خانم مهندس، همکار جدید، را فرستادم ماموریت، کارخانه.
5 سال شد که سر هیچ پروژهای نرفتم. یادم نیست درست کدام
ماه بود. یک ماشین قالبزنی بود برای یک کارگاه در یک سوله در قلعه حسنخان تهران.
خودم برنامه اش را نوشته بودم. نقشه مدار را طراحی کرده بودم و بعد از نصب بود و
باید اشکالات احتمالی بعد از راه اندازی را میگرفتم. فکر کنم بهار بود، شاید
خرداد 89. با این که هیچ حال خوشی نداشتم ولی اصرار کردم که خودم باید بروم. و با
ماشین خودم رفتم. تلخ ترین خاطره بود. 4-5 ساعت تو سوله بودم. نمی دانم قیافهام
چه جوری بود که کارفرما هر نیم ساعت، میاومد و میگفت «خانم مهندس بیاید تو دفتر
کمی استراحت کنید....» بدجوری بود. کار پیش نرفت. به شدت ضعف کردم و گرمای سوله هم
هی حالم را بدتر می کرد. سرپرست کارگاه کنارم ایستاده بود و هر خطی را که من چک میکردم،
سوال میپرسید. روزهایی بود که کلمه ها گم میشد. خیلی کلافه شده بودم. توضیح مدار
منطقی با زبان معمولی!...انگار داشتم کوه میکندم. آنقدر که حرف زدن انرژی می گرفت
و مشکل بود، کار چیزی نبود. هنوز خودم با نبودن کلمهها کنار نیامده بودم. عصبانی
میشدم که مجبورم به جای حرف زدن، قطعات را نشان بدهم و منمن کنم. برنامه را نیمه
رها کردم. به سرپرست گفتم شاید یک روز دیگر. رفتم تو دفتر رئیس و نشستم. خنک شدم.
پذیرایی معمول. استکان چایی تو دستهام میلرزید و رئیس بیچاره صدبار عذرخواهی کرد
که خیلی خسته شدم. برگشتم شرکت عصبانی. با هر کی جلوم پیداش میشد دعوا میکردم.
بدبختانه، یا خوشبختانه هیچ گریه نکردم ولی خیلی چیزها برایم شکست. به نظرم تازه
آن موقع مواجه واقعی با مریضیام بود. خیلی سخت بود. پذیرش این که دیگر نمیتوانستم
خیلی از کارهای قبلی را انجام بدهم. 3-4 سال طول کشیده بود تا بتوانم در آن فضا جا
پیدا کنم، پذیرفته بشوم و کار کنم و حالا یکدفعه به دلیل ناتوانایی فیزیکی...
(شاید هم قبلا راجع بهش نوشتم.)
از بس این 5 سال من
در دفتر کارها را انجام دادم و یک تکنسین یا مهندس مرد به جای من رفت و کار را تمام
کرد و ارائه داد و مردانه بودن فضا مستحکمتر شد، روحیه ام داشت تحلیل میرفت.
باید به یک خانم مهندس سرمایه این چند سال را تحویل می دادم. ماه دوم کارش است. با
کارفرما صحبت می کنم، از ذهنم رد می شود که باید از یک جایی شروع کنیم. بهش میگویم،
یکی باید برود کارخانه. با تامل و تاخیر و منمن میپذیرد. داستان رفتن سر پروژه را
براش توضیح می دهم. 2-3 تا دستور کار میدهم و ازش زمان و روز می گیرم برای هماهنگی
های بعدی با شرکت و کارفرما.
یک بار خودش لیست وسایلی که لازم داشت را نوشت. خواند و چک
کردیم و کم و کسرها اضافه شد. سفارش های لازم کاری را میشمرم و دو بار چک می
کنیم. یک تکنسین هم همراهش می فرستم. باز هم یک کارگاهی حاشیه تهران. سعی می کنم
بهش اعتماد به نفس بدهم و تاکید می کنم هر کاری بود، هر چی... زنگ بزن. کمی نگرانم. بعد
از دو ساعت بهش زنگ می زنم. تازه رسیدند. باز یک ساعتی می گذرد. هیچ خبری نیست.
انگار بچه ام را اولین بار جایی فرستادم، اضطراب دارم که کارفرما باهاش چطور
برخورد کرد؟ کار چی شد؟ فضا چطور بود؟ تکنسین حرف اضافه ای نزده باشد ...
میروم سر کار دیگری و برمیگردم. خانم مهندس تو دفتر است.
کار خوب و سریع پیش رفته و او شاد و با اعتمادبهنفس بیشتر برگشته است. کم کم تلفنها
و پیامهای موبایلش شروع می شود. برادر، مادر ... می پرسم که همه نگرانت بودند؟
معلوم می شود بله. اولین باریست که بدون برادرش میرود یک کارخانه. با کلی جنگ و
دعوا و مبارزه شب قبل توانسته از سد خانواده رد بشود. مثل آب سرد روی سرم. باز هم
سلطه درونی شده خانواده. داستانهای دیگر را شروع میکنم. از تجربه های این سالها
و کارگران بیخطر و در مقابل مدیران پرخطر برای زنان مهندس میگویم. سعی میکنم
اعتماد ایجاد کنم که اگر لازم شد با خانواده دیداری یا...لعنت.
فعلا برای دو ماه اول خوب است و راضی ام. دیگر هر چه سرگیجه
اضافهتر بشود مهم نیست.