سه‌شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۴

می گوید: چته؟
می گویم: یک کم خسته ام فقط.
می گوید: چی شده؟ عاشق شدی؟
می خندم.
می گوید: به هر حال آدم نیاز دارد به دوست داشتن.
می گویم:منکر این نیستم. همیشه و در هر زمانی، آدم کسانی را دوست دارد. اما خندیدم شاید چون هنوز از عشق در ذهنم تعریفی ندارم.
می گوید: به نظر من این خیلی قشنگ است که آدم کسی را دوست داشته باشد.
می گویم: به شرطی که با دوست داشتنت موجب اذیت کسی نشوی.
صدایم می کند از ماشین کناری: ببخشید خانم!
نگاهش می کنم: خیابان بهشتی کجاست؟
می گویم یک خیابان دقیقا موازی همین اما بالاتر و درست برعکس این. فکر می کنم موازی همین. اما درست برعکس این.
می گوید: آن وقت چهارراه اندیشه کجاست؟
فکر می کنم فقط اگر جلوتر بروی بهش می رسی. می گویم: زیاد دور نیست یکی دو چهارراه بعد.
فکر می کنم اگر به چهارراه اندیشه رسیدی باید از آن بالا بروی تا به بهشت برسی. یک خیابان دقیقا موازی این. ولی برعکس.


هیچ نظری موجود نیست: