ديشب به چيزي رسيدم كه از هيجانش هنوز در شگفتم. نمي دانم چطور هضمش كنم.
فكر كردن به چيزي، تصور چيزي كه هميشه در ذهنم نشدني بود، اما بسيار به آن نياز داشتم.
بارها و بارها و بارها بهش فكر كردم. من نياز داشتم و دارم. من كنجكاو ناشناختهها و تازهها بودم و هستم. از بيحوصلگي و كلافگي خودم رنج ميبردم اما نمييافتم راهحل را! نميفهميدم اين تابو را چگونه بايد شكست. گرچه در شعار و در نظريه قولش را داده بودم. اما عملي، كاربردي نميرسيدم يا ميترسيدم از رسيدن بهش. راه سوم را پيدا نميكردم. سياه و سفيد، صفر و يك ميديدم.
حالا اين را پيدا كردم. توضيحش براي بعد:
"بين ما عشق ضروري وجود دارد: شايسته است كه با عشقهاي محتملي هم آشنايي پيدا كنيم."1
هردومان از يك نوع بوديم و تفاهم ما هم به اندازه خودمان دوام ميآورد. اين تفاهم نميتوانست جاي خود را به غناهاي ديدار با موجودات متفاوت بدهد. چگونه ميتوانستيم مصممانه رضايت دهيم كه از زير و بم حيرتها، حسرتها، دلتنگيها، لذتهايي كه قادر بوديم طعمشان را بچشيم، بيخبر بمانيم؟
هرگز با هم بيگانه نميشديم، هرگز يكي ديگري را بيهوده ندا در نميداد، و هيچ چيز هم بر اين پيوند غلبه نميكرد. اما اين پيوند به هيچ قيمتي نميبايست به قيد يا عادت بدل شود. به هر قيمتي كه بود بايد آن را از گنديدگي حفظ ميكرديم.
خاطرات سيموون دوبووار/ جلد دوم