من هم الآن اینطوریم. نمی دانم چی پیش می آید، حتی نمی توانم حدس بزنم، فقط احساس می کنم دوران گیجی را سپری می کنم که آفتاب و گرمی حالایش فقط یک هشدار بوده است.
راستش را بگویم این را بیشتر از رفتار و واکنشهای اطرافیان می فهمم.
می شد هفته ها با این فاصله کم از هم بی خبر باشیم، حالا رفته است آن سر کشور، مرتب خبر می گیرد و احوال پرسی می کند.
با این که احساس کرده بودم سرد شده است، حالا باز چند هفته ای است که مرتب سراغ می گیرد و عجیب تر اینکه بیش از حرفهای معمول، هی سراغ خودم و احوال و روحیه ام را می گیرد.
مرتب در جریان می ماند و تاکید می کند که اگر کاری بود، خبرش کنم.
آن یکی که احساس خوشحالی در حرفهایش، حالت تهوع درم ایجاد کرد. این که فکر کرد دیگر او دوست داشتنی خواهد شد، برایم چندش آورش کرد.
زنگ زده است می گوید اصل حالت چطور است؟ دیگر شاکی می شوم و مکث می کنم، می گویم من اصل و فرع حالم زیاد فرقی ندارند، اگر خوب نباشم، زود خودم را لو می دهم، پس نگران من نباش.
نمی توانم نمی توانم از هیچ کدامشان برنجم. نمی توانم دوستی و مهربانی را که در سوالهایشان هست، نادیده بگیرم. نمی توانم همه را بگذارم به حساب قضاوت و مداخله و چه و چه.
اما می ترسم. می ترسم همین توجه های زیادِ پیش از اتفاق، اعتماد به نفسم را توانم و روحیه ام را بگیرد.
شاید هم دارم جلو جلو برای امکان ناتوانی ام دلیل می تراشم.
خیلی خودم را نگه داشتم، اما بلافاصله بعد از پیاده شدنش، با صدای بلند بعد از مدتها هق هقی زدم که خودم از خودم ترسیدم.
فقط دو دقیقه طول کشید، اما چنان تپش قلبی گرفتم که از خودم تعجب کردم.
حالا روزشمار: حالا هر چند شنبه ای که می گذرد، آخرینش است. می خواهم طاقت بیآورم.