اول همه چیز باید پنهان باشد. یا پذیرفته نشده است، یا باور آن سخت است.
چالش، بدخلقی، ترک فضاها و ... که نه خطا و جرم است و نه جذام.
بعد تردید در توانایی گذشته و به تدریج تردید در هر نوع توانایی.
باز انگار که بخواهی خودت باور کنی که چیز زیادی متفاوت از قبل نشده است، سفت و سخت می ایستی، گرچه تمام تفاوت ها فقط خودت را از درون صیقل می دهد، همان طور که هر صیقلی مناسب نیست، بدتر می شوی و البته گاهی که ثابت می شود هنوز می توانی، بهتر می شوی.
به هر حال خواسته های قبلی باید اجرایی بشود. گرچه سخت، گرچه تلخ، اما باید باور کنم که می شود.
تازه بعد از تمام این تلاشها و سختی ها، توضیح دادن به آشنایان مهربان و نگران و مهربانان آشنا و نیز بازجویی پس دادن به هر کسی که تو را می شناسد و یا شاید تو او را بشناسی و قانع کردن آنها که تصمیم نحوه زندگی تو برای تو است و نه دیگران و البته سختی ها و اشتباهات نیز تا حدی زیادی برای تو است و دست کم برای عزیزان نزدیک و نه دیگران.
بعد از همه اینها فاز جدید شاید غم انگیز باشد، تمام مخارج درمان و زندگی و حتی سفر و حداقل ارتباط با حلقه های نزدیک... با خودت بوده است، بدون کمک خواستن شاید با حذف چیزهایی از زندگی خوش قبلی اما تمام آنها با خودت.
بعد می گوید تردید دارم، راجع به خرج درمان تو، خرج بیماری تو و شاید خرج بستری بعدی... .
از حساب بانکیم پول بر می دارم، پول اضافی در حساب است.
هر چه جستجو می کنم، فقط حرف این است که می خواهد ناشناس باشد. می شکنم، از آن شکستنهایی که حدس می زدی، شاید طرف این طور بشود، اما بزرگی خودت برایت پررنگ تر بوده است. تمامش را پس می دهم و می گویم به ناشناس بگو لازم ندارم.
هنوز هم کلمات گم می شوند و برای سرعت حرف زدن، خیلی از آنها جابه جا می شوند. تو صورتم می خندد پیرزن و کلمه درست را مثل معلم هایی که اشتباه تو را کشف کرده اند، می گوید. پیرزنی که شاید از معدود همکارهایی بود که مفصل مشکل را پرسید و شنید.
اما به هر حال بعد از همه مقاومت ها، در مقابل او، مانند جذامی در خودم فرو می روم. وقتی می بینمش گرم، گرم گرم در آغوش می کشدتم. او بغض می کند و من هم آشکارا.
فقط یک بار می بینم. خسته تر از آن است که یک بار دیگر به دیدنش بروم و فرصت سوال از من پیش بیاید. شاید هم بداند، اما حساس بوده است و الان هم حساس تر. فکر می کنم این که نداند و با خودش تصور کند چه بی معرفت، بهتر از این است که بداند و غمی، حتی ذره ای اضافه بشود. بی معرفت ها زود از یاد می روند اما...
ولی در خوابهایم هست. و حتی در کلمات اشتباهی که از ذهن جابه جا بیرون می پرند گرچه می دانم که حتی برای من هم کافی نیست و دارم سعی می کنم جرات کنم دست کم خبر بگیرم