سرم را تو سينهاش گم كرده بودم، پليور پشمي خيس خيس بود از اشكهاي من و هق هق كنان ميگفتم دلم برايت خيلي خيلي تنگ ميشود.
بغض كرده بود و ترديد و نگراني انگار داشت روحش را ميخورد. آنقدر گريه كردم كه سرم داشت از درد منفجر ميشد. آشفتگي او امانم را ميبريد. براي چند صدمين بار توضيح دادم، راجع به فعل مضارع. راجع به نهايت شادي. راجع به انتهاي هميشه خالي. راجع به احترام به خودمان. راجع به دلتنگي دوستي. راجع به سردي خورنده روح. راجع به آزار و دوري كدورت. حالا من آرام ميكردم و او بيقرار. آرام شد. بيحوصله. بياشتها.
سوال؟
بپرس.
براي چندمين بار؟
بپرس.
اين كه تو....؟ اين كه ما....؟ اين كه بعدش....؟ اين كه من........؟
شايد آن اوايل گاهي....در حدي كه پذيرفته بشود.... اما حالا...اگر حق مسلم و بديهي نباشد...تحمل ناكردني است برايم....
بياختيار نوازش شدم. دستهايش شاد شده بود.
خيلي خوشم ميآيد. اين از نهايت توانايي تو است و از ميزان ارزش و اعتمادي كه براي خودت قائلي. خيلي خوشم ميآيد. كم آدمي.... . دارند به اين سمت پيش ميروند....(ميدانستي و ميدانستم كه داري دلت خودت را خوش ميكني و ميخواهي تلخي آيندهاي را كه پيش بينيكردم بگيري، با جملهء آخري.) گرسنهاش شد و سرشار شد از اشتها و زندگي و شاديي بزرگ.
پيش بيني من درست بود. شادي تو در حجم عظيمي از آزاديي كه ميخواهم، باليدنت و مفتخر شدنت و مغرور بودنت كه چنان زيادهخواه شدهام كه جاي كوچكترين شك بهم نماند، مستدام ميماند.
من به خاطر خودم و نه هرگز تو، چنان بيباكانه آينده را طلب ميكنم كه هيچ گذشتهاي غير از آنچه هست برايش متصور نشايد. و همين جملههايم سرشار و مملو از خواستن ميكردت، برق نگاههايت وقتي تاكيد بر روي خودم و نه هرگز تو را ميگفتم، هنوز روشن روشن جلوي چشمهايم است.
چند صد بار بحث كرديم سر ارزش براي خود، احترام به خود. ميگفتي وقتي خودت را، آزاديت را، آيندهات و زندگيت را با تمام وجود و چنان محكم ميخواهي، ميتوانم به ارزش و احترامي كه براي من قائلي اعتماد كنم.
كي اهميت ميدهد...