چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۴

نمایشنامه خوانی

شاید یکی از اهداف نمایشنامه خوانی، گسترش فرهنگ و روح تئاتر و نمایش و رایج کردنِ این هنر ِ قوی و تاثیر گذار است که در تمام جوامع جزء سیاسی ترین هنرهاست و تمام دولتها نیز حساسیت ویژه ای در این عرصه دارند.
به خصوص در ایران و حتی تهران، امکانات کم نمایشی مثل سالنهای محدود، هزینه های بسیار بالای کار نسبت به سینما و دستمزد بسیار اندک هنرمندان، و از طرفی مهجور گذاشتن عمدی آن توسط حکومت، باعث شده است که تئاتر ایران زمین، در یک دایرهء محدود و تنگ بچرخد. اما راهگشای این عرصه شاید محافل نمایشنامه خوانی است که کم کم در کشور رایج می شود و حتی می شود آن را از گروه های کوچک دوستانه آغاز کرد.
دو روز آغازین هفته، محوطهء باز فرهنگسرا و باغ نیاوران، شاهد نمایشنامه خوانی مرگ یزدگرد، بهرام بیضایی بود. گروه کوچک هشت یا نه نفره که به ادعای خودشان با پنج روز تمرین، بدون رعایت حتی ابتدایی ترین اصول نمایشنامه خوانی که از آن جمله فن بیان بود، و به سرپرستی جوانی بیست و پنج ساله، کار به آن سنگینی را در جمعِ حدودِ بیست تماشاگر( فقط در روز دوم )، با اعتماد به نفس و مصمم اجرا کردند.
کار را قبلا خوانده بودم، از نحوهء اجرا هم که ... ، اما لذت بردم هم از جسارت و هدفمند بودن گروه، هم از اینکه جامعه به سمتی پیش می رود که مطالبات هنری- سیاسی- آگاهانه، برای مردم تبدیل به نیاز و عطش فوری می شود.
شاید این طوری، بشود به پیشرفت آگاهی جمعی و فرهنگ تودهء جامعه، امیدوار بود.

سه‌شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۴

ظالم یا مظلوم کدام بیشتر؟

یک کارگاه دو – سه روزه دربارهء خشونت و زنان و نیز حسیاسیتهای جنسیتی:
در این کارگاه این طور بیان شد که بسیاری از نقشها و صفات اجتماعی که در طول سالیان دراز مردانه یا زنانه شده اند و حالا ما آنها را به عنوان ویژگیهای ذاتی زن و مرد پذیرفته ایم، فقط یک رفتار و ویژگی اکتسابی بوده است که در یک شرایط زمانی و اجتماعی خاص به دلایل صحیح و یا استبداد و ظلم قشری بر قشر دیگر، یکی از آن دو جنس بیشتر به آن رفتار پرداخته است و با تغییر نگرشها و باز اندیشی در مورد تعریف و بدیهیات جنسیتی، می توان به عدالت جنسیتی و رشد جامعه نزدیک شد.
وقتی تو ذهنم دوره می کنم، می بینم هر بار که اصرار بر انجام رفتاری داشته ام که عرف آن را بیشتر مردانه می یافته است، گرچه مخالفتها از طرف دو جنس یکسان بوده است اما وقتی توانایی ام را در انجام آن اثبات کرده ام، مردها متاسفانه و باز متاسفانه، بسیار بیشتر و منطقی تر از زنان، آن رفتار خاص را از من پذیرفته اند.
البته تاسف نه به خاطر انعطاف پذیرتر بودن مردان. بلکه تاسف برای تعصب و اصرار زنان بر ساختارهای ذهنی سنتی و حتی غلطشان.
هرجا ساختاری را به نسبت جایگاهی که داشته شکسته ام، اولین معترضانم زنان بوده اند.
گاهی مظلوم واقع شدن، هیچ انگاشته شدن، تحت سلطه بودن، منافعی، هر چند اندک دارد، که گذشتن از آن منافع و گرفتن جایگاه برابر، هزینهء مناسبی برای از دست دادن منافعمان نیست. پس راحت تر اینکه، انتخاب می کنیم که در جایگاه مظلوم بمانیم و دادِ وا ستما! سر بدهیم. هم منافعمان حفظ می شود هم ظاهر ظلم ستیزمان.
همین است که ترجیح می دهم قبل از اینکه ذهن خلاقی داشته باشم، قبل از اینکه متمرکز بیاندیشم و خوب و رسا سخن بگویم، قبل از اینکه شعار ِ حمایت از این و آن بدهم و داعیهء حل مشکلات اجتماعی داشته باشم، رفتار خودم را کامل کنم، تناقضات رفتاری و سخنیم را کم کنم، قبل از این که راجع به چیزی بگویم، رفتار آن در من نهادینه شده باشد و ...

شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۴

پازل

تا حالا پازل 500 تکه یا بیشتر چیده ای؟
تکه های کوچک شبیه هم، هی می چینی و می چینی و باز اشتباه، با هزار زحمت یه قسمت را داری به سامان می رسانی که می فهمی یک رخنه بزرگ درش وجود دارد.
یک سال که چیزی نیست. می خوانی و تمام! / اگر تمام کنه؟ مگر یک آدم چقدر صبر دارد؟ یا مگر یک آدم چقدر ایده اله که بشود برایش اینهمه پایداری کرد؟/ دکتره فقط برای موارد نامشروع جراحی می کرد، می خواست اگه اتفاقی افتاد پای طرف هم گیر باشد./ آخر چی بگویم کمی بی انگیزه شده ام، به کسی اعتماد ندارم( تو دلم تکرار می کنم، کسی به من اعتماد نمی کند.)/ اگر گنجی به قدرت و توانایی زنش ایمان و باور نداشت، مطمئن باش دلیل بزرگی می شد برای اینکه این کار را نکند./ تو مدرکت را بیار، همین ....ِ خودمان کلی استخدام دارند. /حتی نمی توانست صدای قلب بچه را تشخیص بده، از بس بی سوادن این جوونا/ سر یاسی حتی یه بار هم سرش را نگذاشت رو شکمم تا صدای قلب بچه اش را بشنود. می گفت تا وقتی قلب بچه های آفریقایی از گشنگی می ایستد، شنیدن صدای بچه ام یعنی خیانت./ خیانت یا دروغ چه فرقی می کند؟ چرا تو از جسارت بیش از دروغ هراس داری؟/ عکسش را ببینی خوبه؟ - آخ قیافه که چندان ملاک نیست مهم اینه ( آدم باشه) .... چی بگم، کمی شبیه من باشه، اخلاقه منو که می شناسی./ این چه اخلاقیه که پیدا کردی؟ با احتمال باروری کمتر از 30 % این همه داعیهء فرزند؟ تو چته؟ / چیه مگه باید راجع به همه چیز توضیح داد؟ دلم خواست بنویسم. /اگر مورد تجاوز قرار گرفتید داد نزید تجاوز! داد بزنید آتش! / اینو هم تجربه کردی اشتباه بود. باز هم هیچی نمی گم. / هیچ وقت حرفی برای گفتن نیست، مگر برای لذت و تحریک./ از اینکه فکر کنم و ایده بدهم لذت می بردم./ ایدهء خوبی نیست، فشار نباید بر کسی تحمیل بشه، بر هیچ کس./ خوب کسی را بگو که مثلا شبیه فلانی باشد اخلاق و شخصیتش خوبه./ خوب صحبت کن، از دستت نارحت میشه. اااااااااااا پس هنوز من با دیوار یک تفاوتهایی دارم./ تفاوت که زیاده، خیلی زیاد. / زیاد حوصله می خواهی و در عوض اصلا حوصله نداری./ باشه پ حوصله کن تا من خودش را یک بار ببینم و باهاش صحبت کنم و ببینم چی براش مهمه تا بهت بگویم./ مهم نه صداقت است! نه انسانیت! نه اخلاقیات! نه مهربانی! نه صمیمیت! فقط مهم یک پرده است و اینکه او جوری نباشد که تو بخواهی کار کنی./ کار! من هنوز کار ندارم./ با هیچیت کاری ندارم، بیا قبول کن و توبه و خلاص! این همه آدم حسابی که منتظر یک اشاره اند./ اشاره به چیزی کن که مربوط به من است، اما هیچی بهم نگو و آنقدر بچیانم تا گر گیجه بگیرم و یاد بماند، زن حتی در یک رابطهء مدرنِ متقابل ِ تعریف شدهء برابر هم فقط یک زن است، با جنسیتش که در مورد هر چیز دیگرش باید شک کرد و مخالفت و تحقیر./ ( حس حقارت) زیاد تمرکز و انگیزه ندارم این روزها، ببخش اگه نمی تونم ته حرفهایم به نتیجه گیری برسم. – راحت باش! خوب فکر می کنی و زیاد، با خیال راحت بگو تا نتیجه اش را پیدا کنی. / نتیجه اینکه وقتی دو کلام ساده هم پر از ابهامه .... / وضعیتم مبهمه، مثل خودم که دیگر کسی نمی بیندم./ من هم چشمم را به روی همه چیز می بندم، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده./ اتفاقی افتاده؟ ( بله! تاریخ مصرف رابطهء مدرنمان تمامه. منم برای تو درست یک ضعیفه ام برای یک آقا) / صدایت ضعیفه... آخه یک دل درد مختصر دارم، باز همان داستانه هر ماه دیگه..../ الآن چند ماهه! یعنی همهء اینها اشتباه بوده؟ ولی من هر لحظه از اول بهش فکر کردم و باز..../ باز یا بسته؟ مگه فرقی می کنه؟ - یعنی برا تو سیاه یا سفید، گرد یا کشیده، مو لخت یا مو زبر فرقی نمی کنه؟ - نه! / نه، حتی جواب هم نمیده، حتی زنده بودنم هم براش مهم نیس./ گاهی فکر می کنم دیگر هیچی مهم نیست./ نیست. عدم هستی! عدم وجود چیزی! یا وجود و انکار چیزی! مثل وجود و انکار من! مثل عدم وجود اعتماد! مثل عدم باور! مثل عدم صمیمیت! مثل عدم محبت! مثل عدم.... عدم .... اعدام ِ ...؟ اعدام ِ ؟ اعدام؟ معدوم؟ ....؟ .....؟ .......... ؟ ؟ ؟!!!

پنجشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۴

خوشبختی


صدای موسیقی: قدیمی و کش دار و سوزناک. صدای زن خواننده: بوی کهنگی از صدایش می آید و شعرهایش از آن پوسیده تر.
فکر می کنم اولین سوالی که ازش بپرسم این است: تو خوشبختی؟
بعد تکه های زندگیش را کنار هم می چینم: یک خانه. یک شغل خوب. یک کار ِ رضایتمند. حاصل گذشته پرتلاش و پر ثمر توام با هم. یاد بوی غذا می افتم، یک خانواده. نزدیک. صمیمی. شاد.
تصور می کنم من نمی توانم از این چیزها لذت ببرم.آن هم بعد از این همه سال. بغض می کنم،دارم مزخرف می گویم. همین که آدمها به او اعتماد دارند یعنی خوشبختی. مفهوم قفس، فقط وقتی آزار دهنده است که اعتبار تو را برای دادن آزادیت زیر سوال می برد. و گرنه قفس هم تکه ایی از دنیای بیرون است.
من اشتباه کردم، می شود که کسی به جور ِ فکر کردنت اعتماد داشته باشد اما به خودت نه! همان جور که همیشه به خودت اعتماد بوده است اما به جور ِفکر کردنت نه!
آره! یک وقتهایی هم مثل همه مردم دنیا کم می آورم. وقتی دو نوع بی اعتمادی همزمان هست. آرزو می کنم کاش حق داشتم ساده ترین راهها را انتخاب کنم:
نه خودم! نه جور ِ فکر کردنم!

چهارشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۴

گنجی

ما امضاء کنندگان این فراخوان، ضمن تأکید بر ضرورت پاسخگويي قوه قضائیه به درخواستهای مشروع ،قانونی و برحق این روزنامه نگار شجاع در ساعت 14 روز پنج شنبه 20/5/84 (ساعت رسمي ملاقات) به منظور ملاقات با اکبر گنجی به بيمارستان ميلاد مراجعه خواهيم كرد تا ضمن ملاقات و مذاكره با او، درخواست صمیمانه آزادیخواهان و مدافعان حقوق انسانها را به گنجی عزیز برسانیم و بگويیم که مسير مبارزه و دفاع از آزادي، عدالت، دمكراسي وحقوق بشر، وجود عزيز تو و امثال تو را بيش از پيش مي طلبد تا حضور سالم و پوياي گنجي، خاري در چشم كساني باشد كه خاموشي فرياد رسا و حق طلبانه اش را به انتظار نشسته‌اند
.به نظر من هر کسی فردا برود، دارد آزادی و حق زیستن خودش را طلب می کند.

سه‌شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۴

فاصله


خدایا چه قدر فاصله! هر چه می کنم نمی توانم این فاصله را کم کنم. هر چه می کنم؟ نه! اصراری در کم کردنش ندارم! شاید به عمد زیاد می کنم!
این فاصله کی به وجود آمد؟ هی عقب می روم. زمانی برای آغازش نمی یابم! گویا من با این فاصله زاده شده ام!
اگر این طوره پس چرا گاهی این همه اذیتم می کند؟ آنقدر که آرزو می کنم چیزی شبیه مرگ این فاصله را تبدیل به قطع کامل کند؟

دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۴

شب

شبهایی هست که باید جبرانِ زمانِ کمِ روز را بکنند. شبهایی که روزهایشان برای یافتن راه جدال تازه با سرنوشت، به جایی نرسیده ای، شبهایی که خدا را فارغ نمی گذاری در یگانگی خداییش و آنقدر می مانی تا برش یقین شود تو را ازجنس خودش آفریده. خداگونه ای تو این شبها.
دولت آبادی در کلیدر آرامش خدا را در شب زیبا توصیف می کند:
"هنگام که تو برهنه در بستر خفته ای، با عصمت کودکان درآمیخته ای. خواب، نیایش ِ خاموش است. نیایش ِ بودن. چرا که در این دم، تو همانی که خدا را پسند می افتد! تسلیم، تسلیم! معصوم و بی دفاع. خدای کهن، همین را می خواهد. برهنه، بی سلاح، بی دفاع، بی هیچ کنشی. بدین هنگام خدا تو را دوست می دارد. چرا که به هست، نیستی. خاموشی تو، امان و یقین بر پهنهء وجود، دو خدای نگنجد! "

یکشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۴

جنگل


نمی شود از پدر و مادر انتظار داشت که نگران آینده ام نباشند. اما وقتی ما دو جور متفاوت نگاه می کنیم، هم توضیح ندادن جوری که فکر و زندگی می کنم، نگرانیشان را بیشتر می کند، هم توضیح دادنش. و اصلا نمی شود گفت هزینهء کدامش کمتر است.
مثل وقتی که شب تو یک جنگل پر مه گم شده ای. تصمیم اینکه هر جور شده راه را بیابی بهتر است یا اینکه تا سپیده صبر کنی.
آن شب من تو جنگل از خستگی و و حشت گریه ام گرفته بود و فکر می کردم ماندن بهتر است. همیشه هم ترجیح دادم همه چیز را توضیح بدهم به جای پنهان کردن.
آن شب که اشتباه کرده بودم، وقتی به روستا رسیدیم فهمیدم، امیدوارم توضیحاتم ، اشتباه نبوده باشد.

شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۴

مهدی چاخان!

تو تاکسی نشسته بودم. راننده، پسر بچه ای 19- 20 ساله.( عمدا می گویم پسر بچه)
مسافر کناری به اندازه یک هشتم کرایه اش پول خرد داشت. همان را گرفت و گفت: "بقیه اش را می دانی چیکار کن؟" ( حالا این آقای مسافر، مرد متشخصی حدود چهل ساله بود) جواب داد:" صندوق صدقات؟ "
باز با همان لحن آویزانِ لمپنش جواب داد: " نچ! بده برای سلامتی آقا امام زمان صلوات بفرستند!"
حرفش و رفتارش آنقدر عجیب بود که همهء مسافرها خیره نگاهش کردند.
من هم پول خرد نداشتم، کمی بعد از آن آقا می خواستم پیاده بشوم، خودم را آماده کردم که به من همین را بگوید تا با یک توپ پر بهش بگویم: " تا وقتی آدمهای ناسالمی جلو چشمم هستند، که پول نون شبشان را هم ندارند چه برسد به خرج درمان، یک قران هم برای دعا برای سلامت ماندنِ کسی که فقط تاریخ از بودنش گفته است، نمی دهم. عوضش تو بقیه پولم را ببر به یک چنین آدمی بده."
که در عین ناباوری دیدم به اندازه یک سوم از باقی پولم را نداد و وقتی اعتراض کردم که کرایهء مسیر کمتر از این است، فقط یک جمله گفت:" پول خرد ندارم" و پایش را گذاشت رو گاز.
من ماندم با هضم عدالتی که امثال او می خواهند به مردم هدیه بدهند.

جمعه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۴

معصومه شفیعی


هر چه زمان می گذرد، خبرها کمتر می شود، بیانیه ها کوتاهتر و کمرنگ تر می شود، آدمهای سیاسی و غیر سیاسی بیشتر سکوت می کنند، برنامه های اعتراضی، تحصنها، تعطیل می شود.
در عوض پرده دریها، بی احترامیها، سوء استفاده ها و فاشیسم بیشتر می شود.
و من مانده ام از توانِ این زن، که همچنان مقاوم، پیگیر، دو دستی مرگی را که هر لحظه، همه، با تمام نیرو به همسرش تحمیل می کنند، عقب می راند.
حالا شاید بشود گفت، گنجی، بین 70 میلیون جمعیت اگر تنها یک حامی نیز داشته باشد، برای مقاومتش، برای مبارزه اش و برای حق خواهیش دلگرمی است.
قدرت
با آویزان شدن به آدمهای قدرتمند و و دو دستی کشیدن آنها به طرف پایین، نه تنها قدرتشان به آدم منتقل نمی شود؛ بلکه آنها را هم از جایگاه قدرت خارج کرده و در سطح خودمان پایین می آوریم.
نمونه اش کسانی که توانایی دیگران را انکار می کنند یا بی اهمیت جلوه می دهند.این مورد را در خیلی از مردهایی دیدم که با استعدادهای همسرانشان مثل یک موضوع بی اهمیت و پیش پاافتاده برخورد می کنند و حتی آن را مسخره هم می کنند.
یکی از آشناها مردی بود با مدرک سوم ابتدایی، که البته در کار خودش توانا بود و به عنوان .... نمونه هم انتخاب شده بود. از قضا همسر این آقا خانمی بود دانشجو که پس از ازدواج تا سطح کارشناسی ارشد هم پیش رفته و دکتری هم قبول شده بود. اما چون کارمند دانشگاهی بود که در آن درس می خواند و از سهمیه کارمندی برای ادامهء تحصیل استفاده کرده بود، مدام مورد تحقیر همسرش بود، تا جایی که دکتری را ول کرد.
یا نمونه دیگر، کسانی که در مباحث منطقی، که دلیل ِ عقلی ندارند رو به سفسطه می آورند.
اوایل انعطاف پذیریم بیشتر بود، ولی حالا خیلی زود این جور آدمها را ترک می کنم

دوشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۴

من ! اینجا ! شروع
اینجا من فقط خودم هستم، بدون اینکه بخواهم کسی من را بشناسد یا بدون اینکه بخواهم من کسی را بشناسم.زیاد برایم مهم نیست که چند نفر اینجا را بخوانند یا آنها در مورد من چی فکر می کنند، اما همین که جایی هست که فراتر از یک دفترچهء شخصی است باعث می شود، متمرکزتر بنویسم.
در اینجا ممکن است از همه چیز بنویسم، از زندگیم، از تنهاییهایم، از اجتماع، از سیاست، از فیلم، از موسیقی، از داستان، از کتاب، از دوستهایم، از خانواده ام، و خلاصه از هر چیزی که به نظرم برسد حرفی درباره اش دارم. پس اینجا خواه ناخواه تبدیل خواهد شد به جایی که من در آن زندگی می کنم با این تفاوت که مثل یک آکواریوم شیشه ای است و بقیه هم می توانند ببینندش.
ادعا ندارم چیزهایی که می گویم درست است و اشتباهی درشان نیست. ادعا ندارم جوری که زندگی می کنم بهترین است و راه دیگری وجود ندارد، ولی مجموع اینها منم. اگر کسی از آنها خوشش نمی آید، فقط کافی است صفحه را ببندد.
اما چرا کالیگولا؟او شخصی بوده است در سالهای قبل از میلاد مسیح، حاکمی که معتقد به آزادیِ مطلق بوده است و همین باعث می شود، انسانها و سپس خودش را به خاک و خون بکشد و فجیع ترین جنایات را انجام بده. ( آلبر کامو، نمایشنامه ای در این باره و به همین اسم دارد.)
حالا من هم آزادی را با ولع تمام و در تمام زندگیِ خودم و دیگران می خواهم، اما این نام باعث می شود یادم بماند که آزادی هم مثل خیلی دیگر از روشها به طور مطلق ارزشمند نیست. و مهمترین چیز برایم این است که کسی ذره ای از آزادیمان آزار نبیند.
نظر خواهی فعلا نخواهم داشت، چون دوست دارم تا مدتی فقط بنویسم، بدون اینکه گوش کنم. شاید اگر این ولعم کم شد، جسارت یافتم تا نظر خواهی هم داشته باشم