شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸
شيريني سنندج يا ؟
خواب ديدم در جمع شلوغ غير مجازي بودم.
بحث و صحبت و و پيشنهاد و خنده...
يك جعبه شيريني دو بار بهم تعارف شد واصرار.
هر دو بار برداشتم.
و يك جعبه شيريني ديگر و باز...
بار سوم آمد با همان جعبه اول بعد از توضيح من كه خوردم و مثل همديگرند و ...
(يادم باشد حتي در تعريف اين خواب هم نبايد از سه نقطه استفاده كنم، برخورنده است) اما اصرار او كه من آورده ام از سنندج و تعارف او را نبايد رد كنم.
صدايش گرم بود.
لحنش هم.
حسش هم.
برخلاف بيداري مجازي
اين طوري است. من آرزوهايم را خواب ميبينم.
جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۸۸
واقعی فکر کن
به اضافه چهار تا کلمه تزیینی که حالا شاید یک روزی وقتی به کلمه ها مجرد نگاه می کردی یا بهتر بگویم وقتی کلمه ها در فضای مجرد فقط حرکت می کردند، یک جایی از حست را هم تکان می دادند.
حالا چی؟
هر اسمی می خواهی بگذار، پایبندی به اخلاق یا وابستگی به فلان و بهمان یا هر چیزی دیگری که تو می گویی. اما در این آشی که پختی، از من صرفن دسته ملاقه ای نساز که فقط هر از گاهی که آشت داشت ته می گرفت، با حضور من همش بزنی و بعد خیلی راحت بگذاریمم کنار.
تلخم می کند. تلخ و سرد.
سهشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸
تست 2
لعنت به هر چی... و ... و ... است.
شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸
جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۸
جدا جدا، درد جدا
همه آن خشونت کلامی که مردمت این بار پررنگ تر و عصبانی تر فریاد می زدند دردش جدا...
همه آن آدمهایی که 5 ماهی شد که تو آن سلولهای به تمسخر نشسته یک ملت گروگان گرفته شده اند و بعد از این همه جز اخلال در ترافیک شهر هیچ چیز دیگری از مقاومتشان درنیامده که به مذاق کورچشمان خوش بیاید و باب طبع باشد دردش جدا...
همه آن پیام و صدا که پشت هم رفت و آمد تا نگرانیت را تو جیبت بگذاری و بروی طالقانی، نه پشت یک صدا که نمی دانی تا کی ممکن است باز بشنوی یا نه که باز جیبت خالی بود وقتی می رفتی دردش جدا...
همه آن نگرانی صدایی که پشت همه غم سنگینی که بود همراهت می آمد و می دانستی بار اضافه کردی به اضافه هر چه غم که بوده دردش جدا...
بعد از ماهها با شال سیاه و عینک سیاه و دستبند سبز می شناسدم و به نام از بین مردشکلان سیاه صدایم می کند و تو هم می روی درست بین آن سیاه پوشان گرم در آغوش می گیریش و یادت می آید روزی که با همه تب آمد و گرم نشستیم و ساختیم و ... باز هم نگاهش می کنم. سفارت یونان. کاش در کوله ام جا می شد که تو هم می آمدی و تمام مدت دستت را سفت می گرفتم و می دویدیم و فریاد می زدیم و چندین نفر دیگر را هم از دستگیری رها می دادیم و چندین سیاه دیگر را از کتک خوردن می رهاندیم و هر بار سبز می کردیم تمام هوای شهر را که حالا دنبالت نگردم در نمی دانم کجا؟ در نمی دانم کی؟
کدام یک از سیاهی ها تو را برد؟ چطور بردت؟ چقدر سرفه کردی و جایی را ندیدی تا بردنت؟ کجا؟ کی؟ تا کی؟ دردش جدا...
و تمام نگرانی تمام نشدنی، تمام خطی که باز نمی شود چه دور بشوی چه نزدیک، تمام روز، تمام روز، بعد از دو روز زود و بریده بریده جواب می داد یعنی مشتاق و پیگیر که جواب داده باشد، اما حالا تمام روز، تمام روز، هیچ جا نیست، هیچ جا، یک بطری آبی که خانه جا گذاشت نگرانی را خیس نگه می دارد. هر بار می گویم یک سهل انگاری نا آشنا است، یک صدای نگران می گوید که بعد از 12 ساعت و 3-4 بار تماس من بالاخره نگران شده و مطمئن می شوم که برنگشته، دوباره شیطنت من در مورد ترجمه به انگلیسی و آبشار خدافظ عین من. نه انگیلیش حتی، فارسی.
نگرانی... دیگر چه چیزی دیگری باید می گفتم که نگفتم؟
نگرانی... دیگر از چه اتفاق ایرانی این 5 ماه باید تعریف می کردم که نیاید قدم زدن در خیابانهای تهران؟
نگرانی... شیطنت چند باره من که آمادگیش را برای هر بازحویی بسنجم و شاید احساس ترس واقعی را درش به وجود بیاورم و آبشار با آن لبخند شیطنت آمیز عکاسی با وجود همه توضیحاتم در مورد ممنوع بودن در فلان جا و بهمان، چه راز محافظت آمیزی باید اضافه می کردم که نکردم؟
نگرانی... در نا کجا. در نازمان. در گم شده ها.در... نگرانی دردش جدا...
دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۸
امضا گيري در سوله
صبح كله سحر تا شب تاريك كه اين روزها هم زود تاريك است سر كارم و بعدش هم ديگر هيچ...
اين همه زحمت اين سه سال و حالا هنوز اين همه حكم هاي اعدام. اين همه آمار طلاق. اين همه كش و قوس زندگي. و آخر اين كه اين همه احساس ناراحتي و ياسي كه هر روز دارد بر سرمان خراب ميشود. عجيب تر اينكه اين مدت وقت نشد يا شايد هم حسي نبود كه با مردم صحبت كني. و ببيني از حقوق زنان و البته خودشان، از انسانيت هنوز چيزي مي خواهند يا نه.
***
كارخانه اما فضايش فرق مي كرد. جزء معدود كارخانههايي بوده كه من در آن احساس امنيت ميكردم. در يك جاده دور از اتوبان اصلي، در يك بيابان كه تا 2 كيلومتر فاصله از آن فقط باغ است و البته تك و توك كارخانه اي ديگري كه نورش از دور پيدا ميشود.
بيشتر از 8 تا سگ ولگرد كه به همه چيز و همه كس پارس ميكنند مگر اينكه چندين بار آنجا آمد و رفت كرده باشي.
حدودن 80 كيلومتري تهران، در يك جاده فرعي.
با اين اوصاف شبهاي زيادي را حتي تا 11 شب آنجا بودهام، كه تمام شيفتها تعطيل شده اند و فقط يك نفر كارگر شيفت شب مانده بود. با اين اوصاف هيچ احساس بدي نداشتم و يا هيچ عجلهاي براي برگشتن.
در حالي كه همان روزها كارخانههاي ديگري رفتم كه فضا فقط مردانه نبود و كلي هم كارگر زن داشتند، اما با اين حال بيشتر از ساعت 3-4 نماندم و دوست داشتم زودتر برگردم. همين كه از در سالن وارد ميشدم خنده هاي زير زيركي كارگرها و سركارگرها و خلاصه... تا وقتي در ته ديدشان نباشم. هرزگي نگاهها و پچ پچ ها و نا امني و بياعتمادي كاري و ...
خلاصه كارخانه امن، روزهاي قبل از انتخابات هم شور و حال عجيبي داشت.
اول اينكه تعديل نيرو داشت بيش از 50 % از كارگران اتمام حساب شده بودند و بيكار. هم به خاطر شرايط اقتصادي و كار و هم به خاطر سيستم اتوماتيكي كه من برنامه اش را مينوشتم و ديگر كارگر اضافه لازم نداشت.
با اين حال بيشتر كارگران از ا.ن حمايت ميكردند اما نه آنطور كه بحث سياسي بكنند و جدي. فقط در اين حد كه نوار سبز ديگري را از روي دستگاهش باز كنند و باز فردا صبح يك نوار جديد و يك شعار جديد...
خلاصه اينكه من با آن فاصله خانم مهندس و كارگر نميتوانستم بفهمم چرا با اين همه فشار اين چهار سال هنوز احمدي نژاد را انتخاب ميكنند؟
***
هفته پيش تقريبن بيشتر قسمتهاي سيستم كار ميكرد. اتوماتيك و بي نقص.
جعبه ابزار را پر از وسايل و ابزار اضافه و كمكي و چه و چه كردم. لب تاپ را خاموش كردم و بستم. كاغذهاي نقشه و برنامه ها را تو فايل گذاشتم و خسته كه حالا 80 كيلومتر هم رانندگي مانده آن هم زير اين باران، ياد دفترچه هاي كمپين افتادم.
يكي از كاغذها را درآورم و به صاحب كارخانه كه ايستاده بود و آخرين تستهاي دستگاه را ميديد گفتم خوب حالا آقاي فلاني ميخواهم ازتان امضا بگيرم.
گفت امضاي تحويل دستگاه؟
خنديدم و گفتم نه گرفتن امضاي آن با رئيس. يك امضاي ديگر و برگه كمپين را دادم دستش و گفتم اين را بخوانيد لطفن و امضا كنيد.
هر سطري را كه ميخواند چهره اش عوض ميشد. اوايل مي خنديد، بعد دقيق شد، بعد متاثر و گاهي فكري...
آخر گفت، خوب البته مي دانيد كه اينها كه اينجا هست جاي بحث دارد. بعد با تعجب فراوان ادامه داد شما كه تمام مواردي كه در اين هست را قبول نداريد؟
آنقدر سر اين پروژه باهاش سر همه چيز بحث كرده بودم و خسته ام كرده بود و باز يكدفعه به تمجيد برخواسته بود كه واقعن آماده هر بحث ديگري شده بودم.
گفتم چرا قبول دارم، بحث كنيم. مثلن چه موردي؟
صاف رفت سراغ شهادت.
خوشحال شدم كه با اين خستگي من سراغ سرراست ترين قانوني كه مي شود يك مثال موردي ازش پيدا كرد رفته
گفتم الان كه من دارم برميگردم تو اين تاريكي و خلوتي جاده هر بلايي سرم بيايد نميتوانم به تنهايي شهادت بدهم كه چي شده است و ...
و كلي صحبت ديگر راجع به قرآن، قانون، چند همسري، طلاق و و ...
با كله چندين بار تاييد كرد و خواست برگه پيشش باشد و دفترچه را هم خواست براي توضيحات اضافه بگيرد. همان لحظه مدير فني كارخانه هم رسيد آن هم يك برگه گرفت و پرسيد اگر از بقيه بخواهند مي توانند امضا بگيرند يا نه و قرار شد دفعه بعد كه مي روم ازشان بگيرم.
خيلي دلم ميخواست با كارگرهايي كه ميآمدند هنگام صحبت ما ايستادند و گوش ميدادند و با تعجب نگاه ميكردند و ميرفتند هم صحبت كنم، اما هنوز ممكن نشده است. ترجيح ميدهم رئيسشان ازشان امضا بگيرد يا دست كم اول او امضا كند و بعد سراغ بقيه بروم.
خلاصه اينكه كمپين هنوز روان است حتي در سوله ها...
باز هم ...
8 و 4 دقيقه صبح ساعت را دوباره نگاه ميكنم، با خودم ميگويم هنوز مانده تا 8 و نيم كاش زنگ بزند.
8 و 23 دقيقه هنوز زود است كه خبر بد را مطمئن بشوم.
8 و 32 دقيقه زنگ نزد. ديدي زنگ نزد. اتفاق خوبي در راه نيست.
8 و 45 دقيقه نفس عميق بكش. شايد بيرون ترافيك است.
9 و 5 دقيقه ديگر قلبم تند ميزند. جرات ندارم كه بخواهم صدايش را بشنوم و يا نشنوم.
9 و 15 دقيقه چند بار صفحه تايپ sm را باز ميكنم و ميبندم.
9 و 25 دقيقه پيام را ميزنم و ميگويم جواب خوبي نخواهد رسيد.
بوق sm ميآيد. ميگويم اميدوارم بدترين خبر نباشد.
باز ميكنم، درست بدترين چيزي كه نگرانش بودم...
تا 2-3 ساعت بعد حتي نميدانم چه كار بايد كرد؟ چه بايد گفت؟
لعنت به اين خوابهاي واقعي
سهشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۸
اولينانه
ميدانم كه ميداني چه چيزهايي ممكن بود من را به هم بريزد.
ميدانم كه مي داني چه چيزهايي ممكن بود گفته بشود كه كنجكاوانه و آزارنده باشد.
ميفهمم كه وقتي ميگويي "از كنارت بودن خوشحالم" باز 7-8 تا جمله را به قرينه فلان حذف كردي.
حالا بيا اين بار را بگذاريم به قرينه معنوي
يعني من به طور معنوي جمله هاي حذف شده را درك كردم. از بس معنويتم رفته بالا.
يعني مي گويم كه بداني كه ميدانم معني "همراهي" با معني "خواست بودن" فرق مي كند و براي من چه دلنشين شد اين بار. اما نه چون تنهايي از پسش بر نميآمدم، فقط براي اينكه تو هم بودي.
. مجرد جداگانه
دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۸
چك ليست
"خنده در تاريكي" ناباكوف را ميخوانم و از نگارش و محتوايش خوشم ميآيد. و البته ياد دوست فرهيخته ميافتم كه كاش كمي باهاش گپ بزنم و ببينم از فرهيختگيش چيزي به ما منتقل مي كند در اين باره يا نه؟
3-4 تا فيلم ميبينم كه خوب هيچ كدام را توصيه نميكنم.
يادم ميافتد يك روزگاراني نه چندان دور من صبحها وقت ورزش كردن داشتم.
هنوز ته توهاي ذهن را نرسيدم مرتب كنم كه بشود اينجا چيزي نوشت، اما فعلن عجالتن:
ترميم راه حلهاي به بن بست رسيده را چطور انجام ميدهيد؟
چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸
14 سالگي دوباره
بعد از اين همه سال، چنين حسي برايم خوشآيند و دوست داشتنيتر از آن احساسي است كه بايد 13-14 سالگي ميداشتم.
مثل بقيه دخترها، احساس لمس توان بارداري چيزي مبهم، ناشناخته و پر از ابهام و ترس و سوال و شايد ته ماندهاي از ملث بودن لذت و و و بود.
اما حالا بدون كابوس تمام اين سالها،منهاي كاوبس همهء اما و اگرها و منهاي تاثير بر تمام روابط و تصميم ها، يك حس نو و دوست داشتني عجيبي دارم.
تصور اينكه يك موجود ديگري ميتواند، بدون هيچ دليل مصنوعي و به طور كامل در من پا بگيرد و سالم بزرگ بشود و به دنيا بيآيد خيلي دوست داشتني است.
در آن حد كه بدون تمام شرايط ديگر زندگي فكر ميكنم كاش همين روزها...
راستي تو در اين حسهاي من دنبال چي ميگردي؟
سهشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸
یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸
میم محسن
هنوز هم میم محسن می رسد روزی که دوباره با خیال آسودهء آسیب دیده اینها را گوش بدهی و به واژه ها تک به تک فکر کنی و نیوش کنی و شاید چیزکی بنویسی و من بخوانم و بخندم به آنچه میم محسن نامجو می خواند و آن فلسفه که تو برایش می نویسی.
هر بار از هم بندیها می گوید آنقدر مشتاقانه گوش می دهم و می پرسم عجب! دیگر! بعد چی؟!! که شاید همان دو تک جملهء شاید دو تک دیدار با تو را بازگو کند و آخر آنها اضافه کند که: خوب بود و قوی، گرچه نگران.
میم محسن باز تضادها را مرتب و ناهمگون کنار هم چیده است:
روزی شدم به صداقت
وای وای واوای کجا رفت؟...
...
ما را به رنج دوری
ما را به عشق و شوری...
ما را به راز فاشی
ما را به آش و لاشی...
ما را به حامله باکره
و فکر می کنم اینها را که بشنوی و بخواهی بنویسی یاد کی ها این روزها می افتی و چه چیزهایی از آن توی بی دلیل و بی بدیل و ...؟
همش دلم می گیره...
میم محسن، سلطانیسم را یادت هست؟
هنوز هم آن تو کتاب می گیری و می خوانی؟ از فلسفه سیاست چیزی بهت می رسانند؟
مقام معظم سروری "میم محسن نامجو" را بشنوی، خستگی بعضی از این روزهایت را به در می کند
فغان از دستت ای امان
"دستت"...
فرزندانت سوراخ سنبه های تمام راز آلودگیش را عیان کردند
امان از دستشان...
آی گلادیاتورها بتازید بر جرس...
کس تازه اوین دیدهء دیگری هم هست که از میم محسن چیزی تازه بگوید که بدانیم هنوز هم قوی است، گرچه ما نگران؟؟؟
دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸
بخشيدن يا عفو كردن؟
كساني كه مي بخشند، آدمهايي هستند كه به وظيفه شان عمل ميكنند؟ كساني كه عفو ميكنند چطور؟
آدمهايي كه نمي خواهند به هر دليلي ببخشند، خطاكارند؟ آدمهايي كه نميخواهند عفو كنند چطور؟
forgive , يا give?
تا حالا شد دو بار در همين 4 ماه آخر كه كسي بعد از چندين بار لغو شدن حكم اعدام، در نهايت اعدام شد.
چه بلايي سر مردم داغديده ميآوريم كه احساس از دست دادن عزيزشان را فقط با مرگ يك نفر ديگر التيام يافته مي يابند؟
من درك ميكنم كه وقتي لحن درخواست عفو وظيفه مندانه و درك نكرده باشد، تمايلي براي عفو نميماند.
بيش از 70 روز پيش در اثر يك تصادف رانندگي، پدر و مادرم به عنوان عابر پياده در تصادف رانندگي، هر دو آسيب ديدند. از آن روز تا به حال هر دو حدود 2 ماه استراحت مطلق بودند و عمل جراحي داشتند و همچنان هم معالجه ادامه دارد. ..
راننده در يك شب تاريك بعد از نيمه شب، بدون داشتن بيمه رانندگي ماشين، با سرعت غير مجاز براي آن مسير رانندگي ميكرده است.
راننده هفته اول هر بار كه يكي از اعضاي خانواده ما را ميديد(كه شايد كلن دو بار شده باشد) راجع به اين توضيح ميداد كه وضع زندگيش خوب نيست كه بتواند مخارج بيمارستان ها و پزشكان و درمان را بدهد و ماشينش هم توقيف شده است.
ما هر بار ميگفتيم شرايط سخت اقتصاديش قابل درك است، و پول درمان هم ازش نميخواهيم اما وضع سخت بيماران طوري نيست كه ما بتوانيم در اين شرايط رضايت بدهيم كه هيچ شكايتي نيست، چون برايمان مهم است كه بهبودي كامل انجام بشود.
از هفته دوم به بعد تا يك ماه هر ده روز يك بار، راننده را ديديم و هر بار بدون هيچ تاسفي براي وضعي كه پيش آورده، بدون احساس دركي از خانه نشين كردن طولاني مدت دو نفر، بدون شرايط اضطراري كه به دست كم سه خانواده تحميل كرده، راجع به وضع خانه و زندگي و كارش توضيح ميداد و ميرفت و البته ماشينش هم با ضمانت آزاد شده بود
از ماه دوم كه تاريخ عملها رسيد، ديگر خبري از راننده نشد. نه ديدار، نه يك تلفن و نه هيچ...
احساس ما اين است كه با توضيح راجع به شرايط اقتصادي سخت( چه صادقانه و چه غير صادقانه) با تحميق ما، ميخواهد تمام هزينه درمان، خانه نشيني، و روند تمام نشده بيماري را ناديده بگيريم.
احساس ما اين است كه بدون درك مشكلاتي كه سهل انگاري، اتفاق، حادثه و يا هر روند غير عمدي و شايد هم عمدي ديگر او به وجود آورده است ناديده بگيريم.
احساس ما اين است كه از نظر او ضعف توان اقتصادي توجيه گر هر فشاري ديگري است كه بر ديگران به فرض هم غير عمد وارد كرده است.
احساس بدي است، من ديگر اعتقاد به گذشت از شكايت ندارم و روند دادگاه و پزشك قانوني و تعيين طول درمان و ... مصرانه پيگيري ميكنم.
آقاي مصطفايي وكيل بهنود در مصاحبه با يكي از كانالهاي تلويزيوني چند ساعت قبل از اعدام بهنود مي گفت، خانواده مقتول بدون درخواست ديه حاضر به بخشش شده بودند، اما وقتي در خبرها كمك براي جمع آوري ديه اضافه شد و روند بخشش عوض شد، به هيچ وجه حاضر به بخشش دوباره نشدند.
كساني كه در دادگاه محكوم به قتل ميشوند، حتي اگر غير عمد، حتي اگر در سن نوجواني به هر حال يك آدم را كشته اند.
هنرمندان، فعالان حقوق بشر، وكلا و خانواده قاتل با چه لحني درخواست عفو ميكنند؟
چقدر احساس خانواده مقتول را درك ميكنند؟
يا نه كمي كلي تر ، فرهنگ انتقام گيري در جامعه:
شعارهايي مثل "برادر شهيدم خونت را پس ميگيرم" خواسته قلبي چند درصد از مردم است؟
"ميكشم ميكشم آنكه برادرم كشت" را كيميتواند اصلاح كند؟
هنرمندان؟ فعالان حقوق بشر؟ يا خانواده كشته شدگان به تنهايي؟
dynamic processing
وقتي رانندگي مي كنم آرزو ميكنم كاش ميشد ذهن را pause كرد و فقط به جاده نگاه كرد.
صبح كه بيدار ميشوم فكر مي كنم كاش ميشد فقط برنامه هاي دلبخواه ذهن را اجرا كرد.
اين همه به ريختگي را براي چي خلق كرده است؟
چه كاري اين همه ضروري و مهم است كه هر لحظه و هر جا ذهن دست به گريبانش باشد؟
چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸
رابطه هاي صورتي
يك خواب صورتي ديدم.
لطيف و صورتي.
آدمها با هم دوست بودند. با هم ميخنديد. با هم نواري را گرفته بودند كه صورتي بود.
با هم شاد بودند.
در خنكاي آبي شناور بودند كه احساس رهايي داشت.
و من انگار هر روز هم در انتظار آن دوستي ام.
و جمله هاي يادآوري كننده اذيت ميكند:
تو نخواستي يا نتوانستي... كه
دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸
پزشكان روز 25 خرداد
آزادي و خيابان ستارخان است).
در روز 25 خرداد كه بعد از راهپيمايي مردم را به خاك و خون كشيدند و بعد درگيري تو خيابان شادمان و از آنجا در ستارخان ادامه پيدا كرد حدود 2-3 نفر از شهدا هم محلي هاي همانجا هستند.
اتفاقن بخشي از فيلمهايي هم كه در مستند ":اياك و الدما" آمده مربوط به درگيريهاي همان روز و در همان محله است.
حتمن تو خبرهاي آن روزها شنيديد كه كلي از زخميها و مجروحان را همان شب يك پزشكي در يك درمانگاهي در آن خيابان و در آن محله رسيدگي كرده و سريع فرستادتشان بروند تا مامورها نرسند و ببرند و لابد به كهريزك و بهشت زهرا برسند.
آن روزها وقتي اين خبرها ميرسيد دقيقن ميدانستم كدام درمانگاه و كدام كادر پزشكي بودند و هميشه يك جور تحسين قلبي به آدمهايي كه ديده بودمشان و آشنايي كمرنگي داشتم زير پوستم بود.
بعد از اين مدت باز با كل كادر آنجا روبرو شدم، باورش سخت بود. تعداد زيادي از پزشكان متخصص نبودند، دكتر داروساز داروخانه نبود.
كادر ثابت داروخانه نبودند.
يك آقاي ظاهرن دكتري بود، بسيجي ظاهر. پيرهن رو شلوار. ريش و اينا... انگشتر عقيق و ...
يك خانمي با روپوش سفيد، اما چادر كش دار به سر. با كارگران داروخانه درگير بودند از لحن صحبت بينشان معلوم بود كه كارگران تحت اجبارند و هيچ خوش ندارند از همكاران تازهشان.
پزشكان متخصص، خصوصي جايشان را دادهاند به پزشكان مخلص و جان بر كف فلان... . يك برادري هم بازجو نما هر روز صبح ميآيد يك سر به درمانگاه ميزند و خبرهاي تازه ميگيرد و باز ميپرسد اينجا چه خبر؟
خلاصه كه فضا به شدت امنيتي و تحت كنترل بود. يك جورايي هم به نظر ميآيد كادر قبلي يك جايي سربه نيست شده اند.
كاش اين مدت يك خبري ازشان ميگرفتم. كاش بلايي سرشان نيآورده باشند.
گره در گره
ديروز ايميلش را ديدم. مهربان و البته يادآور كلي روزهاي...
جواب دادم.
ديروز هر دو هويه را برده بود. يكي را عقد كرده بود سر يك پروژه، آن يكي را هم خراب كرده بود و گره زده بود به بهانه خرابي.
***
وقتي ذهنت صبح تا شب به موضوعات فني فكر كند و بعد از شب تا نيمه شب به راهكار براي موضوعات اجتماعي كه دارد به فلج كردن ميرسد. آن وقت برآيند اين دو اضداد ميشود اين خواب:
هويه خرابه را صبح زود به دستم رساندهاند، دختري كه تو ايميل بهش اشاره كرده بود ميآيد دم در خانه هويه را قرض ميخواهد.
ميبرد و برنميگرداند تا شب من اسير دختر و هويه ميمانم.
روزنهاي براي نفس
آنقدر پر كه مفهوم تعادل را گم ميكنم.
آنقدر گم كه انگار جاي همه چيز خالي است.