جمعه، مهر ۰۸، ۱۳۸۴

مگر چنین چیزی را پیش بینی نمی کردی و هر ساعت منتظرش نبودی؟
بودم اما نه اینطوری!
پس چه طوری؟
انتظار نداشتم هر چیزی را که تا حالا از هیچ کس نشنیده بودم، بشنوم. انتظار نداشتم، تحت فشار حرفها و سیلیهای بی احساسی مجبور بشوم این کار را بکنم.
با خودم مقایسه می کنم، آن بار که... هر چی راجع به احساسم می دانستم گفتم. هر چه که برای تقویت عزت نفس و احترام بلد بودم، انجام دادم و مراقب بودم که آب در دل کوه تکان نخورد ( اینکه چقدر موفق بودم را نمی دانم) حالا بهت می گویند تو حتی تپه ایی نبودی و نیستی که بخواهند از احترام و عزت نفست، مراقبت از چیزیش بکنند.
حالا می فهمم که ماهها است که در یک رابطهء یک طرفه ای تلاش می کردم و انرژی می گذاشتم و هر چه راه بلد بودم برای حفظش امتحان می کردم، که مدتها قبل از بین رفته بوده است و این انرژی مضاعف این چند ماه، فقط غرورت را می جویده و حالا به همین اتهام، باید هر حرفی را بشنوی.
باید بایستم. باید سرپا و محکم بایستم. اما با زانوهایی که کبودی، تنها یادگار یک ساله گذشته شان است، تکیه به چه بکنم برای ایستادن؟؟؟!!!
پس قرار می گذارم! تا رفع این کبودیهای مسخره وقت داری که هر چی از غرور و احساس و احترام از دست دادی، هر چه انرژی کم آوردی، محاسبه کنی و جوری بایستی که دیگر نشود بهت پشت پا زد. جوری که هر چه از احساس است نسبت به هر آدمی، گذشته و آینده فراموش کنی. آدمهای بی احساس ظاهرا هیچ مشکلی ندارند. سعی کن یاد بگیری که احساس را سرد کنی، دفع کنی، یخ کنی!!!