بريدمشان و انداختمشان دور. نياز داشتم به اين كار.
فردا اولين روز دومين شغل رسمي است. اضطرابم با اولين روز اولين شغلم قابل مقايسه نيست، اما در هر صورت وجود دارد. البته كلي هم اشتياق هست. شايد بعد راجع بهش نوشتم.
به نظر وقتي ميشود چيزهايي را پيشبيني كرد بايد پيشاپيش رفتار جبراني برايشان دست و پا كرد. بچهها....
به يك تغيير بزرگ نياز دارم. به نظر هر بار دنبال بهانه گشتم تا واقعن بهانهء غير قابل حلي موجود بوده باشد.
يك جمله باحال از دوستي شنيدم به اين مضمون: خورشيد آشكار ميشود، آنگاه كه پنهان ميشود؛ و خورشيد پنهان ميشود آنگاه كه آشكار ميشود.
روسردي زرد را يادت است وبلاگ؟ امشب حس كردم يك آرزوي عجيب دارم. اين بار اما قول ميدهم از ته دلم آرزو كنم.
يك خوشحالي بزرگ دارم، يادم بيانداز وبلاگ راجع بهش بنويسم!
بعد از پست: فيلترينگ به شدت گسترده و سرعت وحشتناك پايين اين روزها ديوانه كننده شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر