"تقریبن هم قد من است یا شاید کمی کوتاهتر. شلوار پارچه ای مشکی و یک کاپشن قهوه ای تیره و موهای کوتاه نسبتن روشن و ریشها و سبیلهای نامرتب همرنگ و پوست سفید و چشمهای ناتیره.
جلوی در داخلی ورودی خواهران تو حیاط پشتی دادگاه انقلاب..."
4/11/2008
هيچ وقت اين پست را تمام نكردم. اما وقتي برگشتم حالم خيلي بد بود. خيلي زياد. سيگار خريدم و تا شركت دود كردم و وقتي رسيدم رفتم تو دستشويي و زدم زير گريه.
گفتم ميخواهم ازش شكايت كنم، هيچ مستندي نبود. هيچ اسمي و هيچ نشاني نبود. جز يك صدا و يك چهره كه بوي تند وقاحت مي داد.
گفتم ميروم پيدايش ميكنم، اسم و نام و نشانش را، جواب اين بود ميخواهي چطور ثابت كني كه چه گفته است؟ اعاده حيثيت مي كند و آن وقت موضوع برعكس ميشود.
تمام روزهاي بازجويي، تفتيش، دادگاه، و و و هيچ كدام شبيه آن روز نبود.
حالم از لحنش و صدايش به هم ميخورد.
***
هذيان گويه...، مينويسم كه نباشد نه اينكه خوانده بشود
خواب ديدم. دستگيري فلهاي. همه را تو يك سالن نشانده بودند. شبيه به مسجد روي زمين نشسته بوديم. در تمام خوابهاي من مكان دستگيري همشكل است. شبيه جايي كه هيچ وقت نديدهام. سرد بود. مثل آن روز كذايي.
با كسي كه يادم نيست صحبت ميكرديم. يك مرد كوتاه با موهاي روشن و پوست سفيد هم آمد كنارمان بين بحث واردشد و همراهي كرد. ( شبيه مرد حياط پشتي دادگاه انقلاب)
حرفهاي من را با تعجب گوش ميكرد. بين حرفهايم، انصار مسجد امام حسن عسگري را هم آوردم.
كسي صداكرده شد رفت.
يك نفر ديگر آمد سراغ فرمانده كل بازداشتها را گرفت، گفتم نميشناسم.
گفت هماني كه باهاش چندين دقيقه صحبت مي كردي.
باورم نميشد، گفتم اما من حرفهايي كه زدم... گفت حتمن از حرفهايت خوشش آمده.
يكي فرار ميكرد و من هم آرام به دنبالش....
همه نبودند، من بودم. او هم بود.با چند نفر لباس شخصي، نوچه هاي ...
۲ نظر:
سلام
وااااااااااااي.
هيچ سلامي نميتوانست اين همه دلچسب باشد.
ارسال یک نظر