پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۷

پیش فکری

همان طوری که قبل از گذشت زمان لازم، شروع یک فرآیند می تواند غیر عقلانی و عجولانه باشد، که به تدریج تبعاتش بروز می کند؛ اتمام یک فرآیند هم نیاز به زمان و اندیشه لازم دارد، وگرنه مثل فنر باز شده ای که یکدفعه بخواهی ببندی درحالی که انرژی کافی و لازم را برای آن کار نداری، باز یک جای کار، دیر یا زود از دستت در می رود.
یک مثال قابل لمس و دم دستی این که همان قدر که تصمیم سریع برای ازدواج غیر عاقلانه است، تصمیم دفعتی برای طلاق هم بدون این که خودت را آماده خیلی چیزها کرده باشی، غیر هوشمندانه است.

ما مجبوریم به قدر کافی و شاید گاهی به وسواس (البته نه آنقدر که دچار اختلال تصمیم گیری بشویم) به جزئیات و مراتب هر چیز فکر کنیم و گرنه همه زندگی را باید صرف این کنیم که کارهای کم خردی آغاز کرده را ببندیم یا کارهای کم خردی بسته را سر و سامان بدهیم.

چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۷

مردان نظامی

آیا این درست است که میزان دیکتاتوری و نیز مردسالاری در خانواده هایی که شغل یکی از اعضا ( به طور آماری به نسبت کم بودن زنان در این شغل در قبل از انقلاب و بعد از انقلاب هم که به کل تعداد زنان هیچ شد. بیشتر مرد- شوهر خانواده) ارتشی- نظامی- و شاید سپاهی است، بیش از بقیه خانواده هاست؟

اگر هست چه علتی بهش وابسته است؟ اشکال از فرهنگ جنسیتی است یا از سلسله مراتب قدرت و علاوه بر آن از سلسله مراتب مردسالاری؟
اگر چنین چیزی واقعی نیست پس تلویزیون جمهوری اسلامی با پررنگ نشان دادن این موضوع، چه چیزی را می خواهد سبب بشود و یا به چه چیزی تشویق می کند یا...؟

صبح زود زنان خانه (مادر و دختر) دست به سینه کنار میز صبحانه، آماده به خدمت می ایستند تا مردان خانه (پدر و داماد آینده و مهمان احتمالی) صحبانه میل کنند، درحالی که خودشان قبل از مردان خانه، صبحانه خوردند.
یاد مستخدمین سیاه پوست دهه 50- 60 در آمریکا می افتم و سرویس دادنشان به نجیب زادگان سفیدپوست.

دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۷

پست های بی سر و ته

هر چی پست های آخر را مرور می کنم، می بینم آن چیزی را که می خواستم بگویم ننوشتم.
و هر چی سعی می کنم آنچه می خواهم را بنویسم، باز نمی شود.
امروز یک کم سعی کردم با خودم مهربان باشم و به جای توبیخ و تنبیه، دلیل این مبهم نوشتن و بی در پیکر حرف زدن را پیدا کنم، دیدم بیچاره من (جسمم)، این اواخر یا با سردرد پای کامپیوتر نشسته ام، یا اگر سردرد نبوده، چشم درد بوده است و حالا هم که تاری چشم و اذیتِ بد از عمل، تمرکز نوشتن را ازم گرفته، بیش از چه نوشتن به سریع چیزی نوشتن می پردازم و همین آش آب یک ور و دون یک ور می شود.

الآن-نوشت: همین را هم دیروز نوشتم.

شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۷

و دیگران

باز و بسته کردن درها نباید صدا بدهد. نور نباید زیاد باشد، پرده ها؟ "پرده رو کنار نزن، اون روبه رو نیا، ممکنه ببینن!" "بلند نخند، یواش." و تو، در این شب بیمار می آموزی پاورچین راه بروی، آهسته سخن بگویی، به نجوا و درها را نرم و بی صدا باز کنی، ببندی و آواز میان گلویت را فرودهی و به سینه ات بسپاری تا که چه وقت، چه وقت فرصت پیش آید و تو، آوازت را سر دهی و ....
... عادت کرده بودم به زمزمه، به واگویه. خنده ات می گیرد اگر بگویم در آن سکوت، توی ماشینی که لو بود و من، تنهای تنها باز هم نمی توانستم بلند حرف بزنم، او هم. ما سالهای سال به نجوا حرف زدیم، آرام، آهسته، جوری که هیچ کس نشنود. حتی پچ پچه هایمان را!

رمان " و دیگران" نوشته محبوبه میر قدیری
رمان برگزیده سال 85 و برنده جایزه مهرگان ادب

به طرز ترسناکی نزدیک و عجیب است زبان داستان. گاهی خیال می کنی واگویه های من را دست نوشته های من را، خوابهای من را، خیالهای من را این زن نوشته است.
آنقدر لمس کردنی که تصور می کنی ذهنم، خیالم عریان مانده و این زن از روی آن نوشته است. گرچه شاید خیلی های خوانده باشند اما حتی دیرهنگام پیشنهاد می کنمش.
پی نوشت: یک گشت کوچک در اینترنت عزیز زدم، همه فعلهای تعریف و تمجیدی از نوع نوشتار را اول شخص مفرد می کنم. یعنی برای من اینطور بوده است. شاید چون فضای ذهنی من نزدیک به این نوع نوشتار است. اما در کل اینجاها هم راجع بهش یک چیزهایی بود.
اینجا
اینجا
اینجا
این هم آخریش. دیگر حوصله ندارم
پی نوشت 2: به دلایل فنی هنوز تمامش نکردم.

بعد از چند روز-نوشت:
چندین جا از زبان راوی که همان شخصیت اصلی داستان هم هست، می گوید که دلش می خواهد موضوع را برای جمعی از آدمها تعریف کند.
"می دانی دلم می خواهد وسط سالن بایستم و کف بزنم و بگویم بیایید، بیایید و بشنوید حکایت دختری مکار و پسری مهربان را. بیایید و بشنوید.
نترس. این کار را نمی کنم. حواسم هست. اینجا بیمارستان است نه تیمارستان و من بیماری زنانگی دارم. بیمار روانی نیستم."

شخصیت اصلی داستان، تا انتها بدون اسم می ماند، ما نامش را نمی شناسیم، گرچه نامش روی یک نوزاد تازه متولد شده گذاشته می شود اما ... چون این زن هویت پنهانی داشت در تمام یک رابطه. در واقع عدم هویت. همیشه سایه دیگری بودن، یا جبران کننده نداشته ها برای حفظ قهرمان.
" روی اسم من خط کشید. من عاشق شنیدن نامم بودم از زبان او. ...
نمی توانم اسم خودم را به زبان بیاورم. حالا که دارم گذشته را در ذهنم مرور می کنم نمی توانم اسمم را حتی در ذهن خودم، در فکر خودم بیان کنم. نه، هیچکس نباید بداند. بگذار یاد همه آن سالها در سینه ی منمخفی باشد. همه ی سالهایی که در سکوت گذشته است و در پس پرده ای تاریک. ...
نشد. نمی شد و هنوز هم نمی شود! می دانی، این همه فقط باید در ذهن من زنده باشد. در خیالم، در یادم. من ساکت بوده ام و ساکت می مانم. حالا هم. ..."


چند تا چیز دیگر هم می خواستم بنویسم که باز تاری دید نمی گذارد... باز اگر اوضاع خوب شد اضافه می کنم.

پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۷

1387



هر آدمی ته دلش چیزی هست که با تصور آن سال جدید را آغاز می کند.


من امسال را با یاد پروین عزیزمان آغاز می کنم.

سال نو مبارک

دوشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۶

امنیت عاطفی

دوستم نوشته است:
دلم میخواد بهت بگم نرو"می ترسم
صدات نمی کنم.
می ترسم از جواب ندادنت

دستهايم را زيربغلم پنهان كرده ام نكند درازشان كنم وتو بگویی نه"

نمی دانم وقتی از آرامش و عشق هم باید ترسید، پس این همه تجلیل عشق و در صندوق نگه داشتنش برای روز مبادا و بکر گذاشتن برای فرداها، مراقبت از چی است؟
از گوهری که قرار است حتی دستهایم را هم پنهان کند و حتی صدایم را؟

اگر ترس نباشد چی هست؟
هیچ! تو چشمهایت نگاه می کند و به جای " دوستت دارم" می گوید، " تا امروز که تو آدمی بودی که احساسم بهت بیشتر از بقیه بوده است" که مبادا خیال کنی، از آسمان نازل شده ای. " تا امروز" لازم است برای تاکید بر عدم شعور تو از زمان و از انسان و از احساس.
اگر دستها را باز بگذاری چه اتفاقی می افتد؟
هیچ! بلند بلند می نویسد که " من آدم خیری هستم که دستهای مستمندان سر راهم را می فشارم. و تو نیز چون خواستی..."

من و دوستم هر دو امنیت عاطفی داریم. هر دو با احساس آرامش و امن، عاشق آدمهای دوست داشتنی می شویم.
من و دوستم بلند بلند، یا زمزمه کنان شعرهای شاد مستانه می خوانیم برای آدمها.
من و دوستم از ترس یا سیلی،
از سکوت یا فریاد عبور می کنیم برای ....؟
برای ساختن امنیت از ترس یا تنبیه.

نمی توانم فراموش کنم دستهایی را که دستهای دیگر را رها گذاشته شده می گذرند
فراخوانده شده می گذرند

به تلخی می گوید طبق تجربه خودِ آن دستها هم هرگز از یاد نمی برند.

من و دوستم هزاراتیم.
من و دوستم بی شماریم.
من و دوستم، تو و شما و آنهاییم.

سه‌شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۶

تو درک می کنی!

دختر مهربانی است. گوشی را که گذاشت با خوشحالی گفت بالاخره درست شد، بستنی عصر با من.
سر میز ناهار بودیم. آنهایی که خبر داشتند گفتند چطور شد؟ من و بی خبرهای دیگر هم پرسیدیم چی درست شد؟
به طور خلاصه از برادرش گفت و همسرش که یک سال از زمان عقدشان می گذشت، و به دلایلی(کلی تعریف می کرد بدون گفتن ریز دلایل، گرچه لحنش طوری نبود که عدم تمایل به گفتن مفصل را از او تشخیص بدهی) رابطه به هم خورده بود و به شکایت برادرش رسیده بود و نتیجه ای که این همه خوشحالش کرده بود، محکوم شدن همسر برادرش بود و خبر شندین حکم فلان و بهمان و ارجاع ادامه پرونده به امنیت ملی.

به لطف آقایان گوشم به امنیت ملی حساس شده است، با این توضیح مختصر که من به امنیت ملی حساسم، و دو بار تاکید که اگر اشکالی ندارد و دلش می خواهد یک توضیح کوچک بدهد که چطور یک پرونده خانوادگی به امنیت ملی رسیده است. به خاطر گپهای هر از گاهی سر ناهار درک می کرد که حس کنجکاوی من از چه جنسی است. شروع به توضیح کرد.

داستان مفصل بود، ولی من ناظر بیرونی که هیچ نسبتی با هیچ کدام از طرفین نداشتم و هیچ نفعی هم در ماجرا نمی بردم، 3- 4 بار بین حرفهایش پرسیدم خوب این چه اشکالی دارد؟ یا این که جرم نیست؟ یا دختر فقط بدشانسی آورده است؟ یا می شد قضیه را با یک طلاق ساده تمام کرد؟ یا چرا برادرت می خواست این طور خرابش کند؟

موضوع همان رشته پوسیده جنایات ناموسی بود، فقط با یک نقاب تجملاتی- فرهنگی و روشنفکر مآبی و ... ولی هیچ کدام اینها منظورم نبود، جز شادیی که از فلاکت یک آدم دیگر به خصوص هم جنس و به قول خود دختر(دوست قدیمی خود او) یک لحظه آمد و رفت.

گاهی شاد می شویم از زجر یک آدم، گاه غمگین می شویم، گاه مستاصل می شویم، گاه عذاب وجدان می گیریم، اما کی می داند سکوت کدام یک یا کدامین ِ این مفهومها را با خودش دارد؟

مراسم دیروز/8 مارس
این بحثی که راه افتاده و پویا راجع بهش نوشته است، قابل تامل است.زنان ایران 1457. اگر زمان و چشم ماند می نویسم.
توضیح پس نوشت: فقط نوشتم که اینجا زیاد خالی نماند، ممکن است چند روزی ننویسم.

شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۶

8مارس 2008




همیشه این طوری بودم که پایان ها، برایم بسیار غمگین بودند. هشت مارس امسال هم مثل پایان اشتیاقی که مدتها انتظارش را کشیده ای.
هر چه به خودم تشر زدم که چرا؟ هیچ پیام تبریکی شادم نکرد.
گرچه صبح با یک بغل شیرینی و یک بغل دیگر اطلاعات یک سال زحمت چندین ده نفر آدم به جمعی پیوستیم که هر کدام سایه ای از پروین عزیزمان هستند.
گرچه هشت مارس نوشته های امسال، تفاوت یک ساله دارد با قبلها و بزرگ شدگی یک ساله و چه بسا بیشتر.
گرچه جایزه پروین و شکوه مراسمش باید خستگی خیلی چیزها را به در می کرد.
گرچه سایت نوشته های زنانه باید کثرت در عین وحدت را نوید می داد و شادی مضاعف، اما امروز برایم غمگینی یکی از همان پایانها را داشت.

هر چه فکر می کنم و هر چه فشار می آورم به مثبت نگری ذهنم، نمی توانم منطقم را پاک کنم که جنبش برابری خواهی جنسیتی ایران الآن بیش از این تندیس آزادی داشته باشد.
وقتی مجله زنان بسته شد، سایت زنستان از بیخ و بن متوقف شد، وقتی سایت تغییر برای برابری ده بار، سایت کانون زنان ایرانی 2-3 بار و سایت نوظهور مدرسه فمینیستی یک بار فیلتر شد، نمی توانم هنوز دستی برای تندیس زنیتمان متصور بشوم.
وقتی طرح امنیت اجتماعی مثل یک وظیفه ملی واجب تر از نان شب، روز به روز عمیق تر پایش را روی گلوی زندگی شخصی و حوزه خصوصی زنان می گذارد و در عین حال لایحه حمایت از خانواده رو بورس مجلس می رود، و طرح سهمیه بندی جنسیتی دست و پای رشدمان را می بندد، نمی توانم تصور کنم که از زنانگی چیزی بیش از دستگاه لذت جنسی و تولید مثل مردان در قانون و فرهنگ نمود داده بشود.
وقتی در همین فاصله یک ساله بیش از 50 زن به زندان رفتند، احضار شده اند دادگاهی شده اند، تهدید شده اند... ممنوع الخروج شده اند، فقط برای خواست برابری نمی توانم تصور کنم که پای توانمندی برای حرکت برای این جنبش وجود داشته باشد.
با همه اینها می دانم که جنبش زنان ایران برهنه و جسور مثل یک تندیس برهنه وسط شهر بزرگ روی یک سکو نشسته و همین خار چشم دولت شده است، که این تندیس بی دست، بی لباس، معلول حرکتی را هم تحمل نمی توانند بکنند.
من غمگینم که روز جهانی زن را کشورم نمی فهمم. هضم نمی کند و نمی داند.
من غمگینم که من و تو و زنان سرزمینم، همچنان کم خواهی تاریخی تحمیلی بر زنانگی مان را به دوش می کشیم. کم خواهی حقوقی، کم خواهی عاطفی، کم خواهی قدرتی، کم خواهی ثروتی.

ویژه نامه 8 مارس:
تغییر برای برابری
مدرسه فمینیستی
میدان

کانون زنان ایرانی
متن سخنرانی پروین عزیزمان هنگام دریافت جایزه اولاف پالمه
حاشیه برگزاری مراسم جایزه

جمعه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۶

هویت رها

کجای این زندگی شلوغ پر اضطراب جا می ماند هویت زنانه و زنانگی؟
اثبات خود، در هر لحظه و هر ساعت به دیگرانی که به طور بدیهی تو را نفی می کنند و انسانیتت را انکار می کنند، چقدر لحظاتی را برای دوست داشتن خود باقی می گذارد؟

این پنهان بودن همیشگی، پنهان بودن از نظرها، پنهان بودن از فکرها، پنهان ماندن از قضاوت ها، فقط برای نگه داشتن جرعه ای شادی، گاهی دل آدم را برای خودش تنگ می کند. مثل اینکه روزها، ماهها یا شاید سالهاست خودت را ندیده ای، دور بودی، حتی صدای خودت را نشنیدی، حتی دو خط از خودت نخوانده ای. دور. دور . دور بوده ای.

گاهی دوست دارم خودم را، خود آشکارم را بدون هیچ ملاحظه ای، بدون هیچ هراس و اضطرابی، بدون هیچ مبارزه و تلاش انرژی گیری، دوست داشته باشم.
روزهایی که زنانگی به اوج طبیعت خودش می رسد، این حس قوی تر است.
حس می کنی زیبا شدی و دوست داری مثل یک عکس، مثل یک نقاشی، مثل یک جنگل پرانبوهِ سبز-سیاه خودت را تماشا کنی، آزادانه و بی هراس.
دوست داری مراقب خودت باشی و تورمهای طبیعی مثل کشف خلقت یک شاهکار به نظرت می آیند.
دوست داری آرام باشی و تنها، مبادا باز نیازیی به اثبات و نقاب و پرده و انکار و چه و چه باشد.

دوست داری تو شلوغیهای بیرون کشیدن هویت زنانه ات از لای خرت و پرتهای سالها و نه فقط سالها! شاید حجم وسیعی از تاریخ، بی دغدغه آت و آشغالها و پوسیده ها و کهنگی ها، فقط یک گوشه آرام بشینی و آن را با دو دستت (تفاوت هست بین وقتی که آن را با یک دست می گیری و می کشی و ... وقتی که با دو دست، با پذیرش کامل و مشتاق نگه می داری) بگیری و جلوی صورتت نگه داری بدون نگرانی خش و خاک و گل و و و و و نهایت حذف.

طبق معمول من باز به تعطیلی خوردم و حرفهای مانده را دارم رو هم رو هم می زنم.

پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۶

سلام افرندا

به تاریخ امروز هشت ماه است که خانم افرندا الف. در این بند مورد بازجویی ویژه قرار گرفته اند.
در دوره بازجویی تخصصی از نام برده، موارد زیر که به استحضار می رسد به ترتیب انجام شده و نتیجه هر مرحله به طور مشروح در ذیل آن آورده شده است:
***
کاش یک ساعت دیگر مرخصیت را اضافه کرده بود. این چه شکنجه ای است که حتی لحظه ای آرامش نیست برای روی سینه ی تو خوابیدن؟ الآن می آید و در آهنی یخ را می کوبد که ساعت ملاقات تمام است.
***
در سه هفته اول انتقال محکومه به بند، از روش خلا روانی اولیه استفاده کرده شد. محکومه در اتاق خلا مخصوص با دستور ایزوله کردن آن از صدا، بو، تماس و نور، بدون هیچ اطلاعاتی راجع به مکان، زمان و وضعیتش قرار داده شد. و از تماس افراد خارجی با نامبرده جلوگیری به عمل آمد تا تغییری در اطلاعات امنیتی-روانی وی حاصل نیآید.
در عین حال محکومه تمام آن مدت، مورد محافظت امنیتی قرار داشت.
از روز اول به طور مرتب و در فواصل زمانی تنظیم شده، هر روز پنج بار، اعتراض خود را نسبت به وضعیت اعلام می کرد. ولی قبل و پس از آن تمام ساعات مشغول نرمش و راه رفتن در سلول بود. به جز ساعات خواب که حدود 7 ساعت در کل شبانه روز ثبت شده است.
***
می دانی من فکر می کنم لحظه هایی قابل برگشت نیست. وقتی لحظه ای را که اوج لذت ما است ازمان بگیرند، دیگر هیچ وقت آن لحظه را نمی توانیم به وجود بیآوریم.
اما همین که الآن بغلم دراز کشیدی و نفست به پوستم می خورد و دستت را دور بازویم حلقه کردی من خوشم می آید و لذت می برم. ولی نگفتی چرا ملاقات هفته پیش را رد کردی؟
***
بعد از آن مرحله محکومه به بازجویی خلا با صداهای خارجی منتقل شد.
ساعات باز شب (2:30 تا 5) به اتاق بازجویی منتقل شده، اما بازجویی کلامی از او به عمل نیآمد. جز صداهای گفتگوها و همهمه و شلوغی و فاشر روانی بیرونی. محکومه طبق گزارشات ویژه تمام مدت اجرای این فاز از پروژه به دنبال کشف رد صداها و درانتظار اتفاقی در مورد خودش مستاصل و نگران و درمانده به سر برد. و در طی مسیر اتاق بازجویی تا سلول، اعتراضهای جدیدی را تکرار می کرد که با اجبار به سکوت ویژه وادار شد.
***
مهم این است که از نظر من دوست داشتنی هستی. و تمایل دارم که زخمها و کبودیهای روی بدنت را زودتر خوب کنی. درمانی همیشگی.
من شرایط خودم را دارم و تو هم. همین استقلال من و تو است که رابطمه مان را لذت بخش کرده است.
تو باید من را درک کنی که بیرون از این اتاق ملاقات شبانه، من دستور بازجویی فیزیکی از یک متهم را می دهم نه بازجویی از تو! و این یعنی وظیفه شناسی انسانی من.
و وقتی اینجا لبهایت، حتی فقط گرمی و سرخی و نرمی لبهایت من را به اوج می برد و برمی گرداند، تو تنها کسی هستی که در این زمان می تواند من را تا نهایت لذت برساند و خوشحالم از این که می شناسمت. و همه اینها به خاطر ویژگیهای منحصر به فرد خود تو است، و نه همان متهمی که من مسئول بازجویی از او هستم، بلکه فقط خود تو.
***
از آغاز بازجویی کلامی، تا به امروز همه گونه تحقیر روانی در سطوح مختلف انجام شده است، علاوه بر آن که بازجویی های شفاهی و کتبی پی در پی و متناوب تکرار شده است. نفی شخصیت و مهم تر از آن هویت متهمه، نقطه قوت بازجویی بوده است که بیشترین نتیجه را در پی داشته است و وی را به دلیل تمرکز بالای فکری و مغزی به انواع بیماریهای روان تنی مبتلا کرده است که شرح مفصل آنها در گزارش پزشکی ضمیمه شده است. بیماریهایی که حاصل اختلال فیزیولوژیک نبوده است و پزشکان متعدد بند، همه را بر اساس آزمایشها و پیگیری های مختلف فقط با علل عصبی ذکر کرده اند.
***
سرت را بگذار روی شانه ام بماند و خودت را رها کن. گریه نکن و فقط بگو که چطور می توانیم بیماری را رفع کنیم؟
نه! نه! گریه نکن! ببین سرت را بلند کن می خواهم باهات حرف بزنم، تو نباید گریه کنی، من می خواهم هر کاری که تو فکر می کنی کمک است انجام بدهم که تو خوب بشوی.
تو باید قوی باشی و مثل آدمهایی که سالها در آرامش مطلق زندگی کرده اند همه رنجت را پاک کنی از ذهنت و دوباره خوب بشوی.
من احساسم به تو ویژه بوده است و دیگر چی باید بیش از این بهت بگویم؟
***
برای ادامه تخریب شخصیت هوشمند متهمه درست در هنگام معاینات پزشکی، مدتها محکومه را در حالت تعلیق و ابهام بیرونی نگه داشتیم تا امید احتمالی که در اثر دوران معاینات به وجود امده از بین رفته و تخریب شود.
***
-این پنجمین نامه ات است، بگیر سهم این ماهت تمام است:
افرندا سلام
امروز به دلیل کار فراوان درخواست ملاقات با تو را لغو کردم. بهتر است که ملاقاتت را برای دیدارمان با یکدیگر نگه داری.
متشکرم
***
جناب آقای... که خداوند انسانیت شما را مستدام بفرماید!
در انتهای این گزارش توجه و عنایت جناب عالی را برای ادامه این پروژه مخلصانه خواستاریم زیرا که علی رغم روند بسیار موفق و رو به رشد پرونده که به طور مبسوط گزارش آن به محضرتان رسید، تغییر روش متهمه مشاهده شده است و روش تعلیق و انکار هویت و تخریب شخصیت ایشان دیگر مثمر ثمر نمی باشد.
***
این بار تو گوش کن!
من بدون در نظر گرفتن استقلال تو، که اگر مستقل بودی توانایی دلبستن به فردی که رها باشد و آزاد و هیچ بندی او را وابسته نکند، به دست می آوردی که ... من بدون در نظر گرفتن استقلال تو، با بازجویی ملاقات می کردم که خودش را، خود گم کرده شعارزده اش را در من ِ زندانیش می جست و برای تسکین خودش به او عشق می ورزید و با او معاشقه می کرد.
من اما زیر بازجویی و شکنجه و تجاوز و در زندانِ تو، هم عشق را ساختم.
تو اما از بین دنیای بزرگ باز و آزاد خودت، فقط به آدم بی اختیار ِ محکوم ِ زندانیت توانستی لمس روح و بدنت را هدیه بدهی.
تعادل این بازی به هم خورده. شکنجه گر نمی تواند عاشق بماند و شکنجه نکند. همان طور که من نمی توانم زندانی بمانم و در زندان به آزادی عشق نورزم.

دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۶

l...v/fe

My dearest
I shall to cover this time, I've been to have divorce, but I cannot concentrate. So I'm doing what seems to be the best thing to do.
You have given me the greatest happiness of all time, the greatest possible happiness. You have been in every where whole anyone could have been. I'm known that I'm spoiling your life. And without me you could work, and you will. I know. You see I can't even write this probably. All I want to say you are the happiest in my life.
Is that I feel all the happiest with you right? You have been patience with me. And I will remember you goods. Every thing will go on without me but the certainly your goodness.
I can't go on spoiling your life any longer. I don't think tow people could have been happier than you and me.
Somebody should die that the others know precious of the life.


“The hours”, from the character who has played “Virginia woolf”

جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۶

صدا کن مرا!

آقای دکتر نتیجه گیری کرد که گاهی باید بدیهی ترین فرضیات خودمان در رابطه با دیگران را هم با آنها به زبان بیآوریم.
و نیز لازم است فهم خودمان را از صحبت های آنها بازتکرار کنیم تا در برداشتمان از آن، تایید صحبت کننده را بگیریم.

حالا کمی بی ربط:
کسی که موقع صحبت، اسم من را مخاطب قرار می دهد و ادامه صحبت! با پذیرش من، یعنی همانی که هستم و برجسته کردن، حتی فقط با نامم، من را آماده شنیدن می کند در حالی که احساس خوبی از اعتماد و صمیمت فقط با بردن نامم در ذهنم کاشته است.

در عوض وقتی فردی مورد خطاب واقع شد، آمادگی متقابلی را که برای ایجاد یک گفتگوی مبتنی بر اعتماد و صمیمیت و احترام اعلام می کند مختلف است وقتی تنها کلمه "بله" را می گوید یا کلماتی شبیه "جان"، "جانم" و شبیه آنها و یا حتی در گفتگوهای رسمی تر که می شود به جای "بله" واژه های زیاد بهتری جایگزین کرد.

این حس های کوچک و به ظاهر لحظه ای، مثل لبخندهای کوچکی است که وقتی نگاهت بی اختیار به کسی می خورد و لبخند دریافت می کنی یا می دهی، احساس خوشآیند و شادی بهت می دهد تا وقتی با چهره سرد یا عبوس یا اخمو پاسخ می دهی یا می گیری.
سانسور، فشار، محدودیت و تعصب خیلی چیزها را از ما گرفت و به جایش جایگزینی نداد. رفتار رسمی با رفتار سرد متفاوت است تا وقتی صمیمیت و انسانیت و مهربانی و مثبت نگری را از رفتار رسمی نگرفته باشی، اما وقتی آنها را به ضرب و زور نگاه حلال و حرام، اغواگری جنسی و تفکیک جنسیتی و چه و چه و چه گرفتی چیزی که می ماند یک رفتار سرد و پر از بدبینی و سوء تفاهم است.

بعضی از آدمها چنان حس خوشآیندی را در پاسخ خطاب منتقل می کنند که گاهی فقط دلت می خواهد آنها را صدا کنی که پسخ بشنوی بدون اینکه چیزی بگویی یا کاری داشته باشی.
و باز بعضی آدمها چنان سرد که هیچ وقت دلت نمی خواهد اسم آنها را به زبان بیآوری، حتی ترجیح می دهی "ببین" صدایش کنی اما اسمش را نیآوری.

دوشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۶

روزمره

مدتی است جلوی خودم را می گیرم که چیزی ننویسم. چیزی نگویم و انتقاد نکنم. نه برای فرار از چیزی، نه از ترس از چیزی، نه با قهر از چیزی.
گاهی وقتی زیادی انتقاد می کنی، انتقادت بی اثر می شود خودت هم به غر زدن خو می گیری.
همین است که گاهی باید ساکت بود.

هما به جای خودش و در طی تمرین سکوت من، مطلب خوبی نوشته است.

یک چیزی برای نسیم و رهای عزیزمان می خواستم بنویسم که جز پیگیری و کار و کار و کار و اولین خاطره ها یادم نیآمد.
با نسیم همین چند ماه پیش قرار گذاشتم، امضهایش را باید می گرفتم. سر چهارراه جهان کودک. گفت من را راحت پیدا می کنی من سبزم و سبز بود. کلی امضا داد و بعد کارگاه و بعد کمیته هنری را با رها و بقیه راه انداختند و بعد اولین گزارش کمیته هنری و بعد و بعد و بعد... .
وقتی با دختران کمپین پشت تلفن حرف می زنی، هر کدام چیزی دارند که اشتیاق دیدنشان را برای من یکی دست کم زیادتر می کند، آنقدر که تو شلوغی کار و مشغله و زندگی هر بار می گویم این یکی را به کس دیگر می سپرد و من نمی روم سر قرار و باز پشت تلفن یک چیزی می گویند که حس می کنم من هنوز نمی توانم این آدمها را از دست بدهم. هنوز ولع شناختنشان درم آرام نگرفته است.
نسیم موقع خداحافظی می گوید خوب باشی و می خواستم دختری را که امید خوب بودن می دهد ببینم.

رها هم که شاید نزدیک یک سال کش و قوس و غر و بداخلاقیهای کاری من و آن همه شادی و انرژیش ... . حالا هر دو جایشان خالی است. کاش بهشان سخت نگذرد.

روزهای اول درمان سردردها یک خواب خنده دار بامزه دیدم که تو خواب قهقهه می زدم.
کاش این داستان تمام بشود تا من را تمام نکرده است.

just this

این یعنی من هستم. و در حال نوشتن چیزی که دوستش ندارم...

چهارشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۶

داستان هوو و صدا و سیما

آدمی هستم که از فلج درآمده است.
آی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی آدمهایی که درد ندارید و سالمید، بلند بلند نفس بکشید و شادی کنید و زندگی کنید. حالا می خواهم دوران فلج مغزیم را جبران کنم با تند تند پست کردن ذهنیات انبار شده.

سریالهای صدا سیما، به طرز عصبی کننده ای بد و بی کیفیت و با موضوعات پرت و پلا، جفنگیات را به خورد مردم می دهد. من همیشه اعتقاد راسخ به این داشته ام که خوب هر بار هم دلیل پشت دلیل بیشتر می شود.
اما این یک بار می خواهم از یکی از آنها تعریف کنم، ببین به کجا رساندنمان که باید از این حداقل ها تعریف کنیم و به به و چه چه... اما همین هم شاید روزنه ای باشد!
سریال "بیداری" چهارشنبه شب ها از کانال 3 نمی دانم چه ساعتی، اما تا قبل از ساعت 9 شب پخش می شد و یا می شود.
از قسمتهای اول، صدایش را شنیده بودم ( من همیشه شبها تو اتاق پای کامپیوتر و اینترنت هستم و کل مخاطب بودنم برای تلویزیون جمهوری اسلامی صدایی است که از بیرون اتاق می شنوم و صحنه هایی که وقتی در حال رد شدن هستم به چشمم می خورد، مگر اینکه خلافش ثابت بشود) خلاصه شنیده بودم دختر یک سرایدار ویلای یک خانواده پولدار یا چیزی شبیه آن با پسر مریض خانواده که بعد از یک ازدواج ناموفق برگشته ازدواج می کند. بعد این قسمتهای آخر معلوم شد (بر من معلوم شد) که ازدواج نکرده و عقد غیر رسمی و شرعی داشتند که ثبت نشده. دختر باردار شده، پسر مرده و "تورنگ" (اسم دختر) مانده و حوضش.
از همه اینها که من بریده و بریده و یک در 5-6 بار شنیدم، انتقادهایی بود که سریال زیر لب زیر لب به قوانین می کرد. جاهایی که تورنگ فقط برای ثبت ازدواج و به دنیا آوردن بچه اش به عنوان حلال زاده و پذیرفته شده از جانب عرف، حاضر شده حضانت جنینش را از لحظه تولد به خانواده شوهر مرده اش بسپرد، به وکیلش می گفت قانون شما حق مادری را برای من فقط در حد کهنه شویی و غذادادن بچه قبول کرده است، من اگر الآن هم بچه ام را نده، بعد از هفت سال قانون شما ازم می گیرد، قانونتان برای خودتان. لااقل بگذار خودم تصمیم بگیرم و ... .

یک جاهای دیگر هم که تصویر را هم دیدم، همسر دوم مرد مرده (تورنگ) و همسر مطلقه سابق مرد مرده با هم همیاری می کردند و همدردی و مدتها دو نفری با هم زندگی کردند و هدیگر را از بن بست هایی نجات می دهند که آدم دیگری کمک نبوده است.
و بعد جاهایی که همسر دوم یک مرد دیگر(نمی دانم کی کی)، کنار کشید و مرد را به برگشتن به زندگی با همسر اول تشویق کرد و این توضیح را آورد که از خوبیهای زنها این است که خوب می توانند خودشان را به جای زن دیگری بگذارند، جز نقاط ارزشمند سریال بود.

گذشته از عیب و ایرادها و کم و کاستیهایش، نگاه جدیدی به همسر دوم شدن و اضطرار زنان داشت که گناه کار بودن و فاسد بودن و بی ارزشی و بی اخلاقی و این ارزش داوری های کلیشه ای همیشگی جامعه و صدا و سیما را نداشت.

خلسگی

بالاخره برای سردرد یک راهی پیدا شد.
دنبال یک دکتر خوب می گشتم، کسی که معرفی شد اتفاقی متخصص مغز و اعصابی بود که دو سال قبل از طریق شرکت قبلی دستگاه EEG (نوار مغز) اش را تعمیر کرده بودم.
وارد مطب که شدم دیدم دستگاهش هنوز همان قدیمی است که آن موقع بعد از تعمیر کلی با هم راجع به قدیمی بودنش خندیده بودیم و من با آقای دکتر شوخی کرده بودم که عوض کن و ورژن جدیدش را بگیر وگرنه اگر دفعه بعد خراب بشود دیگر به تعمیر نمی رسد، از بس پوسیده است.
لحظه اول نشناخت، اما بعد از آشنایی دادن کلی سر به سرم گذاشت و شوخی کرد و خندیدیم. می گفت آن موقع تو دکتر بودی و ما مریض داشتیم حالا برعکس شد.

سردرد آن قدر زیاد و مداوم و طولانی بود که دیگر من حسش نمی کردم. مثل وقتی که مدت طولانی تو محیط پر از نویز باشی، حالا نویز صوتی یا تصویری یا حرارتی یا ... و آنقدر بهش عادت کرده باشی که دیگر به نظرت نیآید. همان شب اول که دارو را خوردم احساس کردم محیط پاک شد. احساس کردم چقدر سرم آرام است. چقدر اوضاع خوب است. خواب آن شب رویایی بود. در آرامش مطلق بدون درد. تازه فهمیدم که چقدر درد می کشیدم و چقدر شدید بود.
خلاصه که اوضاع خوب است فقط دوز داروهای گشادکننده رگها و مسکنها به طرز عجیب غریبی بالا است، آنقدر که من این چند روز اول در خلسه به سر می برم و فشارم هم حسابی پایین است. اما همه اینها می ارزد تا وقتی درد در کار نیست.

جمعه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۶

بعد از خواب

هیچ خبری بعد از این مدت فشار شدید رو حوزه زنان نمی توانست مثل اهدای جایزه بنیاد اولاف پالمه به پروین اردلان عزیزمان خوشحال کننده و امیددهنده باشد. بعدن مفصل تر می نویسم.

من گویا در خواب بوده باشم:
کمپین تجربه ای منحصر به فرد اما غیر انحصاری/ هدی امینیان
و باز یک دستگیری دیگر رها و نسیم، در پارک دانشجو، موقع جمع آوری امضا بعد از یک تئاتر خیابانی در ارتباط با حقوق زنان

اما سخنان این فاطمه خانم رهبر خیلی بامزه است. ما در قله قاف هستیم، حالا شما خودتان را هلاک کنید که شما هم فتح قله کنید. به ما چه که شما زنید و ما هم... . حالا باز تا یکی دو روز دیگر کمی بیشتر می نویسم راجع به ادعاهای ایشان. /لینک مصاحبه امید معماریان با او در روز آنلاین است که الآن نمی رسم بگذارم.

اما تجمع اعتراضی محمد رحمانیان و گروه تئاتر پرچین جلوی تئاتر شهر و استعفای رحمانیان از دبیر کارگاه نمایش کارنامه و خواندن بیانیه اعتراضی او و گروهش.
عکسهای کسوف را ببینید و ماجرا را از سایت او بخوانید تا باز من تمرکز نوشتن بیآید.

چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶

برای خودم. تنها برای خودم.

خیلی طول کشید تا دوباره پیدایش کنم. نزدیک یک سال.
اما از بد شانسی یا شاید از وضعیت محتوم دوباره همان مطب قبلی با همان منشی قبلی با همان اخلاق قبلی.
اخطار: دارم کابوس می نویسم بلند بلند. می شود همین حلا صفحه را بست، چون من می خواهم بلند بلند تو تنها جای ممکن بنالم. دارم سیاه می نویسم.

زنگ زده بودم یک شماره ای، آدرسی، اسم بیمارستانی چیزی از او سراغ بگیرم. چیزی که با داشتن اسم و فامیل و شماره نظام پزشکی و اسم چند تا بیمارستان نتوانسته بودم پیدا کنم. آخر تو آن وضعیت پارسال آن حس همدردی و آن کمک بزرگش چنان پررنگ مانده بود و در عوض ترس از بیقه با رفتاری عجیب و غریب، روز به روز بیشتر شده بود. مثل بچه ها شده بودم این اواخر از دکتر می ترسیدم.

با یک لبخند بزرگ و یک کاپشن قرمز و یک کوله بزرگ رفتم تو. به همان بزرگی جوابم را داد منشی. و خوش و بش منشی گونگی و سوال از اسم و شماره پرونده و چه و چه ... . فقط سه نفر جلوتر از من بودند، و بقیه هم بعد از من آمده بودند. وقتم هم که باز اول وقت بود. پرونده را باز کرد مثل پارسال چشمهایش گرد شد به من ترشرو نگاه کرد و نگاهش را دزدید و اخم کرد و دیگر نگاهم نکرد. 2 ساعت و نیم معطلم کرد، بعد از همه ی منتظران من را فرستاد تو. به خودم آرامش می دادم. تو دلم دلداری می دادم و باورهایم را تکرار می کردم. تو دلم مثل درس خواندن مرور می کردم که حس او از کجای تاریخ من را این طور به صلیب می کشد؟ تو دلم برایش دلسوزی می کردم و باز این پرستوی چموش ناآرام درون یک دفعه شلوغش می کرد که پس من چی؟ و بعد سوگواری برای خودم هم شروع می شد. کش و قوس درونی بالا و پایین می رفت و سردرد بیرونی جولان می داد. چهره ام سرد و یخ شده بود. می دانستم، اما آرام بود و تلاطم ها را نشان نمی داد. سردرد زور که آورد کمی تو اتاق انتظار خالی قدم زدم. حتی منتظر بود شکایت کنم که چرا من را معطل کرده یا مثل بقیه بیماران به طولانی شدن و درد و کار و جای بد ماشین و ال و بل اشاره کنم و طلب سرعت. اما نکردم. آرام نگاهش می کردم. به این فکر می کردم که تو به من ظلم می کنی و خرده می گیری درعوض من برای تو از خودم پل می سازم. تو دلم آرزو می کردم تو شرایط آرامش مطلق به چیزی نزدیک به وضعیت من برسد. تو صورتم نگاه نکرد و از کنار میز با دست دراز set بسته بندی استریل معاینه را داد دستم. چیزی را که برای بقیه خودش تو می برد و به دکتر می داد.
اما همه اینها چه اهمیت دارد وقتی خانم دکتر با آن چشمهای درشت عسلی و آن صورت مهربان و آن تنها لبخند فهیم احترام گذار "سلام عزیزم" گرمی کرد و پرس و جو و ابراز آشنایی بعد از یک سال.
انگار یکدفعه یخم آب بشود. دلم می خواست هیچ وقت از آن تنها اتاق درک کننده بیرون نمی آمدم. آنقدر به درک او نیاز داشتم که سر شوخیم گل کرد. گفت مشکلتان؟
گفتم: "خانم دکتر من هنوز هم بالغ نشدم." خندید. نرم و مهربان. چقدر شیرین است که تنها یک نفر با تو مهربان باشد. چقدر سخت که تنها یک نفر. تو فاصله انتظار فکر می کردم که دخترانی که خانم مهندس نیستند تا بتوانند تا این بالای شهر بیآیند و تا این ساعت شب، احساس ناشناخته منشی را پذیرا تحمل کنند و بمانند که بعد با ماشین شخصی خودشان برمی گردند و اف به هرچه نا امنی آخر شب دختر تنها، و از خجالت خانم دکتر آن طور که شایسته است بر بیآیند، این تک مهربان را هم ندارند. به خودم نیرو می دادم که اوضاع من توپ توپ است و زندگی بر وفق مراد. و الحق هم نیرو می گرفتم.
پرسید: " آخی عزیز دلم. یعنی چی؟ نمی فهمم و پرونده را بالا پایین خواند."

....

اما نشد. کاش می شد همین یک بار هم که شده یک نفر فقط همین یک نفر در تصمیم گیری کمک می کرد. می گوید چهار ماه دیگر هم صبر کن. بعد بلافاصله که به صورتم نگاه می کند، می گوید اما من می نویسم، ولی بدون تاریخ. باز نگاه می کند. یعنی تصمیم با تو. می گوید "اما اگر باز هم نشد نگران نباش. ممکن فلان و بهمان هم باشد، اما نگران نباش. دوباره یک آزمایش دیگر. نگاهم می کند. می گوید تاریخ بزنم می روی؟" سر تکان می دهم که یعنی می روم.
می گوید: "وقتی گرفتی اگر اندازه اش فلان قدر بیشتر بود آن وقت مهم است. اما لازم نیست دوباره تا اینجا بیایی. پشت تلفن برایم بخوان بعد با هم چک می کنیم." آدرس یک جای دیگر را رو کاغذ می نویسد. شاید از بس فشار دو ساعت و نیم تو چهره ام مشخص بوده.

من انگار می خواهم، تنها آرامش، چند لحظه دیگر هم باشد. آنقدر می نشینم که می پرسد مشکل دیگری هم هست؟
جز درد نه! همه چیز خوب است. بلند می شوم. لبخند می زنم و تشکر. می گوید خوشحالم عزیزم که دیدمت. نگران نباش. می گوید سالم باشی عزیزم و این تنها جمله ای است که تو این دو سال به من انرژی سلامتی می دهد.

وقتی بیرون می آیم و Set را استریل مانده پس می دهم و بزرگترین لبخند عمرم را به دخترک منشی تحویل می دهم، صورت سفیدش سرخ می شود. لبخند می زند و آرزوی موفقیت می کند و سلامتی. بی دلیل تشکر می کنم از لطفش. شاید منظورم لطف تاریخی است که از ما دریغ کرده است که دست در دست هم بگذاریم و سهممان را از شادی و هوا و زندگی و حق خودمان بگیریم.

چهار ماه. و یک آزمایش دیگر. این تعلیق خفه کننده ادامه دار و این تردید بین تحمل درد یا فلج کردن بخشی از آینده.
با همه اینها خوشحالم که دختر به دنیا آمده ام. خوشحالم که جنسیتم زن است. خوشحالم که من هستم، گرچه زندگی لحظه به لحظه نفی می کندم.

چهارشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۶