یکشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۶
5 عصر
شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۶
بازنگري
از نظر درسي: كلاسها تصادفي تقسيمبندي شده بود، تمام بچههاي من، جز 30 درصد اول كل مجموعه شدند. اين 30 درصد، در بدترين حالت است و نه حتي ميانگين.
اما دسته گلهايي كه آب دادم:
- يك بار كه داشتيم راجع به مبحث نور حرف ميزديم،حرف را كشاندم به هالهءنوري كه دور عكس امامها و ... ميكشند(بچهها بين 10 تا 13 سالهاند.) سوال، سوال، سوال... تا رسيد به روح و جن و ... . قول دادم يك بار سر فرصت راجع به اين موضوع صحبت كنيم. بچهها يادشان رفتهبود اما وقتي دوباره خودم بحث را شروع كردم و هر چه موهومات را نفي كردم، بچهها به هيجان آمده بودند. دو هفته بعد يكي از دخترها گفت كه حرفهاي من را امتحان كرده است، ديگر از چيزي نميترسد.
- نزديك تعطيلات به بچهها گفتم، به جاي درس خواندن تا ميتوانيد در تعطيلات تفريح كنيد تا روزهاي درسي قبراق باشيد.
- روزي كه حرف از كتابخواندن بود و بچهها شاكي بودن از نداشتن مجوز خواندن خيلي كتابها توسط پدرها ومادرهايشان، گفتم هيچ كتابي براي شما ممنوع نيست، اگر كتابي را باز كرديد خوانديد و فهميديد من بهتان توصيه ميكنم تا آخر آن كتاب را بخوانيد.
- به بچهها ياد دادم كه اگر چيزي به نظرشان اشكال دارد بايد ياد بگيرند كه انتقاد كنند. مثلن راجع به سيستمي كه تويش بوديم شروع كرديم.
واكنشهايي كه از بچهها ديدم:
- بچهها ميگفتند خوب توضيح ميدهيد. موقع رياضي هميشه بچهها اصرار داشتند كه مرتب تمرين بهشان بدهم تا سر كلاس حل كنند، ساعتهاي تفريح هميشه با اصرار بايد ميفرستادمشان بيرون.
- سيستم يك برگ نظرخواهي به بچه ها داده بود. همهء بچهها راجع به من نوشته بودند خيلي خوشاخلاق و شوخ و بامزه است. يكي از بچه ها نوشته بود هيچ روزي يادم نمي آيد كه لبخند روي صورتش نبوده باشد. (حس خيلي خوبي داشتم، ياد روزي افتادم كه ساعت 6:30 صبح در حالي كه ميلرزيدم از عصبانيت و ناراحتي آن شوك را خواندم و بعد رفتم سر كلاس. ياد روزي كه تا صبح از فشار ترديد تصميمگيري نخوابيده بودم و صبح رفتم سر كلاس و ... . خوشحال بودم كه اينها هيچكدام به كلاس و بچهها منعكس نشده است.)
- يكي از بچهها روزهاي آخر موقع صدا كردنم، به اشتباه مرتب ميگفت مامان ( از احساس نزديكي بچهها خوشحال بودم.)
- يكي از بچهها برايم نوشته بود آرزو مي كند به هر جا كه ميخواهم برسم.(حس خوبي بود كه بچهها برداشتشان از من بودن در انتهاي مسيرم نبوده است.)
اينها باشد تا اين ترم چطور بگذرد... . چنان ولعي دارم براي درس دادن به دختربچههاي كوچك و تغيير تابوهايي در ذهنشان و كاشتن خلاقيت در وجود پر تخيلشان كه شايد براي هيچ كاري چنين شوق نداشته باشم.
و همچنان هم...
خلاصه، از بين خيل 40-50 نفري دبيران و آموزشدهندههاي آنجا فقط يك نفر امضا كرده بود، آن هم بدون اينكه بقيه بفهمند. و همه با تاكيد بر موافقتشان، دليلشان احتياط و ترس از دست دادن كار و دوزار حقوق بازنشستگي و چه و چه بودهاست. اين را هم اضافه كنم كه واسطه يكي از برجستهترين دبيران همان مجموعه بود.
با تمام احترامي كه براي معلمها قائلم و با در نظر گرفتن شرايط سخت كاري و معيشتيشان، اما خوب به نظر ميآيد با اين وضع ِ آموزشدهندهها، تا سالهاي سال فرهنگ مردم هيچ تغييري نكند. معلمي كه با ترس سر كلاس برود و با ترس آموزش بدهد، چطور ميتواند تمام واقعيت را بيان كند؟ چطور ميتواند فكر كردن و انتخاب را ياد بدهد؟ چطور مي تواند انسانيت را ديكته بگويد؟ و از نسلي كه اينچنين پرورده ميشود چه انتظاري ميشود داشت؟
***
با تمام شعارهايي كه ميدهم و اصرار دارم عمليشان كنم، زنجيري را در خودم كشف كردم كه نميگذارد احساسم از يك شعاعي پا فراتر بگذارد و چنان بيرحمانه و مرموز چنين ميكند كه تا به حال نديده بودمش.
بايد در فكر باز كردن زنجير باشم اما به نظر بسيار سخت و طولاني ميآيد.
پنجشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۶
دغدغهها
گزارش نشست ديروز تحكيم وحدت: جنبش زنان تهديدها و مقاومتها ( حرفهاي عبدي قابل تامل بود.
اين هم متن سخنراني نوشين در نشست تحكيم. زاويه ديد نوشين هم قابل تحسين است.
اكبر گنجي هم در مورد جنبش زنان تحليلي صحبت ميكند. ميگويد چند همسري اغراق است. اما خوب نميشود گفت چون كم اتفاق ميافتد نبايد بهش گير داد. گاهي چيزهايي را زمان حل مي كند اما بايد با زمان همروي كرد.
تكليف ناهيد و محبوبه هم همچنان نامعلوم.
***
بدون اينكه بفهمم دارم پير ميشوم. سه روز پشت هم بدون اينكه آگاهانه بدونم چه ميكنم، آخرين لحظه موقع از خانه بيرون رفتن، روسريم را عوض كردم و رنگش را تيره برگزيدم. با هزار توجيه كه اينجا فلان و آنجا بهمان... . يك لحظه غافلگير شدم، فكر كردم چه زود پير شدي و محافظهكار و همرنگ جماعت!!!
دوشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۶
انتقاد يعني شانس از دست دادن
من اگر به چيزي فكر كنم صريح ميگويم و تو هم بايد بتواني رك بودنم را بپذيري.
تو اگر چيزي بگويي، بيش از اين كه به چرايي چيزي كه ميگويي فكر كنم، احساسيترين رفتارم را در مقابل حرفت انجام ميدهم و آنقدر بهم برميخورد كه ديگر جرات نكني از من انتقاد كني.
معلمهايمان از وقتي ميرويم دبستان اينطوري هستند.
پدر و مادرهايمان در رابطه با ما اينطوري هستند.
كارفرما برخوردش با ما در هر سطحي كه باشيم اينطوري است.
ما همه اينها را مي دانيم، اما خوب ميداني در هر صورت ما هم اينطوري هستيم. يادت باشد فقط بپذير. فقط. وگرنه تهديد مي كنيمت كه به تاريخ ميسپريمت.
ميبيني تو چقدر ايراد داري و ما چقدر مظلوم و معصوميم؟
جايگاه جنبش زنان در بين احزاب و جنبش ها و مردان
بحث بسيار مهمي است.
يك عذاب وجدان براي تداخل درگيري ذهني با اتفاقات
شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۶
امضا
يك پيام ميرسد. بين خنده و شوخي و شاديهاي سيزده شروع ميكنم با لحن شوخي بلند خواندن: سارا و همسرش، ناهيد، محبوبه و ... صدايم را پايين ميآورم، لحن شوخيم ميپرد. كنارم نشسته... دستگير شدهاند. نگاهم ميكند، شوكه است. ميگويد تو نميداني اينها كنترل ميشود؟ مگر قرار نبود...؟ سريع گوشي را از جلوي چشمش مي گردانم و ميگويم:سسسسسسسس شلوغش نكن. چيزي نيست. و بلند ميشوم از كنارش.
زنگ ميزند. ميگويد الآن كانال فلان داشت يك چيزي راجع به آن امضاها ... . ميگويم بله ميدانم، جاي هيچ نگراني نيست... ميگويد همسايهمان آمده و خواهش كرده كه ... ميگويد ميداني كه مردم ميترسند.
هزار نفر امضا كردند كه چرا دو نفر را بردند اوين آن هم فقط به خاطر امضا جمع كردن تو مكان عمومي و بدون هيچ اختلال و در تهايت آرامش... خوب؟ خوب؟ خوب ديگر! كي از اين گفت كه بايد تقسيم كار بشود تو اين جور مواقع؟ كي يادش ماند بايد براي امضاهاي گرفته شده امنيت ايجاد كرد تا هر بار امضا و امضا و امضاي جديد؟ آيا در حال دور زدن نيانداختندمان؟ يا شايد هم اين يعني مبارزه براي حقوق مسلم...؟
كوچكترين زمان خالي كه بين كار پيدا مي كند ميگويد تعدادي از زنان فعال جنبش را دستگير كرده بودند و دوباره هم... ميگويد خوب همه مايوس ميشوند، پوزخند مي زند و رد ميشود. شيريني پخش ميكند و بلند بين همه همكارهاي خانم و آقا ميگويد اين شيريني ختنه سوران پسرم است، يعني ميخواهم بگويم واقعن خوردن دارد...!!!
دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۶
جمعه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۶
انتهاي عشق
وقتي اصول رودرروي هم قرار بگيرند انتها تعريف كردن كار سادهاي نيست.
انتهاي عشق كجاست؟ عدم شادي؟ عدم لذت؟ آزار خود؟ آزار ديگري؟
آزار ديدن براي آرامش و لذت ديگري؟ شكنجه شدن براي آرامش و لذت ديگري؟
از عشق حرف ميزنم. نه اعتقاد نه ايمان نه آرمان. از عشق يك آدم به يك آدم ديگر. از زمينيترين نوع عشق.
عاشقي كه خودش را آزار ميدهد براي معشوقش، اختيار با خودش است.
اما عاشقي كه ديگري را آزار ميدهد براي معشوقش چه بايد كرد؟ حال اگر عاشق ظالم، معشوق توي نفر سوم باشد چه؟
اگر معشوقه، به دليل جنون نزديكانش را آزرد كي ميتواند تصميم بگيرد كه بايد مجنون را به حال خود رها كرد تا مرگ، بلكه نزديكانش تامين رواني بشوند؟
اگر معشوقه، به دليل جنون نزديكانش را آزرد كيميتواند تصميم بگيرد كه بايد نزديكانش مجنون را حمايت كنند حتي زير فشار آزار؟
من واهمهام از روزي است كه تو به اميد آينده براي ساختن ميآيي و من چيزي جز سرماي آزارهايت نداشته باشم و ببيني كه تا چد بياعتمادم به تو و به اميدت و به عشق بيارزشمان.
اما اگر واهمهام طولاني شد و ديگران را آزرد تو مسئولي و من مسئولم و كي؟
هرچه گفتم مستند بود. منطقي بود. و قابل تامل. اما گريهام گرفت. من با تمام احساس، تا انتهاي منطق و تفكر پيش ميروم اما احساسم را ...؟ متاثر شد و من ميلرزيدم.
وبلاگ گوشهايت را باز كن. آزارم ميدهند آدمهايي كه به جاي شنوا بودن براي كم كردن فشار، سكوت ميكنند. ترك ميكنند. نقد ميكنند. نسخه پدرانه ميپيچند. شايد هم من پرتوقعام.
به نظرم بايد فرصت متنفر شدن را به خودم بدهم.
دوشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۶
قانون و امنيت جاني
صحنههاي خشن كم نديدم تو عمرم. صحنه هاي كتك خوردن آدمها تو تجمعها. صحنههاي بردن مجرم زير كتك و لگد پليسها چه در ايران چه خارج از ايران. فيلمهاي حال به هم زن سنگسار. فيلمها و عكسهاي هجومهاي وحشيانه به خانههاي دانشجويي و چه و چه ... فيلمهاي اعدام و جنگ و قتل عامهاي دستهجمعي ... . اما هنوز شوكهام. خانهاي كه تا چهار روز پيش آماده بود براي عيد، فقط خاكستري متروكه ازش مانده است. چنان خاكستري كه نميشود از روي خاكسترها بدون كارشناسي تشخيص داد كدام خاكستر فرش است كدام خاكستر سراميك و كدام خاكستر تلويزيون؟
نميدانم! وقتي چهار تا هيزم را آتش ميزني اگر آتش را با آب خاموش نكني دست كم يك شب تا صبح زمان لازم است و حرارت تا چوب سوخته تبديل به خاكستر بشود.
چقدر بايد آتش مانده باشد كه از مبل حتي اسكلت چوبيش هم نماند و فقط فنرهاي سياهش و جايش كه خاكستر دارد را بتواني تشخيص بدهي.
زن التماس كرده بود كه خانه را به نامت ميكنم فقط اگر از زندگي من و بچهها بيرون بروي و برنگردي، مردك تهديد كرده بود كه اگر من پايم را بيرون بگذارم از زندگي شما، اول تو را بعد دو تا بچهها را و بعد خودم را ميكشم.
همچنان تحمل ميكند و فقط در مقابل اصرار كمك دوست و آشنا ميگويد وسايل زندگي و يك خانه ديگر براي چي؟ كه باز آتشش بزند؟
دو بار تا پاي طلاق رفته است و آمده اما هر بار تهديدهاي مردك كه چنين ميكنم و چنان... پيشمانش كرده است. فكر كرده است هزينه آزار بعد از طلاق بيشتر است. فقط مي گويد بايد فكر كنم. حتي با وكيلش هم صحبت نمي كند. همه ماندهايم كه چقدر بايد خوي وحشي يك آدم، تهديد كننده و رعب آور باشد كه زن هيچ اقدامي نميكند.
به فاصله دو متر در اتاق دوتا مبل نيست شده است از شدت آتش. از تلويزيون فقط خوردههاي شيشه مانده است، فرش هيچ اثري جز خاكستر ازش نمانده است و آن وقت روي ميز ديگر با فاصله يك متر كنار آن خاكسترها، صحيفه سجاديه روي ميز باز است و فقط اطراف كاغذهايش كمي سياه شده است و يكي از شمعدانيهاي 23 سال پيش عقد هم كنار آن روي ميز بود. اين چطور آتش سوزي است؟
قانون چطور ميخواهد از زن و دو بچهاش حمايت كند؟ به فرض كه طلاق هم صادر شد، امنيت جاني اين سه نفر و هر كس ديگري كه به آنها كمك كرده است را كدام نيروي امنيتي ميتواند تامين كند؟
مردك رواني و ديوانه را چطور ميشود مهار كرد وقتي هر بار بعد از بستري شدن، ظرف 2-3 هفته مرخص شده است؟
ذهنم درگير است. هر وكيلي را كه ميشناختم ازش كمك گرفتم. اما ...
ميترسم... . همه چيز سوخته بود. همه چيز.
یکشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۶
آتش
از بيرون خانه پنجرههاي شكسته، ديوارهاي دود گرفته، و خرابهاي كه فقط بوي سوختگي مي دهد معلوم است.
از سفري برگشته است كه به همت فاميل به جاي فرار از خانه تبديل به سفر عيدانه شده بود.
شوهرش تو خانه نيست. اما همه چيز سوخته. وقتي مينويسم همه چيز نميدانم عمق همه چيز زندگي را چطور توي اين دو كلمه جا بدهم؟ يخچال، تلويزيون، ماشين لباسشويي، كامپيوتر بچهها، همه كتابها و جزوهها، فرش و مبل و تخت و درهاي خانه و پنجرههايي كه همه شكستهاند و ديوارهاي سياه دود گرفته و همه مدارك شخصي: شناسنامه و مدارك دانشگاه و حتي سند خانه و ... .
از پشت تلفن صداي گريههاي بلند زن ميآيد. و صدايي كه ميگويد مردك سالم است و حتي يك سوختگي كوچك هم ندارد.
رسيدن به جايي كه آرزوي مرگ يك آدم را بكني. از ته دلم ميگذرد كاش خودش هم سوخته بود.
ميگويد دارد به شكايت فكر ميكند. ميگويد ميخواهد دلايل جمع كند كه امنيت جاني ندارد. نه او و نه بچههايش. ته دلم خوشحال ميشوم خيلي زياد. 7 سالم بود كه از اين مرد ترسيدم. 14 سالم بود كه حس كردم متنفرم از اين مرد اما هيچ چيز نگفتم، طولاني گريه كردم براي زن بيچاره و هيچ بار نتوانستم چيزي بگويم چون حدس ميزدم كه او خودش اين مردك را ميشناسد، فقط اين سوال همه اين 12- 13 سال تو ذهنم چرخ ميزد كه چرا جدا نميشود؟ چي باعث ميشود كه صبر كند؟
به فرض كه خواست خودش بوده است، به فرض كه انتخاب خودش بوده است، حتي اگر با پافشاري، اما نميفهميدم چي اين همه سال باعث ميشد اينهمه تحملش كند؟ هزينه يك انتخاب حتي اگر اشتباه به قيمت همه عمر و جواني و زندگي ميارزد؟
حالا آن خانهاي را كه با كار شبانهروزي اين سالها با هزار سختي خريده بود و مهيا كرده بود براي عيد، مردك به ويرانهاي بدل كرده است كه حتي يك شب هم ميشود تويش ماند.
هيچ اثري از تركيدگي گاز نيست. خودش هيچ آسيبي نديده است. همه چيز چنان سوخته است كه به خاكستر بدل شده است. مردك همه زندگي را سوزانده است.
خوشحالم كه كار يكسره شد. خوشحالم كه هيچ توجيهي برايش نمانده است كه مردك را تحمل كند. خوشحالم؟!! نه نه ! نميدانم. همه چيز را سوزانده است.
ميترسم. از انتخاب ميترسم. از هزينه خوشيهاي كوتاهمدت ميترسم. از خودم از تو ميترسم. از وجدان انساني كه زندگي را زهر ميكند تا دليلي براي رها نشدن بيآوري ميترسم. از ترحم به قيمت زندگي ميترسم. از آتش.. از ... ...
شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۶
سهشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵
با خودم! لطفن نخوانيد
متنفرم از اينكه به پارسال همين روزها تو وبلاگ نگاهي بيندازم.
متنفرم كه بخواهم چند ماه آينده را تو ذهنم بچينم.
اما ...
چه اهميتي دارد؟ چه اهميتي دارد كه كي و چي و چقدر اهميت دارد؟
يك حس مزخرف دارم.
دوشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۵
یکشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۵
مردسالاري پنهان
حالا نوبت معلمهاست.
شاهرودی به مرتضوی :حضور در اجتماعات قانونی و بیان اعتراضات به روش مدنی از حقوق شهروندی و از مظاهر دموکراسی است لذا فرهنگیان نباید در بازدداشت بمانند!
نه تقابل نه رقابت پاسخ بهاره هدايت به تحليلي كه سخن از پدرخواندگي گنجي گفته است.
آسيه اميني تعريف ميكرد كه در روزهاي بازداشتشان، جزء عجيبترين چيزهايي كه ديده بودند، برخورد پليسهاي مرد با پليسهاي زن بوده است. ميگفت با همان خشونتي كه ما را به طرف اتوبوس ميراندند و با همان لحني كه به ما توهين ميكردند و با ما حرف ميزدند، با همان صورت و به همان شكل هم پليسهاي زن را به طرف ما هدايت ميكردند. ميگفت ما مانده بوديم كه اينها هر دو پليسند اما تفاوت بين نوع برخورد آيا فقط به خاطر جايگاه اداري و قدرت است يا همان بحث معروف جنسيت؟
از زبان همسالان خودمان زياد شنيدم كه "عزيزم تو نه! اما خوب قبول كن كه مردها از زنها برترند."
يا "بهتان برنخورد ها! منظورم شما نيستيد، اما قبول كنيد كه زنها با مردها خيلي خيلي فاصله دارند."
يا " بايد قبول كرد كه به جز در موارد استثنايي(با چشم و سر و كله هم به تو اشاره ميكند.) زنها ذاتن از مردها ناتوانترند."
چيزي وجود دارد به نام مردسالاري پنهان. يعني زير بازي كردن. مردان پليس رو بازي ميكنند، بازجوها زير. مسنترها و بزرگترها رو بازي ميكنند، جوانترها و همسالان زير. مادربزرگها رو بازي ميكنند، اما گاه مادرها به ناچار زير. اما خوب! وجود دارد. در پوست و گوشت و خون همه ما مردسالاري وجود دارد. تمرين زيادي ميخواهد تا آن زير بازي كردن خودمان را هم كشف كنيم.
يكي كتك مي زند. يكي پوز خند ميزند. يكي استخدام نمي كند. يكي شوخي ميكند. يكي دشنام جنسي ميدهد. يكي اجازه بروز نميدهد. يكي به حساب نمي آورد. يكي به عنوان صندوقچه احساس باهات رفتار ميكند، كه وقتي نياز شد درت را باز كند. يكي توهين ميكند. يكي قضاوت ميكند. يكي... يكي... يكي... همهي اينها همان مردسالاري است. گاهي رو است و ميتواني نامش را تذكر بدهي و گاهي زير است و اگر نامش را بگويي به تهمت زدن متهم مي شوي. اما خوب! ما كه ميدانيم. همهمان خوب ميدانيم همهاش همان است.
شنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۵
شادي و محبوبه
جمعه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۵
اجراي سناريوي كيهان
چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۵
جنبش زنان و مردان يا مردان و جنبش زنان
يك وقتهايي يك چيزي تو ذهن گره ميخورد كه تا مفصل بهش فكر نكني و باهاش كلنجار نروي رها نميكندت و آن جايگاه مردان در جنبش زنان امروز ايران است.
شايد اصلن بحث مناسبي نباشد براي اين روزها، شايد هم جايگاهش حالا نباشد، شايد هم اتفاقن موضوع مهمي است كه ميتواند نقطه عطف بشود. در هر صورت به نظرم همان طور كه تبعيض جنسيتي عليه زنان در طول تاريخ كار را تا به امروز به اينجا كشانده، فكر ميكنم شايد يك دفعه، رها كردن بررسي و تحليل كنش زنان با مردان، و جايگاه جنبش زنان در بين مردان يا جايگاه مردان در جنبش زنان، ممكن است به نوع ديگري تعادل را به هم بزند.
روزهايي كه انگهاي زيادي بر دوش فمنيسيتهاي ايران بوده است، زياد دور نيست. گرچه شايد اوج برچسبها مربوط به زمان نوجواني من است، اما بعضي از آنها خوب يادم است، چون شايد تحليلهاي آن روزها را متاسفانه خيلي تحت تاثير ميگذاشت، يا دست كم تحليلهايي را كه سن من ميتوانست درك كند متاثر ميكرد.
زماني كه فمنيستها متهم ميشدند به اين كه به دليل مطلقه بودن، بيوه بودن، يا مجرد بودن در سن بالا، به خاطر مشكلات شخصي خودشان و با اثبات هزار دليل ( و بهتر است بگويم كوته بيني اثبات كنندهها) دچار مرد ستيزي هستند و هر چه از برابري و آزادي و حقوق زنان ميگويند صرفن از اين منظر است يا قسمت عمدهايش از اين منظر است.
كاري با اين ندارم كه اين تحليل چقدر درست بوده است و اگر هم در نسل قبل، زندگي شخصي بسياري از زنان فعال شبيه چيزي كه ميگفتند بوده است( فرضن) چرا چنين بوده است.
اما بحث من اين است كه وقتي امروز با يك اقدام بي سابقه 33 نفر از فعالترينهاي جنبش زنان دستگير مي شوند، علاوه بر خانواده، همسران اكثر آنها هستند كه تك به تك طي اين ماجرا شناخته ميشوند و پيگير آزادي همسرانشان هستند.
ميخواهم بگويم زنان فعال امروز همه همسراني دارند و حتي كودكاني، خانوادهاي گرم كه نبود يك- روز و دو- روز آنها، عاطفه خانوادههايشان را پريشان ميكند، و نه خوراك و رخت و لباس و تنظيم كارهاي خانه را. وگرنه كه همه اين زنان اهل كار و سفر داوطلبانه و پژوهشي و آموزشيند و عادت به دوريهاي دور و نزديك از خانه دارند.
فكر ميكنم مردها به درك بزرگي از خواستههاي زنان رسيدند ( كه البته هنوز بسيار جاي پذيرش بيشتر دارد) كه فعالان زنان امروز، با خواستههاي برابري حقوقشان، با آزاديخواهيشان و با تمام مطالبات اجتماعيشان مجبور به طلاق و انتخاب تنهايي نيستند. و اين نسبت به حتي شش- هفت سال قبل، بسيار گسترده و چشمگير است و باارزش.
بعد چه؟ اما امروز! چند نفر از بازيگران اجتماعي، حقوقي و سياسي كه جز مردان هستند، از جنبش
زنان دركي نزديك به خود زنان دارند؟ الويت برابري زن و مرد، جز الويت چند نفر از اين نخبگان و تصميمگيرندگان است؟ چقدر فاصله بين زنان و مردان امروز هست؟ و اين فاصله آيا بايد كم بشود؟ و اگر بله، چطور؟ و در آن صورت فوايد اين نزديكي بيشتر از هزينهي آن هست؟
دارم كلنجار ميروم باهاش... كمك كنيد!!!
دفاع از حقوق زندانيان
عماد الدين باقي، از اعضاي انجمن( نميدانم دقيقن چه سمتي در انجمن دارد) در تعريف كاركردي گروه خود، حمايت از حقوق زنداني، هر نوع زنداني از سياسي و خبرنگار گرفته تا بدهكار بابت چك بيمحل و مهريه و هر چه و هر دليلي كه كسي به آن دليل در زندان است را بيان كرد.
به جز صحبتهايي كه خانمها هر كدام راجع به بازداشتشان و ادامه بازداشت شادي و محبوبه ميگفتند، و در اين چند روز نمونههايش را تو سايتها و وبلاگهاي مختلف خوشبختانه خوب انعكاس دادهاند، باقي چيزهايي گفت كه موارد جالبش به نظرم اينها بودند:
اين خانمها ميتوانستند خيلي ساده آن روز به جاي رفتن جلوي دادگاه انقلاب، طبق اصل 27 همان تجمع مسالمت آميز و آرامشان را جلوي دفتر سازمان ملل، محل ديدهبان حقوق بشر و يا هر جاي ديگري ميبردند كه انعكاس خبري وحشتناك داشته باشد؛ اما اين كار را نكردند. مراجع داخلي مثل دادگاه انقلاب را به رسميت شناختند و بيسر و صدا جلوي دادگاه انقلاب گروه كوچكي فقط ايستادند. به نظر بايد حكومت از خانمها به خاطر تدبيرشان تشكر مي كرد. آن وقت با آن وضع آنها را گرفتند و چندين روز با آن موارد نقض قانون آنها را نگه داشتند و حالا هم كه در ادامهاش دو نفر ديگر را، واقعن كدام يك امنيت ملي را مورد خدشه قرار داده است؟ كار خانمها يا اقدام بعد آقايان؟ كه چنين هزينهي سنگيني را بر امنيت ملي تحميل كرد.
ديگر اين كه طبق حقوق شهروندي مواردي مثل بازجويي با چشمبند، بازجويي در شب، برهنه كردن افراد در نظر ديگران، بازجويي بدون حضور وكيل و ... همه اين موارد غير قانوني و جرم است و اين نه فقط طبق خواستگاه حقوق بشري، بلكه صرفن از جايگاه حقوق جمهوري اسلامي است؛ فرضن هم كه همه خانمها اشتباه كردند و بازداشتها درست و به جا بوده است، در مورد مواردي كه همه بر خلاف قانون در بازجويي ها صورت گرفته كدام مسئول اجرايي محاكمه ميشود و جواب پس مي دهد؟
و باز اين كه يك اتهام مالي به اتهام محبوبه و شادي اضافه كردند و ادامه بازداشت آنها را با اين دليل توجيه ميكنند. كه البته اين خودش هم غير قانوني است. و آن دو همچنان در بازداشتند.
سهشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۵
چشم چراني جنسي
وقتي پست نخبگي و مردسالاري= جمع اضداد را مي نوشتم، بزرگترين تصوير ذهنم تصوير فعالان جنبش دانشجويي و به طور خاص
ديگر اين كه نوشته سارا شايد كافي باشد براي همه اين بحثهاي وبلاگي كه متاسفانه فقط به تحليل بردن انديشه است.
هر كدام از دوستاني كه بازداشت بودهاند، داستان عظيمي راجع به بازجوييهايشان نحوه آنها و سوالي كه ازشان ميشد دارند.
يكي ميگويد بازجو با لحني كه تو كوچه و خيابان متلك ميشنويم، هنگام بازجويي نام كوچكم را صدا ميكرد.
يكي ميگويد موقع پركردن مشخصاتم جلوي جنسيت، بازجو با لحن تمسخر آميز ميگويد بنويسيم مرد، از بس كه شما خشنيد.
دوست ديگر ميگويد از دوست پسر داشتن يا نداشتنم ميپرسد.
ديگري را به جرم اينكه مانتويش چه بوده و چه تهمت چريك چپي زده است.
بازجوييها از 8 شب به بعد شروع ميشده است. در اتاقهاي دربسته، حتي راجع به زندگي خصوصي و لحن صحبت و هر چيز جزئي ديگري كه ممكن است كسي در حيطه خصوصيش داشته باشد. به قول خانم دكتر صادقي فقط ميشود به اين گفت چشم چراني جنسي.
ميشود حدس زد كه هنوز هم از زنانگي چيزي جز وسيله لذت هيچ نميدانند. گاهي دلم براي بازجويي ميسوزد كه نيمه شب، از دخترك سوالاتي خصوصي ميپرسد كه در پروندهاش ثبت نميكند. چطور ممكن است ذهن و انديشه كسي كه به عنوان بازجوي امنيتي مملكت است، آنقدر بسته باشد كه به جاي سوالات فكري و ايدئولوژيكي و شيوه و نحوه كار، صرف جنبش زنان را فقط در زن بودگي خلاصه كند.
به نظر زنان ما فرسنگها از شما جلوترند آقايان. تا شما بيآييد و شبهايتان را با بازجوييهاي غير متعارف و عقده گشا پر كنيد، همه زنان ايران قانون تغيير تمكين، شهادت، ارث، ديه، ازدواج، طلاق و چه و چه و چه را امضا كردهاند. آن وقت اگر همسرتان تمكين نكرد و دخترتان، حقوق برابر با برادرش خواست، به جز خاطرهء بازجوييهاي شبانه چيز ديگري هم براي گفتن داريد؟