جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۵

خواست و درخواست !


تفاوت است بین کسی که از تو می خواهد به خاطر او و به خاطر دوست داشتنش تو را، انتظار بکشی و کسی که چنین خواسته ای را بیان نمی کند.
می گویم بله! تفاوت هست، بین کسی که آنچه را که دوست دارد بیان می کند و کسی که بیش از آنچه که دوست دارد، به دوست داشتن ها و خواسته ها و نیازهای تو احترام می گذارد.
اما خودم هم می دانم که همیشه این آسیب وجود دارد که هیچ وقت به خودی خود نفهمی احساس واقعی ِکسی که این آزادی را به تو هدیه می دهد، به خاطر بی تفاوتیش است و یا به خاطر بی توقعیش.

رابطهء موازی

دو تا آدم! دو تا رابطه! دو تا خط موازی!
ذهن من حالا در این شرایط و در این سن و با این تجربه می گوید وقتی دو خط موازیند، نمی شود همزمان روی هر دو راه رفت.
تمام آدمهایی که ادعای این کار را داشتند، یک رابطه برایشان دوست داشتنی تر بوده است ولی خوب! همیشه خوب و پایدار نبوده است، این طبیعی است که هر رابطه پویایی به چالش برسد.
اما می شود به جای حل کردن چالش، یک رابطهء موازی تعریف کرد؛ در آن صورت به جای حل چالش، طرف یا ناچار، استبداد اندیشهء تو را می پذیرد و اگر نپذیرفت، تو رابطهء موازی داری که فقط او را به تو نیازمند و وابسته کند و نه تو را به او! و البته تو برای استبدادت هزینهء سنگین ِ حذف رابطه را نمی دهی، بلکه فقط بین دو رابطه سوئیچ می کنی. این یعنی استبداد مطلق!
اما کسی که انتخاب می کند، یکی از دو خط موازی باشد، حتی خیلی کمرنگ، نمی تواند انتظار احترام، آزادی و دموکراسی داشته باشد.
سالها و شاید قرنها زنها نقش این خطوط موازی را ایفا می کردند، اما برایم بسیار عجیب است که حالا مردها .... .
باید فکر کنم، شاید ساختار این روابط آن طور که من تصور می کنم نباشد.
" از این بابت از او کینه به دل داشتم که مرا وابسته نگه می داشت و نشان می داد که بر من حقوقی دارد." سیموون دوبووار- خاطرات- جلد اول

چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۵

اندازه ء رنج

بووووق.....بووووق......بووووق.... بله؟
صدای به هم خوردن دندانهایم را هم می شنوم، اما خوب خوشبختانه صدا واضح نمی رود. در نهایت تعجبم می پرسد فلانی تویی؟ و من انگار به خودم هم بخواهم این را بباورانم تایید می کنم : آره منم. و یک چیزی تا ته چاه ذهنم سر می خورد:
صدایش ناشاد، نگران و خسته است. شوکه می شوم از خودم توقع نداشتم، به خودم تشر می زدم چرا این همه دیر؟ چرا این همه دور؟ تا حالا کجا بودی؟
هنوز سه هفته هم نشده است، اما انگار ماهها گذشته است، حتی خجالت می کشم که راحت صحبت کنم، مثل دو تا آدم که زیاد از آشناییشان نمی گذرد و خیلی راحت با هم حرف نمیزنند. با آن همه چیزها که تو ذهنم بود، اما سکوتها و مکثهای بین جمله هایم طولانی می شود و این دست کم خودم را اذیت می کند.
" شادی ها و رنج های انسانها با ارزشهای آنان تطبیق می کند." سیموون دوبووار تو خاطراتش این را می گوید.

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

عروس ! دختر ! سکس!

وسط عروسی همه دارند می گویند و می خندند و می رقصند، با خودم فکر می کنم کاش یک کتاب با خودم آورده بودم تا لااقل حوصله ام سر نمی رفت.
به نظرم روز به روز دارم از مردم و شادیها و دلخوشیهایشان فاصله می گیرم. این هم خوب است و هم خیلی بد. اما خوب فکر می کنم دیگر تو این روزمرگیهای کلیشه ای یک جور هیچ چیز جالب و جذابی برای من وجود ندارد.
روزی است که قرار است به خاطر ماندنی ترین روز دو نفر باشند، روزی که آن قدر بزرگ است که دو تا آدم عاقل تصمیم گرفته اند با هم زندگی کنند، به مسخره ترین و بی مزه ترین روزی تبدیل شده است، که تقریبن همیشه هم یک جور است.
نه آن دو نفر آنقدر که باید، شادند و نه مهمانها.
اول از همه که عروس و داماد با لباسهای ناراحت و به خصوص عروس با آن آرایش وحشتناک، شبیه دو تا مترسک می شوند که حتی حرکات عادی هم برایشان سخت می شود.
بعد هم اگر قرار است مراسم آنقدر مفصل باشد که هر چی فک و فامیل و دوست آشنای سالی یک باری دو طرف دارند، تو مراسم شرکت کنند، پس بد نیست لااقل کمی با مهمانها آشنا بشوند؛ منظورم مدل لباس پوشیدن و رقصیدن و شام خوردنشان نیست، به این فکر می کنم که حالا که آن دو تا زیر اجبار وحشتناک خانواده ها مجبورند، یک شبه همهء قوم و قبیلهء طرف را بشناسند، خوب واقعن چه اشکالی که کمی راحت، جدای آن لباس و آرایش و فیلمبردارهای مزخرف، با فامیل همدیگر حتی در حد چند دقیقه گپ بزنند؟
گرچه اساس این مراسم برای من هنوز حل نشده و بی پایه و مسخره است.
فکر کن می شد یک جشن برگزار کرد به عنوان نمونه بین بچه های مراکز توانبخشی و یا مراکز نگهداری بچه های بی سرپرست و یا جاهایی که بچه های کار و خیابان هستند. هیچ وقت نمی شود تصور کرد که آن بچه ها چقد از جشن لذت می برند و چه قدر لذت آنها شاد کننده است. یک جشن که فقط عروس و داماد موضوعش را بدانند و خودشان ترتیب همه چیزش را بدهند. چی می تواند برای یک شروع بزرگ بهتر از این باشد؟ یا خیلی کارهای دیگر که هر چی باشد از آن شب مسخره خیلی بهتر است.

ولی یک چیز دیگر که یک مدت است توجهم را جلب کرده است: این که میزان اشتیاق جنسی در همان شب کذایی به دلیل وجود فشارهای اجنماعی و محدودیتهای زیاد زنان بین زن و مرد بسیار متفاوت است.
در جامعهء مرد سالار ما، یک مرد قبل ازدواج به راحتی می تواند تجربهء جنسی داشته باشد بدون اینکه مشکلی برایش پیش بیآید. پس مردهای در آستانهء ازدواج دو دسته اند( البته من در مورد آدمهایی صحبت می کنم که بر اساس اندیشه زندگی می کنند): کسانی که این تجربه را داشته اند و حالا به طور طبیعی اشتیاق کسی را که برای اولین بار این لذت را تجربه می کند ندارند، و یا کسانی اند که تجربه جنسی پیش از ازدواج را نمی پسندند که البته این گروه که اکثرن به مذهب و یا سنت پایبندند و معمولن سن ازدواج در انها بسیار پایین است، و اگر در سن بالاتری هم باشند، جز افراد سرد از لحاظ جنسی طبقه بندی می شوند.
اما دختران در آستانهء ازدواجی که به خاطر فشار و محدودیتهای جامعه، یا به دلیل فلسفهء انتظار و یا بهتر است بگویم انحصاری که بهشان از ابتدای تولد تحمیل شده است، تمام عمر در انتظار این شب و شاهزادهء معروف آن زندگی کرده اند تا آنها را به اوج یکی از لذتهای زندگی برساند، حالا با وضعیتی که در مورد نابرابری تجربه هایشان وجود دارد، می شود گفت که دچار یک شوک روحی می شوند.
کمتر دختری را در این شرایط دیدم که فردای عروسی سرحال و شاد باشد.


دوست داشتن هایمان را هم به هم تحمیل می کنیم، شاید چون چیز دیگری برای عرضه نداریم.
پدر و مادر، وقتی با اصرار برای زندگیت برنامه ریزی می کنند، به جایت تصمیم می گیرند و مدام کنترلت می کنند، و تو هیچ کدام را نمی پسندی و نمی پذیری، تنها دلیلشان را فقط نگرانی و دوست داشتنشان می دانند.
مطمئنم اگر می توانستند، نظراتشان را جوری بیان کنند که برایمان پذیرفتنی بود، هیچ گاه نگرانی خفه کنندهء این چنینی نداشتند.
وقتی به اندازه ای که توقع داریم، یا به اندازه ای که دوست داریم، دوست داشته نمی شویم، دیگران را در معذوریت اخلاقی می گذاریم تا ناچار بشوند، ما را بیش از این دوست داشته باشند.
همیشه آگاهی رنج هم به همراه دارد. اما به نظرم بی انصافی است که من در چنین شرایطی رنج آگاهیم را بکشم. گرچه هنوزم رنج آگاهی را به آرامش کاذب غفلت ترجیح می دهم. اما کاش این توقع زیادی نبود که بخواهم آزارم ندهند.



شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۵

گروه، جدی، خواب !

یک مدار بستم خوشگل و تر تمیز اما هیچ چیزش کار نمی کند، فقط به خاطر کار گروهی، چون هم گروه محترم، لیست کاملی را که با کلی سفارش به دستش رسانده ام ، بعد از خرید، حتی یک بار هم با قطعات چک نکرده است که کم و کسر و اشتباه نداده باشد. خوب من هم هر کاری بکنم، دیگر روز تعطیل که نمی توانم خازن و مقاوت از خودم در بیآورم.
دلم می خواهد بگویم ..... کار گروهی را ببرند که فقط جون آدم را می گیرد و به هیچ جا هم نمی رسد.
دکتر راست می گفت که تو ایران هزینه کار گروهی بیشتر از کار فردی است و امنیتش کمتر. تازه سرمایه اجتماعی را هم که از بین می برد.
باز آمدم یک کار جدی بکنم، فشارم هی می افتد پایین. امروز دو بار تو خانه زمین خوردم. البته از انصاف نگذرم دارم چندین تا کار جدی می کنم که همه اش هم برایم مهم و حیاتی اند، خدا می داند قرار است به کدامش گند بزنم.
اما از همهء اینها جالب تر! حتی وقتی 2-3 دقیقه هم دراز کشیدم که حالم جا بیآید خواب دیدم! خوابهایم بیشتر از حال خودم، نگران کننده است.

پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۵

هیچ در پیچ !

دلم گرفته است. به خیلی چیزها فکر می کنم و جالب است که وقتی برای فکر کردن متمرکز و منظم بهشان را هم اصلا ندارم.
خوابهای عجیبی می بینم، خیلی عجیب!
وقتی دو بار، سه بار، تنها واکنش در برابر موضوعی سکوت است، حدس می زنم که نگرانیی در آن مورد وجود دارد، اما فقط نگرانی! نه اینکه چیزی خلاف حق یا خلاف توافق!
کنار هم نشسته بودند. کاملا در آغوش گرفته بودش و او سرش روی شانهء پهن و ستبر او آرام خوابیده بود، یک کم تعجب کردم، اولین نگاه با توجه به سن و سالشان به نظر می آمد که پدر و دختر باشند، اما جوری که در آغوش گرفته بودش بیشتر عاشقانه بود تا پدرانه. کمی بعد که از خواب بیدار شد، دیگر از نوع صحبت کردن و رفتارشان معلوم بود که پدرش نیست، اما با این همه اختلاف سنی سلطه و نابرابری در رابطه شان در ظاهر دیده نمی شد.
مدتی است دارم به این فکر می کنم که رابطه هایی با اختلاف سنی زیاد، چه طور پیش می رود و چقدر از نیازهای طرفین را برآورده می کند و چه نیازهایی را برطرف نمی کند و این آسیب و فایده اش چقدر است؟
شاید رفتارش یا شاید هم پیشنهادی که ...
می گوید آنچنان قاطع و محکم رفتار می کنی که آدم تصور می کند، سالها تجربه پشت رفتارت است، و در عین حال درست همان لحظه چنان کودکانه احساساتت را بیان می کنی و ترد می شوی که آدم تصور می کند، هیچ چیز از بازیهای احساسات زنانه نمی دانی.
مشکل اینجاست که امشب ورزش نرفتم و حالا دارم با لگوهایم برزخ می سازم.

یکشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۵

خاله خرسه !

همان روز خیلی سعی کرد که از دلم در بیآورد، من از دستش ناراحت نبودم، اما تاثیر رفتارش درم از بین نرفته بود.
تا چند روز حواسش بهم بود و نرم و ملایم رفتار می کرد.
همان شب ازم عذر خواهی کرد، گرچه به نظرم نیازی به این کار نبود و در کار این برخوردها اجتناب ناپذیر می آمد.
حالا می گوید من اشتباه کردم. بعد از آن موضوع من فکر کردم و فهمیدم که رفتار من خیلی می توانسته تاثیر بد و طولانی مدتی بگذارد. رفتار من حتی می توانسته سلامت روانی و بهداشت روانی شما را دچار آسیب جدی بکند، و اعتماد به نفس کاریتان را کلن از بین ببرد؛ خوشحالم که روحیه بالای شما نگذاشت این اتفاق بیفتد اما من عذر می خواهم و شاید به خاطر آن موضوع هم که شده است، خودم را در قبال شما مسئول می بینم.
می گوید شما هر جا که فکر کردید براتون بهتر است می روید و حتی اگر خواستید خودم بهتان معرفی می کنم چند جایی که به نظرم بهتر بیآید، اما حتی بعد از آن هم هر کاری که از دست من برآمد، هر مشکلی که داشتید، هر وقت که دوست داشتید اینجا بیآید، هر پروژه ای که داشتید و نیاز به امکانات داشتید، می توانید بیآیید اینجا و من خوشحال می شوم و حتی اگر هر مشکل شخصی هم که من می توانستم کمکی بکنم...
و نظرم را می پذیرد، پیشنهاد کار پروژه ای در کنار کار روزانه بهم می دهد.
حالا که فکر می کنم، از 6 دی ماه تا حالا. آن موقع مامان دو ماه بود که رو تخت بود و تکان نباید می خورد، در بدترین دوران رابطه ام بوده ام و ... (به نظرم خیلی هم ناتوان نیستم، برخلاف آنچه که دیگران می خواهند بهم بفهمانند.)
کمی مایوس کننده است، اگر من حرف از رفتن نمی زدم، چطور می توانستم این حرفها را بشنوم؟
چرا باید بودنت را با نماندن، هر از گاهی به دیگران یادآوری کنی؟ مشکل از کجاست که بیشتر آدمها، بعد از مدتی فراموش می کنند که من وجود دارم؟ حتی نزدیکترینهایشان؟

از بین کسانی که در طول زندگی به آدم توهین می کنند، بیش از همه کسانی من را می رنجانند که آنها را دوست می دانستم، موضوع این است که باید سرعت به روز کردن ذهنیاتم را بیشتر کنم تا تاثیر رنجش از کسی که دوست می دانستمش کمتر بشود.
حالا با شماها هستم! شماها که آنقدر جسارت پیدا کردید و آنقدر بی محابا به من می تازید که گویا هیچ کار دیگری در زندگی جز رنجاندن من، و جز تاختن بر تواناییها و اعتماد به نفسم ندارید! خوشبختانه زمان بر مدار انصاف است، درست وقتی شما فرش دوستی از زیر پایم می کشید، دستی قرص به نشانهء تواناییم بر پشتم می خورد و مطمئن باشید که آنقدر زیر پایم خالی شده است که حالا محکم رو دوپا بایستم و حتی دیگر نخواهم در چشمانتان هم نگاه کنم.
می دانید شادیم از چیست؟ از اینکه بر خلاف خیالتان من حالا شما را دوست تر می دارم، چون در نظرم ضعیف تر و حقیر تر از قبلید و بسیار نیاز به ترحم دارید تا تنفر.
من حاضرم! شما من را دختر بچهء ناتوانی بدانید که بعد از مدتی نه چندان کوتاه، بدلیل نداشتن توانایی و جذابیت کافی دخترانه، یارش ترکش کرد و حالا در تنهایی مانده است. و من به ذهنهای کوچک و بسته و انحصار گرای شما که بیش از آنچه اصرار دارید نمی بیند، ترحم می ورزم و دلسوزی می کنم.
بچرخید تا بچرخیم!

...

خواب دیدم همه رفته اند....

شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۵

بیش از آرامشم !

نمی گذارم که بنویسم، حتی هر چه قدر هم که آرامم کند.

گاهی آرامش کافی نیست،

باید به این موضوع برسم.

جمعه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۵

چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۵

مشق شب

به نظرم این اواخر خیلی تک بعدی شده بودم. شاید فشار چند تا موضوع با هم مغزم را تعطیل کرده بود. به هر حال نیاز به یک بازنگری حسابی را در خودم حس می کنم.
شاید باید روش هایی را تغییر بدهم و در مورد بعضی چیزهای دیگر جور دیگری فکر کنم.
از کار شروع شد: گفتم به نظرم ارزشهای انسانی در کار معنی ندارد و فقط و فقط تخصص است که همه چیز را جلو می برد، اما می بینم شاید هم حق با او باشد، قرار نیست آدمها در محیط کار به جزئیات شخصیتی من پی ببرند و مطابق آن باهام رفتار کنند. اگر چیزی برایم مهم است، باید راجع بهش حرف بزنم. اگر کاری انجام می دهم باید بدون انتظار اینکه دیگران آن کار را ببینند، خروجی کارم را بهشان عرضه کنم.
باید تمرین کنم راجع به مسائل کاری راحت صحبت کنم، من در قبال کاری که انجام می دهم حقوق مسلمی دارم، که اگر طلب نکنم، کسی آن را به حساب مراعات و قناعت و هیچ ارزش دیگری نمیگذارد، بلکه در شلوغی کار خیلی راحت فراموش می شود.
در روابطم: چند ماهی هست که فکر می کردم باید انتظاراتم را کم کنم، و شروع هم کرده بودم، اما خوب... شاید تلاشم بی نتیجه بوده است، این طوری بهم گفت. باید بیشتر فکر کنم.
می خواهم تمرین کنم که از کسی بدم نیآید، و شرایط آدمها را همیشه در نظر داشته باشم؛ البته سعی کردم تا حالا غیر از این نباشد، اما می خواهم با تمرکز و توجه بیشتر پیش بروم.
انتظار زیادی است که فکر کنم می توانیم جامعهء کوچک اطرافمان را طوری تغییر بدهیم که مثل ما فکر کند، فقط لازم است که با آدمها تمرین کنیم که همیشه فکر کنیم، اگر قرار است کار اجتماعی بکنم، شاید بهتر است این طوری ادامه بدهم.

دوشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۵

جمعه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۵

جمعه

جمعه وقت رفتنه
موسم دل کندنه

نمی دانم این همه آرامش را به یکباره از کجا آوردم. شاید این یک ماه، شاید تمام دیشب، شاید تمام این یک سال و نیم، شاید....
در هر صورت همیشه همان است که تصور چیزهایی از مواجههء با آنها سخت تر است.
نمی دانم چه قدر این یقین و آرامشم قطعی خواهد بود و چه قدر زمان آن را بالا پایین و سخت می کند، فقط می دانم که حالا توانایی این را دارم که همه چیز را با انرژی پی بگیرم، بر خلاف آن که این مدت بی انرژی بودم و حوصله هیچ کاری را نداشتم،
حالا حتی توانایی این را هم دارم که بخواهم روحیه بدهم.
می توانم به تمام آدمهای دنیا فخر بفروشم و می توانم بسیار شادمان باشم که چیزی را رها می کنم که من را رشد داد و برایم آرامش آورد.
شادم چون دوست داشتنم، حصاری نساخت. و دوست داشتنش مرا، چیزی کم نگذاشت.
خوشحالم که منحنی مان نه خط ثابتی بود و نه حتی میانگین ثابتی داشت. من هر روز بیش تر دوست داشتم و هر روز آزاد تر بودم و هر روز آرامش بیشتری می یافتم.
کاش من هم توانسته باشم، کمی دست کم چنین بوده باشم.

پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۵

پنجشنبه

روز پنجشنبه اومد
مثل سقائک پیر
رو نوکش یک چیکه آب
گفت به من بگیر بگیر


دیگر باران نمی آید ولی من بدجوری دلم شور می زند. از صبح دارم به همه چی دوباره فکر می کنم، دوباره شک می کنم و پر از تردید می شوم و باز به یقین می رسم و باز تردید و ...
نمی دانم چرا نخواستم بروم سفر. می دانم که دلایلم همه الکی بود، در واقع من طاقت نمی آوردم دور از اینجا.
احساس می کنم دیگر هیچ انرژی برایم نمانده است. کاش می شد کمی قدم بزنم. نمی دانم چرا جرات نمی کنم پا بیرون بگذارم. چرا امروز این همه سخت می گذرد؟
بهم می گوید خیلی هیف شد که فلانی داره می رود. تو باید جایش را پر کنی و نگذاری جای خالیش حس بشوم، پشت مانیتور اشک می ریزم، فکر می کنم ولی وقتی من دائم جای خالیش را حس می کنم چطور می توانم برای آنها جایش را پر کنم؟

چهارشنبه

عصر چهارشنبهء من
عصر خوشبختی ما
فصل گندیدن من
فصل جون سختی ما

خواب می بینم روی شانه های او گریه می کند و تی شرتش درست روی شانه اش خیس می شود.
صبح وقتی می بینم همان تی شرت را پوشیده است، تعجب می کنم.
وقتی می بینم هر لحظه حتی از کوتاهترین زمانهای غیاب من استفاده می کند، تا کمی نزدیک تر بشیند، جمله ای به آهستگی رد و بدل کند و یا دستی بر شانه بزند، بغض گلویم را فشار می دهد، نمی دانم دلم برای او بسوزد، که به رابطه ای حتی در این حد نیاز شدید دارد، یا برای خودم که اینچنین باهام رفتار می کند.


وقتی سرد و غیر دوستانه نگاهش می کند، وقتی به اشک حلقه زده تو چشمهای من با تعجب نگاه می کند و بلافاصله جمله ای خصمانه به او می گوید....
وقتی تندی نگاه من را در جواب حرفش می گیرد و چشمک می زند و کارت دیگری را باز می کند که جدا فقط او برایش بنویسد، و با نگاه می خواهد تایید من را بگیرد و من سکوت می کنم، و باز کارت را دستم می دهد تا بخوانم و نظرم را بگویم... .
و وقتی در کنار تمام این کش و قوسها من او را نگاه می کنم، آرام، شاد به ظاهر و در واقع کمی غمگین، به پهنای صورت بر من لبخند می زند، و من را از این بازی حسادت جدا می کند، دلم می سوزد، اما نمی دانم برای تازه آشنایی که از تنهایی ساده ترین اخلاقیات را کنار می گذارد، یا برای خودم که کاری در این لحظه از دستم بر نمی آید، که غم پنهان و نگرانی بزرگ دیر آشنایم را از بین ببرم.

محدودیت بسیار بر همهء ما فشار آورده است. در بهترین دوران عمر که باید نهایت شادابی و خلاقیت و اخلاقیات باشیم، ساده ترین رفتارمان هم بچگانه و احمقانه و پر کینه و بغض است.
ناچارن برای اطرافیانمان در ارتباط خودمان باید و نبایدهای را اگر تعیین نکنیم، خیلی راحت، بر تمام خطوط قرمزمان پا می گذارند، توهین می کنند و می رنجانند.

سه‌شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۵

سه شنبه

غروب سه شنبه خاکستری بود
همه انگار نوک کوه رفته بودن
به خودم هی زدم از اینجا برو
اما موش خورده شناسنامهء من

آدمها بیش از رفتارشان، با انتخاب هایشان شناخته می شوند.
آدمها بیش از رفتارشان، با شوخی هایشان شناخته می شوند.
آدمها بیش از اندیشه شان، با کردارشان شناخته می شوند.
ما تئوری پردازهای خوبی هستیم، ما زمزمه کنندگان اندیشه های بزرگی هستیم، ما روشنفکران خوبی هستیم، تا وقتی انتخاب نکرده ایم، تا وقتی شوخی نکرده ایم و تا وقتی کردار واقعیمان را نمایش ندادیم.

دوشنبه

های با توام دوشنبه!
شاهد باش! هیچ بار نخواستم، در حسی که شاید گاهی موازی حس من بود، اعمال قدرت و ابراز وجود کنم. لحظه به لحظه، لمس کردم و حس کردم اما هیچ بار حاضر نشدم حتی اعلام مالکیت یا هر چه که دیگر زنان می نامند، بکنم هر بار بهانه ای، دلیلی برای نرفتن.
دوشنبه! این بار اما به خدا به آخر می رسم اگر تو هم تمام بشوی و .... . آه دوشنبه! چقدر از تو تا انتها فاصله کوتاه است.
دوشنبه تو را می خواهم شاهد بگیرم حضورم فردا فقط و فقط به خاطر دلتنگی و بی تابی ام است و نه هیچ حس دیگری. آخر من کجا و دیوار کجا؟ من کجا و قفس کجا؟ من کجا و حصار کجا؟
صفحه کهنهء یادداشت های من
گفت: دوشنبه روز میلاد من است

هر جای دفترچه را که ورق می زنم، گویی تکه ای از بهشت را توصیف کرده اند. فاصلهء بین صفحه های دلگیری و اوج مهربانی، کمتر از یکی دو برگ و به تاریخ یکی دو روز در بیشترین زمانها نیست.
دفترچه پر است از انشاهای باور نکردنی، دوست می داشتم...، آرزو داشتم...، چه خوب بود اگر....، و بالافاصله: همان طور که دوست می داشتم...، درست چیزی که آرزو داشته ام، بی درخواستی....، همان کرد که خوب بود و .... .
دفترچه با این جملهء پایان، یک شروع را نوید می دهد : فکر کنم دوستش دارم.
و حالا... دفترچه چی بنویسم که بعدها پیش خودم کم نیآوری؟ دفترچه چطور توصیف کنم که باز هم زمانهایی اینچنینی را بتوانی برایم خلق کنی؟

وبلاگ! چطوری بهت بگویم؟ چطور توصیف کنم که بی مرزی بین رفتار و گفتار....؟
با فاصله از من حرکت می کند مبادا...
با فاصله از من می نشیند مبادا...
گشاده و باز بر من لبخند می زند مبادا...
گرم و صمیمی و دوستانه و پذیرا و تایید کننده حرف می زند و در آغوش می گیرد مبادا...
بغضم را لحظه به لحظه که او مباداها را پشت سر می گذارد قورت می دهم.
تازه فکر می کند شاید اگر اصلا نبود رفتار من متفاوت و دلخواهم می بود با .... .
اما شعر تو می گوید که چشم من
تو نخ ابر که باران بزند
آخ اگر باران بزند
آخ اگر باران بزند

نگران همه چیز هست جز این که این نگرانی ها ممکن است پله پله من را جایی بگذارد که دیگر نتوانم کسی جز خودش را ببینم.
آخر خوش انصاف! هیچ فکر کرده ای با این همه که من را زیاده خواه و کامل پسند و آرمانگرا می کنی، بعد از تو با این توقع زیاد با کی تنهایی ام را پر کنم؟ یا چطور پر کنم که حسرتی برایم باقی نماند؟
آره من عصبانی ام! من شاکی ام. از زیاد خوب بودن! از مطلق بودن! از کامل دادن!
با این بحثها شروع کردیم: یادته؟ من عشق را قبول نداشتم، به این معنی که کسی به آدم از خود آدم مهربان تر باشد و تو قبول داشتی.گر چه دور گر چه دیر.
من ایمان آوردم به عشق، به مهربانی، به آدمها، به تو. چی باید بخوانم تا به مذهبت درآیم: به نام عشق خوب است؟ شهادت می دهم که تو بر من از من مهربان تری خوب است؟
خوب من باختم! من، تو را باختم!
خوش انصاف! من با باخته هایم بعد از تو چه کنم؟
چه ام شده امشب؟ کاش آرام بگیرم!

یکشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۵

یکشنبه

روز یکشنبه من
جدول نیمه تموم
همه خونه هاش سیاه
روی خونه جغد شوم....
از نگاه های آدمها می ترسم.
از سوالهایشان، از نگاه هایشان دلگیرم. دلتنگم.
یک احساس تنهایی عجیب می کنم. یک احساس ترس که نمی دانم ترس از چی است.
چه تلخ شده بودم. چه حرفهای تلخی زدم. من سردم است. من تنهایم و من می ترسم.
آدمها از همه تان می ترسم با این همه نامهربانیهایتان!
دلم می خواهد بلند بلند ....

شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۵

شنبه

در شهرهای ساحلی شمال کشور، یک روزهایی هست که هوا خیلی گرم است و آفتابی و می شود گفت هوا دم دارد. مردم محلی این جور روزها پیش بینی می کنند که یک بارندگی مفصل در راه است. تا به حال خلاف پیش بینیشان وضعیتی را ندیدم.
من هم الآن اینطوریم. نمی دانم چی پیش می آید، حتی نمی توانم حدس بزنم، فقط احساس می کنم دوران گیجی را سپری می کنم که آفتاب و گرمی حالایش فقط یک هشدار بوده است.
راستش را بگویم این را بیشتر از رفتار و واکنشهای اطرافیان می فهمم.
می شد هفته ها با این فاصله کم از هم بی خبر باشیم، حالا رفته است آن سر کشور، مرتب خبر می گیرد و احوال پرسی می کند.
با این که احساس کرده بودم سرد شده است، حالا باز چند هفته ای است که مرتب سراغ می گیرد و عجیب تر اینکه بیش از حرفهای معمول، هی سراغ خودم و احوال و روحیه ام را می گیرد.
مرتب در جریان می ماند و تاکید می کند که اگر کاری بود، خبرش کنم.
آن یکی که احساس خوشحالی در حرفهایش، حالت تهوع درم ایجاد کرد. این که فکر کرد دیگر او دوست داشتنی خواهد شد، برایم چندش آورش کرد.
زنگ زده است می گوید اصل حالت چطور است؟ دیگر شاکی می شوم و مکث می کنم، می گویم من اصل و فرع حالم زیاد فرقی ندارند، اگر خوب نباشم، زود خودم را لو می دهم، پس نگران من نباش.
نمی توانم نمی توانم از هیچ کدامشان برنجم. نمی توانم دوستی و مهربانی را که در سوالهایشان هست، نادیده بگیرم. نمی توانم همه را بگذارم به حساب قضاوت و مداخله و چه و چه.
اما می ترسم. می ترسم همین توجه های زیادِ پیش از اتفاق، اعتماد به نفسم را توانم و روحیه ام را بگیرد.
شاید هم دارم جلو جلو برای امکان ناتوانی ام دلیل می تراشم.
خیلی خودم را نگه داشتم، اما بلافاصله بعد از پیاده شدنش، با صدای بلند بعد از مدتها هق هقی زدم که خودم از خودم ترسیدم.
فقط دو دقیقه طول کشید، اما چنان تپش قلبی گرفتم که از خودم تعجب کردم.
حالا روزشمار: حالا هر چند شنبه ای که می گذرد، آخرینش است. می خواهم طاقت بیآورم.

چهارشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۵

...

چرا نامهربان شده اید مردمان؟ چه بهار امسال سرد شده است؟ چه دلتنگ و اضطراب آوری نوروز؟
می دانم. می توانم مطمئن باشم که آزارش به هیچکدامتان نرسیده است.
چه تان است؟ شما ها که ادعای دوستی دارید! شماها که ادعای خویشی و نزدیکی دارید! چرا این چند روز را برنمی تابید؟ کدام قسمت از حقتان پیش اوست؟
حالا دیگر این شمارنده شروع کرده است. فقط 10 روز و نمی دانم اگر این همه شلوغی دید و بازدید نبود چه طور می گذراندم؟
خواب می بینم نگران است. از خواب می پرم با صدای شکستن می لرزم. تا شب این مویرگ لعنتی کوچک بالای پلک می پرد و این دلشوره که لحظه ای رها نمی کند.
می گوید چرا عینک؟ سرم درد می کرد. می گوید چرا این رنگی شده ای؟ زرد؟ سردم است. می گوید می خواهد یک بار ببیندت. می گوید فکرهاتو بکن. باز هم با هم صحبت می کنیم. بغض نمی گذارد چیزی بگویم و فکر می کند بالاخره کوتاه آمدم. ثانیه شماری می کنم که چیزی بنویسم.
کاش چیزی بود مثل زنجیر که می شد دل را باهاش به قفسهء سینه بست تا بال بال نزند.