یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵

who cares?

درست در همان لحظه اتفاق افتاد. من به هق هق افتادم و او مبهوت و وحشت كرده، فكر كرد آسيبي بهم رسيده فقط توانستم بين هق هق بگويم نگران نباش. گفت فكر مي‌كنم اين اتفاق در زندگي هيچ دختري تا به حال نيافتاده است.
سرم را تو سينه‌اش گم كرده بودم،‌ پليور پشمي خيس خيس بود از اشكهاي من و هق هق ‌كنان مي‌گفتم دلم برايت خيلي خيلي تنگ مي‌شود.
بغض كرده بود و ترديد و نگراني انگار داشت روحش را مي‌خورد. آنقدر گريه كردم كه سرم داشت از درد منفجر مي‌شد. آشفتگي او امانم را مي‌بريد. براي چند صدمين بار توضيح دادم، راجع به فعل مضارع. راجع به نهايت شادي. راجع به انتهاي هميشه خالي. راجع به احترام به خودمان. راجع به دلتنگي دوستي. راجع به سردي خورنده روح. راجع به آزار و دوري كدورت. حالا من آرام مي‌كردم و او بي‌قرار. آرام شد. بي‌حوصله. بي‌اشتها.
سوال؟
بپرس.
براي چندمين بار؟
بپرس.
اين كه تو....؟ اين كه ما....؟ اين كه بعدش....؟ اين كه من........؟
شايد آن اوايل گاهي....در حدي كه پذيرفته بشود.... اما حالا...اگر حق مسلم و بديهي نباشد...تحمل ناكردني است برايم....
بي‌اختيار نوازش شدم. دستهايش شاد شده بود.
خيلي خوشم مي‌آيد. اين از نهايت توانايي تو است و از ميزان ارزش و اعتمادي كه براي خودت قائلي. خيلي خوشم مي‌آيد. كم آدمي.... . دارند به اين سمت پيش مي‌روند....(مي‌دانستي و مي‌دانستم كه داري دلت خودت را خوش مي‌كني و مي‌خواهي تلخي آينده‌اي را كه پيش بيني‌كردم بگيري، با جملهء آخري.) گرسنه‌اش شد و سرشار شد از اشتها و زندگي و شاديي بزرگ.
پيش بيني من درست بود. شادي تو در حجم عظيمي از آزاديي كه مي‌خواهم، باليدنت و مفتخر شدنت و مغرور بودنت كه چنان زياده‌خواه شده‌ام كه جاي كوچكترين شك بهم نماند، ‌مستدام مي‌ماند.
من به خاطر خودم و نه هرگز تو، چنان بي‌باكانه آينده را طلب مي‌كنم كه هيچ گذشته‌اي غير از آنچه هست برايش متصور نشايد. و همين جمله‌هايم سرشار و مملو از خواستن مي‌كردت، ‌برق نگاههايت وقتي تاكيد بر روي خودم و نه هرگز تو را مي‌گفتم، هنوز روشن روشن جلوي چشمهايم است.
چند صد بار بحث كرديم سر ارزش براي خود، احترام به خود. مي‌گفتي وقتي خودت را، آزاديت را،‌ آينده‌ات و زندگيت را با تمام وجود و چنان محكم مي‌خواهي، مي‌توانم به ارزش و احترامي كه براي من قائلي اعتماد كنم.

كي‌ اهميت مي‌دهد...

تاكسي بيسيم نسوان



شاهكار است. اول اين كه كلمه‌اي نا مصطلح‌تر و نازيبا تر و غير فارسي‌تر از نسوان پيدا نكردند براي اين تاكسي‌هاي بدرنگشان؟ تا وقتي زنان يا بانوان هست چه منظوري مي‌تواند براي استفاده از نسوان وجود داشته باشد. بعد هم مگر بقيه تاكسي‌ها سيم دارد كه اين مدلش بي‌سيم است. اگر منظور چيزي شبيه آژانس است كه نمونهء تاكسي تلفنيش را داشتيم قبلن. اين واژهء جديد كه تازه اختراع كردند چي است ديگر؟
دوم اين كه باز از آن تبعيضهايي است كه نه تنها هيچ مشكلي از تبعيضهاي موجود كم نمي‌كند بلكه كلي مشكل و تبعيض ديگر هم اضافه
مي كند.



به عنوان نمونه، مي‌خواهم ببينم اگر اين نسوان تاكسي‌ران پنچر كنند، با آن چادر‌هاي دست و پا گير چطور مي‌توانند از پس كارهاي ماشينشان بر بيآيند(چادر براي اين خانمها اجباري است)، جز اينكه بايد يك مرد بيآيد كمكشان و اين يعني نور علي نور. ( هر وقت تنها بودم و پنچر كردم، حتمن لازم بوده ‌است كه آستينهايم را بالا بزنم و مانتويم هم هر چه كوتاهتر بوده است، كارم راحت‌تر پيش رفته، چون هر جا لازم شده زانو زدم زمين، ‌راحت دولا و راست شدم و ...)
سوم قرار شده است اين تاكسيها فقط خانمها را سوار كنند. آمديم و مسافر خانم كم بود يا در شرايطي نبود، نسوان تاكسي‌ران بي‌كار مي‌شوند.
آخر بابا اين چه وضعش است؟ چه مي‌شد از همان تاكسيهاي نارنجي و يا زرد رنگ معمولي ( سمند به جاي پرايد) به خانمها مي‌داديد و اين همه هم خاصش نمي كرديد و مي‌گذاشتيد چيزي كه تو جامعه خيلي زودتر از شما، خانمهايي با ماشين معمولي خودشان نسبتن عاديش كردند، حالا با يكسري امكانات و نظارت و پشتيباني دولت براي امن بودن اين شغل براي خانمها پيش برد؟
دولتهاي محبوب تمام افتخارشان اين است كه قوانين و ابتكارات دولت جلوتر و پيش‌روتر از مردم است و اين باعث بالابردن فرهنگ عمومي مي‌شود، حالا اينجا دولت وقتي تو موضوعي از مردم عقب مي‌ماند،‌ خودش هم بر عقب ماندگي خودش چنان مضحك مي‌افزايد كه .....

شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۵

محدوديت يا جذابيت؟

بيشترين تعداد افراد متولد قبل از دههء پنجاه، در بهترين حالت از لحاظ تفكر و فرهنگ زندگي، نوع نگرششان به زندگي بسيار متفاوت از نسلهاي بعد از خودشان است.
به عنوان نمونه، حتي در جمعهاي نه چندان رسمي، مثل گروههاي كوچك آموزشي يا كاري ترجيح مي‌دهند با اسم فاميليشان صدا زده بشوند.


  • آن قسمت linkdump هست كه با آيكون روزانه گوشهء پايين وبلاگ مشخص شده است، يك سري عدد كنارش آمده است كه مشخص مي‌كند هر لينكي را چند نفر نگاه كرده‌اند. برايم جالب بود كساني كه اينجا سر مي‌زنند هم بعد از اين همه سال از رواج اينترنت، هنوز موضوعاتي كه كلمهء ممنوعه اي تويش دارد،‌ برايشان جذاب‌تر است.
    بايد بشود آماري از جاهاي ديگر دنيا كه محدوديت درشان به شدت ايران نيست پيدا كرد،‌ آيا اين موضوعات واقعن براي بيشتر مردم دنيا جز جذاب‌ترينها است؟

  • بي‌ربط به قبليها: فكر مي‌كنم اشكالم اين است كه نسبي ديدن و نسبي رفتار كردن در بيشتر موضوعات چندان برايم ساده نيست.

جمعه، دی ۱۵، ۱۳۸۵

دخترك

آن اوايل بود شايد، دخترك من را براي بار اول مي‌ديد؛ همان لحظه مي‌شد حسش را به تو و رشكش را فهميد. يك جمله به شوخي براي بيان حسي كه شايد پس ذهنش بود به تو كه آدم بامزه‌اي است و چه و چه... چنان قاطع انديشه‌ات را تحسين كردم كه ديگر جمله‌اي نگفت. و هيچ وقت ديگر جمله‌اي نگفت،‌ گرچه بسيار تلاش كرد.
آن روز بحث كرديم. زياد و زياد. دخترك مي‌گفت اين نهايت دوست داشتن است كه كسي بخواهد زندگيش را براي كسي ديگر بگذارد. گفتم اين دوست داشتن از نظر من هيچ ارزشي ندارد، چطور مي‌توان دوست داشتن كسي را باور كرد كه براي خودش آنقدر ارزش قائل نيست كه بخواهد خودش را فدا كند، دوست داشته شدن توسط كسي ارزشمند است كه غرور و ارزش و احترام زيادي براي خودش قائل باشد، قابل احترام باشد و نيز تو را هم دوست داشته باشد، آن وقت اين يعني تو ارزشش را داري.
نگاه مي‌كردي. لبخند مي‌زدي و بحث را مي‌گذاشتي كه تنها پيش ببرم. بعدها گفتي او مي‌دانست، كه قابل مقايسه با تو نيست، و نيز مي‌دانست كه اين تفاوت بسيار بزرگ براي من بديهي است و هرگز جابجا نخواهم كرد.

بعد از رفتن دخترك، بسيار شادي كرديم و بسيار آرام بوديم و بسيار لذت برديم از زندگيمان. چندين نفر توانسته‌اند شعارهايشان را با شادي زندگي كنند؟ آرزويم ديدن آنها است!

من همهء آزادي را مي‌خواستم و او تنها كسي بود كه همهء آزادي را با غرور و با نهايت شادي براي من مي‌خواست. و من نيز همهء آزادي را مي‌خواستم كه او داشته باشد.

دخترك گفته بود، نبايد من مي‌آمدم. ممكن بود او (من) ناراحت بشود. تو گفته بودي، او (من) از آن كساني نيست كه اين چيزها ناراحتش كند.
به من كه گفتي، جواب دادم: اگر فرضن من از كساني بودم كه ناراحت هم مي‌شدم، صرف نيآمدن او، با وجود حضورش و حسش، كه چيزي را حل نمي‌كرد، فقط اين كه او بود و چيزي پنهان مي‌شد؛ بنابراين به نظر ناراحتي من چندان موضوع او نبوده است.
نگاهم كردي. چشمهايت برق زد. خنديدي و گفتي كاملن درست مي گويي.

برايش سخت بود كه بفهمد جنس دوست داشتن من از چه نوعي است. برايش سخت است هنوز هم بفهمد كه احترام و ارزشي كه براي تو و انديشه‌ات و احساست قائلم، شايد شبيهي هيچ وقت پيدا نكند. برايش قابل درك نيست كه ارزش زندگي شخصيت و ارجح بودن آزاديت برايم، چندين برابر عزيزت كرد. نمي‌تواند تصور كند كه آنچناني كه در نهايت آزادي دوست داشته مي‌شوم، چه مغرورم مي‌كند. و آنچناني كه در نهايت آزادي و در خلال زندگي همچنان احساسم به تو جايگزين كردني نيست و دوست مي‌دارمت، چه شاد و چه مغرورت مي‌كند.

مي‌گويد: كي‌ اهميت مي‌دهد. تو مي‌جنگي و من نيز. برايم آنقدر ارزشمندي كه نخواهم هيچ چيز آزارت بدهد، و انتظار دارم كه با تمام تواناييت از پس اين چيزها بر بيآيي،‌ چون مي‌دانم كه توانش را داري.

بله! جز بديهي دانستن برايم تصور كردني نيست. و هر چيزي جز اين آزارم مي‌دهم. از پسش برمي‌آيم. مي‌دانم كه مي‌داني و همين انرژي مي‌دهد.

شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۵

صدام

هيچ جنايتي فراموش كردني نيست. هيچ ظلم و استبدادي قابل گذشت نيست. نمي‌خواهم كاسهء داغ‌تر از آش باشم، اما ترسناك است شاديي كه به خاطر مرگ انسان ديگري باشد، حتي كسي مثل صدام! شادي مردم عراق تكان‌دهنده و وحشتناك بود.
نمي‌خواهم صلح بي‌كاركرد را ترويج كنم، اما پخش چندين و چند‌بارهء صحنهء اعدام، حتي اگر صدام باشد، چه چيزي را به قربانيان خشونتش برمي‌گرداند، يا چه چيزي را به كسان ديگري امثال او گوشزد مي‌كند؟ اعدام با طناب دار با تمام شعارهاي آنچناني، يعني خشونت عليه خشونت يعني دور باطل.
نمي‌خواهم مزخرف بگويم و الكي شعار بدهم، اما قدرتي كه قدرت ديگر را محكوم مي‌كند و اعدام، چه تضميني مي‌تواند براي صلح بيآورد؟
به كجا پيش مي‌رود داستان اعدام اعدامگرها؟ تا كجا ادامه پيدا مي‌كند؟
چندين بار حبس ابد، با كمترين امكانات حبس، مكافات بهتري نبود؟


  • اتفاقي در حال رخ دادن است كه ازش مي‌ترسيدم و فرار مي‌كردم، اما ناخودآگاه خيلي زود دير شد. مثل آبي كه ريخته شده روي زمين و تا بيايي جمعش كني زمين زير پايت خيس شده است. مثل عطري كه درش باز مانده و تا به خودت بيايي همه جا بويي آشنا است. در من چيزي نفوذ مي‌كند كه .... . سخت سخت سخت خواهد گذشت. تعليق در تعليق. تعليق به توان تعليق. تعليق ِ تعليق ِ تعليق ِ تعليق.
    دارم مثله مي‌كنم خودم را يا اين فقط قسمتي از سهم من از تجربهء پختگي در زندگي است؟

دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۵

سكوت

اگر گفتي روزهء سكوتم از بي‌نيازي است يا عدم اطمينان يا هر دو؟
اگر درست بگويي،‌روزه را خوهم شكست.
اما بخشي از قضيه هم اين است كه خودم ندانم جواب درست كدام است، آن وقت مي‌ماند كه تو به قول من از روي نياز اطمينان مي‌كني يا از روي اطمينان به خودم؟
جواب اين يكي را اگر بگويي بي‌شك روزه بي‌معني مي‌شود و من از كارهاي بي‌معني خوشم نمي آيد.....

جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵

هذيان

با تلفن صحبت مي كنم زير پايم رو سراميك سفيد يك چيزي مثل آب ميوه، لك تيره دانه انار له شده و يا قرمزي ماژيك به چشمم مي‌آيد. حين صحبت عينك مي‌زنم. به نظر تازه مي‌آيد انگار همين حالا ريخته شده باشد. گوشي را مي‌گذارم.

زير پايم اين‌طرف هم يك لك ديگر. همه‌جاي اتاق. لكه‌هاي خونند. هي بيشتر و بيشتر و بيشتر مي‌شوند. خون. خون. خون. تمام سراميكهاي سفيد پر از لكه‌هاي خون و خونابه است. وحشت كردم. حوله را برمي‌دارم و مي‌دوم تو حمام. نمي‌دانم از كي اينطوري شدم كه خون حالم را بد مي‌كند. به ديوار ليز حمام تكيه مي‌دهم كه نيافتم. پاهايم مي‌لرزد. دوباره و سه باره آب مي‌ريزم و آب و آب. خونابه سر مي‌خورد كف ليز حمام و به فاضلاب مي‌رود. چشمها سياه مي‌شوند. باز هم خون. تو اتاق گوشه‌اي مي‌ايستم كه روي خونها نروم. سعي مي‌كنم كف را نگاه نكنم. لباس مي‌پوشم و دراز مي‌كشم. درد. درد. درد.

صدايم مي‌لرزد. حالم از خون به هم مي‌خورد. با اين همه كه تو خوابهايم هست و تو بيداري و تو ذهنم. به نظر اتاقم بوي خون گرفته.
مي‌گويد رنگت؟ مي‌پرسد چي شد؟ مي‌گويم تو اتاق من نروي! مبهوت نگاه مي‌كند! دوباره مي‌گويم تو را به خدا تو اتاق من نروي؟ مي‌دانم الآن توان شستن آن همه خون را ندارم. با هر پلك زدن همهء دنيا مي‌چرخد و مي‌چرخد.

همهء انارها را دانه كرده است. با تعجب مي‌گويم انارها را؟( هر سال اين كار من بود. همه هر جا كه بوديم مي‌دانستند من عاشق انارم و عاشق كشف كردنش. يادت است اين را برايت نوشته بودم.) مي‌گويد تو امسال لب به انار نزدي! حالا مي‌خواستي دانه‌اش كني؟
انارهاي امسال همه خوني بودند. همه رنگ خون. همه طعم خون. همه شكل خون.

مي‌گويد شنبه آزمايش خون مي‌دهي دوباره ها! خوب؟ مي گويم باشد يك سرنگ كلفت، بلند و درشت.

مي‌گويد آرزو كن. مي‌گويم فقط حالا بگذرد. بدترين تصورم هم پيش بيآيد اما فقط بگذرد. مي‌گويد چي بگذرد؟ كي بشود؟ وقتي كه چي شده است؟ مي‌گويم مهم نيست چي بشود،‌ فقط بگذرد. بگذرد. بگذرد. من از خون بيزارم. از انتظار بيزارم. از غرور بيزارم. از انار....

مي‌گويد حافظ! تو دلم مي‌گويم از انتظار بيزارم، اگر جز اين چيزي بلدي بگو:

از ديده خون دل همه بر روي ما رود بر روي ما ز ديده چگويم چه‌ها رود
ما در درون سينه هوايي نهفته‌ايم بر ما اگر رود دل ما زان هوا رود
....

من از خون، از انتظار،‌ از غرور، از انار، از يلدا.... از زمان بدم مي‌آيد.

صحنهء خونهاي خشك شده رو سراميك‌هاي سفيد وحشتناك است... تا حالم جا بيآيد خونهاي لعنتي خشك شده بودند. مثل من كه تا زمان بگذرد، روحم، حسم، عقلم، ذهنم، و توانم خشك مي‌شود....

مي‌ترسم بخوابم امشب. از خواب دوبارهء خون مي‌ترسم. يلدا است امشب اگر تا صبح در خون غلت بزنم چي؟ اين همه طولاني؟
سرد است! طولاني است! مغرورانه است! برزخ است! خوني است! سرد است! برزخ است!

چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۵

جنسيت؟!

وقتي من با تلفن صحبت مي‌كنم، طوري كه صداي من شنيده مي‌شود،‌ ولي صداي شخص پشت خط نه! اهل خانه نمي‌توانند تشخيص بدهند طرف زن است يا مرد.
كلي تلاش كردم تا دوستيهايم مستقل از جنسيت آدمها باشد و وقتي فهميدم كه اينطور شده، كلي ذوق زده شدم، حالا وبلاگ تو هم شريك اين خوشي!
هنوز هم هست. هنوز هم هر روز بيشتر ميشود. و من خسته‌تر از قبل. خوب به خستگي مي‌افزايي . مرحبا!

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵

پيشينيه تغيير قوانين در ايران

داستان كتاب "نظام حقوق زن در اسلام" مطهري همان‌طور كه خودش در مقدمه نوشته به اين صورت است كه در سالهاي 45-46 در مجلهء زن روز مقالاتي را به عنوان "زن در حقوق اسلامي" منتشر كرده است.
اين مقالات در جواب لايحه چهل ماده‌اي "قاضي ابراهيم مهدوي زنجاني" در مورد تعويض قوانين مدني خانوادگي بوده است. كه بعد در سال 53 مجموعه اين مقالات به صورت كتاب مورد نظر توسط خود جناب مطهري چاپ مي‌شود.

چند تا نكته به ذهنم رسيد:
1-زنان در سالهاي 45 همان‌طور مطهري در مقدمه‌اش اشاره مي‌كند، بسيار فعال بوده‌اند و با تاكيد خاص بر روي تغيير قوانين مدني خانوادگي مقالات بسياري در مجالات و روزنامه هاي آن زمان به چاپ مي‌رساندند. (كاري كه الآن يكي از اهداف طولاني مدت كمپين يك مليون امضا به حساب مي آيد.)

2-در ايران دههء چهل كه حكومت اسلامي نبود و فقط مذهب رسمي شيعه بود، قدرت مذهب و به طور خاص معممين و رهبران مذهبي به قدري بود كه لحن انتقادي اين مقالات به طور بارزي در بسياري جاها تبديل به تمسخر، استهضا و آمرانهء بالا به پايين مي‌شود.

3-زنان فعال آن دهه از درجهء بالايي از دموكراسي برخوردار بودند كه به سادگي و بدون كوچكترين سانسوري مقالاتي چنان كوبنده، تند و نه چندان مستدلل را به طور كامل در مجلهء اختصاصي و زن روز آن زمان چاپ كرده‌اند.

4-متاسفانه و يا خوشبختانه، در ايران سال 45 يك قاضي "ابراهيم مهدوي زنجاني" به صرافت نياز به تغييرات در قانون مدني افتاده بود اما حالا كدام يك از قاضيان دادگستري و يا دادگاه خانواده به طور خاص امضايي در كمپين دارند؟

5-ميزان تحمل مخالف يا احترام به مخالف، در فضاي عمومي به قدري حاكم بوده است كه يك معمم مذهبي، حاضر به چاپ مقالات خود در "زن روز" مي‌شود و تمايل به انديشيدن و مباحثه منطقي را دست كم در صحبت، در اين زمينه نشان مي‌دهد.


حتي از ذهن هم پاك مي‌شود.

یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۵

احساس مسئوليت

يك بچه سه چهار ساله است. نمي‌دانم دقيق او است يا نه، اما مي‌دانم كه مربوط به آن موضوع است.
از من كوتاهتر است به وضوح.
بالا پايين يك طرفه.
بعد يك دفعه خون مي زند بيرون. گرم و غليظ و قرمز. تو خواب هراسان مي شوم و قلبم به شدت مي‌زند. دستمال كاغذي چاره نمي‌كند.
همه جا خون شده است.

خواب ديدم.

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۵

حست منتقل شد.

يك نفس و تند مي‌دود. صداي هن هن نفس خودش را مي‌شنود. ته گلويش سرد شده است. انگار يك تكه يخ تو گلويش گير كرده است. اما خوب! خشك خشك است. چشمهايش را مي‌بندد. مسير را حفظ است. از گوشه‌هاي پلكهايش بي‌اختيار اشك مي‌آيد. گويي كه تخليه مي‌شود، از فشار رويش كم مي‌شود، اما تا آرامش فاصله زيادي دارد.
- هههههههههي چي‌كار مي‌كني؟
- من؟ ...من!... من... ببخشيد.
- با چشم بسته مي‌دوي و مي‌گويي ببخشيد؟
- من ... چشمهايم؟.... ببخشيد.
- اينجا كه فقط مال تو نيست هر جور دلت مي‌خواهد بدوي
- متوجه شما نشدم ببخشيد...
همين طور كه ازش دور مي‌شود صدايش كم رنگ مي‌شود.
- خوب من هم چشمهايم را ببندم نمي‌بينم كي به كي است...چي به ....
موهايش را سيخ سيخ از زير روسري زده بيرون مرتب و صاف آن زير مي‌خواباندشان تا كسي آشفتگي او را نبيند.

***
چشمهايش را بسته. اشكي كه از گوشهء چشمهايش مي‌آيد را باد سريع تبخير مي‌كند. صورتش يخ يخ است، درست مثل گلويش كه از خشكي يخ كرده است. صداي هن و هن نفسش چنان بلد مي‌شود كه خودش فكر مي‌كند دارد به چيزي شبيه فرياد يا جيغ نزديك‌تر مي‌شود.
- آههههههههههها مراقب باش.
- ها؟ من؟ ...من! ....من...ببخشيد...
- حالتان خوب است؟
- من...متاسفم....ببخشيد
- چيزي شده است؟ با چشم بسته مي‌دويديد! اتفاقي براي چشمهايتان افتاده است؟
- چشمهايم؟... مي‌سوزد....اااا .... نه! نه! خوبم! ببخشيد
- مي‌خواهيد كمي با هم بدويم؟ اگر خواستيد راجع به دليل سوزش چشمهايتان هم صحبت مي كنيم. به اين زيبايي حيف كه سوزشش آزارتان بدهد.
- شما!... من!....چشمهايم....
روسريش را مرتب مي‌كند. موهايي را كه از كناره‌هاي آن سيخ سيخ بيرون زده است، آرام آرام زير روسري مي‌كند. سعي مي‌كند از بين دستهاي او آرام خودش را رها كند. كمي فاصله مي‌گيرد. سرش پايين است. قدمهاي مردد و كوتاه برمي‌دارد و آرام آرام سرعت مي‌گيرد. غريبه لبخند مي‌زند. گامهاي بند اما آهسته برمي دارد و با او سعي مي‌كند سرعت بگيرد.

***
هميشه اين صداي نفس نفس، چيزي شبيه ترس را تويش بيشتر مي‌كرد. و اين خشكي گلو با احساس خفگي كه ته گلويش را يخ مي‌كند. مي‌دود، با چشمهاي بسته‌اي كه اشكهايش روان است. سرعت انگار تكه‌هاي درد درونش را ذره ذره مي‌كند و رها مي‌كند. گرچه فشارش كمتر مي‌شود اما جاي خالي دردها، همچنان مي‌سوزاندش.
- خوب چمشهايت را باز كن لعنتي!
- آخ...من؟....من!....من....ببخشيد
- تو حق نداشتي آزادي من را تو اين مسير با بي‌ملاحظه دويدنت بگيري!
- من... ببخشيد...نمي‌خواستم....بي‌ملاحظهء ‌شما!...؟...
- آدمي كه چشمهايش را مي‌بندد، فقط مي‌تواند آدم خودخور خودخواه درونگري باشد مثل تو
- من؟ مثل من؟ اما من نمي‌خواستم...
- حالا با اين ضربه اين حس لعنتيت را به من هم منتقل كردي. اه برنامه‌ام را به هم ريختي.
- من .... نمي‌دانم... حسم منتقل شد؟ ببخشيد. اما...
- اما چي؟ تمام لذتم را از دويدن زهر كردي.
مبهوت غريبه را نگاه مي‌كند كه حتي بدون اينكه نگاهش كند، از كنارش رد مي‌شود. روسري را جلوي صورتش مي‌كشد و موهاي سيخ سيخ شده از زير روسري بيرون آمده را رها مي‌كند و دستهايش را جلوي صورتش مي‌گيرد. قدمهايش تند و عصبي‌اند اما نه آنقدر كه توان دويدن داشته باشند.

...

سردم است.




جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۸۵

خواب ديدم

مي‌خواستم ببينم جواب آزمايشم آماده شده؟
باز مي كند. نگاه مي‌كند. دستم دراز مانده كه ازش تحويل بگيرم. مي‌گويد: كمي صبر كنيد دكتر بايد باهاتون صحبت كنند. دستم دراز خشك مي‌شود. مي‌گويم اين يعني جواب خوب نبوده است. مي‌گويد نگران نباشيد، الآن دكتر مي آيند. خودشان بهتان جواب را بدهند بهتر است.
خواب مي‌بينم. صحنه‌هاي قبل تكرار مي‌شود. دكتر مي آيد. همان دكتر كم مو با بلوز و شلوار خاكستريش. من را صدا مي‌كند، مثل واقعيت. تو خواب بلند مي‌شوم، سلام مي‌كنم و مي‌گويم منم. مي‌گويد متاسفانه مثبت است. و دو تا است. يكي از گذشته و يكي هم از حال. دكتر مي گويد از آزمايشتان به نظر مي‌آيد، هر دو نفر فلاني و بهماني( تو خواب به اسم نام مي‌بردشان) تا آخرش،با همين رويه پيش خواهند رفت و تو ذره‌اي هم اهميت نداري. از حالا تا انتهاي وضعيت تمام مسئوليت فقط و فقط مال تو است.
تو خواب مي‌گويد بهتر است چند روز بعد اگر پزشك خودتان صلاح ديد، دوباره تكرار كنيد(مثل همان چيزي كه در واقعيت گفت)؛ اما چيزي تغيير نمي‌كند. تو محكوم به اين شكنجه هستي.

پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۵

طيف

نمي‌دانم از كدام متن يا كدام فيلم و يا كدام دورهء فكريم بود، كه تو ذهنم ماند كه نفرت كم‌ارزش‌ترين دليل عشق است، ولي شايد از ماندني‌ترينهايش.

عزيزكم بيا شفاف جلو بريم، ازت بدم مي آمد. دوستت نداشتم و گاه به تنفر مي‌رسيد، اما نمي‌دانم نگاه تيز و برنده‌ بود، يا زير ميزي رد كردن وسيله كه گناه پنهان بماند، يا صورت سرخ شده‌اي كه برايش سخت بود تو چشمهايم نگاه كند، كه فكر كردم دوست دارم باشي و بماني و دوستت خواهم داشت.
دستهايم مي‌لرزيد نه! همه‌جايم مي‌لرزيد. سرم داغ شده بود. دندانهايم به هم مي‌خورد. مطمئنم صورتم از حرارت سرخ شده بود. عزيزكم از تو مي‌ترسيدند؟ يا از من؟ يا از خودشان؟ يا از اتفاقي كه در ذهنشان مي‌افتاد؟ يا از تلنگري كه من و تو به كارتونكهاي پوسيدهء ذهنشان مي‌زديم؟

عزيزكم! هم اين حرفها براي تو بد است و هم براي من كابوس چندين روزه‌ را به بار مي‌آورد كه ممكن شادي را ازمان بگيرم، اما عزيزكم! تنهايي وقتي درك مي‌شود كه تو با كسي حرف بزني و تو و او تغيير كرده باشيد و براي دوست داشتن دوباره، ‌تمام گذشته فقط يك شروع باشد.
عزيزكم! حالا تويي و من؟؟؟؟؟؟

مي‌بيني تعليق خودش را به هر شكلي كه هست به من گره مي‌زند. باز بايد منتظر بمانم. بيزارم از تعليق! بيزارم از انتظار! بيزارم از ....!

***پي‌نوشت: چقدر نياز دارم به اين واژه كه تويي. به عزيزكم. به تو.

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

رو به انحطاط؟؟؟

تفاوت عكسهاي دو سال پيش با چهار پنج ماه قبل، قبلن به شگفت انداخته بودم، اما حالا نوشته‌هاي دو سال قبل...

به وضوح پير شدي دخترك!!!

تفاوت وقتي كه تصور مي‌كني اتفاقي به فلان شكل خواهد افتاد، و وقتي كه اتفاق مي‌افتد.

تفاوت وقتي كه همه چيز در ذهنت آرزو است و چيدمان زندگي به خواست تو جلو مي‌رود، و وقتي كه آرزو‌ها كوچك و كوچك و كوچك شده و عملي مي‌شوند و زندگي چنان غير قابل باور جلو مي‌رود كه ديگر حتي از واقعيت مي‌ترسي كه حتي چيزي آرزو كني.

تفاوت وقتي كه دختر بيست و دو سه سالهء شاد پرشور پر انرژي هستي و وقتي كه پير شده اي اما هنوز دختر بيست و پنج شش سالهء خستهء كمي مبهوت نه چندان شاد هستي.

تفاوت بين وقتي كه فكر مي كردي دنيا را فتح كردي و حالا كه سرگيجه‌ها و حالت تهوع‌ها و دردها بهت ثابت مي‌كنند كه دنيا تو را فتح كرده است.

به وضوح احساس مي‌كنم آرزويي ندارم. به وضوح در انتظار چيزي نيستم. به وضوح هيچ تصوري از آينده ندارم. و واقعن به وضوح پير شده‌ام.... احساس خوبي نيست.

كودكم تو را نمي‌خواهم و نيز نبودنت نگرانم خواهم كرد.

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵

به استقبال درد

درد چه عزيز شدي اين بار! همين كه مي آيد، تازه مي‌شوم.
گرچه هر شادي مقدمه‌اي براي پيچيدگي بعدي است، و گرچه درد امروز يعني چيزي شبيه يك مشكل بزرگ براي ده – پانزده سال بعد. اما درد امروز را ترجيح مي‌دهم به كوچكترين اثري از چيزي كه...
اضطراب تا زير و زبرم نكند، اين داستان را خلاصي نيست.

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۸۵

نه ماهه

فوئونگ- كاش اين رنج كه مي‌كشم، نذري باشد تا تو بماني.
راهب- كاش از هر سوي شانه‌ام سري مي‌روييد تا هر كجا كه مي‌روي ببينمت!
فوئونگ- مرا نگهدار- مي‌ترسم. كاش مرا با طنابي به خود مي‌بستي تا از تو گم نشوم- يا نه، روح‌مان را به هم گره بزن!
راهب- سرنوشت را ببين! راز نذر پدرانم، دام آزموني چنين دشوار بود؟ چه آتشي ست، نامش بي‌قراري!
فوئونگ- آري- سرنوشت! همان دستي كه مرا و تو را از سرزمين پدري تا دو سوي اين قله كشاند، تا بر ستيغ كوه هم را بيابيم. مي‌ترسم كامه‌ي من. حتا اگر كوه جنبيد يا فرو ريخت، تو مرا رها نكن.
راهب- آه- من بسته به تيري و جدا از تو- آزمون دوري، بدترين شكنجه است!
....
فوئونگ- ما از هم متولد مي‌شويم – كدام زايشي بي‌درد بوده است؟

نيلوفر آبي / حميد امجد / تو و من / 11 آذر 84


***
نطفه‌مان شكل گرفت. آبستن شديم. هر دو. جنينمان با مهر و خون و مهر نه ماهه شد و من باز براي چندمين بار متولد شدم. جنيني كه زايشي شايد نبيند. آبستني كه شايد هرگز بار زمين نگذارد، اما حتي اگر اين جنين خيال تولد نداشته باشد، هر چه دير هر چه دور هر چه سنگين عزيزش مي‌دارم كه نطفه‌اش سهمي از تو دارد و درست حالا كه اين كودكمان رسيده، من متولد شدم. جنينمان بگذار چندين و چند ساله شود، درست مثل من. خوب! حسابش ساده‌تر. من و دوري تو با هم بزرگ مي‌شويم. يا من پير مي شوم و او بزرگ.


به اندازه بيست و پنج تا نه ماه دلتنگم. به اندازه بيست و پنج تا دويست و هفتاد و شش روز دلتنگم و مشتاق. به اندازه بيست و پنج تا شش‌هزار و ششصد و بيست و چهار ساعت نيستي و هستت هست و دلتنگيم هم هست و تو .... .


امروز چرا اين قدر بي‌قرارم و بي‌امان؟ چرا درست امروز چنين ريش مي‌كندم دلتنگي؟ چرا اينچنين امان مي‌برد و قرار مي‌برد و ..... .
به اندازهء همه دلتنگيهايم شادي برايت. به اندازهء همه ساعتهاي نبودن، پايداري برايت. به اندازهء همه روزهاي زندگي جنينمان، تولد و تازگي و شادابي برايت. به اندازهء تمام ماههاي بي‌قراري، قرار و آرامش برايت.


من و .............. تو/ 11 آذر 85

چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵

شوخي = عسر و حرج

آزار رساني روحي و رواني، چيزي است كه مي‌تواند خيلي خطرناكتر از آسيبهاي جسمي باشد، و به دليل غير ظاهري بودنش، اثباتش خيلي سخت است.
يك واژهء مسخرهء فقهي به نام "عسر و حرج" براي اين وضع در نظر گرفته شده است در قانون مدني كه حقوقدانان نتوانستند تفسير شفافي از آن به دست بدهند.
از طرفي زنان بسيار زيادي هم هستند كه با وجود آزار بسيار زياد رواني نتوانستند با اين ماده چيزي را ثابت كنند و عسر و حرجشان را به دادگاه معرفي كنند.
من اسم اين ماده را مي‌گذارم خشونت. حالا خشونت جسمي، جنسي و يا روحي.

يك چيز بامزه اين وسط بگويم در تمام فرهنگهاي متمدن دنيا، تجاوز جنسي حتي شريك جنسي(همسر) هم وجود دارد و قانون در برابر آن نه تنها مسئول است، بلكه نقش حفاظتي را هم براي زنان به عهده دارد. حالا اينجا حتي اگر زن طبق هر دليلي به دادگاه درخواست شكايت بدهد و بخواهد بر اساس آن دلايلش دادگاه راي به طلاق بدهد، تا صدور حكم و اثبات هر دليلي، حتي عسر و حرج، حق عدم تمكين يا (سرباززدن از ارتباط جنسي) را ندارد، در غير اين صورت مرد مي‌تواند با اعمال هر گونه فشاري زن را آزار بدهد.

حالا اين را گفتم كه به خشونت رواني برسم، اما طولاني شد.

تا حالا آدمهاي زيادي را ديدم، به خصوص در هم نسلان، كه گرفتن شريك جنسي و عاطفي ديگر (يعني به جز دوست دختر يا همسر فعلي، يكي ديگر) تو شوخيهايشان خيلي راحت جا باز كرده است، و شايد خيلي كم باشند دختراني كه در برابر اين شوخي واكنش نشان ندهند و ناراحت نشوند، گرچه وقتي تكرار مي‌شود و شوخي مي شود، لوث مي شود و معني واقعيش را از دست مي‌دهد.
اما به نظرم در هر صورت يك جور تحقير است، كه گاهي فقط براي جلب محبت و يا توجه بيشتر دختر بيچاره است. (اين هم يكي از ناتواناييهاي ماست كه درخواست محبت و توجه را بلد نيستيم و يا آن را كار ناپسندي مي‌دانيم، متاسفانه به ويژه مردان كه به نظر مي‌رسد تواناييهاي عاطفي كمتري نسبت به زنان دارند.) شايد انگشت شمار شوخي از طرف دخترها هم بوده باشد، اما چون به طور كل مردهاي ايراني از نسلهاي قبل و به نظر مي رسد تا نسلهاي بعد، با اين موضوع اصلن شوخي ندارند، در عوض چند همسري، چند پارتنري، چند معشوقگي براي مردان ايراني ازلي و ابدي به نظر مي رسد، برعكسش (يعني شوخي تهديد آميز به برگزيدن يار ديگر يا بودن و لذت بردن بيشتر با يار ديگر)هميشه هست.

بدترين شوخيها، شوخيهايي است كه تحقير كننده، مسخره كننده و توهين آميز است. اميدوارم روزي بشود اين جزئيات را هم به عنوان عسر و حرج درنظر گرفت، چون وقتي تكرار بشود، به نظرم آسيب بزرگي مي زند.