خسته ام! خیلی خسته! از خوابهای هرشب و فشرده و اضطراب آور خسته ام! از بس فکر کرده ام خسته ام! از بس که خط چین فکرهایم موجب رنجش شده است، خسته ام!
از بس همه چی با هم قاطی شده است خسته ام!
می گوید یادت باشد، قبل از نصب هاردش را هم پاک کنی. می گویم مگر هاردش کثیف بود؟ هاج و واج نگاهم می کند.
می گویم باید بروم دنبال کارهایم. پوشهء مدارک و مجوز دانشگاه را گم کردم. می گوید خودت سپردی به من.
می گویم عینکم را ندیدی؟ از کی است دارم دنبالش می گردم. می گوید عینکت که به چشمت است.
می گوید این سیم خوب است ببندم؟ می گویم نه!نه! این کوتاه است. سیم را عوض می کند، می گویم گفتم که بلند ببندی سیم اضافه، نویز می دهد. با تعجب می گویم اما خودتان گفتید که.....
می گوید: چای می خواستید؟ براتون بریزم؟ می گویم: نه! من چای نخواستم. می گوید اما شما کتری را زدید به برق. می گویم سردم بود می خواستم کولر و ....
و پایان همهء خستگیهایم با یک خبر بد تمام می شود، تا هفتهء دیگر عمل حتمی است. این آخرین راه است. یاد 5 سالگیم می افتد، هر شب می پرسیدم، پس مامان کی میآید؟ بابام می گفت، یک روزی می رویم پیشش بیمارستان. اما آن روز دیر می رسید. از در بیمارستان که رفتیم تو، گریه می کردم. همه گفتند این کار را نکن ناراحت می شود، و من تا صبح بالشم خیس خیس شده بود و تا وقتی مامان نیآمد با هیچ کس دیگر بازی نکردم. اما حالا مسخره است که بخواهم گریه کنم. یک تیم کامل پزشکی، حتما می توانند کارشان را خوب انجام بدهند. می گویند دست کم یک هفته تو بیمارستان .... و باز فکر می کنم ییییییییییییییییییییییییییککککککککککککککککککککککک هفته؟؟؟؟
و باز فکر و فکر و فکر!
من نمی توانم بپذیرم که خیانت امروز! سردی این هفته! جدایی این مدت، یک اتفاق است که بدون علت به وجود آمده، هر چند دلیل برایم بشمارند، باز من علتشان برایم مهمتر از دلیلشان است( فرق اینها را یادت است که بهم می گفتی؟ لعنت به این همه یادآوری که این روزها عذابم می دهد.) و تا به علتی منطقی نرسم، همهء علتهای ممکن را مرورر می کنم و تو آن مود قضیه را حل می کنم. این تنها راهم برای اینکه، هر اشتباهی را یک بار بیشتر نکنم.
از بس همه چی با هم قاطی شده است خسته ام!
می گوید یادت باشد، قبل از نصب هاردش را هم پاک کنی. می گویم مگر هاردش کثیف بود؟ هاج و واج نگاهم می کند.
می گویم باید بروم دنبال کارهایم. پوشهء مدارک و مجوز دانشگاه را گم کردم. می گوید خودت سپردی به من.
می گویم عینکم را ندیدی؟ از کی است دارم دنبالش می گردم. می گوید عینکت که به چشمت است.
می گوید این سیم خوب است ببندم؟ می گویم نه!نه! این کوتاه است. سیم را عوض می کند، می گویم گفتم که بلند ببندی سیم اضافه، نویز می دهد. با تعجب می گویم اما خودتان گفتید که.....
می گوید: چای می خواستید؟ براتون بریزم؟ می گویم: نه! من چای نخواستم. می گوید اما شما کتری را زدید به برق. می گویم سردم بود می خواستم کولر و ....
و پایان همهء خستگیهایم با یک خبر بد تمام می شود، تا هفتهء دیگر عمل حتمی است. این آخرین راه است. یاد 5 سالگیم می افتد، هر شب می پرسیدم، پس مامان کی میآید؟ بابام می گفت، یک روزی می رویم پیشش بیمارستان. اما آن روز دیر می رسید. از در بیمارستان که رفتیم تو، گریه می کردم. همه گفتند این کار را نکن ناراحت می شود، و من تا صبح بالشم خیس خیس شده بود و تا وقتی مامان نیآمد با هیچ کس دیگر بازی نکردم. اما حالا مسخره است که بخواهم گریه کنم. یک تیم کامل پزشکی، حتما می توانند کارشان را خوب انجام بدهند. می گویند دست کم یک هفته تو بیمارستان .... و باز فکر می کنم ییییییییییییییییییییییییییککککککککککککککککککککککک هفته؟؟؟؟
و باز فکر و فکر و فکر!
من نمی توانم بپذیرم که خیانت امروز! سردی این هفته! جدایی این مدت، یک اتفاق است که بدون علت به وجود آمده، هر چند دلیل برایم بشمارند، باز من علتشان برایم مهمتر از دلیلشان است( فرق اینها را یادت است که بهم می گفتی؟ لعنت به این همه یادآوری که این روزها عذابم می دهد.) و تا به علتی منطقی نرسم، همهء علتهای ممکن را مرورر می کنم و تو آن مود قضیه را حل می کنم. این تنها راهم برای اینکه، هر اشتباهی را یک بار بیشتر نکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر