دوستانمان هنوز در بندند....
يكي ميگويد از قيافهاش معلوم است كه آدم خرابي است، يكي ميگويد از قيافهات ميآيد بچه مثبت باشي.
يكي ميگويد خيلي مغرور است خيلي، يكي ميگويد اشكالت اين است كه غرورت كم بوده است.
يكي ميگويد خيلي نشان ميدهي كه بلدي، يكي ميگويد از قيافهات نميآيد اين همه چيز بلد باشي.
يكي ميگويد مرتب در مثبت و منفي بينهايت ميبينمت، يكي ميگويد چه خوب مديريت ميكني و پايدار رفتار ميكني، هيچ نوسان شديدي نداري.
يكي ميگويد چقدر خشن و عصباني برخورد ميكني، يكي ميگويد تو خيلي مهربان بودهاي.
اين صفتها يك دهم توصيفات متناقض است راجع به يك شخص.
آيا ممكن است كسي اين همه اضداد درش وجود داشته باشد؟
همه اين تناقضها منم.
دوشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۶
جمعه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۶
14 مرداد
امرداد ۱۳۸۶ جنبش آزادی خواه و عدالت خواه مشروطه در ایران ۱۰۱ ساله می شود
اما
هنوز دانشجوی ایرانی را به بند می کشند.
۱4مرداد سال ۸۶ و ۱۰۱ سالگی مشروطه در حالی می رسد که محمد هاشمی، علی نیکونسبتی، علی وفقی، بهاره هدایت، مهدی عربشاهی، حنیف یزدانی، عبدالله مؤمنی، بهرام فیاضی، حبیب حاجیحیدری، مرتضی اصلاحچی، مجتبی بیات، آرش خاندل،اشکان غیاسوند، احمد قصابان، مجید توکلی، احسان منصوری و امیر یعقوبعلی در بند هستند.
به احترام این فرزندان آزادی خواه و عدالت طلب ایران که تعدادی از آن ها وبلاگ نویس نیز هستند، ما جمعی از وبلاگ نویس ها تصمیم گرفته ایم که نام وبلاگهای خود را در این روز به “۱۴ مرداد، روز همبستگی وبلاگ نویس هاي ايراني با دانشجویان دربند” تغییر دهیم.
به اميد آزادي تمامي دوستان دربندمان.
اما
هنوز دانشجوی ایرانی را به بند می کشند.
۱4مرداد سال ۸۶ و ۱۰۱ سالگی مشروطه در حالی می رسد که محمد هاشمی، علی نیکونسبتی، علی وفقی، بهاره هدایت، مهدی عربشاهی، حنیف یزدانی، عبدالله مؤمنی، بهرام فیاضی، حبیب حاجیحیدری، مرتضی اصلاحچی، مجتبی بیات، آرش خاندل،اشکان غیاسوند، احمد قصابان، مجید توکلی، احسان منصوری و امیر یعقوبعلی در بند هستند.
به احترام این فرزندان آزادی خواه و عدالت طلب ایران که تعدادی از آن ها وبلاگ نویس نیز هستند، ما جمعی از وبلاگ نویس ها تصمیم گرفته ایم که نام وبلاگهای خود را در این روز به “۱۴ مرداد، روز همبستگی وبلاگ نویس هاي ايراني با دانشجویان دربند” تغییر دهیم.
به اميد آزادي تمامي دوستان دربندمان.
چهارشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۶
10 مرداد 86
ديگر حتي نميتوانم روزها را بشمرم. 23 روز است بچهها بازداشتند و نميدانيم چه بلايي دارد سرشان ميآيد...
ميخواستم از خيلي چيزها بنويسم، اما تو تمام مدت هذيانهاي تب اين دو سه روز تنها چيزي كه ميآمد و ميرفت چهره بهاره بود و چيزي بين خواب و بيداري زمان بازجوييش. و البته بسيار شديدتر از او بازجوييهاي وحشيانه پسران. چهره مهدي و ديگراني كه ...، امير... .
من خودم از تحقير روحي بسيار آزار ميبينم و نميدانم اين روزها چندين بار اين بلا را سر بچهها مي آورند.
روز جلسه وقتي وارد شدم و دو بار در جاي متفاوت آدمها با حسرت گفتند كه چه شبيه بهاره، وارد كه شدي يك لحظه فكر كردم بهاره...چقدر از حضور خودم خجالتزده شدم وقتي من بودم و بهاره بازداشت.
باز ميخواهم از سريال مدار صفر درجه تعريف كنم. نمي دانم لازم است قبلش توضيح بدهم كه چقدر برنامههاي صدا و سيما به نظرم وحشتناك و غير قابل تحمل است و شايد اين تنها برنامهاي است كه مشتاق نگاهش ميكنم يا نه؟
صحنههاي بازجويي در اواخر روزهاي حكومت رضاشاه، به نظرم خيلي هوشمندانه انتخاب شده است، به خصوص اگر كمي آگاهي داشته باشي از بلاهايي كه اين روزها در بازجوييها سر دوستانمان ميآورند؛ به وضوح ميتواني مقايسه كني كه وحشيگري امروزه چندين برابر است.
جز مشت و لگد و جز بازجويي در مورد خاص سياسي هيچ تحقير روحي وجود ندارد، هيچ شكنجه روحي- جسمي كه آقايان امروز ... ندارد.
و صحنههاي اشغال ايران و پايتخت توسط متفقين و استعفاي رضا شاه و بدبختيهاي مردم.
مثل روز از جلوي چشمهايم ميگذرد كه مشابه اين را تا چندين سال بعد از اين روزها خواهيم ديد.
بازجوييهاي حيواني از دانشجويان نخبه، حكومت نظامي به بهانه حجاب و دريدن زنان و دختران و امنيت اجتماعي، قتل عام و اعدام گروهي افراد به بهانه جمعآوري اراذل و اوباش، سنگسار، بازداشتهاي غير قانوني طولاني مدت، احكام كذايي متحجرانه و و و حتي سكانسهاي فيلمي از تاريخ امروز هم از جلوي چشمهايم رد ميشود.
چه بيخردند كه تاريخ را باز تكرار ميكنند. به آدمهايي كه انتهاي خودشان را در آيينه ببينند و همچنان با سر به سمت سقوط پيش ميروند چي ميشود گفت؟
نميدانم بيربط يا مرتبط: محدود دولتآبادي، خداي كليدر هم از ايران مهاجرت كرد.
ميخواستم از خيلي چيزها بنويسم، اما تو تمام مدت هذيانهاي تب اين دو سه روز تنها چيزي كه ميآمد و ميرفت چهره بهاره بود و چيزي بين خواب و بيداري زمان بازجوييش. و البته بسيار شديدتر از او بازجوييهاي وحشيانه پسران. چهره مهدي و ديگراني كه ...، امير... .
من خودم از تحقير روحي بسيار آزار ميبينم و نميدانم اين روزها چندين بار اين بلا را سر بچهها مي آورند.
روز جلسه وقتي وارد شدم و دو بار در جاي متفاوت آدمها با حسرت گفتند كه چه شبيه بهاره، وارد كه شدي يك لحظه فكر كردم بهاره...چقدر از حضور خودم خجالتزده شدم وقتي من بودم و بهاره بازداشت.
باز ميخواهم از سريال مدار صفر درجه تعريف كنم. نمي دانم لازم است قبلش توضيح بدهم كه چقدر برنامههاي صدا و سيما به نظرم وحشتناك و غير قابل تحمل است و شايد اين تنها برنامهاي است كه مشتاق نگاهش ميكنم يا نه؟
صحنههاي بازجويي در اواخر روزهاي حكومت رضاشاه، به نظرم خيلي هوشمندانه انتخاب شده است، به خصوص اگر كمي آگاهي داشته باشي از بلاهايي كه اين روزها در بازجوييها سر دوستانمان ميآورند؛ به وضوح ميتواني مقايسه كني كه وحشيگري امروزه چندين برابر است.
جز مشت و لگد و جز بازجويي در مورد خاص سياسي هيچ تحقير روحي وجود ندارد، هيچ شكنجه روحي- جسمي كه آقايان امروز ... ندارد.
و صحنههاي اشغال ايران و پايتخت توسط متفقين و استعفاي رضا شاه و بدبختيهاي مردم.
مثل روز از جلوي چشمهايم ميگذرد كه مشابه اين را تا چندين سال بعد از اين روزها خواهيم ديد.
بازجوييهاي حيواني از دانشجويان نخبه، حكومت نظامي به بهانه حجاب و دريدن زنان و دختران و امنيت اجتماعي، قتل عام و اعدام گروهي افراد به بهانه جمعآوري اراذل و اوباش، سنگسار، بازداشتهاي غير قانوني طولاني مدت، احكام كذايي متحجرانه و و و حتي سكانسهاي فيلمي از تاريخ امروز هم از جلوي چشمهايم رد ميشود.
چه بيخردند كه تاريخ را باز تكرار ميكنند. به آدمهايي كه انتهاي خودشان را در آيينه ببينند و همچنان با سر به سمت سقوط پيش ميروند چي ميشود گفت؟
نميدانم بيربط يا مرتبط: محدود دولتآبادي، خداي كليدر هم از ايران مهاجرت كرد.
دوشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۶
حال به چه قيمتي؟
از 18 تير تا امروز كه 8 مرداد است، هنوز بچهها زندانند...
احمقانهترين جسم دنيا را من دارم. حتي جزئيات فيزيكي اين جسم لعنتي هم به روح و فكر و ذهنم بستگي دارد. و نمودارشان كامل بر هم منطبق است. گاهي وقتها خيلي عصبيم ميكند.
يك هفته تمام هر روز يك ساعت تنها راه ميرفتم و فكر ميكردم. كه شايد بخواهم تصميم جديدي بگيرم. حالا درست وقتي كه استارتش را زدم، چنان تبي كردم كه يعني كه يعني... تو كه هنوز ته ذهنت درگير است، بيخود تصميم نگرفتهات را عملي ميكني.
خوب موضوع اينكه با تمام احترامي كه براي آدمهايي قائلم كه در حال زندگي ميكنند و حالشان را قرباني مسئوليت آينده نميكنند، اما من به هيچ وجه نميتوانم اينطوري باشم. وقتي فكر ميكنم ممكن است چند وقت بعد بخواهم تصميمم را عوض كنم، فكر ميكنم حق ندارم! كاملن حق ندارم براي خوشي خودم كسي ديگري را معلق نگهدارم... . آره خوب! من كاملن محافظهكار و دست به عصا شدهام.
حالا يك سوال: پذيرش حضور مخالف تا كجا ميتواند مفيد باشد و تحت چه شرايطي حذف، فايدهاي بيشتر از هزينه دارد؟
احمقانهترين جسم دنيا را من دارم. حتي جزئيات فيزيكي اين جسم لعنتي هم به روح و فكر و ذهنم بستگي دارد. و نمودارشان كامل بر هم منطبق است. گاهي وقتها خيلي عصبيم ميكند.
يك هفته تمام هر روز يك ساعت تنها راه ميرفتم و فكر ميكردم. كه شايد بخواهم تصميم جديدي بگيرم. حالا درست وقتي كه استارتش را زدم، چنان تبي كردم كه يعني كه يعني... تو كه هنوز ته ذهنت درگير است، بيخود تصميم نگرفتهات را عملي ميكني.
خوب موضوع اينكه با تمام احترامي كه براي آدمهايي قائلم كه در حال زندگي ميكنند و حالشان را قرباني مسئوليت آينده نميكنند، اما من به هيچ وجه نميتوانم اينطوري باشم. وقتي فكر ميكنم ممكن است چند وقت بعد بخواهم تصميمم را عوض كنم، فكر ميكنم حق ندارم! كاملن حق ندارم براي خوشي خودم كسي ديگري را معلق نگهدارم... . آره خوب! من كاملن محافظهكار و دست به عصا شدهام.
حالا يك سوال: پذيرش حضور مخالف تا كجا ميتواند مفيد باشد و تحت چه شرايطي حذف، فايدهاي بيشتر از هزينه دارد؟
شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۶
تخيل زنانه
بچههاي تحكيم و امير هنوز در زندانند...
اول اينكه دست مريزاد بچههاي كمپيني آذربايجان و كردستان هم براي خودشان وبلاگ و سايت زدند. يك خوشآمد گويي از ته دل به دنياي مجازي به نام كمپين.
دوم اينكه بعد از گوشي، ايميل من هم مورد مرحمت برادران قرار گرفت. ميلهايي بدون subject و بدون فرستنده unknown sender بسي ما را دقيقتر كرد و تمام اضافات را پاك نموديم.
اگر كسي راه حلي براي استفاده از همان ميل قبلي دارد، لطفن همينجا كامنت بگذارد چون همين ايميلي كه اينجا نوشتهام را برادران مرحمت فرمودند. راستي يك جايي مطمئن تو نت ميشناسيد كه بشود يك سري فايل را تويش خاطرهانگيز كرد؟ جواب اين يكي را حتمن بايد حضوري بگيرم.
آخر اينكه، همه را معرفي ميكنم بهش. اينها همه دوستهايم هستند. اين دوست آن يكي، آن طرفي همسر فلاني، اين دو تا هم قرار است ... . ميگويد منتظر كسي است كه با نسبتي نزديكتر به من هم بيآيد. مي گويم نميشود، چون وجود ندارد كه بخواهد بيآيد. ميپرسد پس آن نوشتهها...؟ آن مردي كه شبيه حكومت است...؟ميگويم تخيل زنانه است!!!
اول اينكه دست مريزاد بچههاي كمپيني آذربايجان و كردستان هم براي خودشان وبلاگ و سايت زدند. يك خوشآمد گويي از ته دل به دنياي مجازي به نام كمپين.
دوم اينكه بعد از گوشي، ايميل من هم مورد مرحمت برادران قرار گرفت. ميلهايي بدون subject و بدون فرستنده unknown sender بسي ما را دقيقتر كرد و تمام اضافات را پاك نموديم.
اگر كسي راه حلي براي استفاده از همان ميل قبلي دارد، لطفن همينجا كامنت بگذارد چون همين ايميلي كه اينجا نوشتهام را برادران مرحمت فرمودند. راستي يك جايي مطمئن تو نت ميشناسيد كه بشود يك سري فايل را تويش خاطرهانگيز كرد؟ جواب اين يكي را حتمن بايد حضوري بگيرم.
آخر اينكه، همه را معرفي ميكنم بهش. اينها همه دوستهايم هستند. اين دوست آن يكي، آن طرفي همسر فلاني، اين دو تا هم قرار است ... . ميگويد منتظر كسي است كه با نسبتي نزديكتر به من هم بيآيد. مي گويم نميشود، چون وجود ندارد كه بخواهد بيآيد. ميپرسد پس آن نوشتهها...؟ آن مردي كه شبيه حكومت است...؟ميگويم تخيل زنانه است!!!
حالا واقعيت تبديل به تخيل شده، يا تخيل به واقعيت تبديل شدني است. چه فرق ميكند به هر حال تخيل سهم بزرگي از زندگي است. اما خوب مگر چقدر بين مردان واقعي با مردان اين آكواريوم، مردان تخيلي تفاوت هست؟
پنجشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۶
privacy
دوستانمان هنوز نيآمدهاند و نميدانيم كجا و چگونهاند...
يك بار يك داستاني پيش آمده بود كه تمام حوزه خصوصيم را بدون اين كه بدانم كي و چطور خط خطي كرده بود.
حس نا امني،خيلي بد و ناخوشايند بود. حس اينكه بداني كسي از جزئيات زندگي خصوصيت باخبر ميشود، براي سوء استفاده از ... اما نداني كي است؟ و نامحسوس و غير شفاف باشد.
يك باري راجع به فيلم The Truman show نوشته بودم. حالا باز داستان همين است.
ديشب وقتي مطمئن شدم كه برادران محترم، با من هم شوخيشان گرفته است... .
البته شايد خوبيش اين است كه باعث مي شود آدم كمي مرتب بشود و دست نوشتهها و چي و چي و ...خرده چيزها را مرتب و منظم، با دستهبندي مناسب جاچين كند و البته تلفنهايش هم دقيقتر بشود.
يك بار يك داستاني پيش آمده بود كه تمام حوزه خصوصيم را بدون اين كه بدانم كي و چطور خط خطي كرده بود.
حس نا امني،خيلي بد و ناخوشايند بود. حس اينكه بداني كسي از جزئيات زندگي خصوصيت باخبر ميشود، براي سوء استفاده از ... اما نداني كي است؟ و نامحسوس و غير شفاف باشد.
يك باري راجع به فيلم The Truman show نوشته بودم. حالا باز داستان همين است.
ديشب وقتي مطمئن شدم كه برادران محترم، با من هم شوخيشان گرفته است... .
البته شايد خوبيش اين است كه باعث مي شود آدم كمي مرتب بشود و دست نوشتهها و چي و چي و ...خرده چيزها را مرتب و منظم، با دستهبندي مناسب جاچين كند و البته تلفنهايش هم دقيقتر بشود.
چهارشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۶
حكومت علوي
هنوز بچه ها در بندند...
تلويزيون جمهوري اسلامي گزارشي ساخته بود از اعدام 12 نفر از اراذل و اوباش.
گزارشگر ساعت 5 صبح، قبل از اعدام آنها در اوين بود و با آنها مصاحبه مي كرد.
يكي اينكه تصويرشان را برخلاف برنامههاي عبرتآموزي كه معمولن پخش ميشد، واضح نشان مي دادند.
ديگر اينكه همان سوالات مسخره و كليشه اي هميشگيشان را از آنها كه تا چند دقيقه بعد اعدام مي شدند ميپرسيد. مثلن فكر ميكردي عاقبت كارت اين باشد؟
الآن كجا دارند مي برندت؟
براي چي اعدامت ميكنند؟
علاوه بر اينكه لحن گزنده در اينجور وقتها هم هرگز ترك نميشود.
نمي فهمم با چه انگيزهاي از آدمي كه دارد اعدام ميشود و ديگر واقعن هيچ چيز براي از دست دادن ندارد، با لحن نصيحتگونه و از بالا به پايين حرف ميزنند و اصرار دارند كه طرف اعتراف كند به پيشماني.
مطمئنن اين آدمها لحظهاي هم خودشان را در اين شرايط تصور نميكنند، اما خوب تاريخ ميگويد كه رفتار خشونتبار ِ بدون كوچكترين ترحم انساني تكرار مي شود.
به قول دوستي ميگفت با اين روندي كه پيش گرفتهاند، دور نيست روزي كه مردم با دستهاي خودشان از هر تير چراغ برق خيابان يكي
تلويزيون جمهوري اسلامي گزارشي ساخته بود از اعدام 12 نفر از اراذل و اوباش.
گزارشگر ساعت 5 صبح، قبل از اعدام آنها در اوين بود و با آنها مصاحبه مي كرد.
يكي اينكه تصويرشان را برخلاف برنامههاي عبرتآموزي كه معمولن پخش ميشد، واضح نشان مي دادند.
ديگر اينكه همان سوالات مسخره و كليشه اي هميشگيشان را از آنها كه تا چند دقيقه بعد اعدام مي شدند ميپرسيد. مثلن فكر ميكردي عاقبت كارت اين باشد؟
الآن كجا دارند مي برندت؟
براي چي اعدامت ميكنند؟
علاوه بر اينكه لحن گزنده در اينجور وقتها هم هرگز ترك نميشود.
نمي فهمم با چه انگيزهاي از آدمي كه دارد اعدام ميشود و ديگر واقعن هيچ چيز براي از دست دادن ندارد، با لحن نصيحتگونه و از بالا به پايين حرف ميزنند و اصرار دارند كه طرف اعتراف كند به پيشماني.
مطمئنن اين آدمها لحظهاي هم خودشان را در اين شرايط تصور نميكنند، اما خوب تاريخ ميگويد كه رفتار خشونتبار ِ بدون كوچكترين ترحم انساني تكرار مي شود.
به قول دوستي ميگفت با اين روندي كه پيش گرفتهاند، دور نيست روزي كه مردم با دستهاي خودشان از هر تير چراغ برق خيابان يكي
از اين حكومتيها را حلق آويز كرده باشند.
بعد از مدتها ديشت تئاتر "آنتيگونه در نيويورك" را ديدم. كار هما روستا. راجع به وضعيت بيخانمانها و اراذل و اوباش پاركنشين نيويورك و برخورد پليس و حكومت دموكراتيك با آنها است. به داستان اين روزهاي اراذل و اوباش ما بسيار نزديك بود، اما هوشمندانه تر ميشد اگر خلاقيتهايي به كار اضافه ميشد تا تداعي دقيقي از وضع ايران هم تويش ديده ميشد.
به جاي همراهي حكومت در آمريكاستيزي، بهتر ميبود اگر كمي هم هنر را به مردم نزديك ميكرد.
مرتبط: نامهي خانواده سه تن از دانشجويان در بازداشت.
دوشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۶
یکشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۶
...
بچه ها هنوز در بازداشت هستند. با بيخبري مطلقي كه ازشان وجود دارد.
نگراني خانوادهها و تفتيش منازلشان و حرفهاي ضد و نقيض.
نگراني خانوادهها و تفتيش منازلشان و حرفهاي ضد و نقيض.
نشد. نتوانستم. قلبم تند ميزد. به بعدها فكر ميكردم. مدام مقايسه ميكرد با بعد.
اما خوب نشد. گفتم سلام فلاني... . بلند، قوي، شاد جواب داد: به سلام ... .
صدايم قطع شد. ميپرسيد خوبي؟ اشك ميآمد به جاي جواب.
انگار يك دفعه در چاه عميق و خالي را باز كني كه مدتها بسته بودي. چطور هوا را ميكشد درونش. انگار كن كه دلم خالي شده بود. خالي خالي. انگار حالا ميفهميدم ميزان دلتنگي سوراخ بزرگي ساخته آن تو.
باهايش دست دادم. آدمها متحير نگاه ميكردند. هر كي چيزي مي گفت به شوخي يا براي عوض كردن جو. سيخ نگاهم ميكرد و انگار چيزي را كه يك سال ميپرسيد و هر بار طفره ميرفتم از جواب دادنش يكدفعه كشف كرده بود.
مهلت نميداد. ميپرسيد و حرف ميزد و من كه فقط تصويرم بود، با قطع كامل صدا.
ميروم و باز ميگويد بابا تازه آمدم مثل اينكهها بوسم كن! صدايم با خنده باز ميشود. ميگويم هنوز هم پررويي.
توجيه كننده ميگويد: نه آخر نبودم خوب! تازه آمدم... .
ذهنم را تصور كن كه تصويرهاي متفاوت مربوط به گذشته و آينده و خوابهايم را پشت هم چند صدم ثانيه تك به تك مونتاژ ميكند. ميترسم نتوانم تاب بياورم. تعجب همه از اين است كه در بدترين شرايط اشك من را نديده بودند. وحشت دارم از چيزي كه نمي دانم چي خواهد بود.
دستش را پشتم ميگذارد و ميگويد چطوري ...؟ لبخند كه ميزنم ميگويد مهدي و اشكان هم كه... . ميگويم نگران نباش. درست ميشود.
چرند ميگويم. خودم هم ميدانم.
جمعه، تیر ۲۹، ۱۳۸۶
دو وجه از منانگي( بر وزن زنانگي)
خوب يكي از دورههاي نسبتن سخت شبكه را با يك استاد خوب امروز تمام كرديم. امتحان دادم يعني
از بين ما 16 نفر من و يك نفر ديگر تنها موجودات مونث كلاس بوديم.
او مهندس كامپيوتر است و تقريبن هم دوره من. الآن مسئول IT يكي از كارخانههاي شركت مينو است. و اين دوره را هم از طرف انجا فرستادنش. گرچه كارش تو كارخانه است اما خوب جز كارهاي خوب در اين رشته محسوب مي شود، البته از نظر جايگاه مرتبه شغلي بيشتر منظورم است(اجتماعي) و نه پيشرفت و خلاقيت و چه و چه ... .
اهل شهرستان است و تنها در تهران زندگي ميكند. اما خوب جلسات اول از بس كم حرف و خجالتي بود، من اصلن فكر نمي كردم تو يك كارخانه كار مي كند و تنها زندگي مي كند.
وقتي خيلي از سوالاتش را از من ميپرسيد كه از استاد بپرسم به جاي او، يا از فلان همكلاسي چيزي بخواهم باز به جاي او خيلي تعجب كردم. و البته لهجهاش كه خيلي زود مشخص مي كرد تو تهران بزرگ نشده است. اما خوب در جايي كار ميكرد كه اكثر همكارهايش مرد هستند و دست كم 2-3 سال است كه تو تهران تنها زندگي مي كند. و كارش هم آنقدر خوب هست كه اعتماد به نفس بالايي داشته باشد.
دوره پيش نياز اين دوره را هم به حساب شركتش گذراندهاست. يك بار داشت ميگفت خوب است ما اينجا دو تا هستيم. و گفت دوره قبل تنها دختر كلاس بوده است و استاد هي حواسش بهش بوده است و كلن خيلي سخت گذشته برايش.
هر چه فكر كردم در بين همدورهايهاي خودم دختري به اين حد خجالتي كه در ارتباط گرفتن اينهمه اعتماد به نفسش كم باشد، يادم نيآمد.
فاصله بين روش زندگي و تربيت علاوه بر شكاف بزرگ فرهنگي- اقتصادي ميان تهران و ديگر شهرها همچنان مثل يك گپ بزرگ به چشم ميآيد.
** پينوشت: منظور از اين نوشته تا مقدار متنهابهي هم حس خوشحالي و پز دادن از اتمام موفقيت آميز اين دوره تخصصي است.
************************************
ساعت 2:30 هواپيما مينشيند.( حدود دو ساعت ديگر) فقط تا سه هفته. و باز بلند ميشود تا معلوم نيست كي دوباره. حس عجيبي دارم. بيش از خوشحالي اضطراب. چطور آدم ميتواند چندين و چند بار، گوشههايي از خودش را بكند و بسپارد به مسافرهايي كه شايد ديگر هيچ وقت برنگردند؟ و باز اين را تكرار كند؟ اين خودخواهي است كه نخواهم تكهپاره ام اصلن بيآيد كه دوباره برود نمي دانم تا كي؟
وقتي گوشهاي از بدن، زخمي پاره شده دارد، ماندن و لف لف كردن آن زخم بسيار آزاردهندهتر از آن است كه كل زخم را بكني. گرچه شايد آزادي ديگران، دوستي و انسانيت ترجيح ميدهد تا ابد زخمت لف لف كند و هر بار دلت را ريش كند با هر تكانش. اما حالا اگر بدنت پر بشود از اين زخمها چي؟ آيا آزادي فردي نميگويد كه بايد گوشت آسيب ديده را كند، عصب قطع شده را بريد تا عصب و گوشت تازه به جايش برويد؟ يا اين تكهها مثل استخوان شكستهاند كه اگر ببري، فلج مي كندت تا هميشه؟
به دنيا آمدهايم كه پاره پاره برويم به گوشههاي دنيا تا همه دنيا ما شود؟ يا پاره پاره بشويم و هر بار از نو و از نو و از نو بروييم و با هر زخم تازه بشويم؟
از بين ما 16 نفر من و يك نفر ديگر تنها موجودات مونث كلاس بوديم.
او مهندس كامپيوتر است و تقريبن هم دوره من. الآن مسئول IT يكي از كارخانههاي شركت مينو است. و اين دوره را هم از طرف انجا فرستادنش. گرچه كارش تو كارخانه است اما خوب جز كارهاي خوب در اين رشته محسوب مي شود، البته از نظر جايگاه مرتبه شغلي بيشتر منظورم است(اجتماعي) و نه پيشرفت و خلاقيت و چه و چه ... .
اهل شهرستان است و تنها در تهران زندگي ميكند. اما خوب جلسات اول از بس كم حرف و خجالتي بود، من اصلن فكر نمي كردم تو يك كارخانه كار مي كند و تنها زندگي مي كند.
وقتي خيلي از سوالاتش را از من ميپرسيد كه از استاد بپرسم به جاي او، يا از فلان همكلاسي چيزي بخواهم باز به جاي او خيلي تعجب كردم. و البته لهجهاش كه خيلي زود مشخص مي كرد تو تهران بزرگ نشده است. اما خوب در جايي كار ميكرد كه اكثر همكارهايش مرد هستند و دست كم 2-3 سال است كه تو تهران تنها زندگي مي كند. و كارش هم آنقدر خوب هست كه اعتماد به نفس بالايي داشته باشد.
دوره پيش نياز اين دوره را هم به حساب شركتش گذراندهاست. يك بار داشت ميگفت خوب است ما اينجا دو تا هستيم. و گفت دوره قبل تنها دختر كلاس بوده است و استاد هي حواسش بهش بوده است و كلن خيلي سخت گذشته برايش.
هر چه فكر كردم در بين همدورهايهاي خودم دختري به اين حد خجالتي كه در ارتباط گرفتن اينهمه اعتماد به نفسش كم باشد، يادم نيآمد.
فاصله بين روش زندگي و تربيت علاوه بر شكاف بزرگ فرهنگي- اقتصادي ميان تهران و ديگر شهرها همچنان مثل يك گپ بزرگ به چشم ميآيد.
** پينوشت: منظور از اين نوشته تا مقدار متنهابهي هم حس خوشحالي و پز دادن از اتمام موفقيت آميز اين دوره تخصصي است.
************************************
ساعت 2:30 هواپيما مينشيند.( حدود دو ساعت ديگر) فقط تا سه هفته. و باز بلند ميشود تا معلوم نيست كي دوباره. حس عجيبي دارم. بيش از خوشحالي اضطراب. چطور آدم ميتواند چندين و چند بار، گوشههايي از خودش را بكند و بسپارد به مسافرهايي كه شايد ديگر هيچ وقت برنگردند؟ و باز اين را تكرار كند؟ اين خودخواهي است كه نخواهم تكهپاره ام اصلن بيآيد كه دوباره برود نمي دانم تا كي؟
وقتي گوشهاي از بدن، زخمي پاره شده دارد، ماندن و لف لف كردن آن زخم بسيار آزاردهندهتر از آن است كه كل زخم را بكني. گرچه شايد آزادي ديگران، دوستي و انسانيت ترجيح ميدهد تا ابد زخمت لف لف كند و هر بار دلت را ريش كند با هر تكانش. اما حالا اگر بدنت پر بشود از اين زخمها چي؟ آيا آزادي فردي نميگويد كه بايد گوشت آسيب ديده را كند، عصب قطع شده را بريد تا عصب و گوشت تازه به جايش برويد؟ يا اين تكهها مثل استخوان شكستهاند كه اگر ببري، فلج مي كندت تا هميشه؟
به دنيا آمدهايم كه پاره پاره برويم به گوشههاي دنيا تا همه دنيا ما شود؟ يا پاره پاره بشويم و هر بار از نو و از نو و از نو بروييم و با هر زخم تازه بشويم؟
پنجشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۶
سينا
سينا، پسر فلوتزن كه در 16 سالگي قتل كرده بود و تا حالا كه فكر ميكنم 19 سالش است، در زندان بود بالاخره با 150 ميليون تومان از اعدام آزاد شد.
خانواده مقتول تا آخرين لحظات هم اصرار داشتند كه از 150 ميليون يك ذره هم پايين نمي آيند.
قابل درك نيست برايم.
فيلتر بلاگ اسپات محترم هر بار كار را سخت تر ميكند. با فيلتر شكن بازش مي كنم كه به زبان فرنگي نمي دانم كجايي بازش ميشود. به همين خاطر نمي توانم به جاهايي كه خبر سينا را زدند لينك بدهم.
راستي ما هم گاهي روي چيزهايي پافشاري ميكنيم چون نميخواهيم حرفهايمان را پس بگيريم، اما خوب مثل داستان ديه به جاي قصاص به جاي نشان دادن استواريمان فقط بيمنطقيمان را پررنگ مي كند.
حالا هم به جاي اينكه خونمان به جوش بيايد از مقايسه من با اين مثال، شايد بشود كمي فكر كرد.
خانواده مقتول تا آخرين لحظات هم اصرار داشتند كه از 150 ميليون يك ذره هم پايين نمي آيند.
قابل درك نيست برايم.
فيلتر بلاگ اسپات محترم هر بار كار را سخت تر ميكند. با فيلتر شكن بازش مي كنم كه به زبان فرنگي نمي دانم كجايي بازش ميشود. به همين خاطر نمي توانم به جاهايي كه خبر سينا را زدند لينك بدهم.
راستي ما هم گاهي روي چيزهايي پافشاري ميكنيم چون نميخواهيم حرفهايمان را پس بگيريم، اما خوب مثل داستان ديه به جاي قصاص به جاي نشان دادن استواريمان فقط بيمنطقيمان را پررنگ مي كند.
حالا هم به جاي اينكه خونمان به جوش بيايد از مقايسه من با اين مثال، شايد بشود كمي فكر كرد.
چهارشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۶
نقطه ضعف
هرچقدر هم بهم انگ غير فمينيست بودن و ناتواني در درك شرايط زنان را بزنيد، من نمي توانم هيچ رابطهاي با بعضي زنان بگيرم:
دختري كه هر هفته 30 هزار تومان از درآمد پدرش را مي دهد تا ناخنهايش را بكارد يا ترميم كند يا نقاشي كند يا هر چيز ديگري كه اسمش هست.
و هر دو روز يك بار، بدون اغراق، كفش جديدي مي پوشد با حداقل قيمت 50 هزار تومان.
تحت بدترين شرايط يك لايه ضخيم پودر و كرم و سايه و رنگ و لعاب روي صورتش هست.
روز پنجم سهميهبندي بنزين، 90 ليتر بنزين تو تهران مصرف كرده بود، از بس جردن و مراكز خريد اطرافش را بالاپايين كرده بود.
دانشجو است و از هيچ شغلي خوشش نميآيد، جز مهمانداري هواپيما كه پدر خلبانش اجازه اين كار را نمي دهد( و البته شرايطش را هم ندارد، مثل قد، دانستن انگليسي و ... ) پس ميخواهد هميشه خانهدار بماند.
هر دو ماه يك بار، حدود 250 هزار تومان ميدهد كه رنگ موهايش يا مش يا نميدانم چيش را عوض كند.
هر تابستان 20-30 جلسه سولاريوم (يك شبيه سازي است از نور خورشيد براي برنز شدن) ميكند يا ميرود يا نميدانم چي.
شايد نتوانم قضاوت كنم در مورد شيوه زندگي و فكر كردنش، چون شرايط كاملش را حتمن نميتوانم درك كنم؛ اما چيزي كه هيچ شكي درش نيست اين كه هيچ رابطهاي جز در حد احوالپرسي معمولي كه به خوبي؟ چطوري ختم ميشود نميتوانم با امثال او بگيرم. هرگز! هر چقدر هم كه به توانمندسازي زنان فكر كنم اما ميدانم كه اين كار من نيست.
دختري كه هر هفته 30 هزار تومان از درآمد پدرش را مي دهد تا ناخنهايش را بكارد يا ترميم كند يا نقاشي كند يا هر چيز ديگري كه اسمش هست.
و هر دو روز يك بار، بدون اغراق، كفش جديدي مي پوشد با حداقل قيمت 50 هزار تومان.
تحت بدترين شرايط يك لايه ضخيم پودر و كرم و سايه و رنگ و لعاب روي صورتش هست.
روز پنجم سهميهبندي بنزين، 90 ليتر بنزين تو تهران مصرف كرده بود، از بس جردن و مراكز خريد اطرافش را بالاپايين كرده بود.
دانشجو است و از هيچ شغلي خوشش نميآيد، جز مهمانداري هواپيما كه پدر خلبانش اجازه اين كار را نمي دهد( و البته شرايطش را هم ندارد، مثل قد، دانستن انگليسي و ... ) پس ميخواهد هميشه خانهدار بماند.
هر دو ماه يك بار، حدود 250 هزار تومان ميدهد كه رنگ موهايش يا مش يا نميدانم چيش را عوض كند.
هر تابستان 20-30 جلسه سولاريوم (يك شبيه سازي است از نور خورشيد براي برنز شدن) ميكند يا ميرود يا نميدانم چي.
شايد نتوانم قضاوت كنم در مورد شيوه زندگي و فكر كردنش، چون شرايط كاملش را حتمن نميتوانم درك كنم؛ اما چيزي كه هيچ شكي درش نيست اين كه هيچ رابطهاي جز در حد احوالپرسي معمولي كه به خوبي؟ چطوري ختم ميشود نميتوانم با امثال او بگيرم. هرگز! هر چقدر هم كه به توانمندسازي زنان فكر كنم اما ميدانم كه اين كار من نيست.
سهشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۶
ترس...انتقام
- بهاره هدايت، بچههاي تحكيم...، امير يعقوبعلي همچنان در زندانند.
با اينكه خودش معمولن ازش خبر ميگرفت اما هر بار كه با هم صحبت ميكرديم، سراغش را ميگرفت و همين كه ازش حرف ميزدم، از خوشحالي ميخنديد حالا هر چه كه ميگفتم.
آخر هفته برميگردد ايران. وقتي پرسيد بايد بهش بگويم او و بقيه دوستانمان اوين اند؟
- ديشب تلويزيون تيزري نشان داد از برنامهاي به اين عنوان: "به اسم دموكراسي". برنامهاي ساخته اطلاعات كه تكههايي تويش بود از مصاحبه با جهانبگلو، هاله اسفندياري و تاجبخش. چهارشنبه شب، ساعت 21:45 قرار پخش بشود. وحشتناك است. باز پخش اعترافات.
- انتقام چيزي است كه خوب ياد ميگيريم اين روزها. حتي اگر به ضرر خودمان باشد. داريم همهچيزمان را از دست ميدهيم.
- ديروز فكر كردم معجزه رخ داده است. اما خوب تب امروز فكر معجزه را برطرف كرد. اين وسط همين يكي كم بود. موضوع اين است كه ميترسم بروم دكتر. ميترسم چارهاي پيدا نكند. ميدانم غير منطقي و بچگانه است. اما خوب نميدانم، ميترسم باز "براي هميشه"ء ديگري اتفاق بيافتد.
با اينكه خودش معمولن ازش خبر ميگرفت اما هر بار كه با هم صحبت ميكرديم، سراغش را ميگرفت و همين كه ازش حرف ميزدم، از خوشحالي ميخنديد حالا هر چه كه ميگفتم.
آخر هفته برميگردد ايران. وقتي پرسيد بايد بهش بگويم او و بقيه دوستانمان اوين اند؟
- ديشب تلويزيون تيزري نشان داد از برنامهاي به اين عنوان: "به اسم دموكراسي". برنامهاي ساخته اطلاعات كه تكههايي تويش بود از مصاحبه با جهانبگلو، هاله اسفندياري و تاجبخش. چهارشنبه شب، ساعت 21:45 قرار پخش بشود. وحشتناك است. باز پخش اعترافات.
- انتقام چيزي است كه خوب ياد ميگيريم اين روزها. حتي اگر به ضرر خودمان باشد. داريم همهچيزمان را از دست ميدهيم.
- ديروز فكر كردم معجزه رخ داده است. اما خوب تب امروز فكر معجزه را برطرف كرد. اين وسط همين يكي كم بود. موضوع اين است كه ميترسم بروم دكتر. ميترسم چارهاي پيدا نكند. ميدانم غير منطقي و بچگانه است. اما خوب نميدانم، ميترسم باز "براي هميشه"ء ديگري اتفاق بيافتد.
شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۶
براي او به ياد كودكانمان
موهاي مشكي و فرفريش را شانه كه ميكنم ميبندم تا كلافهاش نكند: يكي اين طرف سرش، يكي آن طرف سرش.
ميگويم دست و صورتش را با آب و صابون بشويد و خودم تو اتاق نمي دانم دنبال چي، دور خودم ميچرخم.
برميگردد ميگويد: مامان تميز شستم؟
بعد از اين همه سال هنوز هم هر بار اين جمله را ميگويد، مبهوت ميشوم از همانندي بدون آموزش.
ميگويم: چه جورم! شلوار سفيدهات را بپوش با بليز نارنجيه.
صداي آخ جونش بلند ميشود و من ميروم دستشويي. از صبح تا حالا دو تا چين عمودي رو پيشانيام اضافه شده است. به چشمهايم تو آيينه نگاه ميكنم و به چمشهاي او كه تنها نقطه شبيه من در بدنش است، فكر ميكنم.
تو اتاق جلوي آيينه دكمههاي روي سرشانهاش را سعي ميكند ببندد و همزمان توپش را با يك پا به ديوار مي كوبد و دوباره و دوباره ... و هي به عكسي از بچگي من كه با اصرار خودش تو قابي دو تايي كنار عكس خودش گذاشتم نگاه ميكند. تا وارد ميشوم مي گويد: مامان تو كه بچگيات موهات فرفري نبوده، پس چرا مواي من فرفريه؟
در حالي كه تو كمد لباسها را زير و رو ميكنم ميگويم: چه اشكالي داره؟ عوضش موهاي تو كه خيلي قشنگ و نازند. من بعضي وقتا دوست دارم موهام مثل موهاي تو باشه. آدمها كه همه شبيه هم نيستن.
مي آيد جلو پشتش را به من ميكند كه يعني دكمههاي روي سرشانهاش را ببندم و توپش را اين بار با دست بالا پايين مياندازد و مي گويد: تازه يه چيز ديگه هم هست من مث تو لپ ندارم، چرا منو مث خودت با لپ نساختي؟
به زور ميخندم، لپش را يك نيشگون كوچك ميگيرم و ميگويم: پس اين چي است؟ تازه من كه تو رو نساختم، عزيزكم. خيلي چيزهاي جورواجور آدمو اين شكلي ميكنه.
ميگويد: جورواجور مث چي؟ دكمهي روي سرشانهاش را ميبندم. ميخواهم بليزش را تو شلوارش مرتب كنم ميگويم: مث اينكه مامان باباي مامان باباي آدم چه شكلي باشند؟ آدم كجا به دنيا آمده باشد...
- نه مامان بذار رو شلوارم باشه ديگه. آخه اونجوري دوس ندارم.
ميخندم و ادامه ميدهم: باباي آدم از چه چيزي خوشش بيايد و مامان آدم از چي؟ سوالگونه بدون اينكه فهميده باشد، چقدر تشابههاي سليقهاش با او برايم شگفتانگيز است خندهام را نگاه ميكند و ميگويد: مثلن اگه من به جاي بيمارستان اينجا تو خونه خودمان به دنيا مياومدم يا خونه مامان بزرگ كه ميگي اون دوراست شكلم فرق ميكرد؟
همانطور كه سعي ميكنم بلوزش را روي شلوار مرتب كنم جواب مي دهم: نه ولي اگه به جاي اينجا آن سر كره زمين به دنيا مياومدي شايد فرق ميكرد.
- اگر باباي آدم، بچه دلش نخواد مث باباي من شكل آدم فرق مي كنه؟
فكر مي كنم شايد همين باعث ميشود درست شبيه او بشوي. ميگويم: نه! مثلن از چه غذايي خوشش بيايد و بيشتر بخوره؟ چقدر ورزش كنه؟ چه ورزشي بكنه؟ چقدر باهوش باشه؟ چقدر مهربان باشه؟
هر تكه از لباسش را كه مرتب مي كنم و كامل ميشود حسي از بزرگي بهش اضافه مي شود و ادامه مي دهد: باباي من اگه مهربان بود، من شبيه تو ميشدم.
شوكه ميشوم از جملهاش گرچه بار اولش نيست. مي گويم: چرا اين فكر را ميكني؟ كفشش را كه پايش كردهام خودش را كنار ميكشد كه يعني خودش بندهايش را ببندد: چون حالا كه خودش بچه دلش نميخواست، اقلن ميذاشت من شبيه تو باشم كه وقتي اصلن نميآيد پيشمان، هي من دلم نخواهد اونو ببينم.
بستن بندهايش را با تحسين نگاه ميكنم و مرحله به مرحله با نگاه تاييد و تشويق ميكنم تا ادامه بدهد. ميگويم: اگه اون مهربون نبود، تو مث الان دلت نميخواست ببينيش. من مطمئنم كه اون هم اگه بدونه تو هستي خيلي دلش ميخواد پيشش باشي.
- ولي من ميخواهم تو هم باشي.
- من هم دلم ميخواهد پيشت باشم. اما به شرطي كه از اين فكرا نكني كه بابا مهربون نبوده.
بدون اينكه قانع شده باشد، كلهاش را به علامت پذيرش تكان مي دهد. و سرپا ميايستد كه يعني بستن كفشها فاتحانه تمام شد. كرم را از تو كشو برميدارم و روي صورتش ميمالم و ميگويم: اين خانم خانمها اين همه لپ دارد كه لپاش كرم را تمام ميكنه، بعد تازه به من ميگه چرا لپ ندارم.
خيلي خوشش ميآيد و خودش را از دستم رها ميكند تا جلوي آيينه خودش كرم را پخش كند. ظاهرن فعلن توانستهام حواسش را از سوالهايش پرت كنم. لباسهايم را برميدارم و ميروم بيرون كه عوض كنم.
وقتي برميگردم دارد ماشينش را كه با تكه هاي بازي ساخته بود دوباره جدا مي كند، من را برانداز ميكند و ميگويد: مامان كجا داريم مي ريم؟
سوالش كلافهام ميكند: تا حالا چند بار كه بهت گفتم.
- حالا يه بار ديگهام بگو ديگه.
جلوي آيينه به صورتم كرم ميزنم و پلك چشمم را كه ميپرد نگاه ميكنم و سعي ميكنم يك خط صاف سياه بالايش بكشم. ميگويم: پيشه يكي از دوستاي قديمي من كه تا حالا تو را نديده ولي بايد ببينه.
مي پرسد:چرا بايد ببينه؟
- بايد نه! منظورم اينه كه دوست داره ببينه!
- پس چرا تو ناراحتي؟
- من؟ نه مامان جون! من فقط يكم سرم درد مي كنه، خيلي هم خوشحالم.
مبهوت نگاهم ميكنه. مي گويد: مامان! گوشه چشت قرمز شده. دستم را روي سرش مي كشم و ميگويم: خوب ميشه عزيزكم. ديگه بريم.
***
تو ماشين من رانندگي ميكنم و او بيرون را نگاه ميكند و هر از گاهي چيزي ميپرسد: اسم دوستت چيه؟
زير لب زمزمه ميكنم: بابا
- چي گفتي مامان؟
- هيچي گفتم ديديش، از خودش بپرس!
- منو از كجا ميشناسه؟
- كي گفته ميشناسه؟ نميشناسه.
- تو گفتي دوست داره منو ببينه. حتمن منو ميشناسه كه دوس داره ببينه ديگه.
- نه نميدونه تو هستي. الآن ميفهمه. ولي ميدونم اگه بفهمه دوست داره زود ببيندت.
- پس اگه دوست داره چرا تا حالا منو نديده؟
- چون نميدونست تو به دنيا اومدي.
- دلم نميخواد ببينمش.
- چرا؟
- من شش سالمه. هنوز نميدونه من به دنيا اومدم؟
ميپيچم تو خيابان فرعي محل قرار هميشگيمان. ميگويم:خوب كار داشته تا حالا. از دور ميبينمش. ايستاده. مثل قبل با موهاي فرفريي كه كوتاهي زياد، مجعد بودنش را غيرواضح ميكند و بيش از قبل به سفيدي ميزند. سرحال به نظر ميآيد.
- ديگه داريم ميرسيم. نگارين! اون آقاهه است كه اونجا وايساده. تو برو پشت بشين مامان جان.
نگارين مبهوت نگاهش ميكند. ترمز ميكنم. كمربندش را باز ميكنم و بلندش ميكنم كه از بين صندلي به پشت هدايتش كنم. او هم از بيرون با تعجب تو ماشين را نگاه ميكند. در را باز ميكند و سوار ميشود. سلام ميكنيم و دست نگارين را كه تو دستم است و يخ شده است جلو ميكشم و ميگويم: نگارين خانم. دخترمان.
ميگويم دست و صورتش را با آب و صابون بشويد و خودم تو اتاق نمي دانم دنبال چي، دور خودم ميچرخم.
برميگردد ميگويد: مامان تميز شستم؟
بعد از اين همه سال هنوز هم هر بار اين جمله را ميگويد، مبهوت ميشوم از همانندي بدون آموزش.
ميگويم: چه جورم! شلوار سفيدهات را بپوش با بليز نارنجيه.
صداي آخ جونش بلند ميشود و من ميروم دستشويي. از صبح تا حالا دو تا چين عمودي رو پيشانيام اضافه شده است. به چشمهايم تو آيينه نگاه ميكنم و به چمشهاي او كه تنها نقطه شبيه من در بدنش است، فكر ميكنم.
تو اتاق جلوي آيينه دكمههاي روي سرشانهاش را سعي ميكند ببندد و همزمان توپش را با يك پا به ديوار مي كوبد و دوباره و دوباره ... و هي به عكسي از بچگي من كه با اصرار خودش تو قابي دو تايي كنار عكس خودش گذاشتم نگاه ميكند. تا وارد ميشوم مي گويد: مامان تو كه بچگيات موهات فرفري نبوده، پس چرا مواي من فرفريه؟
در حالي كه تو كمد لباسها را زير و رو ميكنم ميگويم: چه اشكالي داره؟ عوضش موهاي تو كه خيلي قشنگ و نازند. من بعضي وقتا دوست دارم موهام مثل موهاي تو باشه. آدمها كه همه شبيه هم نيستن.
مي آيد جلو پشتش را به من ميكند كه يعني دكمههاي روي سرشانهاش را ببندم و توپش را اين بار با دست بالا پايين مياندازد و مي گويد: تازه يه چيز ديگه هم هست من مث تو لپ ندارم، چرا منو مث خودت با لپ نساختي؟
به زور ميخندم، لپش را يك نيشگون كوچك ميگيرم و ميگويم: پس اين چي است؟ تازه من كه تو رو نساختم، عزيزكم. خيلي چيزهاي جورواجور آدمو اين شكلي ميكنه.
ميگويد: جورواجور مث چي؟ دكمهي روي سرشانهاش را ميبندم. ميخواهم بليزش را تو شلوارش مرتب كنم ميگويم: مث اينكه مامان باباي مامان باباي آدم چه شكلي باشند؟ آدم كجا به دنيا آمده باشد...
- نه مامان بذار رو شلوارم باشه ديگه. آخه اونجوري دوس ندارم.
ميخندم و ادامه ميدهم: باباي آدم از چه چيزي خوشش بيايد و مامان آدم از چي؟ سوالگونه بدون اينكه فهميده باشد، چقدر تشابههاي سليقهاش با او برايم شگفتانگيز است خندهام را نگاه ميكند و ميگويد: مثلن اگه من به جاي بيمارستان اينجا تو خونه خودمان به دنيا مياومدم يا خونه مامان بزرگ كه ميگي اون دوراست شكلم فرق ميكرد؟
همانطور كه سعي ميكنم بلوزش را روي شلوار مرتب كنم جواب مي دهم: نه ولي اگه به جاي اينجا آن سر كره زمين به دنيا مياومدي شايد فرق ميكرد.
- اگر باباي آدم، بچه دلش نخواد مث باباي من شكل آدم فرق مي كنه؟
فكر مي كنم شايد همين باعث ميشود درست شبيه او بشوي. ميگويم: نه! مثلن از چه غذايي خوشش بيايد و بيشتر بخوره؟ چقدر ورزش كنه؟ چه ورزشي بكنه؟ چقدر باهوش باشه؟ چقدر مهربان باشه؟
هر تكه از لباسش را كه مرتب مي كنم و كامل ميشود حسي از بزرگي بهش اضافه مي شود و ادامه مي دهد: باباي من اگه مهربان بود، من شبيه تو ميشدم.
شوكه ميشوم از جملهاش گرچه بار اولش نيست. مي گويم: چرا اين فكر را ميكني؟ كفشش را كه پايش كردهام خودش را كنار ميكشد كه يعني خودش بندهايش را ببندد: چون حالا كه خودش بچه دلش نميخواست، اقلن ميذاشت من شبيه تو باشم كه وقتي اصلن نميآيد پيشمان، هي من دلم نخواهد اونو ببينم.
بستن بندهايش را با تحسين نگاه ميكنم و مرحله به مرحله با نگاه تاييد و تشويق ميكنم تا ادامه بدهد. ميگويم: اگه اون مهربون نبود، تو مث الان دلت نميخواست ببينيش. من مطمئنم كه اون هم اگه بدونه تو هستي خيلي دلش ميخواد پيشش باشي.
- ولي من ميخواهم تو هم باشي.
- من هم دلم ميخواهد پيشت باشم. اما به شرطي كه از اين فكرا نكني كه بابا مهربون نبوده.
بدون اينكه قانع شده باشد، كلهاش را به علامت پذيرش تكان مي دهد. و سرپا ميايستد كه يعني بستن كفشها فاتحانه تمام شد. كرم را از تو كشو برميدارم و روي صورتش ميمالم و ميگويم: اين خانم خانمها اين همه لپ دارد كه لپاش كرم را تمام ميكنه، بعد تازه به من ميگه چرا لپ ندارم.
خيلي خوشش ميآيد و خودش را از دستم رها ميكند تا جلوي آيينه خودش كرم را پخش كند. ظاهرن فعلن توانستهام حواسش را از سوالهايش پرت كنم. لباسهايم را برميدارم و ميروم بيرون كه عوض كنم.
وقتي برميگردم دارد ماشينش را كه با تكه هاي بازي ساخته بود دوباره جدا مي كند، من را برانداز ميكند و ميگويد: مامان كجا داريم مي ريم؟
سوالش كلافهام ميكند: تا حالا چند بار كه بهت گفتم.
- حالا يه بار ديگهام بگو ديگه.
جلوي آيينه به صورتم كرم ميزنم و پلك چشمم را كه ميپرد نگاه ميكنم و سعي ميكنم يك خط صاف سياه بالايش بكشم. ميگويم: پيشه يكي از دوستاي قديمي من كه تا حالا تو را نديده ولي بايد ببينه.
مي پرسد:چرا بايد ببينه؟
- بايد نه! منظورم اينه كه دوست داره ببينه!
- پس چرا تو ناراحتي؟
- من؟ نه مامان جون! من فقط يكم سرم درد مي كنه، خيلي هم خوشحالم.
مبهوت نگاهم ميكنه. مي گويد: مامان! گوشه چشت قرمز شده. دستم را روي سرش مي كشم و ميگويم: خوب ميشه عزيزكم. ديگه بريم.
***
تو ماشين من رانندگي ميكنم و او بيرون را نگاه ميكند و هر از گاهي چيزي ميپرسد: اسم دوستت چيه؟
زير لب زمزمه ميكنم: بابا
- چي گفتي مامان؟
- هيچي گفتم ديديش، از خودش بپرس!
- منو از كجا ميشناسه؟
- كي گفته ميشناسه؟ نميشناسه.
- تو گفتي دوست داره منو ببينه. حتمن منو ميشناسه كه دوس داره ببينه ديگه.
- نه نميدونه تو هستي. الآن ميفهمه. ولي ميدونم اگه بفهمه دوست داره زود ببيندت.
- پس اگه دوست داره چرا تا حالا منو نديده؟
- چون نميدونست تو به دنيا اومدي.
- دلم نميخواد ببينمش.
- چرا؟
- من شش سالمه. هنوز نميدونه من به دنيا اومدم؟
ميپيچم تو خيابان فرعي محل قرار هميشگيمان. ميگويم:خوب كار داشته تا حالا. از دور ميبينمش. ايستاده. مثل قبل با موهاي فرفريي كه كوتاهي زياد، مجعد بودنش را غيرواضح ميكند و بيش از قبل به سفيدي ميزند. سرحال به نظر ميآيد.
- ديگه داريم ميرسيم. نگارين! اون آقاهه است كه اونجا وايساده. تو برو پشت بشين مامان جان.
نگارين مبهوت نگاهش ميكند. ترمز ميكنم. كمربندش را باز ميكنم و بلندش ميكنم كه از بين صندلي به پشت هدايتش كنم. او هم از بيرون با تعجب تو ماشين را نگاه ميكند. در را باز ميكند و سوار ميشود. سلام ميكنيم و دست نگارين را كه تو دستم است و يخ شده است جلو ميكشم و ميگويم: نگارين خانم. دخترمان.
پنجشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۶
سهشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۶
كابوس
خواب ديدم.
حالم خوب نبود. يك دستگاهي بهم وصل بود مثل سرم. اما به جاي اينكه توي رگم رفته باشد، با يك لوله از تو دهن به حلقم وصل شده بود.
دو تا بسته بهش وصل بود. تو يكي سرم بود و تو ديگري خون. تو يك لوله كوچك ضخيم اين دو تا با هم مخلوط ميشدند و يك چيزي شبيه خونابه وارد حلقم ميشد. تمام اين تجهيزات پشتم مثل يك كوله پشتي سوار بود.
با آن لوله نمي توانستم خوب حرف بزنم. هربار كه ميخواستم چيزي بگويم لوله از ته حلقم در مي آمد و آن مخلوط خونابه تو دهنم ميرفت و مزه اش اذيتم مي كرد و دوباره خودم با سختي آن را تو حلقم فرو ميكردم.
بيحال بودم. مايع درون بسته ها تمام شده بود. تو يك درمانگاه بودم. خواهرم هم بود.
فشارم را گرفته بودند. ميگفتند خيلي كم است. بسته ها را دوباره پر از سرم و خون كردندشان. مثل پارچ كه پر از آب مي كنيش و گفتند بايد هر بار بعد از خالي شدن زود پرشان كني.
درد سنگيني داشتم كه نمي توانستم هيچ كاري انجام بدهم.
آن قسمت دردناك هميشگي انگار پودر شده بود تو بدنم. مثل استخواني كه شكسته و وقتي جايش را لمس ميكني ميبيني كه ماهيچه و پوستت افتادهاند. تو خواب با دست لمسش كردم، احساس كردم همه چيز آن تو متلاشي شده است.
يك مردي آمد كه ميگفت دكتر است. لباس سياه پوشيده بود. گفت نگران آن نباش با عمل درستش ميكنم.
گفتم اما دكترها گفتند كه بايد درش بيآورم. گفت من مي تراشمش و سر جايش ثابت ميشود نگران نباش. به شدت بياعتماد بودم به آن مردي كه خودش را دكتر معرفي كرد.
بعد بيرون بودم. تو يك محيط باز. الآن يادم نميآيد كجا بود. اما هنوز تصويرش شفاف جلو چشمم است. همه جا پوشيده از برف بود. سرد و يخ زده. راهي كه درختهاي بلند بي برگ دو طرف كناره را پر كرده بود. شبيه راهي كه تو كوه هست يا شبيه راههايي كه براي پيادهروي يا دوچرخهسواري ايجاد شده اند.
از كنارم دوستها و آشناها خوشحال و خندهكنان ميدويدند، اما من با كوله پشتي سرم و خون و آن لوله كه هر بار از حلقم خارج ميشد و بدحالي نمي توانستم پا به پا بدوم يا حتي راه بروم.
يك مداد دستم بود كه با حركتم تو برفهاي كنارم ميكشيدمش. بعد ديگر نتوانستم راه بروم. نشستم كناره راه، رو برفها. يخ بودنشان اذيتم ميكرد. دفترچه دستم را باز كردم. مداد چون خيس شده بود نتوانستم چيزي بنويسم.
از خواب بيدار شدم. همچنان درد!
حالم خوب نبود. يك دستگاهي بهم وصل بود مثل سرم. اما به جاي اينكه توي رگم رفته باشد، با يك لوله از تو دهن به حلقم وصل شده بود.
دو تا بسته بهش وصل بود. تو يكي سرم بود و تو ديگري خون. تو يك لوله كوچك ضخيم اين دو تا با هم مخلوط ميشدند و يك چيزي شبيه خونابه وارد حلقم ميشد. تمام اين تجهيزات پشتم مثل يك كوله پشتي سوار بود.
با آن لوله نمي توانستم خوب حرف بزنم. هربار كه ميخواستم چيزي بگويم لوله از ته حلقم در مي آمد و آن مخلوط خونابه تو دهنم ميرفت و مزه اش اذيتم مي كرد و دوباره خودم با سختي آن را تو حلقم فرو ميكردم.
بيحال بودم. مايع درون بسته ها تمام شده بود. تو يك درمانگاه بودم. خواهرم هم بود.
فشارم را گرفته بودند. ميگفتند خيلي كم است. بسته ها را دوباره پر از سرم و خون كردندشان. مثل پارچ كه پر از آب مي كنيش و گفتند بايد هر بار بعد از خالي شدن زود پرشان كني.
درد سنگيني داشتم كه نمي توانستم هيچ كاري انجام بدهم.
آن قسمت دردناك هميشگي انگار پودر شده بود تو بدنم. مثل استخواني كه شكسته و وقتي جايش را لمس ميكني ميبيني كه ماهيچه و پوستت افتادهاند. تو خواب با دست لمسش كردم، احساس كردم همه چيز آن تو متلاشي شده است.
يك مردي آمد كه ميگفت دكتر است. لباس سياه پوشيده بود. گفت نگران آن نباش با عمل درستش ميكنم.
گفتم اما دكترها گفتند كه بايد درش بيآورم. گفت من مي تراشمش و سر جايش ثابت ميشود نگران نباش. به شدت بياعتماد بودم به آن مردي كه خودش را دكتر معرفي كرد.
بعد بيرون بودم. تو يك محيط باز. الآن يادم نميآيد كجا بود. اما هنوز تصويرش شفاف جلو چشمم است. همه جا پوشيده از برف بود. سرد و يخ زده. راهي كه درختهاي بلند بي برگ دو طرف كناره را پر كرده بود. شبيه راهي كه تو كوه هست يا شبيه راههايي كه براي پيادهروي يا دوچرخهسواري ايجاد شده اند.
از كنارم دوستها و آشناها خوشحال و خندهكنان ميدويدند، اما من با كوله پشتي سرم و خون و آن لوله كه هر بار از حلقم خارج ميشد و بدحالي نمي توانستم پا به پا بدوم يا حتي راه بروم.
يك مداد دستم بود كه با حركتم تو برفهاي كنارم ميكشيدمش. بعد ديگر نتوانستم راه بروم. نشستم كناره راه، رو برفها. يخ بودنشان اذيتم ميكرد. دفترچه دستم را باز كردم. مداد چون خيس شده بود نتوانستم چيزي بنويسم.
از خواب بيدار شدم. همچنان درد!
دوشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۶
18 تير 86
صبح يك تلفن كه مي خواهد مطمئن بشود از خواب بيدارت نكرده است، ميگويد كلي از بچههاي تحكيم را گرفتند.
كي؟ كجا؟ كدامشان را؟ جلو دانشگاه، دفترشان، خانههايشان... . بهاره، و همه شوراي مركزي و خيليهاي ديگر...
ديگر كي؟ دنبال كي ميگردي؟ چه فرق ميكند؟ وقتي اين همه را بردند، آن يك نفر هم اضافه يا كم... . به هر حال همه دوستهايمان غريبه اند در اين مملكت، يا نه شايد جنايت كارند اينطور كه ميبرندشان.
اول صبح 18 تير 86 است و بعد از هشت سال حكومت چنان رو بازي ميكند كه احساس ميكني چيزي براي از دست دادن اعتبار و آبرو برايش نمانده است.
اينترنت پر از خبرهاي سنگسار است كه تا ديشب ساعت يك و نيم شب نبوده است يا تو نديدهاي. مامورهاي حكومتي سنگسار را اجرا كردند. يعني فقط مردم بدانند كه حرف حرف خودمان است، چه شما همراهي كنيد چه نه!
ميگويد قرارداد بستن باهاش، با ماهي 150 هزارتومان با مدرك مهندسي.
وقتي ميگويد نميخواهد چيزي از ايران بشنود يا بخواند يا ببيند فكر ميكنم ... . اين هم قسمتي از آزادي است. نبايد فشار را تعميم داد.
وسط اين همه خبر بد مقاله شادي از ذهنم بيرون نميرود. بايد اين لحظات با هم مهربان تر باشيم. بايد همدلي كنيم و همراهي. بايد تناقضها و تضادهايمان را كاهش بدهيم. بايد بايد بايد با هم باشيم فقط براي حداقل حق مفصل خواهم نوشت.
مسئله زن اخلاقي نيست، حقوقي است: نقدي بر سخنان اخير جناب ر.ه.ب.ر راجع به زنان.
كي؟ كجا؟ كدامشان را؟ جلو دانشگاه، دفترشان، خانههايشان... . بهاره، و همه شوراي مركزي و خيليهاي ديگر...
ديگر كي؟ دنبال كي ميگردي؟ چه فرق ميكند؟ وقتي اين همه را بردند، آن يك نفر هم اضافه يا كم... . به هر حال همه دوستهايمان غريبه اند در اين مملكت، يا نه شايد جنايت كارند اينطور كه ميبرندشان.
اول صبح 18 تير 86 است و بعد از هشت سال حكومت چنان رو بازي ميكند كه احساس ميكني چيزي براي از دست دادن اعتبار و آبرو برايش نمانده است.
اينترنت پر از خبرهاي سنگسار است كه تا ديشب ساعت يك و نيم شب نبوده است يا تو نديدهاي. مامورهاي حكومتي سنگسار را اجرا كردند. يعني فقط مردم بدانند كه حرف حرف خودمان است، چه شما همراهي كنيد چه نه!
ميگويد قرارداد بستن باهاش، با ماهي 150 هزارتومان با مدرك مهندسي.
وقتي ميگويد نميخواهد چيزي از ايران بشنود يا بخواند يا ببيند فكر ميكنم ... . اين هم قسمتي از آزادي است. نبايد فشار را تعميم داد.
وسط اين همه خبر بد مقاله شادي از ذهنم بيرون نميرود. بايد اين لحظات با هم مهربان تر باشيم. بايد همدلي كنيم و همراهي. بايد تناقضها و تضادهايمان را كاهش بدهيم. بايد بايد بايد با هم باشيم فقط براي حداقل حق مفصل خواهم نوشت.
مسئله زن اخلاقي نيست، حقوقي است: نقدي بر سخنان اخير جناب ر.ه.ب.ر راجع به زنان.
یکشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۶
دوگانهء دوگانگي
در لحظه، حفظ شدن سرمايه اجتماعي الويت دارد يا شرايط برابري كه امكان ارزشمند كردن سرمايه اجتماعي را به وجود مي آورد؟
يا اينها در حلقه بي نهايتي هستند كه نشود گفت الويت با كدام است و فقط در لحظه بازي كرد؟
مقاله شادي صدر : به نام خود، از آن خود؟
جواب سارا لقماني به مقاله شادي :به نام حق زن،نه به نام خود
جوابيه مجدد شادي: باز هم ديه، باز هم زنان مساوي مردان؟
ما ميسازيم كه بعد در فراموشيمان خراب بشود تا چيزي از نوع ديگر بسازيم و شايد روزي ديگر دوباره برگرديم و از نوع بسازيم و از نو فراموش كنيم و از نو خراب؟ قرار نبوده كه آدمها به وحدت رساندن ابعادشان را بيآموزند؟
جمعه، تیر ۱۵، ۱۳۸۶
بهترين دفاع يا شروع با حمله
از اول قرار بود حدود نصف حقوق بعد از سه هفته از شروع كار پرداخت بشود.
به هزار دليل از زيرش طفره رفتند.
بعد از اتمام كار، قرار شد تسويه حساب تا نهايتن يك هفته انجام بشود.
يك هفته گذشت هيچ خبري نشد. آخرين روز كاري هفته دوم همچنان خبري نبود.
تماس گرفتم. منشي فرمود هيچ كدام نيستند. امرتان؟ گفتم براي تسويه زنگ زدم خبري نيست؟كي مي آيند؟
گفت معلوم نيست. بعد كه گفتم ميخواهم بيايم تسويه. گفت قرار است باهاتون تماس بگيرند.
گفتم بله اما دو هفته قبل قرار بود و هنوز هم كه خبري نشده است. پس من خودم ميآيم.
بعد از اين كه دقيق 5 دقيقه به آهنگ پشت گوشي گوش ميدادم، معلوم شد يكي از آقايان حضور دارند و اتفاقن ميخواهند با من صحبت كنند و خودشان اصلن با من كار داشتند.
مردك همين كه سلام و عليك كرده، ميگويد خانم فلاني بچه ها ازتان راضي نبودند.
چون مطمئنم اين را ميگويد كه حقوق فراموش بشود و تاخير بيدليلشان، مي گويم كدام بچه ها؟ كي؟ چي گفتند؟
ميگويد بچهها ديگر. حالا بايد يك باري با هم صحبت كنيم. رسمن ماست مالي ميكند.
مي گويم نه ديگر وقتي مي گوييد بايد كامل توضيح بدهيد منظورتان چي است و دقيق چي ميگوييد.
وقتي مي بيند سريع موضوع را جدي گرفتم ميگويد، در اين كه شما زبانزد هستيد از نظر اخلاقي و اينجا همه اين را ميگويند هيچ حرفي نيست، اما خوب براي ادامه بايد به هر حال فاكتورهايمان را هم بگوييم كه بعد ادامه بدهيم. اما خوب هفته بعد با همه تماس ميگيريم شما و خانم فلاني كه مي داند با هم در ارتباطيم و او چند روز قبل از من زنگ زده است و بقيه.
صراحتن مزخرف ميگويد مردك. يك حمله ميكند اولش كه وقتي ميگويد آخر هفته بعد براي تسويه تماس ميگيريم و من با تعجب مي گويم كه خيلي دارند لفتش ميدهند، يك حرفي داشته باشد براي زدن.
خوشحالم كه نظرخواهيها را نگه داشتم. بچه ها همه نظرشان نه فقط خوب، بلكه عالي بوده است. و جالب اينكه جداي احساسات بچگانشان از بس من گفتم حرفتان را با دليل بنويسيد، نظرات بسيار دقيق و منطقي نوشتهاند با جزئيات.
به نظر داريم خالي از انسانيت ميشويم براي دوزار. حتي جرات اين را ندارد كه اگر مي خواهد پول را بالا بكشد، انصاف و اخلاق نسبيش را حفظ كند. كل من و كارم را رو هوا و بيدليل زير سوال ميبرد كه چي؟ كه فوقش كل حقوق اين ترم را ندهد يا دير بدهد.
خوبه كه آنقدر مطمئن هستم به خودم. و دليل كارش را چنان مطمئن حدس ميزنم كه با حرف بيخردانهاش با خودم به چالش نرسم.
گاهي فكر ميكنم به شدت توانايي تحملمان بالا رفته است.
پنجشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۶
داستان ما و آنها
دعواي بين وزارت كشور و نيروي انتظامي سر NGO ها ادامه دارد.
وزارت كشور ميگويد آنها فقط مي توانند از نظر اماكن روي شما نظارت داشته باشند و اگر چيز بيشتري خواستند انجام ندهيد و به ما بگوييد كه ما اقدام كنيم. و نيروي انتظامي هم ميگويد ما بر همه چي بايد نظارت داشته باشيم و وزارت كشور نميتواند براي ما تعيين تكليف كند.
طي يك دعوتنامه كتبي (شما بخوانيد احضاريه) از طرف پليس اطلاعات و امنيت با تمام مدارك از جمله اساسنامه، مجوز و گزارش عملكرد براي پاره اي مذاكرات احضار ميشويم.
تمام مدارك در وزارت كشور موجود است و سالانه گزارش مرتب و نظارت آنها هم وجود دارد اما خوب به هر حال اينجا هر كس كار خودش را ميكند.
جنابان مذاكراتشان بيشتر شبيه بازجويي با جزئيات است. و البته با لحن قدرتي از بالا به پايين يك پليس امنيت، حتي موقع شوخي كردن.
رو كلمات حساسند، در پرونده ما كلمههايي را مي نويسد كه چشمهايش را گرد كرده است موقع شنيدن:
زنان!!! دانشجو!!! دانشكده علوم اجتماعي!!! مشاور حقوقي(وكيل)!!! تاريخ معاصر!!!
ميگوييم ما تقريبن غير فعال شدهايم، چون نزديك يك سال است كه فرهنگسراها و بقيه جاها با NGO ها همكاري نميكنند و همه چيز پولي شده است.
با عصبانيت ميگويد چرا همه ميگويند ما غير فعاليم و ... (حرفش را ميخورد)
ميگويد بايد بتوانيد منبع مالي براي خودتان جور كنيد از راه صحبت و لابي و جلب مشاركت.(چشمهايش را نگاه ميكنم موقع اين حرف، راهي، كنشگران، مركز فرهنگي زنان، مركز كارورزي و ....)
ميگويد يا تخته كنيد تمام يا دفتر بگيريد و كار انجام بدهيد.
ميگوييم نمي توانيم دفتر بگيريم به خيلي دلايل مالي. ميگويد خيلي از خانههاي مصادرهاي بزرگ هست كه بنياد مستضعفان ميدهد به NGO ها. مثلن يك خانه بزرگ مي دهد بهتان براي تمام كارهاتون. سمينار، كارگاه، جلساتتان.
خودمان را ميزنيم به خنگي و مي پرسيم. چطور؟ بايد درخواست بدهيم به بنياد كه از آن خانهها به ما بدهد؟
ميخندد ميگويد نه بابا! بايد آشنايي چيزي پيدا كنيد.
موقع شوخيش از 18 تير ميگويد. ميپرسد كاري نميكنيد برايش امسال؟
از تجمعها و سمينارهاي مختلف زنان و ايدز و اين چيزها ميپرسد و ميگوييد يعني شما اصن نبوديد؟ ( با لحني ميپرسد كه يعني چقدر بيخاصيتيد)
به نظر چيز خاصي نبود اما احساس سنگيني رويمان بود و هست. يعني كنترل شديد و هميشگي براي اينكه يادتان باشد تكان بخوريد ما هستيم.
وزارت كشور ميگويد آنها فقط مي توانند از نظر اماكن روي شما نظارت داشته باشند و اگر چيز بيشتري خواستند انجام ندهيد و به ما بگوييد كه ما اقدام كنيم. و نيروي انتظامي هم ميگويد ما بر همه چي بايد نظارت داشته باشيم و وزارت كشور نميتواند براي ما تعيين تكليف كند.
طي يك دعوتنامه كتبي (شما بخوانيد احضاريه) از طرف پليس اطلاعات و امنيت با تمام مدارك از جمله اساسنامه، مجوز و گزارش عملكرد براي پاره اي مذاكرات احضار ميشويم.
تمام مدارك در وزارت كشور موجود است و سالانه گزارش مرتب و نظارت آنها هم وجود دارد اما خوب به هر حال اينجا هر كس كار خودش را ميكند.
جنابان مذاكراتشان بيشتر شبيه بازجويي با جزئيات است. و البته با لحن قدرتي از بالا به پايين يك پليس امنيت، حتي موقع شوخي كردن.
رو كلمات حساسند، در پرونده ما كلمههايي را مي نويسد كه چشمهايش را گرد كرده است موقع شنيدن:
زنان!!! دانشجو!!! دانشكده علوم اجتماعي!!! مشاور حقوقي(وكيل)!!! تاريخ معاصر!!!
ميگوييم ما تقريبن غير فعال شدهايم، چون نزديك يك سال است كه فرهنگسراها و بقيه جاها با NGO ها همكاري نميكنند و همه چيز پولي شده است.
با عصبانيت ميگويد چرا همه ميگويند ما غير فعاليم و ... (حرفش را ميخورد)
ميگويد بايد بتوانيد منبع مالي براي خودتان جور كنيد از راه صحبت و لابي و جلب مشاركت.(چشمهايش را نگاه ميكنم موقع اين حرف، راهي، كنشگران، مركز فرهنگي زنان، مركز كارورزي و ....)
ميگويد يا تخته كنيد تمام يا دفتر بگيريد و كار انجام بدهيد.
ميگوييم نمي توانيم دفتر بگيريم به خيلي دلايل مالي. ميگويد خيلي از خانههاي مصادرهاي بزرگ هست كه بنياد مستضعفان ميدهد به NGO ها. مثلن يك خانه بزرگ مي دهد بهتان براي تمام كارهاتون. سمينار، كارگاه، جلساتتان.
خودمان را ميزنيم به خنگي و مي پرسيم. چطور؟ بايد درخواست بدهيم به بنياد كه از آن خانهها به ما بدهد؟
ميخندد ميگويد نه بابا! بايد آشنايي چيزي پيدا كنيد.
موقع شوخيش از 18 تير ميگويد. ميپرسد كاري نميكنيد برايش امسال؟
از تجمعها و سمينارهاي مختلف زنان و ايدز و اين چيزها ميپرسد و ميگوييد يعني شما اصن نبوديد؟ ( با لحني ميپرسد كه يعني چقدر بيخاصيتيد)
به نظر چيز خاصي نبود اما احساس سنگيني رويمان بود و هست. يعني كنترل شديد و هميشگي براي اينكه يادتان باشد تكان بخوريد ما هستيم.
اشتراک در:
پستها (Atom)