آن اوايل بود شايد، دخترك من را براي بار اول ميديد؛ همان لحظه ميشد حسش را به تو و رشكش را فهميد. يك جمله به شوخي براي بيان حسي كه شايد پس ذهنش بود به تو كه آدم بامزهاي است و چه و چه... چنان قاطع انديشهات را تحسين كردم كه ديگر جملهاي نگفت. و هيچ وقت ديگر جملهاي نگفت، گرچه بسيار تلاش كرد.
آن روز بحث كرديم. زياد و زياد. دخترك ميگفت اين نهايت دوست داشتن است كه كسي بخواهد زندگيش را براي كسي ديگر بگذارد. گفتم اين دوست داشتن از نظر من هيچ ارزشي ندارد، چطور ميتوان دوست داشتن كسي را باور كرد كه براي خودش آنقدر ارزش قائل نيست كه بخواهد خودش را فدا كند، دوست داشته شدن توسط كسي ارزشمند است كه غرور و ارزش و احترام زيادي براي خودش قائل باشد، قابل احترام باشد و نيز تو را هم دوست داشته باشد، آن وقت اين يعني تو ارزشش را داري.
نگاه ميكردي. لبخند ميزدي و بحث را ميگذاشتي كه تنها پيش ببرم. بعدها گفتي او ميدانست، كه قابل مقايسه با تو نيست، و نيز ميدانست كه اين تفاوت بسيار بزرگ براي من بديهي است و هرگز جابجا نخواهم كرد.
آن روز بحث كرديم. زياد و زياد. دخترك ميگفت اين نهايت دوست داشتن است كه كسي بخواهد زندگيش را براي كسي ديگر بگذارد. گفتم اين دوست داشتن از نظر من هيچ ارزشي ندارد، چطور ميتوان دوست داشتن كسي را باور كرد كه براي خودش آنقدر ارزش قائل نيست كه بخواهد خودش را فدا كند، دوست داشته شدن توسط كسي ارزشمند است كه غرور و ارزش و احترام زيادي براي خودش قائل باشد، قابل احترام باشد و نيز تو را هم دوست داشته باشد، آن وقت اين يعني تو ارزشش را داري.
نگاه ميكردي. لبخند ميزدي و بحث را ميگذاشتي كه تنها پيش ببرم. بعدها گفتي او ميدانست، كه قابل مقايسه با تو نيست، و نيز ميدانست كه اين تفاوت بسيار بزرگ براي من بديهي است و هرگز جابجا نخواهم كرد.
بعد از رفتن دخترك، بسيار شادي كرديم و بسيار آرام بوديم و بسيار لذت برديم از زندگيمان. چندين نفر توانستهاند شعارهايشان را با شادي زندگي كنند؟ آرزويم ديدن آنها است!
من همهء آزادي را ميخواستم و او تنها كسي بود كه همهء آزادي را با غرور و با نهايت شادي براي من ميخواست. و من نيز همهء آزادي را ميخواستم كه او داشته باشد.
دخترك گفته بود، نبايد من ميآمدم. ممكن بود او (من) ناراحت بشود. تو گفته بودي، او (من) از آن كساني نيست كه اين چيزها ناراحتش كند.
به من كه گفتي، جواب دادم: اگر فرضن من از كساني بودم كه ناراحت هم ميشدم، صرف نيآمدن او، با وجود حضورش و حسش، كه چيزي را حل نميكرد، فقط اين كه او بود و چيزي پنهان ميشد؛ بنابراين به نظر ناراحتي من چندان موضوع او نبوده است.
نگاهم كردي. چشمهايت برق زد. خنديدي و گفتي كاملن درست مي گويي.
برايش سخت بود كه بفهمد جنس دوست داشتن من از چه نوعي است. برايش سخت است هنوز هم بفهمد كه احترام و ارزشي كه براي تو و انديشهات و احساست قائلم، شايد شبيهي هيچ وقت پيدا نكند. برايش قابل درك نيست كه ارزش زندگي شخصيت و ارجح بودن آزاديت برايم، چندين برابر عزيزت كرد. نميتواند تصور كند كه آنچناني كه در نهايت آزادي دوست داشته ميشوم، چه مغرورم ميكند. و آنچناني كه در نهايت آزادي و در خلال زندگي همچنان احساسم به تو جايگزين كردني نيست و دوست ميدارمت، چه شاد و چه مغرورت ميكند.
ميگويد: كي اهميت ميدهد. تو ميجنگي و من نيز. برايم آنقدر ارزشمندي كه نخواهم هيچ چيز آزارت بدهد، و انتظار دارم كه با تمام تواناييت از پس اين چيزها بر بيآيي، چون ميدانم كه توانش را داري.
بله! جز بديهي دانستن برايم تصور كردني نيست. و هر چيزي جز اين آزارم ميدهم. از پسش برميآيم. ميدانم كه ميداني و همين انرژي ميدهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر