ماموران دادگاه سنندج مادر روناك صفار زاده را زدند.
سه دانشجوي و از اعضاي كمپين بازداشت شدند
چهارشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۶
نياز به كنترل
- چند روز پيش كه كافهكتابها پلمپ شده بود، ياد حرفهاي پليسهاي افتادم كه آمده بودند دم در خانهاي كه ما يكي از جلسات كمپين را داشتيم. به خانم صاحبخانه گفته بود خوب حالا چرا در خانههايتان برگزار مي كنيد جلسات را؟ برويد در كافيشاپها، رستورانها يا جاهايي شبيه اين، وقتي فرهنگسراها بهتان جا نميدهند.
حالا بگذريم كه خانم صاحب خانه گفته بود، اين همه هزينه كافي شاپ و رستوران را ما از كجا بيآوريم براي اين همه جلسات متعددمان؟
اما خوب شايد آن پيشنهاد يك مامور بود كه خيلي از روند كلي برخورد با ماها خبر نداشته است، اما چيزي كه واضح است اين است كه تمام اجزاي دستگاه، تنها امكان راحت تر ِ كنترل افراد در ذهنشان است. ما اگر به جاي خانه تو كافيشاپ جلسه بگذاريم، به همين سادگي اين چند روز آن كافي شاپ را ميبندند، كما اينكه تا حالا خيلي ها را هم بستند كه به جاي كافيشاپ واقعن پاتوقهاي فرهنگي شده بود.
اين روزها خيلي ياد دكتر رزاقي ميافتم. ديشب ناخوداگاه مردي را هنگام پياده روي ديدم كه به نظرم... اما خوب دكتر هنوز بازداشت است درحاليكه ميتوانست مثل خيليهاي ديگر، وقتي از دانشگاه هم حتي اخراجش كردند، بگذار برود يك گوشه دنيا و ... .ولي خوب... بهتر است چيزي نگويم.
اگر فاصله شهرها تا تهران اين همه زياد نبود (از نظر فرهنگي- شهرنشيني- اقتصادي) چطور مي توانستند قرار بازداشت روناك جوان را تا يك ماه ديگر تمديد كنند؟
و آخر! امان از اين انتظار اتفاق! چنان فلج ميكند آدم را كه فاصله تا اتفاق را چندين برابر ميكند.- لينك:
نايب رييس كميسيون حقوقي مجلس در دیدار با برخی ازاعضای کمپین یک میلیون امضا / تصویب لایحه خانواده به عمر مجلس هفتم نمی رسد - دموكراسي دلاري/ اكبر گنجي
یکشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۶
بچههاي بازداشتگاه
روناك هنوز بازداشت است.
بچه هاي اميركبير هنوز تحت همان شرايط بازداشتند.
لينك:
- مصا حبه با شيرين عبادي راجع به كمپين
- شماره دوم عرصه سوم/ نشريه اينترنتي به سردبيري دكتر رزاقي كه همچنان بازداشت است.
اين مقاله هايش را پيشنهاد مي كنم:
مردانه نويسي يا زنانه نويسي؟/ گفتگوبا پروين اردلان و آسيه اميني
جنسيت ، توسعه و جامعه مدني/ دكتر سهراب رزاقي
توسعه اقتصادي سنن و فرهنگهاي ضد زن را تغيير ميدهد/ گفتگو با دكتر الهه رستمي
بچه هاي اميركبير هنوز تحت همان شرايط بازداشتند.
لينك:
- مصا حبه با شيرين عبادي راجع به كمپين
- شماره دوم عرصه سوم/ نشريه اينترنتي به سردبيري دكتر رزاقي كه همچنان بازداشت است.
اين مقاله هايش را پيشنهاد مي كنم:
مردانه نويسي يا زنانه نويسي؟/ گفتگوبا پروين اردلان و آسيه اميني
جنسيت ، توسعه و جامعه مدني/ دكتر سهراب رزاقي
توسعه اقتصادي سنن و فرهنگهاي ضد زن را تغيير ميدهد/ گفتگو با دكتر الهه رستمي
پنجشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۶
آرامش سكوت
روز اول گفتم شبيه يك كار انتحاري بوده. اما حالا ميگويم انتحار نبود، چون من زندهام و هنوز هم خوب بلدم شاد باشم. شايد فقط يك پوست اندازي سخت بود.
كندن از هر تعلقي، در آغوش گرفتن آزادي كامل بدون اينكه كسي خودش را محق بداند كه هر از گاهي بهش خش وارد كند حالا با هر شعار و با هر توجيهي كه ميخواهد باشد.
يكي از چهار ديوار اتاق، پنجرههايي است كه يكي از چهار ديوار پاسيو است.
هر روز صبح وقتي چشم باز ميكنم، كلي موجود زنده بيدار روبرويم منتظر هستند كه صبح به خير بگويند. حس خيلي لطيف و عجيبي است. حالا ميشود ساعتها اينجا نشست و فكر كرد و خواند و نوشت، بدون اينكه نگران اين باشي كه راحت با مهربانيت بازي ميشود.
اين بچههاي آفتابگرداني، عشق ورزيدني نيستند؟
كندن از هر تعلقي، در آغوش گرفتن آزادي كامل بدون اينكه كسي خودش را محق بداند كه هر از گاهي بهش خش وارد كند حالا با هر شعار و با هر توجيهي كه ميخواهد باشد.
يكي از چهار ديوار اتاق، پنجرههايي است كه يكي از چهار ديوار پاسيو است.
هر روز صبح وقتي چشم باز ميكنم، كلي موجود زنده بيدار روبرويم منتظر هستند كه صبح به خير بگويند. حس خيلي لطيف و عجيبي است. حالا ميشود ساعتها اينجا نشست و فكر كرد و خواند و نوشت، بدون اينكه نگران اين باشي كه راحت با مهربانيت بازي ميشود.
اين بچههاي آفتابگرداني، عشق ورزيدني نيستند؟
چهارشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۶
فشار بر كمپين يا ازبين بردن كامل مشروعيت؟
خوب! آقايان دارند سر داستان كمپين قايمموشك بازي در ميآورند. رسمن انگ ضد امنيت ملي يا هر چه كه بلدند رويش نميزنند(چون نميتوانند)، اما هر فشاري كه بلدند را دارند امتحان ميكنند و وارد ميكنند.
مد جديد اين شده است كه تو هر خانهاي كه جلسه كمپين برگزار ميشود، حتي يك جلسه كوچك 7-8 نفري، ماموران كلانتري آن محل را ميفرستند دم در آن خانه.
يك بار ميگويند برگزاري مراسم تو خانه غير قانوني است.
يك بار ميگويند پليس امنيت گفته برويد آنجا براي توضيحات.
يك بار ميگويند همسايهها گفتند جلسههاي شما مزاحم آنها است. (يك جلسه 20 نفره تو چهار ديواري شخصي)
اما خوب تا كجا ميتوانند دم در هر خانهاي بروند؟ به فرض هم كه بودجهشان را ده برابر كردند براي همين كارها، اما خوب آبروريزيي كه بين قشر وسيعي از مردم راه ميافتد كه براي يك جلسه حقوق زن آمدند دم در خانه مردم و ... را كي مي خواهد درست كند؟
اسم اين كارهاي حكومت چي است؟ جز خودكشي سياسي؟
از طرف ديگر روناك صفار زاده، از فعالان كمپين سنندج همچنان بازداشت است.
از يك طرف ديگر، كساني را كه از بيرون در تاييد حركت اين جنبش مقاله نوشتهاند احضار ميكنند و ممنوعالخروج و ... كه چرا كمپين يك ميليون امضا را تاييد نظري كردي؟
مي خواستم يك چيزهايي هم از اوضاع خودم بنويسم كه به شدت لازم است اين روزها را ثبت كنم. اما خوب، شايد وقتي ديگر!
مد جديد اين شده است كه تو هر خانهاي كه جلسه كمپين برگزار ميشود، حتي يك جلسه كوچك 7-8 نفري، ماموران كلانتري آن محل را ميفرستند دم در آن خانه.
يك بار ميگويند برگزاري مراسم تو خانه غير قانوني است.
يك بار ميگويند پليس امنيت گفته برويد آنجا براي توضيحات.
يك بار ميگويند همسايهها گفتند جلسههاي شما مزاحم آنها است. (يك جلسه 20 نفره تو چهار ديواري شخصي)
اما خوب تا كجا ميتوانند دم در هر خانهاي بروند؟ به فرض هم كه بودجهشان را ده برابر كردند براي همين كارها، اما خوب آبروريزيي كه بين قشر وسيعي از مردم راه ميافتد كه براي يك جلسه حقوق زن آمدند دم در خانه مردم و ... را كي مي خواهد درست كند؟
اسم اين كارهاي حكومت چي است؟ جز خودكشي سياسي؟
از طرف ديگر روناك صفار زاده، از فعالان كمپين سنندج همچنان بازداشت است.
از يك طرف ديگر، كساني را كه از بيرون در تاييد حركت اين جنبش مقاله نوشتهاند احضار ميكنند و ممنوعالخروج و ... كه چرا كمپين يك ميليون امضا را تاييد نظري كردي؟
مي خواستم يك چيزهايي هم از اوضاع خودم بنويسم كه به شدت لازم است اين روزها را ثبت كنم. اما خوب، شايد وقتي ديگر!
پينوشت:***
-لپ تاپ سوسن طهماسبي توقيف شده و از خروج خودش از كشور هم جلوگيري كردند.
- زنستان جديد و بزرگداشت پروين پايدار
یکشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۶
اين بار :عاشقانه
موهايم وحشي روي صورتم ميآيد، وقتي روي سينهات دراز كشيدهام و دستهايم را دو طرف سرت علم كردهام كه صاف تو چشمهايت زل بزنم.
شيطنت چشمهايم را خوب ميشناسي و با دو دست موهايم را عقب ميبري و همان طور كه آنها را نگه داشتي سرم را روبروي چشمهايت، با دو دست ثابت ميكني تا خوب به همه چيز نگاه كني.
رد نگاهيت را روي نقطه نقطه صورتم ميشناسم. چشمهايم كه چشمهايت را بزرگ و گرد ميكند و مبهوت. ابروهايم كه انحنايش را مردمك ريز چشمهايت ميكشد و همزمان ابروي چپت بالا ميرود. بينيام كه شوخ طبعيات را نو ميكند و لبخند كج روي لبت نشانم مي دهدش. و لبهايم كه به جاي پايين آوردن سر من از جايگاهش بين دو دستت، سر تو را بلند ميكند و لمسشان ميكني، گويي كه مقدسترين لمس كردني دنياست ...
پنجه انگشتهايت فرو ميرود تو موهايم. من كه ناظر بيروني نيستم كه گول اين چنگ را بخورم، نوازش حركتش، نفسم را حبس ميكند و چشمهايم را ميبندد و باز حريص كه ببينمت، خرامان بازشان ميكنم؛ چشمهايم را ميگويم.
سفتي بازويت كه بهم ميخورد، نا خودآگاه چرخ ميخورم دورت. ميداني كه اگر يكيشان را زير سرم قايم كني، بالا پايين آن يكي ديگر را با سرانگشتانم به بازي ميگيرم، آنقدر كه ناچار بلندم ميكني و ميخكوب كه خوب اين مرد چيزي براي از دست دادن ندارد هر چه لذت مي خواهي ازش بنوش.
و من مثل بچه معصومي كه گويا از چيزي خبر ندارد، اين بار سرانگشتان نرم و خنكم را روي لباني كه منتظر جرقهاند سر ميدهم و ...
ميگذاري كه به بازويت آويزان بمانم. حتي رها ميگذاري كه انگشتانم هر چه درد از ازل داشتهام را تو اين بازوهاي سفت فرو كنند. فقط ميپرسي الآن چطوري؟
آخر بازي است. به بيكران فكر ميكنم. به سكوت بيكران. مثل جنين جمع شدهام دور رحم خودم و چشمهايم را بستم. به تو نه! به خودم فكر ميكنم. اين بار دست تو، كلي و سر جمع مردانه هيچ نقطه از بدنم را از اين مراسم سپاس بينصيب نميگذارد. و بوسههايي كه گاهي يادم ميرود حسابشان را نگه دارم از بس درست هم اندازه هر نقطه از بدنم هستند و عاشقانه...
تو حرف ميزني و من فقط با چشمهاي نيمهباز نگاه ميكنم. تو نوازش ميكني و من فقط رها ميگذارم همه چيز آنجا باشد. آخرين حركت دستت به دستهايم ختم ميشود. دستهايم توان همراهي ندارند. رها ميكندت. و آخرين بوسه مال بالاترين نقطه بدن است، پيشاني و بعد... . هر دو خيرهايم.
من به چشمهايت نگاه ميكنم كه حركت دستها و خاكها را نبينم.
تو به چشمهايم نگاه نميكني و حركت دستها و خاكها را منظم ميكني.
فقط چشمهايم بيرون ماندهاند، گورم تكميل است و به چشمهايت نگاه ميكنم.
گورم را تكميل كردي، با چشمانم كه نگاهشان نميكني و به جايش اشكهايت خيسشان ميكنند و آبپاشي وقت سفر كه حتمن سالم برگردند... مرددي كه چه كني.
من چشمهايم را ميبندم كه چنگ در موها، كشانيدن به ضرب زور بازو، حرفهاي محكم عقلپسند آخر و سپردن تمام بدنم به خاك را مرور نكنند در چشمهايت.
گورم را با دو تكه جاي خالي رها ميكني و رد اشكهايت را تا نميدانم كجا به دنبال خودت ميكشاني...
شيطنت چشمهايم را خوب ميشناسي و با دو دست موهايم را عقب ميبري و همان طور كه آنها را نگه داشتي سرم را روبروي چشمهايت، با دو دست ثابت ميكني تا خوب به همه چيز نگاه كني.
رد نگاهيت را روي نقطه نقطه صورتم ميشناسم. چشمهايم كه چشمهايت را بزرگ و گرد ميكند و مبهوت. ابروهايم كه انحنايش را مردمك ريز چشمهايت ميكشد و همزمان ابروي چپت بالا ميرود. بينيام كه شوخ طبعيات را نو ميكند و لبخند كج روي لبت نشانم مي دهدش. و لبهايم كه به جاي پايين آوردن سر من از جايگاهش بين دو دستت، سر تو را بلند ميكند و لمسشان ميكني، گويي كه مقدسترين لمس كردني دنياست ...
پنجه انگشتهايت فرو ميرود تو موهايم. من كه ناظر بيروني نيستم كه گول اين چنگ را بخورم، نوازش حركتش، نفسم را حبس ميكند و چشمهايم را ميبندد و باز حريص كه ببينمت، خرامان بازشان ميكنم؛ چشمهايم را ميگويم.
سفتي بازويت كه بهم ميخورد، نا خودآگاه چرخ ميخورم دورت. ميداني كه اگر يكيشان را زير سرم قايم كني، بالا پايين آن يكي ديگر را با سرانگشتانم به بازي ميگيرم، آنقدر كه ناچار بلندم ميكني و ميخكوب كه خوب اين مرد چيزي براي از دست دادن ندارد هر چه لذت مي خواهي ازش بنوش.
و من مثل بچه معصومي كه گويا از چيزي خبر ندارد، اين بار سرانگشتان نرم و خنكم را روي لباني كه منتظر جرقهاند سر ميدهم و ...
ميگذاري كه به بازويت آويزان بمانم. حتي رها ميگذاري كه انگشتانم هر چه درد از ازل داشتهام را تو اين بازوهاي سفت فرو كنند. فقط ميپرسي الآن چطوري؟
آخر بازي است. به بيكران فكر ميكنم. به سكوت بيكران. مثل جنين جمع شدهام دور رحم خودم و چشمهايم را بستم. به تو نه! به خودم فكر ميكنم. اين بار دست تو، كلي و سر جمع مردانه هيچ نقطه از بدنم را از اين مراسم سپاس بينصيب نميگذارد. و بوسههايي كه گاهي يادم ميرود حسابشان را نگه دارم از بس درست هم اندازه هر نقطه از بدنم هستند و عاشقانه...
تو حرف ميزني و من فقط با چشمهاي نيمهباز نگاه ميكنم. تو نوازش ميكني و من فقط رها ميگذارم همه چيز آنجا باشد. آخرين حركت دستت به دستهايم ختم ميشود. دستهايم توان همراهي ندارند. رها ميكندت. و آخرين بوسه مال بالاترين نقطه بدن است، پيشاني و بعد... . هر دو خيرهايم.
من به چشمهايت نگاه ميكنم كه حركت دستها و خاكها را نبينم.
تو به چشمهايم نگاه نميكني و حركت دستها و خاكها را منظم ميكني.
فقط چشمهايم بيرون ماندهاند، گورم تكميل است و به چشمهايت نگاه ميكنم.
گورم را تكميل كردي، با چشمانم كه نگاهشان نميكني و به جايش اشكهايت خيسشان ميكنند و آبپاشي وقت سفر كه حتمن سالم برگردند... مرددي كه چه كني.
من چشمهايم را ميبندم كه چنگ در موها، كشانيدن به ضرب زور بازو، حرفهاي محكم عقلپسند آخر و سپردن تمام بدنم به خاك را مرور نكنند در چشمهايت.
گورم را با دو تكه جاي خالي رها ميكني و رد اشكهايت را تا نميدانم كجا به دنبال خودت ميكشاني...
شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۶
انتظار اتفاق
خواب ديدم.
خانه ... عزيزمان بود. كه به حق مادري كرده است اين مدت براي همهمان، گرچه انرژيش از هر كدام ما بيشتر است. شبيه خانهاش نبود. اما ميدانستم آنجا خانهء او است.
شبيه همه جلسهها ما بحث ميكرديم. من مثل دو روز قبلش سر درد وحشتناك گرفتم و از خانه آمدم بيرون. تو كوچه كناري، بغل ديوار دراز كشيدم. درست شبيه حالتي كه اين دو- سه روز افتاده بودم رو تخت.
يك دفعه با صداي ماشين عجيبي به هوش آمدم. دو تا ماشين زره پوش و كلي سرباز (شبيه جنگهاي اشغالي). ماشينها جلو خانه... ايستادند و سربازها به زور تو خانه ريختند. تو خواب ميلرزيدم هم از سر درد و هم از شوك وجود آنها.
همهشان رفتند تو. من بلند شدم كه بروم داخل خانه، چهره دخترها تك تك تو خواب از جلوي چشمم ميگذشت و تشويش و اضطرابي كه شبيه آن روز جمعه داشتند.
خواستم داخل بشوم كه همسر... نگذاشت. گفت تو كجا مي روي؟ گفتم بچهها؟ گفت يكي بايد بيرون باشد و خبر بدهد به بقيه و به خانوادهها. و كمك كند اگر مشكلي پيش آمد. گفتم اما صداي جيغ بچه ها را من ميشنيدم. گفت من نميگذارم زياد اذيتشان كنند. تو زود بپوش و برو تا نيامده اند.
تو خواب روسريم و مانتويي را هم كه دكمه هايش را تو مسير مي بستم يادم ميآيد. و رنگ بلوزم كه سورمهاي بود. لعنت به اين سورمهاي. تمام مسير طولاني را پياده ميرفتم و اظطراب و عذاب وجدان داشتم كه چرا من مريض بودم و بيرون آمدم و الآن بچهها تنها ماندهاند. تو راه مرور ميكردم كه به كي بايد بگويم و كجا بروم و چه كنم؟
از خواب كه بيدار شدم، باز حالت تهوع سر جايش بود و از اضطراب ميلرزيدم. صبح بود. ديروز صبح.
خانه ... عزيزمان بود. كه به حق مادري كرده است اين مدت براي همهمان، گرچه انرژيش از هر كدام ما بيشتر است. شبيه خانهاش نبود. اما ميدانستم آنجا خانهء او است.
شبيه همه جلسهها ما بحث ميكرديم. من مثل دو روز قبلش سر درد وحشتناك گرفتم و از خانه آمدم بيرون. تو كوچه كناري، بغل ديوار دراز كشيدم. درست شبيه حالتي كه اين دو- سه روز افتاده بودم رو تخت.
يك دفعه با صداي ماشين عجيبي به هوش آمدم. دو تا ماشين زره پوش و كلي سرباز (شبيه جنگهاي اشغالي). ماشينها جلو خانه... ايستادند و سربازها به زور تو خانه ريختند. تو خواب ميلرزيدم هم از سر درد و هم از شوك وجود آنها.
همهشان رفتند تو. من بلند شدم كه بروم داخل خانه، چهره دخترها تك تك تو خواب از جلوي چشمم ميگذشت و تشويش و اضطرابي كه شبيه آن روز جمعه داشتند.
خواستم داخل بشوم كه همسر... نگذاشت. گفت تو كجا مي روي؟ گفتم بچهها؟ گفت يكي بايد بيرون باشد و خبر بدهد به بقيه و به خانوادهها. و كمك كند اگر مشكلي پيش آمد. گفتم اما صداي جيغ بچه ها را من ميشنيدم. گفت من نميگذارم زياد اذيتشان كنند. تو زود بپوش و برو تا نيامده اند.
تو خواب روسريم و مانتويي را هم كه دكمه هايش را تو مسير مي بستم يادم ميآيد. و رنگ بلوزم كه سورمهاي بود. لعنت به اين سورمهاي. تمام مسير طولاني را پياده ميرفتم و اظطراب و عذاب وجدان داشتم كه چرا من مريض بودم و بيرون آمدم و الآن بچهها تنها ماندهاند. تو راه مرور ميكردم كه به كي بايد بگويم و كجا بروم و چه كنم؟
از خواب كه بيدار شدم، باز حالت تهوع سر جايش بود و از اضطراب ميلرزيدم. صبح بود. ديروز صبح.
جمعه، مهر ۲۷، ۱۳۸۶
جنس تاريخ
* اين را قبلن نوشته بودم، حالا مي گذارمش كه فقط حس كنم هنوز زندهام:
گاهي تاريخ را نميشود حتي از نوشتهها و عكسها فقط پيدا كرد. بايد نشانههاي از گذشته ديد تا تاريخ واقعي مرور بشود.
از 17- 18 سالگي رفت و آدمهايي كه براي يك دختر ممكن است وجود داشته باشد، راه افتاد. درست اولين نفر، وقتي من سوم دبيرستان بودم، آمد خانهمان. يك خانم تنها كه مثل يك خريدار من را بالا پايين كرد و مثل خانم معلمها چند تا سوال پرسيد و ديگر فقط با مامان حرف زد.
باورم نميشد. نمي فهميدم يعني چي. سه ساعت و نيم غر ميزدم و هي از مامان سوال ميكردم يعني چي كه پسره نيآمده بود؟ فلان لحنش چه معني داشت؟ فلان سوالش چرا بيادبانه بود؟ مامان ميخنديد و گاه در تاييد من سكوت ميكرد و گاه از رسم و رسوم ميگفت.
همان بار اول گفتم، اگر اين مورد تكرار بشود روي من ذرهاي حساب نكنيد كه خانه باشم.
مدلهاي ديگر هم 3-4 بار ديگر تكرار شد تا هر بار من بيشتر قاتي ميكردم. تا اينكه آنقدر حرف زديم تا قرار شد، بيخيال هر نوع خواستگاري به اين روش در مورد من بشوند و مامان ميدانست كه آنقدر جدي ميگويم كه دفعه بعد ممكن است بيايم بشينم همان وسط با آدمها بحث كنم.
اين داستان آنقدر ادامه پيدا كرد در مورد روشهاي مختلف و آدمهاي مختلف و بحث و بحث و صحبت و چانهزني تا همه چيز به خودم سپرده شد، تا هر وقت كه بخواهم و لزومش را حس كنم.
يك اسباب كشي كوچك داريم. سوارخ سنبههايي از خانه را خالي ميكرديم كه عيد به عيد هم درش بسته مانده بوده است.
خشكم زده بود. همه وسايل يك زندگي تو كمدها بود. سرويس چيني و كريستال و ...
ماشين لباسشويي و جاروبرقي و پلوپز و چي و چي و چي... . تاريخ فاكتورها از سال 78 شروع شده است، 79، 80، 81، 82، 83 !!!
مبهوت شده بودم. مامان اين چي است؟ اين مال كي است؟ اين به چه درد ميخورد؟
ياد چند روز پيش ميافتم، يكي از فاميلها داشت تعارف و چاق سلامتي ميكرد و هي از تاريخ نزديك ازدواج من به خودش دلخوشي مي داد. قبل از اين كه من چيزي بگويم مامان گفت، نه اينطورها هم نيست. ديگر ازدواج اين روزها بيشتر دردسر است تا خوشبختي. اينطور خيلي هم بهتر است.
وقتي اسباب و اثاثيه را ميديدم و مامان كه ديگر يكي يكيشان را به اين و آن ميبخشد يا ميفروشد، باورم نميشد. ما هر دو تغيير كردهايم. من و مامان هر دو. و ميزان تغيير مامان آنقدر بزرگ بوده است و باور نكردني كه فكر نميكردم بتوانم به اينجا برسانمش.
احساس خوبي داشتم. از اين كه با وجود بچه آخر بودن و متفاوت از بقيه، يك تنه ايستادهام و خواستهام را حتي جوري جا انداختهام كه درك ميشوم و حمايت ميشوم، احساس دلگرمي كردم. باورم نميشد. تاريخ گاهي نياز دارد كه با اشيا به چشممان بيآيد.
گاهي تاريخ را نميشود حتي از نوشتهها و عكسها فقط پيدا كرد. بايد نشانههاي از گذشته ديد تا تاريخ واقعي مرور بشود.
از 17- 18 سالگي رفت و آدمهايي كه براي يك دختر ممكن است وجود داشته باشد، راه افتاد. درست اولين نفر، وقتي من سوم دبيرستان بودم، آمد خانهمان. يك خانم تنها كه مثل يك خريدار من را بالا پايين كرد و مثل خانم معلمها چند تا سوال پرسيد و ديگر فقط با مامان حرف زد.
باورم نميشد. نمي فهميدم يعني چي. سه ساعت و نيم غر ميزدم و هي از مامان سوال ميكردم يعني چي كه پسره نيآمده بود؟ فلان لحنش چه معني داشت؟ فلان سوالش چرا بيادبانه بود؟ مامان ميخنديد و گاه در تاييد من سكوت ميكرد و گاه از رسم و رسوم ميگفت.
همان بار اول گفتم، اگر اين مورد تكرار بشود روي من ذرهاي حساب نكنيد كه خانه باشم.
مدلهاي ديگر هم 3-4 بار ديگر تكرار شد تا هر بار من بيشتر قاتي ميكردم. تا اينكه آنقدر حرف زديم تا قرار شد، بيخيال هر نوع خواستگاري به اين روش در مورد من بشوند و مامان ميدانست كه آنقدر جدي ميگويم كه دفعه بعد ممكن است بيايم بشينم همان وسط با آدمها بحث كنم.
اين داستان آنقدر ادامه پيدا كرد در مورد روشهاي مختلف و آدمهاي مختلف و بحث و بحث و صحبت و چانهزني تا همه چيز به خودم سپرده شد، تا هر وقت كه بخواهم و لزومش را حس كنم.
يك اسباب كشي كوچك داريم. سوارخ سنبههايي از خانه را خالي ميكرديم كه عيد به عيد هم درش بسته مانده بوده است.
خشكم زده بود. همه وسايل يك زندگي تو كمدها بود. سرويس چيني و كريستال و ...
ماشين لباسشويي و جاروبرقي و پلوپز و چي و چي و چي... . تاريخ فاكتورها از سال 78 شروع شده است، 79، 80، 81، 82، 83 !!!
مبهوت شده بودم. مامان اين چي است؟ اين مال كي است؟ اين به چه درد ميخورد؟
ياد چند روز پيش ميافتم، يكي از فاميلها داشت تعارف و چاق سلامتي ميكرد و هي از تاريخ نزديك ازدواج من به خودش دلخوشي مي داد. قبل از اين كه من چيزي بگويم مامان گفت، نه اينطورها هم نيست. ديگر ازدواج اين روزها بيشتر دردسر است تا خوشبختي. اينطور خيلي هم بهتر است.
وقتي اسباب و اثاثيه را ميديدم و مامان كه ديگر يكي يكيشان را به اين و آن ميبخشد يا ميفروشد، باورم نميشد. ما هر دو تغيير كردهايم. من و مامان هر دو. و ميزان تغيير مامان آنقدر بزرگ بوده است و باور نكردني كه فكر نميكردم بتوانم به اينجا برسانمش.
احساس خوبي داشتم. از اين كه با وجود بچه آخر بودن و متفاوت از بقيه، يك تنه ايستادهام و خواستهام را حتي جوري جا انداختهام كه درك ميشوم و حمايت ميشوم، احساس دلگرمي كردم. باورم نميشد. تاريخ گاهي نياز دارد كه با اشيا به چشممان بيآيد.
شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۶
فاصله ها
به تجربه در مورد آدمهاي مختلف، حتي مغرورترينهايشان دقت كردهام به هر اندازهاي كه آزار دادن كسي را عمدي انجام نداده باشيم، به همان اندازه تلاش ميكنيم كه رنجش را بزداييم.
و شايد يكي از اشكالات آزاردهنده من اين است كه ميزان صداقت احساس و حرفهاي آدمها را تا حد زيادي درست تشخيص ميدهم.
سالها قبل، دكتر روانشناسي كه به خاطر بعضي مشكلات در روابطم باهاش مشورت كردم، بعد از انواع و اقسام تستهاي مختلف گفت موضوع اين است كه آنقدر باهوشي كه واقعيت حرفها و رفتارها را بيش از آنچه كه آدمها در رفتارشان نشان ميدهند ميفهمي. بايد بپذيري كه از آدمها لايه بيرونشان را نگاه كني نه چيزي را كه ميداني در درونشان هست، وگرنه رابطه با آدمها، بسيار برايت سخت خواهد شد.
لينكهاي روزانه:
- درخواست گروهی از ایرانیان مدافع حقوق بشر برای قطع بودجه حمایت از دموکراسی در ایران/ گفته اند كه دموكراسي بايد از درون باشد و اين بودجه، با افزايش فشار حكومت فقط فعاليت دموكراسيخواهان ايران را سختتر كرده است. به نظرم استدلالها منطقي و قابل قبول است.
- وبلاگ مردان كمپين/ لزوم فضاي مجزاي اينترنتي را درك نميكنم، كاش نوشتههايشان اين لزوم را براي ما واضح كند.
- اشرف بروجردی از ائتلاف اصلاح طلبان: بی آنکه بخواهم کمپين يک ميليون امضا را تائيد کنم، تاسيس اين کمپين را پاسخ طبيعی بی تفاوتی نسبت به بحث زنان می دانم/ كاش اين جو انتخاباتي در كل به نفع زنان باشد.
و شايد يكي از اشكالات آزاردهنده من اين است كه ميزان صداقت احساس و حرفهاي آدمها را تا حد زيادي درست تشخيص ميدهم.
سالها قبل، دكتر روانشناسي كه به خاطر بعضي مشكلات در روابطم باهاش مشورت كردم، بعد از انواع و اقسام تستهاي مختلف گفت موضوع اين است كه آنقدر باهوشي كه واقعيت حرفها و رفتارها را بيش از آنچه كه آدمها در رفتارشان نشان ميدهند ميفهمي. بايد بپذيري كه از آدمها لايه بيرونشان را نگاه كني نه چيزي را كه ميداني در درونشان هست، وگرنه رابطه با آدمها، بسيار برايت سخت خواهد شد.
لينكهاي روزانه:
- درخواست گروهی از ایرانیان مدافع حقوق بشر برای قطع بودجه حمایت از دموکراسی در ایران/ گفته اند كه دموكراسي بايد از درون باشد و اين بودجه، با افزايش فشار حكومت فقط فعاليت دموكراسيخواهان ايران را سختتر كرده است. به نظرم استدلالها منطقي و قابل قبول است.
- وبلاگ مردان كمپين/ لزوم فضاي مجزاي اينترنتي را درك نميكنم، كاش نوشتههايشان اين لزوم را براي ما واضح كند.
- اشرف بروجردی از ائتلاف اصلاح طلبان: بی آنکه بخواهم کمپين يک ميليون امضا را تائيد کنم، تاسيس اين کمپين را پاسخ طبيعی بی تفاوتی نسبت به بحث زنان می دانم/ كاش اين جو انتخاباتي در كل به نفع زنان باشد.
پنجشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۶
زندگي از جنس ايراني
خيلي حرفها براي گفتن دارم، اما زبانم باز نمي شود.
روناك صفار زاده يكي از فعالين كمپين سنندج بازداشت شده است. اين بازي جديدشان است. سراغ كساني ميروند كه كمتر پررنگ بودهاند. خوب! در عوض اينطور تمام كمپينيها به ناچار پررنگ ميشوند. بعد با همهمان چه ميكنند؟!!!
شاهرودي، دانشجويان و شكنجهگران اوين. داستان شكنجه آن سه دانشجوي پليتكنيكي جز لكه هاي سياه تاريخ احمدي نژاد خواهد ماند.
اين هم لينك فيلتر شدهاش. داستان دانشگاه تهران هم بيآبرويي مضاعف. به جز خبرها و عكسهاي معمول، فعلن چيز ديگري راجع بهش پيدا نكردم كه لينك بدهم.
اين هم گزارش از وضعيت اعدام در ايران در سال 2007، افزايش 140 درصدي نسبت به سال قبل. اين هم متن كامل گزارش كه به شدت تكاندهنده است.
فاطمعه راكعي در آستانه راهاندازي حزب يا جمعيت يا هر چه ... كه مدتها تبليغش را مي كرد حالا دارد سنگهايش را با فمنيستها واميكند. چقدر از نوع بازي اين زن در قدرت بدم ميآيد.
تنها يك خوشحالي كه سهيل آصفي آزاد شد.
روناك صفار زاده يكي از فعالين كمپين سنندج بازداشت شده است. اين بازي جديدشان است. سراغ كساني ميروند كه كمتر پررنگ بودهاند. خوب! در عوض اينطور تمام كمپينيها به ناچار پررنگ ميشوند. بعد با همهمان چه ميكنند؟!!!
شاهرودي، دانشجويان و شكنجهگران اوين. داستان شكنجه آن سه دانشجوي پليتكنيكي جز لكه هاي سياه تاريخ احمدي نژاد خواهد ماند.
اين هم لينك فيلتر شدهاش. داستان دانشگاه تهران هم بيآبرويي مضاعف. به جز خبرها و عكسهاي معمول، فعلن چيز ديگري راجع بهش پيدا نكردم كه لينك بدهم.
اين هم گزارش از وضعيت اعدام در ايران در سال 2007، افزايش 140 درصدي نسبت به سال قبل. اين هم متن كامل گزارش كه به شدت تكاندهنده است.
فاطمعه راكعي در آستانه راهاندازي حزب يا جمعيت يا هر چه ... كه مدتها تبليغش را مي كرد حالا دارد سنگهايش را با فمنيستها واميكند. چقدر از نوع بازي اين زن در قدرت بدم ميآيد.
تنها يك خوشحالي كه سهيل آصفي آزاد شد.
دوشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۶
مردسالاري+ استبداد
يك وقتهايي احساس ميكنم به طرز وحشتناكي رفتار مردم نامتعادل است. هر روز زندگي كردن اينجا سختتر و سختتر ميشود.
از اينجا من را 60 كيلومتر كشانده تو جاده قزوين فقط براي مصاحبه ساده كاري بدون اينكه هيچ برنامه ريزي قبلي داشته باشند.
هم مسئول طرح و برنامه و هم كسي كه در بخش IT فعال است، و اين زير مجموعه آن طرح و برنامه است همزمان حضور دارند. در يك اتاق عمومي كه سه- چهار نفر ديگر هم دارند پشت ميزهايشان كار ميكنند و هر از گاهي نظري هم آنها اضافه ميكنند.
اول كلي مسئول بزرگتره از انگليسي من تعريف ميكند و ميگويد مجبور شده است براي فهم رزومه از ديكشنري استفاده كند. خندهام گرفته بود كه چقدر خودش بيسواد است كه به رزومه ساده من ميگويد خدا.
بعد بلافاصله براي اين كه تعريف را جلوي آن همه زير دستش خنثي كند و خودش را برتر نشان بدهد و من را ناچيز، ميگويد من پيشنهاد ميكنم البته بعد از اينكه مسئول فني با شما صحبت كردند، شما براي اينكه وضع حقوقي بهتري پيدا كنيد به جاي اين قسمت با اين زبان خوبتان در جاهايي كه به ترجمه مدارك نياز دارند در بخش نيروي انساني مجموعه هم اقدام كنيد.
چون سر حقوق خيلي چانه زد. در واقع خونش به جوش آمده بود كه يه دختر چنين مبلغي نوشته است و احساس وظيفه ميكرد كه نه فقط نپذيرد و تمام بلكه چنان من را ارشاد و راهنمايي كند و همه جور اعتماد به نفس و شخصيت من را لگد مال كند كه يادم باشد دارم در اوج مردسالاري لعنتي زندگي ميكنم.
حالا همه اينها قبل از مصاحبه فني بود.
بعد از مصاحبه فني هم نميدانم چه ايما اشاره با او و مهندسش برقرار شد كه مرتب ميگفت به فرض كه نمره شما از نظر فني 100 باشد، اين راه دور و اين مبلغي خيلي منفي است براي وضع شما. و نيمساعت اصرار كه حقوق را كم كند چون هيچ جا بيشتر از اين نميدهند.انگار من اصرار كرده بودم بروم آنجا، در حالي كه تا آن روز من اصلن نميدانستم تو جاده است و هيچ اطلاعاتي هم راجع به آن هيچ جا در تبليغاتشان نداده بود. يا گويا بقيه آدمها تو جاده زندگي مي كردند. از آنجا به نزديكترين شهر كه صنعتي بود 30 كيلومتر فاصله بود.
دوباره 60 كيلومتر رانندگي كردم و برگشتم و تو راه به اين فكر ميكردم كه اگر او اين حرفها را به من نميزد و تنها به هزار دليل مثل حقوق بالا و دختر بودن و ... رد ميكرد چطور ميشد كه اين همه با اعتماد به نفس من بازي كرد؟ شده است آنقدر جايي درد ناك بشود كه سر بشود و ديگر حرفي براي گفتن نباشد. تمام مدت كه داشت توصيههاي پدرانه (بخوانيد مستبدانه) ميكرد، مستقيم تو چشمهايش نگاه ميكردم بدون هيچ حسي،فقط ميخواستم كشف كنم كه اين حرفها از كمبود كجاي روحش برميآيد؟
فكر كردم خوب مگر مجبور بودي تعريف كني كه حالا مجبور بشوي خنثياش كني؟ يا حالا كه تو در آن مجموعه قدرت داري و من نه! ديگر از چه هراس داري كه با من چنين ميكني؟
نامرتبط: اين پست نسرين لينكهاي جالبي از شبنم دارد
از اينجا من را 60 كيلومتر كشانده تو جاده قزوين فقط براي مصاحبه ساده كاري بدون اينكه هيچ برنامه ريزي قبلي داشته باشند.
هم مسئول طرح و برنامه و هم كسي كه در بخش IT فعال است، و اين زير مجموعه آن طرح و برنامه است همزمان حضور دارند. در يك اتاق عمومي كه سه- چهار نفر ديگر هم دارند پشت ميزهايشان كار ميكنند و هر از گاهي نظري هم آنها اضافه ميكنند.
اول كلي مسئول بزرگتره از انگليسي من تعريف ميكند و ميگويد مجبور شده است براي فهم رزومه از ديكشنري استفاده كند. خندهام گرفته بود كه چقدر خودش بيسواد است كه به رزومه ساده من ميگويد خدا.
بعد بلافاصله براي اين كه تعريف را جلوي آن همه زير دستش خنثي كند و خودش را برتر نشان بدهد و من را ناچيز، ميگويد من پيشنهاد ميكنم البته بعد از اينكه مسئول فني با شما صحبت كردند، شما براي اينكه وضع حقوقي بهتري پيدا كنيد به جاي اين قسمت با اين زبان خوبتان در جاهايي كه به ترجمه مدارك نياز دارند در بخش نيروي انساني مجموعه هم اقدام كنيد.
چون سر حقوق خيلي چانه زد. در واقع خونش به جوش آمده بود كه يه دختر چنين مبلغي نوشته است و احساس وظيفه ميكرد كه نه فقط نپذيرد و تمام بلكه چنان من را ارشاد و راهنمايي كند و همه جور اعتماد به نفس و شخصيت من را لگد مال كند كه يادم باشد دارم در اوج مردسالاري لعنتي زندگي ميكنم.
حالا همه اينها قبل از مصاحبه فني بود.
بعد از مصاحبه فني هم نميدانم چه ايما اشاره با او و مهندسش برقرار شد كه مرتب ميگفت به فرض كه نمره شما از نظر فني 100 باشد، اين راه دور و اين مبلغي خيلي منفي است براي وضع شما. و نيمساعت اصرار كه حقوق را كم كند چون هيچ جا بيشتر از اين نميدهند.انگار من اصرار كرده بودم بروم آنجا، در حالي كه تا آن روز من اصلن نميدانستم تو جاده است و هيچ اطلاعاتي هم راجع به آن هيچ جا در تبليغاتشان نداده بود. يا گويا بقيه آدمها تو جاده زندگي مي كردند. از آنجا به نزديكترين شهر كه صنعتي بود 30 كيلومتر فاصله بود.
دوباره 60 كيلومتر رانندگي كردم و برگشتم و تو راه به اين فكر ميكردم كه اگر او اين حرفها را به من نميزد و تنها به هزار دليل مثل حقوق بالا و دختر بودن و ... رد ميكرد چطور ميشد كه اين همه با اعتماد به نفس من بازي كرد؟ شده است آنقدر جايي درد ناك بشود كه سر بشود و ديگر حرفي براي گفتن نباشد. تمام مدت كه داشت توصيههاي پدرانه (بخوانيد مستبدانه) ميكرد، مستقيم تو چشمهايش نگاه ميكردم بدون هيچ حسي،فقط ميخواستم كشف كنم كه اين حرفها از كمبود كجاي روحش برميآيد؟
فكر كردم خوب مگر مجبور بودي تعريف كني كه حالا مجبور بشوي خنثياش كني؟ يا حالا كه تو در آن مجموعه قدرت داري و من نه! ديگر از چه هراس داري كه با من چنين ميكني؟
نامرتبط: اين پست نسرين لينكهاي جالبي از شبنم دارد
یکشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۶
سال 1411 تا حدود 1416 شمسي
براي بيست و پنج تا سي سال بعد مي نويسم، زماني كه شايد دخترم به انتهاي دهه بيستم زندگيش نزديك ميشود. حالا چه فرق ميكند، دخترك در رحم درب و داغان من نهماهگي كرده باشد يا در دل يكي ديگر از همجنسان. مهم اين است كه دختر من و تو است بيشك، وقتي از همكنون لحظهها را بهش فكر ميكنم و وقتي به شاديهايش فكر كردهاي.
دخترم، من در يكي از روزهاي مهر 86 به شدت دلتنگ تو شدم. ميداني وقتي به آدم سخت بگيرند كه نيآيد، نگويد، نشنود، نخواهد، نباشد و در عين حال تنها چيزي كه در دنيا داشته باشد، فقط همين بودنش باشد و هيچ جور تو تنگناهاي آقايان جا نگيرد، دلش تنگ ميشود. بي خود بهانه تو را ميگيرد پيش از بودنت. امروز به اين فكر مي كردم كه سي سال بعد وقتي تو در اوج زيبابي وحشيانه دخترانهات هستي و ذهن آزاديخواه جوان وحشيات را اين و آن ور ميپراني، خياباني به اسم معلم و دادگاه انقلاب را به ياد ميآوري يا نه؟ از زناني كه افشره زندگيشان را تخمك وجود تو كردند و از زنانگي تنها اجبار به نبودنشان را چشيدند چيزي مي شنوي؟
فكر ميكردم كه دختر من حس خواهد كرد كه وقتي دوستي را جلوي چشمت دست بسته وسط جمعيت كشان كشان ميبرند و تو فقط مبهوت دور ون منحوسشان مي گردي كه نشاني از جا و مكان بيابي، چه احساسي دارد؟
وقتي وسط تعطيليهاي به اصطلاح خودشان شب قدر، حكم حبسش را تاييد ميكنند كه تا 80 سال بهشت را براي خودشان بخرند، چطور شب بلند ناقدرشان تنگ فشار ميآورد روي روحت؟
فكر ميكردم دخترم باور خواهد كرد كه مادرانش را تو كوچه پس كوچهها، لاي پلاك ماشينها ميجستند و از ترس از دست دادن دومين شلوارشان، سين جيم ميكردند كه چرا باز از تبعيض جنسيتي گفتيد؟ مي دانم شنيدن اين واژه در اوج جواني و بيست سالگي براي دختركم سنگين خواهد بود اما من هم باورم نميشد، شنيدن و گفتن و تحليل و منع قانوني كه اجازه براي دومين شلوار آقايان را لغو كرده است، اين همه هراسانگيز باشد كه از ساعت 7 صبح بخواهند ثابت كنند كه دو دستي به شلوارشان چسبيدهاند.
عطشناك فكر مي كردم كه كاش دخترم ناتواني مردان اين روزگار را به ياد نيآورد كه چطور ناتوانيهاي خودشان در مديريت روابطشان را جسارتگونه به مادرانش تقديم كردند، و كاش زمانه او مردان توانمند قابل عشق ورزيدن را برايش بار بيآورد.
دخترم چه اهميت دارد كه بعد از دقيقه اي بحث حقوقي و نظري با مرد، پسرك همراهش تذكر گونه اسم يار مرد را مي آورد كه اگر فلاني بود حتمن امضا ميكرد؟ تو افسوس مادرانت را به خاطر ميآوري؟ ته دلم فرياد ميكردم كه پسرك تازه شهوت شناخته! اگر ميدانستي به خاطر چند دختر جاخالي كردهام و گم شدهام، اسم خودت را گم ميكردي چه برسد به اسم يار دوستت را... .
يا چه اهميت دارد كه با لبخندي كه قهرمان بودنش را ميخواهد تذكر بدهد، بعد از زمان طولاني بحث و مثال و نمونه و گپ ميگويد جسارتن اگر اجازه بدهيد من امضا نكنم؟ راستي تو هم هنوز تندي حرفهاي مادرانت را همراه داري؟ گفتم شما عمري است جسارت كرديد، اين هم رويش. كاش تو از اين تنديها، تنديها عشق آزاد را ميوه گرفته باشي. كاش عاشقان روزگاران تو نام، حضور، و خود تو را از ترس رسوايي حذف نكرده باشند در ذهن و زبان و چشم و خاطرهايشان.
دخترم از صميم قلب آروز ميكنم، روزگارت آنقدر دور باشد از ما كه كلمهاي از حرفهاي من را باور نكني و بخندي به كوتهبيني روزگاران مادرانت.
دخترم حاضرم از همين امروز نباشم، اما بدانم كه مهرهاي روزگاران تو، جز يادآوري روزگار مدرسه و عاشقانههاي دو نفره پاييزي و اشتياق آغاز هر چيز تازه در جواني دغدغهاي از جنس جنسيت تو نداشته باشد.
دخترم اين روزها را شاد زندگي كن، به ياد روزهاي شادي كه شايد مادرانت داشتهبودهاند و اما فقط به كوتاهي پذيرش وجودشان بوده است.
دخترم بارانهاي مهر را با تمام وجود ببلع، كه مادرانت همه وجودشان را باران نسل تو ميكنند.
دخترم تپشهاي قلبت را، زيباترين موسيقي كه مادري ميتواند بشنود، پاس بدار كه تپشهاي هراس هيچ وقت زيبا نبود و نيست.
دخترم...
دخترم، من در يكي از روزهاي مهر 86 به شدت دلتنگ تو شدم. ميداني وقتي به آدم سخت بگيرند كه نيآيد، نگويد، نشنود، نخواهد، نباشد و در عين حال تنها چيزي كه در دنيا داشته باشد، فقط همين بودنش باشد و هيچ جور تو تنگناهاي آقايان جا نگيرد، دلش تنگ ميشود. بي خود بهانه تو را ميگيرد پيش از بودنت. امروز به اين فكر مي كردم كه سي سال بعد وقتي تو در اوج زيبابي وحشيانه دخترانهات هستي و ذهن آزاديخواه جوان وحشيات را اين و آن ور ميپراني، خياباني به اسم معلم و دادگاه انقلاب را به ياد ميآوري يا نه؟ از زناني كه افشره زندگيشان را تخمك وجود تو كردند و از زنانگي تنها اجبار به نبودنشان را چشيدند چيزي مي شنوي؟
فكر ميكردم كه دختر من حس خواهد كرد كه وقتي دوستي را جلوي چشمت دست بسته وسط جمعيت كشان كشان ميبرند و تو فقط مبهوت دور ون منحوسشان مي گردي كه نشاني از جا و مكان بيابي، چه احساسي دارد؟
وقتي وسط تعطيليهاي به اصطلاح خودشان شب قدر، حكم حبسش را تاييد ميكنند كه تا 80 سال بهشت را براي خودشان بخرند، چطور شب بلند ناقدرشان تنگ فشار ميآورد روي روحت؟
فكر ميكردم دخترم باور خواهد كرد كه مادرانش را تو كوچه پس كوچهها، لاي پلاك ماشينها ميجستند و از ترس از دست دادن دومين شلوارشان، سين جيم ميكردند كه چرا باز از تبعيض جنسيتي گفتيد؟ مي دانم شنيدن اين واژه در اوج جواني و بيست سالگي براي دختركم سنگين خواهد بود اما من هم باورم نميشد، شنيدن و گفتن و تحليل و منع قانوني كه اجازه براي دومين شلوار آقايان را لغو كرده است، اين همه هراسانگيز باشد كه از ساعت 7 صبح بخواهند ثابت كنند كه دو دستي به شلوارشان چسبيدهاند.
عطشناك فكر مي كردم كه كاش دخترم ناتواني مردان اين روزگار را به ياد نيآورد كه چطور ناتوانيهاي خودشان در مديريت روابطشان را جسارتگونه به مادرانش تقديم كردند، و كاش زمانه او مردان توانمند قابل عشق ورزيدن را برايش بار بيآورد.
دخترم چه اهميت دارد كه بعد از دقيقه اي بحث حقوقي و نظري با مرد، پسرك همراهش تذكر گونه اسم يار مرد را مي آورد كه اگر فلاني بود حتمن امضا ميكرد؟ تو افسوس مادرانت را به خاطر ميآوري؟ ته دلم فرياد ميكردم كه پسرك تازه شهوت شناخته! اگر ميدانستي به خاطر چند دختر جاخالي كردهام و گم شدهام، اسم خودت را گم ميكردي چه برسد به اسم يار دوستت را... .
يا چه اهميت دارد كه با لبخندي كه قهرمان بودنش را ميخواهد تذكر بدهد، بعد از زمان طولاني بحث و مثال و نمونه و گپ ميگويد جسارتن اگر اجازه بدهيد من امضا نكنم؟ راستي تو هم هنوز تندي حرفهاي مادرانت را همراه داري؟ گفتم شما عمري است جسارت كرديد، اين هم رويش. كاش تو از اين تنديها، تنديها عشق آزاد را ميوه گرفته باشي. كاش عاشقان روزگاران تو نام، حضور، و خود تو را از ترس رسوايي حذف نكرده باشند در ذهن و زبان و چشم و خاطرهايشان.
دخترم از صميم قلب آروز ميكنم، روزگارت آنقدر دور باشد از ما كه كلمهاي از حرفهاي من را باور نكني و بخندي به كوتهبيني روزگاران مادرانت.
دخترم حاضرم از همين امروز نباشم، اما بدانم كه مهرهاي روزگاران تو، جز يادآوري روزگار مدرسه و عاشقانههاي دو نفره پاييزي و اشتياق آغاز هر چيز تازه در جواني دغدغهاي از جنس جنسيت تو نداشته باشد.
دخترم اين روزها را شاد زندگي كن، به ياد روزهاي شادي كه شايد مادرانت داشتهبودهاند و اما فقط به كوتاهي پذيرش وجودشان بوده است.
دخترم بارانهاي مهر را با تمام وجود ببلع، كه مادرانت همه وجودشان را باران نسل تو ميكنند.
دخترم تپشهاي قلبت را، زيباترين موسيقي كه مادري ميتواند بشنود، پاس بدار كه تپشهاي هراس هيچ وقت زيبا نبود و نيست.
دخترم...
شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۶
انتهاي خرد
يك روز در خبر دوستي كه نشريهشان را توقيف كرده بودند، گفتم همين يعني آن نشريه به اندازه كافي تاثير گذار بوده است و گرچه خبر خوبي نبود، اما با اين شاخص جاي تبريك هست. (چهار سال پيش)
حالا اما هر چه فكر مي كنم، وقتي ميزان دستگيريها و حد حكمها آنقدر مخدوش و بيحساب كتاب است كه ديگر نميشود گفت، هر كس دستگير ميشود يعني تاثير گذار بوده است يا اگر حكم نامتناسبي داده ميشود يعني آن فرد تاثير گذار بوده است.
اما خوب برعكس اين موضوع هست، وقتي به خاطر هيچ و پوچ آدمها دستگير مي شوند، حكم جلب و توقيف و بازرسي و دستگيري و چه و چه داده ميشود، خبر اين اتفاق ميتواند يك آدم معمولي نه چندان پررنگ را موثر كند. يا احكام سنگيني كه آقايان صادر ميكنند، حتمن تاثير خودشان را بر افراد و جامعه خواهد گذاشت. اما متاسفانه نه تاثيري كه آقايان به خاطرش مرتكب چنين اشتباه فاحشي مي شوند.
بوي اتفاقات ناخوشآيندي به مشام ميرسد. حكومتي كه تا ايناندازه امنيتش را متزلزل ميبيند و براي خودش حادثه ميتراشد، ميشود گفت چشم بسته و با سرعت دارد ميدود كه از چيزي فرار كند. اما خوب تاريخ كشورهاي مختلف نشان ميدهد كه آينده خوبي متصور نيست و با سر به زمين خوردن در پي دارد. ديگر هر روزنزديكي يك انقلاب يا جنگ داخلي يا فروپاشي خونين را جلو چشمم نزديكتر احساس ميكنم.
پينوشت: جواب گنجي به اظهارات سحابي
حالا اما هر چه فكر مي كنم، وقتي ميزان دستگيريها و حد حكمها آنقدر مخدوش و بيحساب كتاب است كه ديگر نميشود گفت، هر كس دستگير ميشود يعني تاثير گذار بوده است يا اگر حكم نامتناسبي داده ميشود يعني آن فرد تاثير گذار بوده است.
اما خوب برعكس اين موضوع هست، وقتي به خاطر هيچ و پوچ آدمها دستگير مي شوند، حكم جلب و توقيف و بازرسي و دستگيري و چه و چه داده ميشود، خبر اين اتفاق ميتواند يك آدم معمولي نه چندان پررنگ را موثر كند. يا احكام سنگيني كه آقايان صادر ميكنند، حتمن تاثير خودشان را بر افراد و جامعه خواهد گذاشت. اما متاسفانه نه تاثيري كه آقايان به خاطرش مرتكب چنين اشتباه فاحشي مي شوند.
بوي اتفاقات ناخوشآيندي به مشام ميرسد. حكومتي كه تا ايناندازه امنيتش را متزلزل ميبيند و براي خودش حادثه ميتراشد، ميشود گفت چشم بسته و با سرعت دارد ميدود كه از چيزي فرار كند. اما خوب تاريخ كشورهاي مختلف نشان ميدهد كه آينده خوبي متصور نيست و با سر به زمين خوردن در پي دارد. ديگر هر روزنزديكي يك انقلاب يا جنگ داخلي يا فروپاشي خونين را جلو چشمم نزديكتر احساس ميكنم.
پينوشت: جواب گنجي به اظهارات سحابي
پنجشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۶
روز اجباري قدس
تو يك برنامه تلويزيوني براي بچهها، 5-6 تا بچه عرب به قول خودشان فلسطيني را ميآورند و دور گردن هر كدام يك چفيه عربي مياندازند و هي راجع به فردا و روز قدس و احساسشان نسبت به ايران و مبارزه ميپرسند.
خيلي خندهدار بود زمانيكه مجري(خالهنرگس) ازش پرسيد، وقتي روز قدس حضور مردم ايران را ميبينيد چه تاثيري رويتان دارد؟
و بچهها همه جواب دادند، خاطرات گذشته را برايمان زنده ميكند.
دوباره اصرار كرد كه هيچ روحيهاي در شما برنميانگيزاند؟ و آنها جواب دادند چرا روحيه همدلي و مهرباني مردم ايران و يادآوري گذشته.
خلاصه آنقدر اصرار كرد تا بچهها را به اين حرف بكشاند كه روحيه مبارزه و جنگ تا پيروزي را در شما زنده مي كند و آنها هيچ...
تا اخرش خودش گفت ما ايرانيها ضربالمثلي داريم كه كار را كه كرد؟ آن كه تمام كرد، مبارزه كامل شما تا رسيدن به پيروزي مهم است.
مترجم ترجمه كرد و بچهها مبهوت فقط ان شاءالله گفتند.
بعد رئيس جمهور در مصاحبهاش ميگويد ما به خواست مردم فلسطين احترام ميگذاريم. و وقتي خبرنگار بال بال ميزند از اين جواب، دل مردم ايران خوش ميشود كه عجب دموكرات است اين مرد.به طرز تلخي خنده دار است.
خيلي خندهدار بود زمانيكه مجري(خالهنرگس) ازش پرسيد، وقتي روز قدس حضور مردم ايران را ميبينيد چه تاثيري رويتان دارد؟
و بچهها همه جواب دادند، خاطرات گذشته را برايمان زنده ميكند.
دوباره اصرار كرد كه هيچ روحيهاي در شما برنميانگيزاند؟ و آنها جواب دادند چرا روحيه همدلي و مهرباني مردم ايران و يادآوري گذشته.
خلاصه آنقدر اصرار كرد تا بچهها را به اين حرف بكشاند كه روحيه مبارزه و جنگ تا پيروزي را در شما زنده مي كند و آنها هيچ...
تا اخرش خودش گفت ما ايرانيها ضربالمثلي داريم كه كار را كه كرد؟ آن كه تمام كرد، مبارزه كامل شما تا رسيدن به پيروزي مهم است.
مترجم ترجمه كرد و بچهها مبهوت فقط ان شاءالله گفتند.
بعد رئيس جمهور در مصاحبهاش ميگويد ما به خواست مردم فلسطين احترام ميگذاريم. و وقتي خبرنگار بال بال ميزند از اين جواب، دل مردم ايران خوش ميشود كه عجب دموكرات است اين مرد.به طرز تلخي خنده دار است.
دوشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۶
سن، معيار مناسب؟!!!
در دو روز متفاوت، بين ساعتهاي 12 تا 3 و 4 تا 7 عصر در چند پارك محلي در حوالي غرب و شمال غرب تهران يك چرخي زديم و راجع به كمپين با تعدادي از مردم به صورت نمونهاي صحبت كرديم.
علاوه بر واكنش ها نسبت به حقوق زنان و مردان، اين بار چيز ديگري كه براي من جالب تر بود، ديدن و صحبت نزديك با مردم بود.
اول اينكه تصور نميكرديم اين ساعتها از روز، در ماه رمضان آدمهاي زيادي را ببينيم كه خوب بر خلاف انتظار، پاركهاي محلي پر از آدم بودند.
دوم طي اين دو روز با چيزي حدود 30 زوج (گرد شده به پايين)، دختر و پسر مواجه شديم،به جز مردها يا زناني كه تنها بودند يا زنان يا مرداني كه با افراد همجنس خودشان بودند. از واژه زوج عمدن استفاده ميكنم چون تمام اين 30 زوج در حالتي نشسته بودند كه حتي گاهي ترديد داشتيم كه حضور ما ميتواند مزاحم آنها باشد يا نه؟ و هر بار اين را ازشان ميپرسيديم و خوب آن طفلكيها كمي معذب ميشدند و خوب اين تعدادي بودند كه پذيرفتند(منهاي كساني كه ميگفتند نه و نميخواستند چند دقيقه هم وقتشان از دست برود).
يك نكته خيلي جالب نبودن محل مناسب براي ارتباط اين افراد با هم و اجبارشان در انتخاب فضاي پارك بود كه به طرز تاسفانگيزي پررنگ به چشم ميخورد.
از اين 30 زوج كه برگه ها را امضا كردند، در بيش از 20 زوج، دختر هم سن پسر و يا بزرگتر بود. در محدوده سني بين 19 تا 27 سال. يعني بيش از66% كل.
زماني ارسطو گفته بود در انتخاب زوج چهار برتري مرد بر زن لازم است: سن، قد، علم، مال. جداي از نگاه ارسطويي به مقوله جنسيت، اين چيزي بود كه بسياري از مشاوران خانواده و روانشناسان هم سالها تكرار كردهاند.با اين وجود چنين تغيير معياري چيز جديدي نيست اما چنين اكثريتي شدنش دست كم با يك ديد تخميني و ميداني براي خود من بسيار جالب بود.
اما چه چيزي باعث اين تغيير معيار شده است؟ آيا واقعن معيار سني، معيار مناسبي است براي زوجيت بين دو آدم؟ آيا بلوغ فكري و عقلي براي دختران هنوز هم زودتر از پسران اتفاق مي افتد؟ آيا تعيين ارزشها و الويتها و نيازهاي زندگي ربطي به سن و جنس دارد؟ و يا اصلن آيا نزديكي اين ارزشها و الويتها در يك رابطه لازم است؟ يا كمكي به بهتر بودن آن ميكند؟
آيا دختران در رابطه با پسران كوچكتر يا همسن خودشان كمتر تحت تسلط فكري و احساسي قرار مي گيرند؟ و آيا اين ملاك مهمي براي رابطه آنها است؟
آيا پسرها در رابطه با دختران بزرگتر يا همسن خودشان مسئوليت كمتري را احساس مي كنند؟ و پشتيباني عاطفي و مالي بيشتري احساس ميكنند؟
امكان تسلط عاطفي دختران در چنين رابطهاي چقدر است؟
آيا با چنين رابطهاي پيشنيه تاريخي- ذهني آقا بالاسر كمرنگتر مي شود؟
چيزهاي جالب ديگري هم بود كه شايد يك فرصت ديگر بعضيشان را نوشتم.
علاوه بر واكنش ها نسبت به حقوق زنان و مردان، اين بار چيز ديگري كه براي من جالب تر بود، ديدن و صحبت نزديك با مردم بود.
اول اينكه تصور نميكرديم اين ساعتها از روز، در ماه رمضان آدمهاي زيادي را ببينيم كه خوب بر خلاف انتظار، پاركهاي محلي پر از آدم بودند.
دوم طي اين دو روز با چيزي حدود 30 زوج (گرد شده به پايين)، دختر و پسر مواجه شديم،به جز مردها يا زناني كه تنها بودند يا زنان يا مرداني كه با افراد همجنس خودشان بودند. از واژه زوج عمدن استفاده ميكنم چون تمام اين 30 زوج در حالتي نشسته بودند كه حتي گاهي ترديد داشتيم كه حضور ما ميتواند مزاحم آنها باشد يا نه؟ و هر بار اين را ازشان ميپرسيديم و خوب آن طفلكيها كمي معذب ميشدند و خوب اين تعدادي بودند كه پذيرفتند(منهاي كساني كه ميگفتند نه و نميخواستند چند دقيقه هم وقتشان از دست برود).
يك نكته خيلي جالب نبودن محل مناسب براي ارتباط اين افراد با هم و اجبارشان در انتخاب فضاي پارك بود كه به طرز تاسفانگيزي پررنگ به چشم ميخورد.
از اين 30 زوج كه برگه ها را امضا كردند، در بيش از 20 زوج، دختر هم سن پسر و يا بزرگتر بود. در محدوده سني بين 19 تا 27 سال. يعني بيش از66% كل.
زماني ارسطو گفته بود در انتخاب زوج چهار برتري مرد بر زن لازم است: سن، قد، علم، مال. جداي از نگاه ارسطويي به مقوله جنسيت، اين چيزي بود كه بسياري از مشاوران خانواده و روانشناسان هم سالها تكرار كردهاند.با اين وجود چنين تغيير معياري چيز جديدي نيست اما چنين اكثريتي شدنش دست كم با يك ديد تخميني و ميداني براي خود من بسيار جالب بود.
اما چه چيزي باعث اين تغيير معيار شده است؟ آيا واقعن معيار سني، معيار مناسبي است براي زوجيت بين دو آدم؟ آيا بلوغ فكري و عقلي براي دختران هنوز هم زودتر از پسران اتفاق مي افتد؟ آيا تعيين ارزشها و الويتها و نيازهاي زندگي ربطي به سن و جنس دارد؟ و يا اصلن آيا نزديكي اين ارزشها و الويتها در يك رابطه لازم است؟ يا كمكي به بهتر بودن آن ميكند؟
آيا دختران در رابطه با پسران كوچكتر يا همسن خودشان كمتر تحت تسلط فكري و احساسي قرار مي گيرند؟ و آيا اين ملاك مهمي براي رابطه آنها است؟
آيا پسرها در رابطه با دختران بزرگتر يا همسن خودشان مسئوليت كمتري را احساس مي كنند؟ و پشتيباني عاطفي و مالي بيشتري احساس ميكنند؟
امكان تسلط عاطفي دختران در چنين رابطهاي چقدر است؟
آيا با چنين رابطهاي پيشنيه تاريخي- ذهني آقا بالاسر كمرنگتر مي شود؟
چيزهاي جالب ديگري هم بود كه شايد يك فرصت ديگر بعضيشان را نوشتم.
شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۶
گوش شنوا
لينك:
نگاهي مختصر مفيد به روند دموكراسي خواهي در برمه و تحولات و تنگناهاي اخير مردم در آنجا: برمه نفت ندارد.
آقاي رئيس جمهور كدام سرزمين زنان آزاد؟ فريبا داوودي مهاجر
پنجشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۶
تابوهاي جنسيتي
تابوهاي جنسيتي در بعضي كارها پررنگ و بعضي جاها كمرنگ است.
مثلن اگر پنج سال پيش من ماشين را تنها ميبردم تعميرگاه، آنقدر نگاهها عجيب غريب و گاهي تمسخر انگيز و گاه متهم كننده بود كه خيلي براي آدم بي كله و نه چندان آگاهي از اين تفاوتها (البته آن زمان بچگيهايم) مثل من خيلي سخت بود و ترجيح ميدادم مثلن دو هفته بي ماشيني بكشم تا ببرمش تعميرگاه.
البته حالا اين نگاه خيلي تغيير كرده است. گرچه شايد سن و سال و تجربه نوع برخورد با اين صنف هم مهم باشد. حالا جوري شدم كه بالا سر تعميركار مي ايستم و لحظه به لحظه ازش ميپرسم دارد چي كار ميكند و گاهي خودم هم نظر ميدهم. گرچه هنوز هم باور اين چندان برايشان ساده نيست.
چند روز پيش وقتي تعميرگاه رفتم تا رسيدم گفتم اشكال ماشين فلان است.(از روي حدس) طرف قبول نكرد. موتور را كامل پياده كرد و يك چيز را عوض كرد و درست نشد و باز آن بخشي را كه من گفته بودم باز كرد و ديد بله! شروع كرد با اعتماد به نفس توضيح دادن كه كشف كرده چي شده ... . من گفتم خوب! اين را كه من به شما گفتم. حالا شما بگوييد چطور ميخواهيد درست كنيد؟
پذيرفت و خنديد و گفت بله حق با شما است. رشته تحصيليتان چي بوده است؟
يا مثلن مصالح ساختماني فروشي همچنان خيلي پررنگ ديده مي شود اگر يك زن برود و ماسه و سيمان و گچ و خاك بخرد.
حالا جالب قضيه اين است كه باباي من تو اعتماد به نفس دادن براي اينجور كارها خيلي موثر است.
مثلن سر ماشين، يادم هميشه ميگفت فلان تعميرگاه خوبه، قيمت هم اين حدود است. زودتر درستش كن تا كار دستت ندهد. به جاي اينكه بگويد خوب اگر سخت است من ميبرم يا با هم برويم يا از اين چيزها.
حالا مصالح فروشي هم داستان جديد است چون من تا حالا نرفته بودم.
سر كارهاي خانه يك چيز كوچكي كم آمده بود كه نميارزيد كلي كرايه ماشين بدهيم.
يك بار دفعه اول با خنده گفت فردا سر راهت فلان چيز را ميگيري بيايي؟
من با چشمهاي گرد گفتم من؟ و موضوع تمام شد.
تا اينكه دفعه دوم بدون شوخي و بدون سوال آدرس طرف را داد، حدود قيمت را هم داد و گفت كه چقدر لازم است و دير نشود و همين.
من با مكث، گفتم چي بگويم؟ چه جوري؟ كجا بگذارد؟ و از اين جور سوالها... خلاصه ديدم با كارگرهاي مصالح فروشي هم سر و كله زدن را بايد ياد بگيرم به هر حال.
نشدني نبود اما هر چقدر براي من تابو بود، براي بقيه مردم آنجا هم بود.
شبيه كارگرها لباس پوشيدم و رفتم. تو كه رفتم 4-5 نفر 1 راننده و 1 پيرمرد صاحب مغازه و 2-3 كارگر نشسته بودند. رفتم سراغ پيرمرده كه پشت ميز بود. بلند سلام كردم و گفتم من فلانيام كه تا حالا چند بار جنس فرستاديد خانه. براندازم كرد و رويش به ديوار چرخاند.
راننده از روي اسم من را شناخت و گفت بله درست است بفرماييد.
بهش گفتم چي ميخواهم. به پيرمرد گفت حاجي بهش بدهم؟ پيرمرده گفت برايش ببر خانه.
توضيح دادم كه چون كم بود خودم آمدم. جوابم را نداد به راننده گفت ببرش بيرون ببين چي ميگويد. گوشهايم داغ شده بود. اما خوب خوشبختانه راننده كار را راه انداخت.
كارگرها با لبخندي گوشه لب تمام مدت براندازم مي كردند.
آقاي ظاهرن متشخص جواني هم كه تازه رسيده بود، بعد از سه بار كه ازش پرسيدند چي ميخواهد مبهوت به من خيره شده بود و جوابي نمي داد تا خيالش كامل راحت شد من كيام و چي ميخواهم و ... .
سر پول و حساب كتاب كردن هم پيرمرد حاضر نشد با من حرف بزند و به راننده ميگفت بهم بگويد و من به راننده ميگفتم و او با همان تن صدا تكرار ميكرد.
گرچه شايد اين هم بر اساس مراتب هرمي كار در ايران باشد، اما خوب در مورد مشتريان مرد همان چند دقيقه چيز مشابهي اتفاق نيافتاد و فقط با من حرف نميزد.
مثلن اگر پنج سال پيش من ماشين را تنها ميبردم تعميرگاه، آنقدر نگاهها عجيب غريب و گاهي تمسخر انگيز و گاه متهم كننده بود كه خيلي براي آدم بي كله و نه چندان آگاهي از اين تفاوتها (البته آن زمان بچگيهايم) مثل من خيلي سخت بود و ترجيح ميدادم مثلن دو هفته بي ماشيني بكشم تا ببرمش تعميرگاه.
البته حالا اين نگاه خيلي تغيير كرده است. گرچه شايد سن و سال و تجربه نوع برخورد با اين صنف هم مهم باشد. حالا جوري شدم كه بالا سر تعميركار مي ايستم و لحظه به لحظه ازش ميپرسم دارد چي كار ميكند و گاهي خودم هم نظر ميدهم. گرچه هنوز هم باور اين چندان برايشان ساده نيست.
چند روز پيش وقتي تعميرگاه رفتم تا رسيدم گفتم اشكال ماشين فلان است.(از روي حدس) طرف قبول نكرد. موتور را كامل پياده كرد و يك چيز را عوض كرد و درست نشد و باز آن بخشي را كه من گفته بودم باز كرد و ديد بله! شروع كرد با اعتماد به نفس توضيح دادن كه كشف كرده چي شده ... . من گفتم خوب! اين را كه من به شما گفتم. حالا شما بگوييد چطور ميخواهيد درست كنيد؟
پذيرفت و خنديد و گفت بله حق با شما است. رشته تحصيليتان چي بوده است؟
يا مثلن مصالح ساختماني فروشي همچنان خيلي پررنگ ديده مي شود اگر يك زن برود و ماسه و سيمان و گچ و خاك بخرد.
حالا جالب قضيه اين است كه باباي من تو اعتماد به نفس دادن براي اينجور كارها خيلي موثر است.
مثلن سر ماشين، يادم هميشه ميگفت فلان تعميرگاه خوبه، قيمت هم اين حدود است. زودتر درستش كن تا كار دستت ندهد. به جاي اينكه بگويد خوب اگر سخت است من ميبرم يا با هم برويم يا از اين چيزها.
حالا مصالح فروشي هم داستان جديد است چون من تا حالا نرفته بودم.
سر كارهاي خانه يك چيز كوچكي كم آمده بود كه نميارزيد كلي كرايه ماشين بدهيم.
يك بار دفعه اول با خنده گفت فردا سر راهت فلان چيز را ميگيري بيايي؟
من با چشمهاي گرد گفتم من؟ و موضوع تمام شد.
تا اينكه دفعه دوم بدون شوخي و بدون سوال آدرس طرف را داد، حدود قيمت را هم داد و گفت كه چقدر لازم است و دير نشود و همين.
من با مكث، گفتم چي بگويم؟ چه جوري؟ كجا بگذارد؟ و از اين جور سوالها... خلاصه ديدم با كارگرهاي مصالح فروشي هم سر و كله زدن را بايد ياد بگيرم به هر حال.
نشدني نبود اما هر چقدر براي من تابو بود، براي بقيه مردم آنجا هم بود.
شبيه كارگرها لباس پوشيدم و رفتم. تو كه رفتم 4-5 نفر 1 راننده و 1 پيرمرد صاحب مغازه و 2-3 كارگر نشسته بودند. رفتم سراغ پيرمرده كه پشت ميز بود. بلند سلام كردم و گفتم من فلانيام كه تا حالا چند بار جنس فرستاديد خانه. براندازم كرد و رويش به ديوار چرخاند.
راننده از روي اسم من را شناخت و گفت بله درست است بفرماييد.
بهش گفتم چي ميخواهم. به پيرمرد گفت حاجي بهش بدهم؟ پيرمرده گفت برايش ببر خانه.
توضيح دادم كه چون كم بود خودم آمدم. جوابم را نداد به راننده گفت ببرش بيرون ببين چي ميگويد. گوشهايم داغ شده بود. اما خوب خوشبختانه راننده كار را راه انداخت.
كارگرها با لبخندي گوشه لب تمام مدت براندازم مي كردند.
آقاي ظاهرن متشخص جواني هم كه تازه رسيده بود، بعد از سه بار كه ازش پرسيدند چي ميخواهد مبهوت به من خيره شده بود و جوابي نمي داد تا خيالش كامل راحت شد من كيام و چي ميخواهم و ... .
سر پول و حساب كتاب كردن هم پيرمرد حاضر نشد با من حرف بزند و به راننده ميگفت بهم بگويد و من به راننده ميگفتم و او با همان تن صدا تكرار ميكرد.
گرچه شايد اين هم بر اساس مراتب هرمي كار در ايران باشد، اما خوب در مورد مشتريان مرد همان چند دقيقه چيز مشابهي اتفاق نيافتاد و فقط با من حرف نميزد.
دوشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۶
زن + بچه = نيم مرد؟
نفيسه بيشتر از همه اذيت شده است. 7-8 ساعت بازجويي و انواع و اقسام تهمت و افترا. حالا با آن جسارت ستودنيش بخشي از اتفاقات آن روز را نوشته.
شنبه نفيسه را ديدم. رنگش زرد بود و خنده بزرگ و شادش محو شده بود. چشمهايش خيره بود و مبهوت انگار دارد به خيلي چيزها فكر مي كند. اتفاق افتاده بود و وقتي داشت با لهجه شيرينش پشت همهمه جلسه تعريف ميكرد كه چهها بهش گفتند، من فقط نگاهش مي كردم.
از نفيسه هم راجع به بچه پرسيدند.
دكتر حكيمي هم روز چهارشنبه از ناهيد پرسيد چي خوانده؟ بعدكه ناهيد گفت دانشجوي دكتراي جامعه شناسي است پرسيد بچه دارد يا نه؟ و بعد از محبوبه و بعد از جواب هر دو خنديد و گفت كارهاي اصل كاريتان مانده است. و بلافاصله خودش را جمع و جور كرد و گفت البته نه اينكه اينها اصلي نباشد.
كديور را هم قبلن نوشته بودم، چند همسري را براي بچهدار شدن، اگر همسر اول نابارور است مجاز دانسته بود.
نمي دانم اشك اين بچه كه اين پايين گذاشتم را نميتوانستم اين بالا تاب بيآورم.
***
اين وبلاگ را تو بلاگ لوا ديدم: گويا پرسش و پاسخ احمدي نژا با دانشجوها را مرتب آپ ميكند.
شنبه نفيسه را ديدم. رنگش زرد بود و خنده بزرگ و شادش محو شده بود. چشمهايش خيره بود و مبهوت انگار دارد به خيلي چيزها فكر مي كند. اتفاق افتاده بود و وقتي داشت با لهجه شيرينش پشت همهمه جلسه تعريف ميكرد كه چهها بهش گفتند، من فقط نگاهش مي كردم.
از نفيسه هم راجع به بچه پرسيدند.
دكتر حكيمي هم روز چهارشنبه از ناهيد پرسيد چي خوانده؟ بعدكه ناهيد گفت دانشجوي دكتراي جامعه شناسي است پرسيد بچه دارد يا نه؟ و بعد از محبوبه و بعد از جواب هر دو خنديد و گفت كارهاي اصل كاريتان مانده است. و بلافاصله خودش را جمع و جور كرد و گفت البته نه اينكه اينها اصلي نباشد.
كديور را هم قبلن نوشته بودم، چند همسري را براي بچهدار شدن، اگر همسر اول نابارور است مجاز دانسته بود.
نمي دانم اشك اين بچه كه اين پايين گذاشتم را نميتوانستم اين بالا تاب بيآورم.
***
اين وبلاگ را تو بلاگ لوا ديدم: گويا پرسش و پاسخ احمدي نژا با دانشجوها را مرتب آپ ميكند.
جمعه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۶
جنس تبعيض
يك سوال ساده:
چي ميشود كه كسي به تبعيض جنسيتي و نابرابري حساستر ميشود؟
اگر كسي مثل من نسبت به اين موارد حساسم، چون در زندگي شخصيم نمونههاي نابرابري كه تاثير مستقيم يا غير مستقيم بر زندگيم بگذارد زياد ديدهام. و مسلم است كه اگر زمان، حساسيتم را بيشتر كرده است به اين خاطر است كه نابرابري زندگي شخصيام را بيشتر مختل كرده است.
اما وقتي ميگويم نابرابري يا تبعيض منظورم اين نيست كه به فرض من، پدر و مادر يا برادر متعصب و غيرتي داشتهام كه برايم محدوديت به وجود آوردهاند يا بهم سخت گرفتهاند يا طوري پرورش يافتهام كه احساس ضعف يا ناتوانايي بكنم. برعكس چيزي كه من را حساس كرده است اختلاف بين چيزي است كه باهاش بزرگ شدم و ديدي كه جامعه بهم داد.
هر چه بيشتر مي گذرد فرهنگ سخت و نامنعطف مردسالار پررنگتر زندگيام را تهديد ميكند.
جالب است موقع ابراز احساس و نرمش، فرهنگ فردي فرهنگ سختگير پدرسالارانه است كه نبايد ذرهاي طرفت را شاد كني مبادا طرف بيظرفيت باشد و رو گرده زندگيت سنگيني كند و ...چون زنان ذاتن بي ظرفيت هستند از نظر عاطفي.
موقعي كه قرار است مسئوليت كاري را بپذيري، زن خودش مسئول جسم و روح خودش است حتي اگر تو هر بلايي سرش آورده باشي. موضوع اين است كه تو كارت را بكني و بروي به سلامت و براي توجيه شعار روشنفكرانه بدهي...
وقتي حتي زن ابراز دلتنگي و تنهايي ميكند بدون توقع، فقط براي اينكه گوش شنوايي باشي، صدا ممنوع ميشود. تنهايي و دلتنگي و هر واژهاي شبيه آن ممنوع ميشود مبادا آب تو دلت تكان بخورد و عذاب وجدانت يادآور بشود برايت...
اما خوب در عوض خدا زن را آفريده براي پر كردن انواع و اقسام خلاهاي عاطفي تو در هر شرايطي و اين را زن اگر حساس نباشد، ديوانه نباشد، مزاحم نباشد، بايد بپذيرد...
بدجوري احساس تنهايي كردم. تا صبح گريه مي كردم. نگران چيزي بودم كه ميتوانست انواع تهمت و افترا را براي هميشه رو سرم خراب كند... اما خوب خستگي از هر چيزي مهمتر است. مسئوليت چه معني دارد؟
تو كي هستي؟
تعهد ِ حرف كجاست؟
دير كردي. خسته بودم. به من چه كه به سبب وجود چيز مشترك، تمام اعتقاداتت را به بازي ميگرفتند. به من چه كه تو كي هستي؟ تا وقتي مرحمي براي تنهايي من هستي خوب است. در غير اينصورت من خستهام.
فكر مي كردم اگر كار به سلول برسد و به افترا و به خستگي، جز مرگ آگاهانه چاره ديگري هم برايم ميماند؟ هنوز كه نيافتهام.
خواسته هاي زنان ايران ذرهاي شبيه حال زنان دنيا نيست. زنان دنيا مشكلي راجع به همسران قانوني همسرشان ندارند. زنان دنيا مشكلي به نام قفس ازدواج تا وقت كفن، مگر كه شوهر نخواهد ندارند. زنان دنيا پول خسارت در عوض قتلشان نصف بيضه چپ مردان نيست. براي زنان دنيا پيش فرض بيكفايتي براي نگهداري بچههايشان نيست. زنان دنيا استقلال كار، زندگي، سفر، عاطفه، كلمه، رفتار، محبت دارند. زنان دنيا به جاي جسمشان، به خودِ بودنشان اهميت ميدهند. زنان دنيا پشت پا خورده ترك كرده نميشوند، مگر در تجاوز. زنان دنيا دوست داشته ميشوند. زنان دنيا محترم واقع ميشوند. زنان دنيا الويت عاطفي اوليه مردانشان هستند...
بنابراين هيچ كدام از مطالبات من، مطالبات ما مطالبه حال زنان دنيا نيست، مطالبه من درد زندگي شخصي خودم است. مطالبه من حس حقارتي است كه تو بهم مي دادي و ميدهي. مطالبه من بيمسئوليتي عاطفي تو است با شعار آزادي فردي. مطالبه من مشكل حل نشده اين روزهايم است كه تو به خاطرش توبيخم مي كني. گرچه بااين حال هم زنان دنيا بيش از پدرانمان، همسرانمان، همبسترهايمان دركمان ميكنند. و اين سبب همراهي و همدلي است نه خواست مشترك و جهاني.
چي ميشود كه كسي به تبعيض جنسيتي و نابرابري حساستر ميشود؟
اگر كسي مثل من نسبت به اين موارد حساسم، چون در زندگي شخصيم نمونههاي نابرابري كه تاثير مستقيم يا غير مستقيم بر زندگيم بگذارد زياد ديدهام. و مسلم است كه اگر زمان، حساسيتم را بيشتر كرده است به اين خاطر است كه نابرابري زندگي شخصيام را بيشتر مختل كرده است.
اما وقتي ميگويم نابرابري يا تبعيض منظورم اين نيست كه به فرض من، پدر و مادر يا برادر متعصب و غيرتي داشتهام كه برايم محدوديت به وجود آوردهاند يا بهم سخت گرفتهاند يا طوري پرورش يافتهام كه احساس ضعف يا ناتوانايي بكنم. برعكس چيزي كه من را حساس كرده است اختلاف بين چيزي است كه باهاش بزرگ شدم و ديدي كه جامعه بهم داد.
هر چه بيشتر مي گذرد فرهنگ سخت و نامنعطف مردسالار پررنگتر زندگيام را تهديد ميكند.
جالب است موقع ابراز احساس و نرمش، فرهنگ فردي فرهنگ سختگير پدرسالارانه است كه نبايد ذرهاي طرفت را شاد كني مبادا طرف بيظرفيت باشد و رو گرده زندگيت سنگيني كند و ...چون زنان ذاتن بي ظرفيت هستند از نظر عاطفي.
موقعي كه قرار است مسئوليت كاري را بپذيري، زن خودش مسئول جسم و روح خودش است حتي اگر تو هر بلايي سرش آورده باشي. موضوع اين است كه تو كارت را بكني و بروي به سلامت و براي توجيه شعار روشنفكرانه بدهي...
وقتي حتي زن ابراز دلتنگي و تنهايي ميكند بدون توقع، فقط براي اينكه گوش شنوايي باشي، صدا ممنوع ميشود. تنهايي و دلتنگي و هر واژهاي شبيه آن ممنوع ميشود مبادا آب تو دلت تكان بخورد و عذاب وجدانت يادآور بشود برايت...
اما خوب در عوض خدا زن را آفريده براي پر كردن انواع و اقسام خلاهاي عاطفي تو در هر شرايطي و اين را زن اگر حساس نباشد، ديوانه نباشد، مزاحم نباشد، بايد بپذيرد...
بدجوري احساس تنهايي كردم. تا صبح گريه مي كردم. نگران چيزي بودم كه ميتوانست انواع تهمت و افترا را براي هميشه رو سرم خراب كند... اما خوب خستگي از هر چيزي مهمتر است. مسئوليت چه معني دارد؟
تو كي هستي؟
تعهد ِ حرف كجاست؟
دير كردي. خسته بودم. به من چه كه به سبب وجود چيز مشترك، تمام اعتقاداتت را به بازي ميگرفتند. به من چه كه تو كي هستي؟ تا وقتي مرحمي براي تنهايي من هستي خوب است. در غير اينصورت من خستهام.
فكر مي كردم اگر كار به سلول برسد و به افترا و به خستگي، جز مرگ آگاهانه چاره ديگري هم برايم ميماند؟ هنوز كه نيافتهام.
خواسته هاي زنان ايران ذرهاي شبيه حال زنان دنيا نيست. زنان دنيا مشكلي راجع به همسران قانوني همسرشان ندارند. زنان دنيا مشكلي به نام قفس ازدواج تا وقت كفن، مگر كه شوهر نخواهد ندارند. زنان دنيا پول خسارت در عوض قتلشان نصف بيضه چپ مردان نيست. براي زنان دنيا پيش فرض بيكفايتي براي نگهداري بچههايشان نيست. زنان دنيا استقلال كار، زندگي، سفر، عاطفه، كلمه، رفتار، محبت دارند. زنان دنيا به جاي جسمشان، به خودِ بودنشان اهميت ميدهند. زنان دنيا پشت پا خورده ترك كرده نميشوند، مگر در تجاوز. زنان دنيا دوست داشته ميشوند. زنان دنيا محترم واقع ميشوند. زنان دنيا الويت عاطفي اوليه مردانشان هستند...
بنابراين هيچ كدام از مطالبات من، مطالبات ما مطالبه حال زنان دنيا نيست، مطالبه من درد زندگي شخصي خودم است. مطالبه من حس حقارتي است كه تو بهم مي دادي و ميدهي. مطالبه من بيمسئوليتي عاطفي تو است با شعار آزادي فردي. مطالبه من مشكل حل نشده اين روزهايم است كه تو به خاطرش توبيخم مي كني. گرچه بااين حال هم زنان دنيا بيش از پدرانمان، همسرانمان، همبسترهايمان دركمان ميكنند. و اين سبب همراهي و همدلي است نه خواست مشترك و جهاني.
اشتراک در:
پستها (Atom)