چهارشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۳

محو

از نوک پا تا زیر گردن، همه‌اش خیس است. خیس و لزج. بوی لجن و کثافت از دومتریش مشام را می­زند. یک جاهایی از زیر ژله‌های لزج گونه، چرک و کثیفیٍ مانده به چشم می‌خورد. چرک قهوه‌ای. چرک سبز. چرک نارنجیِ روغنی.
اگر سعی کنی ازش فاصله بگیری تا بو اذیتت نکند، اندام ایستاده­اش هنوز همانی است که بود. قد نه بلند و نه کوتاه. شانه­های متوسط اما باز. کمر نسبتاً باریک. ران­های بزرگ و کوتاه. چهره­ای که گرچه هنوز به جوانی می­زند، اما چیزی در آنش هست که از دختربچه‌ها متفاوت می­کندش. صورتش بااینکه لاغرتر از گذشته به نظر می­آید، اما برجستگی گونه­ها، قوس بینی و چشم­های درشت چهره هنوز جلب‌توجه می­کند.
از روی کتف و شانه­ها شروع می­کند. یک لایه بزرگ از روی کتف چپ را برمی­دارد، ژل لزج به انگشتان دستش می­چسبد، می­اندازد کنار پاش و به‌زحمت انگشت­ها را از هم باز نگه می‌دارد...
صداهای فریاد و گریه و شهوتِ کج‌وکوله که شبیه انفجار، تاریکی را می­لرزاند. آخرین سایه، زیپ شلوارش را بالا می‌کشد و با طعم خنده تلخ دور می­شود.
...بازوی چپ، ساعد چپ، زیر بغل چپ، روی دست چپ. انگشت­های چپ را رها می­کند. به دستش نگاه می­کند، گوشه گوشه روی بازو و ساعد و حتی کتف، تکه‌های کوچکی باقی‌مانده است...
از ماشین پیاده می­شود، عصبی و مضطرب و برافروخته است. صدای تاکسی شبیه کش آمدن در مرداب لجن­زار است. دور که می‌شود، مثل مسافرهای شبه‌سایه که با پیروزی ترساندن او مست شده­اند، لای هوای کثیف کش می­آید.
...کنار پاها پر شده از لجن. هم احساس خوبی دارد و هم بد. زمین را رها می­کند. درست زیر گردن، وسط قفسه سینه، روی پستان­ها، با حرکت کوچک پستان­های بزرگ و سبک را جابه­جا می­کند. زیر پستان­ها، اول پستان چپ. پستان راست را با دست راست نگه می­دارد و بعد زیر پستان راست. سرانگشت­های چپ هنوز لزج‌اند، به کثافت نوک پستان راست اضافه می­شود. مشمئز  و منزجر. ...
همه‌چیز درست ازکاردرآمده بود و سیستم درست کار می­کرد، گرچه نه به شیوه همکلاسی­ها، بلکه با صدای خودش، با تصویر خودش، با بوی خودش. بااین‌وجود استاد پوزخند زد و دوباره فروع لزج­گونه باستانی را که فقط تو جزوه­های خودش و فوقش 4 تا کتاب 70-80 سال قبل نوشته شده­بود و در هیچ سیستم واقعی امروزی کاربرد ندارد، تکرار کرد. حین تکرار جویده­های پوسیده، خیرگی استاد به پستانش هم می­رفت و می­آمد و در آخر، همه‌چیز را در بدیهی­ات غیرطبیعی پیچید و دختر را معلق گذاشت. سرانجام تمام سال­های درسش را بی‌نتیجه رها کرد و رفت.
...خاک‌های زیر پا را به دنبال یک وجب خاک بدون لجن جابه‌جا می­کند، مجبور می­شود چند ­قدمی فاصله بگیرد، هر دودست را توی خاک فرومی‌برد. گرم و خشکی خاک حالش را بهتر می­کند. دست­ها را مرتب خاک­مالی می­کند و می­تکاند. کمی از لزجی آن­ها کم ‌شده است، نه کامل. بلافاصله نوک پستان را می­کند، عصبانی و کمی خشن شده­است. انقباض عضلات چهره، درد پستان را به یادش می­آورد، کمی آرام‌تر با نوک سرانگشتان، نوک پستان را می­مالد، لزجی نوک پستان راست کامل کنده­شد. به‌جایی که قبلاً ایستاده بود و تکه­ها را می­کند نگاه می­کند. بلند­می­شود. سنگین و لَختالَخت به آنجا می‌رود...
خنده‌اش ماسید. دوچرخه را از زیر پایش کشید، افتاد و زانوی چپش ساییده شد. بوی گند حرف‌های همسایه را گرفت. آخرین باری بود که سوار دوچرخه شده بود.
...بوی مردار و لاشه بود. سریع بالای شکم، خود شکم و زیر شکم را می‌کند، با انگشتان نالزج چپ فرزتر و سریع‌تر شده است، کتف راست، بازوی راست، ساعد راست، روی دست راست. همه به‌سرعت. از جلو دستش را به پشت کتف چپ می‌رساند و یک تکه بزرگ ازآنجا، بعد از پایین و پشت کمر، تکه‌های دیگری از پشت، خیلی سعی می‌کند و بلافاصله رها می‌کند و مشغول ران‌ها می‌شود. هر دودست روی ران راست، روی یک تکه سنگ، پا را بالا می‌گذارد و پشت ران راست و زانو و زیر زانو، درحالی‌که پای راست را روی سنگ معلق نگه‌داشته است، با پای چپ هم همین کار را می‌کند، نیم‌خیز ساق چپ و روی پای چپ و بعد ساق راست و روی پای راست، بلند می‌شود، می‌ایستد، به بدنش نگاه می‌کند...
به همه صداهای شاد، سنگ می­خورد. تعادل روی دو پا ایستادنِ بدون تکیه‌گاه را تازه یاد گرفته است، بلند شده بود و با نگاه به بدن خودش که ایستاده بود می‌خندید، همه دوروبری‌های آشنا و غیر آشنا می‌خندیدند و هر کس چیزی می‌گفت و از همه گفته‌ها، اسم او که مرتب تکرار می‌شد برایش مفهوم بود. مادر با ترشرویی آمده کنارش و دامنش را محکم کشیده و تا پایین پا صاف‌کرده بود.
...تکه‌ها هنوز گاه‌به‌گاهی چسبیده‌اند، اما به‌راحتی به چشم نمی‌آیند، می‌رود کنار زمین تمیز، انگشت‌های پا را روی‌هم می‌مالد و خاک‌مالی می‌کند، با هر دودست خاک برمی‌دارد و از بالا همه جای بدنش می‌ریزد، گردوخاک تو هوا بلند می‌شود، چشم‌هایش را چند بار می‌بندد و باز می‌کند، دست راستش را تکان می‌دهد تا سمت گردوخاک را عوض کند. خاکی را که روی تکه‌های به‌جامانده‌ی لزج نشسته بود می‌مالد و بعد با یک حرکت لزج­ها را جابه‌جا می‌کند.
چند بار خاک برمی‌دارد و این کارها را تکرار می‌کند، به نظر همه‌چیز پاک‌شده می‌آید، لبخند سبکی روی لبانش نشسته، به‌جایی که لزج‌های کنده‌شده، را آنجا ریخته نگاه می‌کند. ابروهایش مردد می‌شود. نزدیک‌تر می‌رود، دیگر گره محزون ابروها محکم‌تر شده است. یک تکه بزرگ شبیه گوشت کنده‌شده آدم با پوست­های آویزان و پی­های یک در میان پاره و رگ و خون مانده و ماسیده. یک تکه کوچک‌تر. پر از ریزه تکه. بوی لجن با بوی لاشه مخلوط شده­است. به بازوهایش دست می‌کشد. دستی نیست. شکم. پستان. ران. پاها. هیچ‌چی نمانده است. حتی نمی‌تواند به گونه‌ها و چشم‌ها دست بکشد. حتی نمی‌تواند برود یا نرود. حتی نمی‌داند هست یا نیست.

پنجشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۳

دنیای نوازش


این روزها همه به نوازش نیاز دارند. آرام و دقیق نگاهشان کنی و بعد با سرانگشت لمس شان کنی، هر چند بار که لازم است. نه طولانی، نه با فشار، فقط با سرانگشت. یک جوری که هم لمس بشود و هم نه. حظ* نوازش انگشتت را ببرد و حض** کند.(مطمئن نیستم فعل کمی اش درست باشد)

گوشی های لمسی- نوازشی.
کامپیوترهای لمسی- نوازشی.
تلویزیون های لمسی- نوازشی.
دستگاه ...
اسباب...
اختراع ...
و حتی اندیشه های لمسی-نوازشی...

* لذت بردن
** برانگیختن

چهارشنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۳

24 ام

همین طوری نگاهم می کند می گوید آخر دو سال برای یک تحقیق؟ مگه چی دارد؟ طفره می روم و به روی خودم نمی آورم که بهم برخورده است. فقط یک سری تعریف کلی و قلمبه سلمبه، الکی ردیف می کنم و آنقدر کش می دهم که از ادامه سوال کردنش خسته می شود.
تمام راه فکر می کنم و این رکودر لعنتی که صدایش کم و زیاد می شود را تو گوشم فرو می کنم. متروی تهران- کرج آنقدر کند می رود که اگر پیاده می رفتم، خیلی فرق نمی کرد. ساعت را چک می کنم، فقط دو ساعت از ساعت کاری مانده است و من 6 ساعت مرخصی ام را تلف کردم. به وضوح این فکرها عصبانی ام می کند. من به جای آنها نبودم. زندگی من خیلی با آنها فرق داشت. مرگ یک نفر چقدر می تواند تاثیر داشته باشد. همه زندگی اش عوض شده است. آن یکی چی؟ می گوید یک مساله ای که نمی خواهم به کسی بگویم. عشق. بعد خودخواسته و ناچار همه زندگی را با بهترین خانه دار بودن، مادر بودن و همسر بودن با اکراه عوض کرده است و هیچ وقت راجع به عشقی که معلوم نیست کی و چطور بوده، حرف نزده است....
نه . نه. نه. چرا آنقدر اعصابم را به هم ریختند. من 20 سال بعد داستانی به همین وضع می خواهم تعریف کنم؟ نگفتم من سرمایه زیادی گذاشتم؟ نگفتم من دیگر در ساعت هایی که نیازی نیست نمی آیم؟ نگفتم به جای من در مورد همه چیز نباید تصمیم بگیرید؟ نگفتم من به جای سه نفر هستم؟
نوشته بودم من درگیر موضوع هر آدم می شوم و همین باعث می شود که کار طولانی بشوم. ننوشتم که موضوع خود من هستم که در آدمها و زندگی هاشون دنبال راه حل می گردم. حتی ننوشتم که بعدش دو هفته بیمارستان خوابیده بودم. و ننوشتم که کتابها و آدم ها و من های زندگی های قبلی توی یک خط ولی نامشابه ایم. صورتش رو به من بود و چشمش زل نزده بود و انگار کامل می فهمید. انگار نگفته را بداند و من هم دیگر جمله را رها کرده، تمام کردم و نقطه. دو سوال و ادامه و بله مرسی خیلی متشکرم. خداحافظ.
حالا شد 4 هفته کاری. یک دختر همکار. پر انگیزه و بی ادعا. با اصرار من پذیرفته شد و به اتاق من آمد. در عوض من با ساعت های آزاد. بهش یاد می دهم. همه چیز را. حتی مدل رفتاری هر کسی را در وضعیت های مختلف برایش می کشم. سهم همه چیز را برایش می گیرم. صد بار حضورش را به بقیه واضح و بلند اعلام می کنم. نکته های کوچک و ریز را با جزئیات و به ترتیب بی سوال و با سوال، می گویم و جمله های اول داستان را با گرفتن دستش می نویسیم. کم کم با تعجب می شناسد که از خازن و سلف و دیود و گلدان و سوئیچ و برد و پی سی و سایت و فایل، همه جان می گیرند. دستش را گرفتم همه این 4 هفته تا امروز وارد سرزمین عجایب تنهایی و انزوای خودم کردم. پیشنهاد تصمیم اشتباه داد. با دلقک بازی به تصمیمش تن دادم و غر زدم. بلند بلند خندیدم. آقایان 2-3 بار آمدند تو اتاق و با تعجب نگاه کردند و با مکث چند ثانیه ماندند و رفتند. این خنده من را مدتهاست کسی اینجا نشنیده بود. می فهمیدم دارد انرژی تو بدنم سُر می خورد و همان برق گرفتگی هایی که نباید، با بالا رفتن از نردبان می آمد، آمد. ولی خندیدم و تن دادم. به من پیام می فرستد و سوال می کند. تا برسم، می بینم که جواب را مو به مو اجرا کرده است. آخر روز نتیجه تصمیم اشتباه را می بیند، تشکر می کند و عذرخواهی و خنده شاد هر دومان. مطمئنم دفعه بعد، چند بار قبل از پیشنهاد فکر می کند و می پرسد و باز با احتیاط... دارد کار را خوب یاد می گیرد.
انگار راه حل را پیدا کرده باشم. می رسم خانه باز همه جمله ها و مفاهیم را می شمرم. حتی آن داستان مرگ برادر یا آن عشق مبهم را.
احتمالا تا فردا شب یک نقشه جدید راه، با احترام برایش ایمیل می کنم.

سه‌شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۳

وکالتنامه ضمن عقد

خیلی وقت پیش گفته بودم که اینجا متن وکالتی را که بعد از ثبت ازدواج، از همسرم گرفتم و در دفتر اسناد رسمی ثبت کردیم، می‌نویسم که تا حالا نشده بود. بالاخره فرصتی شد و بهانه‌هایی؛ متن سخت و حقوقی وکالتنامه را همسر دیکته کرد و من تایپ کردم. چون از اسکن و تصویر وکالتنامه شاید نشود خیلی سریع به متن رسید.
به جز سر برگ وکالتنامه رسمی با مهر و تمبر و شماره های مختلف دفترخانه و سردفتر و تاریخ و مشخصات کامل وکیل یعنی من و موکل یعنی همسر و آدرس محل سکونت... و باقی جزئیات اداری این متن زیر شد.
جمله ها طولانی و حقوقی و سخت است و شاید هم روان نباشد و مفهوم خیلی واضحی را نشود سریع درش دید ولی در هر حال توی جمله های طولانی مشخص است که چی به چی شده است.


مورد وکالت: مراجعه و حضور در هر یک از شعب و محاکم دادگستری و مراجع قضایی و ارائه هر نوع دادخواست جهت مطلقه نمودن خانم ..... (شخص وکیل) از قید زوجیت موکل و هر قسم از طلاق اعم از بائن و رجعی و خلع و مبارات و توافقی و غیره با هر قید و شرط و تعهد که وکیل صلاح بداند از جمله مراقبت و نگهداری و مواظبت و اداره امور فرزندان صغیر مشترک توسط وکیل و سپردن تعهدات و قبول بذل نفقه و بذل عین مهریه یا معادل آن یا کمتر یا بیشتر از مهریه و با هر شرط ضمن العقد موضوع عقدنامه شماره ..... مورخ ..... دفتر رسمی ازدواج شماره .... و ارائه مدارک و مستندات و حضور در جلسات دادرسی و پیگیری کلیه امور مربوطه و تعیین تکلیف و اتخاذ تصمیم در هر مورد و ارجاع امر به داوری و تعیین حکم و داور و صلح و سازش و امضا اموراق و اسناد و دفاتر و فرم ها و اخذ حکم و رای دادگاه و گواهی عدم امکان سازش با اسقاط حق تجدید نظرخواهی و در صورت بذل مهریه از طرف زوجه، اعلام قبولی زوج در این خصوص و مراجعه به هر یک از دفاتر رسمی طلاق و امضای اوراق و اسناد و طلاق نامه  و اخذ آن و تهیه و تسلیم و یا دریافت و اخذ هر نوع مدرک و مستند و حکم و رونوشت و مصداقی که جهت انجام مورد وکالت نیاز شود از هر یک از نهادهای ذیربط و انجام کلیه امور و تشریفات قانونی و مقدمات لازمه عقد ضمن العقد بدون محدودیت تا رسیدن به نتایج مطلوب و عندالزوم عزل و نسب وکلای رسمی دادگستری و وکلای انتخابی و نیز در صورت لزوم اعلام رضایت و موافقت موکل با اخذ گذرنامه برای وکیل و فرزندان صغیر موکل و وکیل و خروج مکرر همگی از کشور به دفعات و به هر مقصد و حضور در دفاتر اسناد رسمی و سایر مراجع ذی ربط و امضا و تایید فرم های مربوطه و اخذ گذرنامه و روادید و تهیه بلیط و غیره و نیز نگهداری و مراقبت و اداره امور فرزندان صغیر مشترک موکل و وکیل در کلیه امور اعم از بهداشتی و تربیتی و معیشتی و تحصیلی و غیره و اتخاذ تصمیمات با رعایت صرفه و صلاح ایشان و دخالت در امور مالی و انجام معاملات و خرید و فروش و اجاره اموال و املاک برای فرزند صغیر مشترک (به استثنای فروش وسایط نقلیه موتوری) و تحویل و تحول و اسقاط خیارات به ضمانت کشف فساد و همچنین اضافه نمودن اختیار زوجه مبنی بر حق سکنی و حضانت فرزندان و حق ادامه تحصیل و تعیین میزان نفقه مشترک و غیره. ضمنا موکل (زوج) زوجه را وکیل قرار داد که هنگام طلاق به هر قسم و ترتیب اعم از بائن و رجعی و خلع و مبارات و توافقی و غیره نسبت به انتقال نیمی از دارایی حین طلاق متعلق به زوج اعم از منقول و غیر منقول (غیر از وسایط نقلیه موتوری) که در مدت زندگی زناشویی به دست آمده است، به نام شخص وکیل یا هر شخص که وکیل صلاح بداند، اقدام نماید و در دفاتر اسناد رسمی حاضر شده و اسناد و اوراق مربوط را امضا نموده و مدارک مربوط اعم از اصل و رونوشت و غیره را جهت انجام مورد وکالت ارائه داده و استعلامات لازم از ادارات مختلف دولتی اعم از دارائی و شهرداری و ثبت اسناد و املاک جهت انجام مورد وکالت به عمل آورد.
حدود اختیارات:وکیل مرقوم در انجام مورد وکالت از جانب موکل با حق توکیل غیر جزئا و کلا و لو کرارا و مع الواسطه تام الاختیار می باشد و عمل و اقدام ایشان به منزله عمل و اقدام موکل نافذ و معتبر و داری اثرات قانونی است به نحوی که در هیچ مرحله نیازی به حضور و امضای مجدد موکل نباشد این وکالت به اقراره ضمن عقد خارج لازمی از جانب موکل از تاریخ ذیل تا سی سال کامل خورشیدی بلاعزل شرط شد و ایشان حق عزل وکیل و ضمن امین و وکیل دیگر را در مدت مرقوم از خود سلب و ساقط نمودند.

این هم آدرس دفتر اسناد رسمی: دفتر اسناد رسمی ۱۳۹۱ تهران/ میدان هفت تیر، خیابان کریمخان زند، خیابان حسینی، نبش دوم غربی پلاک ۳، واحد ۱ تلفن:  ۸۸۳۴۹۹۱۴
سردفتر: گیلدا کی‌سان‌دخت

سه‌شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۳

شهر مردان



ماشین را از سر کوچه بردند. بعد از همه جور خرج بی خود و اجباری، باید بروم سر کلاس 20 دقیقه ای آموزش مقررات رانندگی در ستاد ترخیص خودرو بشینم تا برگه ترخیص ماشین مهر نهایی بخورد.

از حدود 100 نفر، فقط سه تا از ما زن هستیم. یکی که ماشینش زیر پای جوانکش بوده است ولی چون ماشین به نام مادر است، مجبور است سر کلاس بنشیند. یکی دیگر که تو خیابان مولوی رفته بوده خرید. خودش می گوید زیر تابلوی پارک ممنوع گذاشته و ماشین او را هم بردند. بقیه همه مرد. از هر تیپ و موقعیت اجتماعی. بعضی ها البته کارپرداز، کارگر یا پادوی صاحب ماشینند که البته بیچاره ها روحشان هم از داستان خبر ندارد ولی خب لابد با پول اضافه توانستند به جای راننده اصلی آموزش دوباره ببینند. یک مرد با سه تا پرونده، می گوید از طرف شرکت فلان است. به اش می گوید فقط یکی را مهر می زنم، وگرنه باید سه بار سر کلاس باشی :)

افسر آموزش فیلم بدترین صحنه های تصادف را یکی یکی پشت هم نشان می دهد و روی هر کدام می گوید بی توجهی به چه موردی باعث تصادف شد. از روی یکی از تصادف ها رد می شود که اتفاقا نسبت به بقیه کم خطر تر و کم خرابی تر به نظر می آید، می گوید این راننده اش یک خانم بود. ربط جنسیت راننده به تصادف معلوم نیست.
از بین مردها یکی دو نفری به تمسخر می گویند، می شود دوباره فیلم را پخش کنید.


تو ترافیک سنگین می می خواهد بی هوا بپیچید جلوی ماشین که لابد یک ماشین به پشت چراغ قرمز نزدیک تر باشد، بوق می زنم و بهش راه نمی دهم. بعد از دو سه تا جابه جایی خودش را پشت ماشین من می رساند و از پشت می زند به ماشین. ماشین ها ایستاده اند و خسارتی نیست. با تعجب نگاه می کنم، پژو 206 طوسی را می شناسم. پیاده می شوم پشت ماشین را نگاه می کنم و بهش می گویم چون بهت راه ندادم باید از پشت بزنی بهم؟ انگار فرصت لاس زدن پیدا کرده، آرام که ماشین های ایستاده پشت چراغ صدایش را نشوند می گوید این طوری فکر می کنید؟ بی توجه می روم سوار ماشین بشوم، می گوید شما چرا بوق زدی؟

این است داستان «شهر مردان».