می گفت: فکر کردی برای چی یک دختر بعد از دو سه سال نامزدی و عقد بودن، تا لحظه ای که تو خانه اش نرود، نمی ذاره پسره بهش دست بزند؟
گفتم: برای اینکه می ترسد که اگر جذابیت و تازگی فیزیکیش را برای آن آدم از دست بدهد، چیز دیگری برای عرضه نداشته باشد و همه چیز به هم بخورد.
گفت: نه چون مردها چیز دیگری جز اینی که گفتی برایشان مهم نیست و همه اش شعار است که در عمل دو زار نمی ارزد.
گفتم: این یک جور توهین است حتی به خودت که یک زنی. همه چیز یک انسان را در این خلاصه می کنی؟
گفت: فکر می کنی برا چی می گویند عشق کور و کر می کند؟
گفتم: برای هیجانات فیزیکی و هورمونی، آدمها تصمیم عقلی سختتر می گیرند.
گفت: نه برای اینکه اگر این بعد قضیه را حل کنی دیگر عشق نمی ماند، چون هیچ مردی نمی تواند هم مثلا نیازش رفع شده باشد، هم بداند تو فلان ایراد یا ضعف را داری و هم دوستت داشته باشد.
گفتم: این چیزی که می گویی واقعی نیست. این همه آدمهایی که پس از سالها هنوز چنان گرم همدیگر را دوست دارند که...
گفت: برایم یک نمونه از این همین آدمهای گرم و صمیمی بیار که از اول بدون ازدواج با هم رابطه جنسی داشته بودند.
گفتم: نمی توانم قبول کنم. وقتی من حتی در گرم ترین لحظات هم می توانم عاقلانه ضعفهای همراهم را بشمارم و باز دوستش داشته باشم، وقتی من با گذشت زمان که بهتر آدمها را می شناسم و ناتواناییها و نا دوست داشتنیهایشان را بهتر می بینم، باز به دوست داشتنم افزوده می شود، پس یک آدم دیگر هم می تواند با چشمهای کاملا باز، بسیار بیش از قبل دوست داشته باشد.
خندید. گفت امیدوارم قبل از اینکه حس کنی دیگر توان دوست داشتن نداری، چنین اسطوره ای را پیدا کنی......
می گویم: بیان احساس سخت است یا احساسی نیست؟
می گوید: امروز نقادانه تر می بینم. اما نه که احساسی نیست. بلکه بیانش انتظاراتت را زیاد می کند.
یادم می آید: تو به بدیهیات هم شک می کنی.
یعنی باید برایت بدیهی باشد که دوست داشتنی وجود دارد. اما نباید، کاملا نباید، طلب کنی چون من مسئولیت احساسم را به عهده نمی گیرم. چون من مثل کالیگولا به آزادی مطلقی فکر می کنم که دوست داشتن آدمها برای اینکه تعهد و قید ایجاد نکند، باید جز بدیهیات بیان نشده تلقی بشود.
حالم از احساسی که جرات بیان شدن ندارد، جرات دفاع از خود ندارد، جرات اطمینان به خود ندارد، من را به هیچ می گیرد،و با غرور نداشتهء من، خودش را توجیه می کند و جرات ندارد از بدیهی بودن دربیآِد، جرات ندارد که بگوید تمام شده و از بین رفته، جرات و تحملِ از بین رفتن احساس طرفه مقابلش را برای یک سویه شدن آن ندارد، به هم می خورد.
بی خود نبود آن همه نگرانیم، همیشه در این مورد. حالا به خودم حق می دهم به بدیهیات نه تنها، بلکه به دلیل کوچکترین رفتار شک کنم.
اما حالا با این احساس توهین چه کنم؟
گفتم: برای اینکه می ترسد که اگر جذابیت و تازگی فیزیکیش را برای آن آدم از دست بدهد، چیز دیگری برای عرضه نداشته باشد و همه چیز به هم بخورد.
گفت: نه چون مردها چیز دیگری جز اینی که گفتی برایشان مهم نیست و همه اش شعار است که در عمل دو زار نمی ارزد.
گفتم: این یک جور توهین است حتی به خودت که یک زنی. همه چیز یک انسان را در این خلاصه می کنی؟
گفت: فکر می کنی برا چی می گویند عشق کور و کر می کند؟
گفتم: برای هیجانات فیزیکی و هورمونی، آدمها تصمیم عقلی سختتر می گیرند.
گفت: نه برای اینکه اگر این بعد قضیه را حل کنی دیگر عشق نمی ماند، چون هیچ مردی نمی تواند هم مثلا نیازش رفع شده باشد، هم بداند تو فلان ایراد یا ضعف را داری و هم دوستت داشته باشد.
گفتم: این چیزی که می گویی واقعی نیست. این همه آدمهایی که پس از سالها هنوز چنان گرم همدیگر را دوست دارند که...
گفت: برایم یک نمونه از این همین آدمهای گرم و صمیمی بیار که از اول بدون ازدواج با هم رابطه جنسی داشته بودند.
گفتم: نمی توانم قبول کنم. وقتی من حتی در گرم ترین لحظات هم می توانم عاقلانه ضعفهای همراهم را بشمارم و باز دوستش داشته باشم، وقتی من با گذشت زمان که بهتر آدمها را می شناسم و ناتواناییها و نا دوست داشتنیهایشان را بهتر می بینم، باز به دوست داشتنم افزوده می شود، پس یک آدم دیگر هم می تواند با چشمهای کاملا باز، بسیار بیش از قبل دوست داشته باشد.
خندید. گفت امیدوارم قبل از اینکه حس کنی دیگر توان دوست داشتن نداری، چنین اسطوره ای را پیدا کنی......
می گویم: بیان احساس سخت است یا احساسی نیست؟
می گوید: امروز نقادانه تر می بینم. اما نه که احساسی نیست. بلکه بیانش انتظاراتت را زیاد می کند.
یادم می آید: تو به بدیهیات هم شک می کنی.
یعنی باید برایت بدیهی باشد که دوست داشتنی وجود دارد. اما نباید، کاملا نباید، طلب کنی چون من مسئولیت احساسم را به عهده نمی گیرم. چون من مثل کالیگولا به آزادی مطلقی فکر می کنم که دوست داشتن آدمها برای اینکه تعهد و قید ایجاد نکند، باید جز بدیهیات بیان نشده تلقی بشود.
حالم از احساسی که جرات بیان شدن ندارد، جرات دفاع از خود ندارد، جرات اطمینان به خود ندارد، من را به هیچ می گیرد،و با غرور نداشتهء من، خودش را توجیه می کند و جرات ندارد از بدیهی بودن دربیآِد، جرات ندارد که بگوید تمام شده و از بین رفته، جرات و تحملِ از بین رفتن احساس طرفه مقابلش را برای یک سویه شدن آن ندارد، به هم می خورد.
بی خود نبود آن همه نگرانیم، همیشه در این مورد. حالا به خودم حق می دهم به بدیهیات نه تنها، بلکه به دلیل کوچکترین رفتار شک کنم.
اما حالا با این احساس توهین چه کنم؟