگی در رفتار نیروها به چشم می آمد. یا لااقل به نظر من این طور آمد. از طرفی موتور سوارهای تازه وارد نیروی انتظامی خنده دار می زدند، یک دفعه درست سر عباس آباد جلوی پایگاه ارتش ( یا هر نیروی نظامی دیگر که نمی دانم مال کی است) دو- سه تا آمدند تو پیاده رو و شروع کردند به عربده کشی شبیه اراذل و اوباش، و گفتند بروید تو خیابان چرا اینجا حرکت می کنید، مردم، هم می خندید که برویم تو خیابان چه کنیم؟ هم کمی ترسیدند از صدای عربده؛ از آن طرف برعکس، برادر لباس شخصی حدود 35 ساله تپل، ریش مرتب و صورت سفید و جلیقه مورد نظر روی پیراهن طوسی، آمد بین مردم در پیاده رو و موتور سوارهای انتظامی که زد و خورد نشود و جالب تر اینکه از مردم عذر خواهی می کرد.
می گفت ببخشید، بفرمایید حرکت کنید. شما ببخشید من عذر می خواهم.

از بس محترم بود کم مانده بود بهش بگویم خوب شما که آنقدر محترم و مودبی شما هم بیا با مردم برویم پیاده روی.

حتی مردم با ماشین هم با وجود ترافیک سنگین بوق نمی زدند، آرامش کامل بود.
اما نیروهای ذخیره وحشتناک زیاد و مجهز بودند. پشت پارک ساعی، خالد اسلامبولی، خیابان نظامی گنجوی، حتی خیابان توانیر ...ماشین های سیاه گارد ویژه با آدمهای مسلح

سه تا ماشین که خودم دیدم از آن سیاه ها که بیل آدم کشی جلویش دارد.
اتوبوس های خالی زیاد برای آدم بردن.

چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۰

آفتابهای بی نور 90

هوا برای زندگی کافی نیست
و نور نیز لازم

و این می رساند
آنکه می رساند عاشق است

پس هوا را از او بگیر
خنده ات را نه

هوا را از او بگیر
گریه ات را نه

پنجشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۰

قوانین امام جمعه ها

با مقنعه مشکی دور صورت گرد من تقریبن هیچ منفذی به کله کچل شده و چهار شوید باقی مانده نیست.

مانتو و شلوار هم به همان تریتب تیره و ذخیم؛ چون مجبورم روزی چند بار رو زمین غلت بخورم و سیستم فلان و بهمان را روشن کنم و هر چیزی که به هم خورد سرپا کنم و ...

اصفهان است. در شهر که راه می روم هر بار بغض ها فرو داده می شود. از رود زاینده شان جز خشکی و مرگ بچه ماهی ها چیزی نمانده است.

حتی باتلاق و گل هم نیست. زمین خشک. ترک خورده مثل کویر.

بی رونق. نمایشگاه صنعت دو ساعت مانده به افتتاح، چند تا غرفه است و صندلی ها که گذاشتند و تک و توک غرفه  هایی که پوستر رنگی چسبانده اند.   و چندین تا اسم آشنای تهرانی و با سیستم هایی که مثل ما از دیشب نصب شده اند.

دومین روز است. تقریبن همه سالن آشنا هستند و یا در روز اول آشنا شده ایم.

وارد سالن می شوم، مرد بلند قد، موهای ژل زده، صورت سه تیغه تراشیده ریش، کت و شلوار طوسی با بیسیم می آید جلو. خانم یک لحظه...

می ایستم. لحن و جمله ها به اندازه یک عمر زندگی در ایران آشنا و نفرت انگیز است. صاف تو چشمهایش نگاه می کنم.

- شما آیین نامه نمایشگاه را خواندید؟

- اولین نمایشگاهی نیست که شرکت می کنم.
- نه در ایین نامه ما حجاب ...
حرفش را قطع می کنم: -  حجابم طبق قوانین جمهوری اسلامی کامل است.
- نه اینجا آیین نامه مخصوص (آیین نامه از طرف امام جمعه اصفهان بدون مجوز اماکن که نمایشگاه ها تحت نظارت او است) خودش را دارد. ببینید...
یک کاغذ چند بار تا خورده و باز شده را نشان می دهد بدون نشان و مهر و ... یک سری بند و جمله زیر هم ردیف شده است
روی واژه هدبند انگشت می گذارد: - باید هدبند هم ببندید.
عصبانی می شوم - هدبند جز پوشش جمهوری اسلامی نبوده است و من هم نمی بندم.
- برای اینکه بتوانید در غرفه باشید طبق آیین نامه ای که از قبل به حضورتان رسیده باید هدبند ببندید
- به هیچ وجه هدبند نمی بندم. چون اینجا هم هنوز گوشه ای از ایران است و جز قوانین پوشش، هدبند نیست
- پس نمی توانید در غرفه باشید
- باشد من می روم ولی من بروم تمام آدمهای این سالن هم می روند و باید نمایشگاهتان را تعطیل کنید (از این جمله مطمئنم، چون دیروز همین لحن بد با مردان و زنان تمام غرفه ها هر کدام به نوعی تکرار شد. همه عصبانی از ضوابط نانوشته غیر قانونی جدید، عصبانی از هزینه ای که کرده اند و نوع برخوردی که با آنها می شود)

یکی از همکارها رسید و درگیر شد و شروع کرد به بحث کردن با مرد تازه وارد.

زنهای همکار مرد مزدور امام جمعه که دیروز هم بودند رسیدند و مرد را قانع کردند و بردند و یکی از آنها باز سراغ من آمد.
با لبخند و سعی در مهربانی: - موهای جلو سرتان کوتاه است اگر اشتباه نکنم، کار می کنید حواستان پرت می شود و بیرون می آید.
- حواسم هست بیرون نمی آید

باز با لحن دلجویانه ادامه می دهد و می گوید که همکارم شما را با خانمی که دیروز خیلی حساسیت برانگیز شدند، اشتباه گرفته بود. جوابی نمی دهم و مشغول کارم می شوم. می رود.

روز آخر زنان مزدور با عذر خواهی و حلالیت طلبی و کتابی به عنوان هدیه برخورد بد می آیند و باز سراغ می گیرند ...

****

زنان نظافت چی هتل معمولی،  لحن ها مهربان، کارها کامل و در صورت تذکر نقص کار، اصلاح سریع ...

فکر می کنم اگر روزی من مجبور بشوم بین دو شرایط چنینی یکی را انتخاب کنم، انتخاب واقعیم کدام است؟

فکر می کنم چقدر نیاز و حقوق و اعتبار (درصد ایدئولوژی و اعتقاد را تقریبن نزدیک به صفر می دانم) می تواند زنی را راضی (شاید هم مجبور) کند که مورد نفرت واقع بشود، و اشتباه دیگران را با حقارت جبران کند؟


آیین نامه از طرف امام جمعه شهر. افراد مستخدم امام جمعه شهر. آیین نامه موازی با هزار جور قانون شهرداری و نیروی انتظامی و اماکن. 

نمایشگاه صنعت خالی از صنعت و پر از ماموران حجاب امام جمعه...

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۰

آرزوها

خيلي دلم مي خواهد داستان بنويسم.

خيلي دلم مي خواهد داستانم را اينجا بگذارم.

خيلي دلم مي‌خواهد داستانم را اينجا نگذارم.

خيلي چيزهاي ديگر هم دلم مي‌خواهد . . . 

یکشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۰

بهار دوم

يك خبر خوب مي‌رسد.

يك مصاحبه عالي براي سلامت زنان ايران. هيچ وقت راجع به پروين چنين نقلي از خودش نشنيده بودم.

اين متن را كه خواندم، يك نفس عميق پر شادي كشيدم، گفتم حال پروينمان خوب است. خوب و دور از دغدغه‌هاي خارج از ايرانيان و البته بسيار مفيد، مانند قبل.

چهارشنبه مي‌پرسم. نه نيست خانم.
پنجشنبه مي‌پرسم. نه نيست.
شنبه مي‌پرسم. نيامده است. 
نمي‌دانيد كي مي آيد؟ ظهر تماس بگيريد يك موجودي بگيريد.
شنبه ظهر. داروخانه شبانه‌روزي كسي جواب نمي‌دهد.
شنبه بعداز ظهر. بله يك چندتايي هست. 
... بهم گفت اين آخريش بود. 
ولي من راه مي‌روم. من مي خوانم. و گاهي فقط گاهي مي‌نويسم... تا ماه بعد فاصله به اندازه يك ماااااااااه است....

یکشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۰

ترافيك سنگين (شهيد ابراهيم همت!!!) حد فاصل ابتدا تا انتها

اتوبان همت با همه بلنديش و از اولين ها بودنش جزء شلوغ ترين معابر ترافيكي است كه هيچ ساعتي و روزي بارش را تغيير نمي‌دهد.

هر چقدر هم اتوبانهاي موازي ان زدند كه بالاخره اين لوزي كج شرق به غرب تهران را به هم وصل كند، اما همچنان ترافيك همت را قفل مي‌كند.

روزهاي اخر ايام سيزده عيد، هر از گاهي ترافيك همت غير منطقي به نظر مي‌آمد و بعد معلوم مي‌شد دارند 100 متركف اتوبان را اصلاح مي كنند.

آن روزها فقط كاميون آسفالت بود و كارگران فلشر به دست و و غلتك.

اين طرح در حال رفتن به طرف شرق است ديدم يك بيلبورد دو طرف همت رو پل يادگار اضافه كرده‌اند:

طرح بهسازي بزرگراه شهيد همت. فكر كنيد با چه طرحي؟

با عكس شهيد ابراهيم همت!!!!

داشتم فكر مي‌كردم اگر خانواده‌اش اين بيلبورد را ببينند چه احساسي پيدا مي‌كنند؟

فقط مي خواهيد آسفالت كف اتوبان را كه تا 25 سال هم دوام نياورده تكه تكه رو هم رو هم باز بچسبانيد، آخر چه ربطي به آن خدابيامرز دارد؟

اسمش را برداشتيد چسبانيد به بدترين اتوبانتان.
عكسش را زديد به ديوار سرتاسري زير شلوغ ترين پل كه در 22 ساعت ترافيك، مردم جوان مصصم و اخمو را ببينند. و به جاي مسئولين سياست‌هاي غلط شهر سازي و اداره كردن  شهري و ... اولين كسي كه جلو چشممشان مي آيد اين جوان شهيد باشد؟

حالا هم گل بازيتان را تمام كنيد برود ديگر، چرا براي اين بازي‌ها باز از  عكس و اسم طرف مايه مي‌گذاريد؟

واقعن پشت اين طرح چه فكري هست؟
اصلن فكري هست؟

سه‌شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۰

رفتار شهري

هنوز چندين دقيقه‌اي مانده است تا ساعت به يازده برسد.
درست شب بعد از سيزدهم فروردين است.

صداي موزيك از يكي از واحدهاي پايين بلند مي‌شود.
بلندي صدا معمولي، ترانه‌ معمولي.

ترانه‌هاي پاپ ايراني به طور ميانگين حدود 5-6 دقيقه هستند.

حتي 2 دقيقه هم از پخش موزيك نگذشته است (حتي يك ترانه هم به نيمه نرسيده است). صداي زني از پنجره‌هاي پشتي ساختمان مي‌آيد كه به فرياد اعتراض مي كند به پخش موزيك.

اعتراضش را با جمله‌هايي كه شايد كسي مريض داشته باشد، مرتب و بي وقفه ادامه مي‌دهد.

صداي فرياد اعتراض زن آزاردهنده است.
 تاكيد زن بر شايد است
تاكيد بر همسايه‌اي مبهم است
تاكيد بر بيماري است كه وجود ندارد

اعتراض زن به يك دقيقه هم نمي‌رسد كه صداي موزيك قطع مي‌شود.
ساعت را نگاه مي‌كنم 10: 54 شب.

احساس ناخوشايندي دارم.
××××

ساعت 24 شب اعلام مي‌شود و آخرين بخش اخبار.

باز از پنجره‌هاي پشتي ساختمان صداي ناله و ضجه‌اي مبهم مي‌آيد.
كم كم صدا واضح و بلندتر مي‌شود.
زني فرياد مي‌كشد: خدا بچه ‌ام را كشتند.
بي‌وقفه و با صدايي كه دردناك تر مي‌شود.

كشتن تمام سرهايي كه از پنجره‌ها بيرون آمده است را مردد مي‌كند.
صداي زن ملتمسانه مي‌شود.

همهمهء همسايه‌ها...

خبري از جسدي نيست.
خبري از كودكي نيست.
زن را آرام مي‌كنند. آب به سر و صورت و ...

پسر جوان بعد از اعتراض زن در مورد موزيك، ضمن  جر و بحث با پدرش از خانه بيرون مي‌رود. درگيري خياباني با كارگران ساختماني نيمه‌كاره، تخريب خودروي پدر و در نهايت خودزني با چاقو.

ضجه‌هاي كشتن اعتراض مادر پسر بود كه تازه از وضعيت پسرش خبردار شده بود.

.....................................................................................
مرور مي‌كنم:

- شايد
- همسايه‌اي مبهم
- بيمار
×××
- شايد حق شخصي؟
- كسي كه وجود ندارد در مقابل كسي كه هست و آشفته است
- بيماري كه نيست در مقابل بيماري كه تحريك مي‌شود

از تمام حقوق شهروندي طلب‌كاري هميشگي از كسي كه بدهي مربوط به او نيست (كم كاري سازندگان ساختمان‌ها، كم فروشي بازار مسكن، عدم كنترل و اجراي استاندارد فضاهاي مسكوني و ...)، در اخلاق مردم جاري شده است؟

از تمام مدنيت، اعتراض مخرب به چيزهايي كه هنوز شكل نگرفته است، در عوض اعتراض به نارضايتي‌هايي است كه هراس داريم حتي به شان فكر كنيم؟ چه برسد به اصلاح؟




یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۰

آغاز 90

اولها وبلاگها دانه دانه فيلتر مي شوند...

باز آدمها مي‌نويسند، باز وبلاگها خوانده مي‌شوند، باز اطلاعات مي‌چرخد، باز انديشي مي‌شود.

حالا هم كل بلاگر فيلتر شده است و من هنوز هم مي‌نويسم و شما هم هنوز مي‌خوانيد حتي تو برادر ارزشي

البته در جهاد اقتصادي هر نوع كار آفريني واجب شرعي است، حتي كار تو سركوب‌گر
حتي‌ كدنويسي‌هاي فيلترينگ، اسپم كار ارتش سايبري

حتي وبلاگ نوشتن‌هاي هميشه باز هم وطنان مزدور (به معناي هر كاري در برابر مزد مادي و يا اعتباري و يا ارزشي)