دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

آرزو دارم تو شهری زندگی می کردم که آدمها منظورشان را رک و شفاف بیان می کردند و نیازی به پازل حل کردن نبود تا منظور واقعی آنها را بفهمم، آن هم برای من که مثل یک بچه هر چی بهم می گویند خودِ حرف را باور می کنم و ذره ای به آن آدم شک نمی کنم.
تو این شهر، وقتی می خواهند در موردی ازت انتقاد کنند، از چیزهای دیگرت به طور افراطی تعریف می کنند:
وقتی می گویند تو خیلی بامزه ای: یعنی اصلا چهرهء زیبایی نداری.
وقتی می گویند تو دختر خیلی فعالی هستی: یعنی ذره ای نجابت و حیای دختران سنتی را نداری و این یعنی تو خرابی.
وقتی می گویند تو اتفاقا خوشگلی: یعنی برعکس، هیکل مزخرفی داری.
وقتی می گویند تو مهربانی: یعنی بر عکس ِ من، آنقدر دوست داشتنی نیستی که احساسم، هم ارز احساس تو باشد.
وقتی می گویند تو آدم خوش اخلاقی هستی: یعنی از این که نمی گذاری کار به دعوا بکشد تا هر چی دلمان می خواهد بهت بگوییم، عصبانی هستیم .
وقتی می گویند تو وجدان کاری داری و احساس مسئولیت می کنی: یعنی همین ما را محدود می کند که نتوانیم هر وقت خواستیم بیرونت کنیم. آزادیمان را نگیر.
وقتی می گویند تو باهوشی: یعنی احمق، نباید همه دلیل ِ همه چیز را بفهمند، سرت را بنداز پایین و یکی از توده باش.
وقتی می گویند از دیدنت خوشحال شدم: یعنی موقع خداحافظی است و دیگر نمی خواهم ببینمت.
وقتی می گویند منطقی باش و بدان که دوستت دارم، و نیازی به گفتن نیست: یعنی الان سکس می خواهم اما در قبالش هیچ مسئولیتی را نمی پذیرم، سعی کن کاملا مثل یکی از دختران خانه های مخصوص برخورد کنی و انتظاراتت زیاد نشود.
....
می بینی شهر لعنتی! من هنوز خیلی کوچکتر از آنم که این معانی پیچیده را درک کنم. من لابلای این دوروییها خفه می شوم. همین است که هنوز دارم مثل کسی که تو باتلاق مانده، دست و پا می زنم.