سه‌شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۶

بهرام بیضایی

افرا سزاوار (معلم):
تنبیه؟ من کی ام که تنبیه کنم؟ ما چه حقی داریم همدیگه رو تنبیه کنیم؟شما مغازه تونو نو کردین، ولی خودتون همونین که بودین. نه، از شما کینه ای ندارم؛ تقصیر شما نیست. اینطور بزرگ شدین، که خیال کنین هر چی مال شما نیست باید لگدمالش کرد. هو کردن کسی که اگر هم تقصیری داشت در حد شما نبود قضاوتش کنین. هو کردن کسی که اگر هم تقصیری داشت این بود که در خیال امیدی به شکل پسر عمویی خیالی، برای خودش ساخته بود، که لحظه ای به دادش رسید. شما به نفع واقعیت منو هو کردین، و این واقعیت شماس. هر دست بسته ای حق داره در ته ته نا امیدی به کمک رویاهاش خودشو از دست واقعیت نجات بده. شما این حق مردم دست بسته را هو کردین. با واقعیتی مثل پول، و فریاد؛ از دهن شاگردهای خودم، و همسایه هام، که رویاهای من بودن!....
تو امروز با کلمه ای که از کسی شنیدی منو هو کردی، فردا با کلمه ی دیگه ای سر می بری!...
دو برابر مرگم مرده ام و نصف زندگی ام زندگی نکرده ام. .... نمی تونم پامو محکم زمین بذارم و خیال نکنم داره فرو می ره! چشممو ببندم و اون جمعیتو نبینم! خواب چیه، تا وقتی بدخوابی هست؛ و رویا کو تا کابوس هست؟...
****
شیدا شباهنگ (وکیل) یا همان پروا نیازی (بازیگر و نویسنده):
مردمِ این کار هر لحظه همونی اند که هستن! خودتونو می خواین چرا به آیینه نگاه نمی کنین؟
{آیینه به دست} می خواد بگه واقعیت هر چیه که این نشون می ده!
می خوام بگم- واقعیت گاهی اصلن شبیه خودش نیست!...
هر کدوم ما جسدی در صندوق عقب سواری مون داریم ستوان که امیدواریم روزی به دره پرتش کنیم! شما ندارین؟...
مانیامده ایم عدالت را از نو معنا کنیم! عدالت از نگاه یک مجرم در نظر گرفتن شرایطی است که او را وادار به ارتکاب جرم کرده است؛ در حالی که شاکیان فقط در فکر اجرای انتقام قانون اند!... زمانی می رسه که همه ی چیزی که ازش دفاع می کنی قابل دفاع نیست! در این صورت باید دفاع کنی یا نه؟ اگر نکنی بخش قابل دفاع پای بخش غیر قابل دفاع قربانی شده. و اگر دفاع کنی از بخش غیر قابل دفاع هم دفاع کرده ای! آیا واقعن ...
.... تو نقشهِ کسایی بود که به سرش انداختن من عاشق وکیلم هستم!
تو عاشق هیچکی جز خودت نیستی...!
...
خیال می کنی دوستت ندارم؟
فقط یکی منو دوست داشت؛ اونی که هرگز چیزی از من نخواست!
جمله این نیست...
کی می تونه بگه حرفی که مال منه مال من نیست؟
*****
بیضایی همقدم با فهم مردم جامعه نوشته هایش را رشد می دهد و شاید خودش هم ...
افرای نمایشنامه "افرا، یا روز می گذرد" دختر معلم از طبقه کارگر و با برچسب های یک دختر خوب است: محترم، متین، زیبا، خانم معلم دلسوز و فداکار که آدمها عاشقش می شوند و عشقشان خواستگاری به دنبال دارد. ارزش ها مطلق و با تعریف های قدیمی و سنتی است. افرای مظلومه نمایش است و همه یکصدا بهش زور می گیرد و ظلم می کنند نقطه ای روشن در نمایش و آخر نویسنده خودش را در نمایش می چپاند و عشق نهایی را به واقعیت تبدیل می کند در مرز بین رویا و واقعیت. خالق و مخلوق و و و
*****
اما شیدا شباهنگ یا همان پروا نیازی ِ فیلمنامه "لبه پرتگاه" وکیل است و نیز بازیگر، دو شغل با دو ارزش اجتماعی متفاوت که هر دو یک نفر هستند، بازیگری که نقش وکیل را بازی می کند و گاه وبی گاه در فیلم جا عوض می کنند. شیدا شباهنگ وکیل مجردی است که از معشوق موکل خود شدن پروا ندارد و از عاشقی کردن با مردی که در آستانه طلاق همسرش است، تابویی در ذهن ندارد. پروا از ابتدا مورد شک همسرش نه به خیانت بلکه به مهر دیگری داشتن است که فیلم اصراری به رفع شبهه ندارد. پروا را در عین متاهل بودن، کسانی برای خودش و نیز برای زنیتش و نه برای ازدواج دوستش دارند و عاشقش هستند. شیدا شباهنگ و نیز پروا نیازی متهم به قتل است، بدون اینکه قتلی مرتکب شده باشد. نسبیت ارزشها بر خلاف افرا در این فیلم پررنگ و با تاکید وجود دارد. پذیرش واقعیت، بدون ارزش داوری بر خلاف افرا اینجا دغدغه است. و در نهایت بر خلاف افرا، این شیدا شباهنگ است که از داستان بیرون می آید و عشق زمینی خودش را به یک مرد متاهل در آستانه طلاق ابراز می کند و حق خودش را برای داشتن آن عشق از نویسنده طلب می کند.
بر خلاف افرا، شخصیت این بار به راستی شیدا و پروا است.
اما چه سری است که اسم شخصیت های اصلی زن بیضایی دو سیلابی هستند و مختوم به آوا؟

یکشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۶

باز هم امنیت ناجا

روز چهار شنبه قبل از ساعت 3 بعد از ظهر بود که به گوشیم زنگ زد، همان کاپشن بنفش قبلی بود. بلافاصله از صدایش شناختم.
خلاصه اش این که پرسید امروز جلسه دارید یا نه و پس کی دارید؟ و اصرار که نه یعنی بله و بالاخره دارید یا نه! من هم با سردترین حالت ممکن و کاملن از موضع بالا جواب می دادم. گفت می آییم خدمتتان پس ببینیم هست یا نه؟
گفتم من خانه نیستم الآن. باز بازی با کلمه ها که هستید یا نیستید؟ و جوابهای سربالا و پر کنایه من که شما که بهتر می دانید کجا هستم، خوب بروید خانه ببینید هستم یا نه و ...
بعد گفت پس ساعت فلان می آییم ببینیم جلسه هست یا نه البته اگر نزدید مان خانم ... . (از بس من از موضع پر و سرد و طلبکارانه جوابش را می دادم)
گفتم باشد اما با حکم بیآیید. گفت برای دم خانه آمدن حکم لازم نیست. گفتم پس من با وکیلم هماهنگ می کنم تا حضور داشته باشد به عنوان شاهد ببینیم حکم لازم است یا نه!
با چرب زبانی تشکر کرد و چیزهایی شبیه آن گفت و خداحافظی.
با دو تا از وکلای عزیز کمپین مشورت کردم، نظر هر دو و وکیل محترم دیگری که قبلن به من لطف داشتند و نظر داده بودند این بود که حتی حضور آنها دم در و مانع شدن از ورود افراد به منزل من هم غیر قانونی است، علاوه بر اینکه حتی حضور ملموسشان برای ایجاد رعب اطراف منزل هم قابل شکایت و پیگیری است. قرار شد بعد از حضورشان با پلیس 110 تماس بگیریم بیآیند همه چیز را کتبی کنند یا حکم دادستانی را به آنها نشان بدهند یا من برای شکایت اقدام کنم . گزارش آنها را هم بگیرم.

آن روز غروب نیآمدند یا جور ملموسی نیآمدند. در عوض ساعت 1 نصف شب زنگ همسایه بالا را می زنند و از آمد و شد افراد در عصر همان روز پشت آیفون سوال می کنند. گفته بودم که همسایه بالایی یک زن تنها و دو دخترش هستند و احساس نا امنی نسبتن زیادی هم معمولن دارند.
همسایه یک جواب مختصر می دهد و ....
صبح روز بعد یعنی پنجشنبه صبح باز همان جنابان قبلی با لباس شخصی می آیند اول از همسایه کاری سوالاتی راجع به من و خانواد ام می پرسند و بعد راجع به دیروز. همسایه کناری در مورد سوالات شخصی جواب می دهد که زندگی خصوصی افراد به شما چه ارتباطی پیدا می کند و من چرا باید جواب بدهم... که از اینجا به بعد بی خیال می شوند باز می آیند سراغ همسایه بالایی.
همسایه بالایی می گوید همان آدمی بود که دفعه قبل هم آمده بود. باز راجع به دیروز پرسیده بود که همسایه گفته بود الآن خانه هستند چرا از خودشان نمی پرسی؟ و همان لحظه زنگ ما را زده بود که خبر کند که گویا کار به اینجا که می رسد مامور محترم لباس شخصی با نام مامور امنیت ناجا به دو از خانه ما دور می شود. و همسایه می پرسد تو چه طور پلیسی هستی که فرار می کنی؟
هیچ چیزی اضافه نکنم بهتر است. تحلیل رفتار جنابان با شما.

شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۶

همسرم و چند تا لینک

نوشته خانم مرضیه مرتاضی لنگرودی راجع به آش نذری و آجیل مشکل گشا و چالش های احتمالی به وجود آورنده آنمهم بود که تو سایت کانون زنان ایرانی بود اما الآن فیلتر نشده اش را پیدا نمی کنم.

*پی نوشت: پیدایش کردم

مطالب میدان هم این روزها مفید و جالب است، به خصوص مطالب حقوقیش. اما اگر به تدریج اینها روی سایت می آمد جا برای تامل روی هم کدام راحت تر بود.

یک چیز بی ربط اضافه کنم تا در پست های دیگر کمی مرتب منظم بنویسم. (بیشتر از یک هفته چیزی ننوشتم، دارم خفه می شوم از این همه حرف.)

اول اینکه من فرهنگ لغاتی جز عمید دم دستم نیست، راستش فرصت گشت تو اینترنت را هم ندارم، اما تو همین عمید دوجلدی عیال این طور معنی شده است:
زن و فرزند، اهل خانه و کسانی که نانخور مرد باشند، جمع عیل
یکی از همکارهایم، هر وقت می خواست چیزی از همسرش تعریف کند، یا می گفت عیالم یا می گفت مادر بچه ام. اشتباه نشود این آقا حدود 34-35 ساله است نه از یک نسل دیگر.
من چند بار مختلف بین حرفهایش با تاکید شوخی گونه و با چشمهای گرد گفتم: همسرتان یعنی؟
یک بار توضیح داد که من تا حالا زنم را حتی با اسم کوچک خالی صدا نکردم در این 8-9 سال زندگی مشترک و هر بار عزیزم و جان و واژه هایی شبیه این همراهش بوده است، حالا فقط برای تعریف این طور می گویم. گفتم خوب تو که اینهمه احترام برای همسرت درنظر داری همیشه، چرا جوری تعریف می کنی که واژه های تحقیر آمیز مثل عیال و مادر بچه ام و اینها همراهش است؟ تو می دانی و قبول داری که همسرت الان طفیلی تو نیست و حتی اگر کار بیرون از خانه هم نمی کند اما زندگی مشترک را هر دو با هم سامان می دهید و معنی نانخور بودن او دیگر در این زمان هیچ معنایی ندارد. از طرف دیگر من از خود تو شنیده ام که علاقه تو به دختر کوچک (یک ساله و نیمه حدودن) نازنینت جایگزین محبت تو به همسرت نشده است، پس مادر بچه هم چندان ربطی به احساس تو نسبت به او ندارد.
من و هر کس نوعی دیگری اگر از نوع صحبت تو متوجه بشویم تو به همسرت احترام می گذاری که احتراممان به تو بیشتر می شود تا وقتی با واژه های اینچنینی بخواهی ازش تعریف کنی.
پذیرفت. و بعد از آن چند بار به این واژه که رسید، مکث کرد و خودش در زمینه لبخند تاییدگونه و تحسین کننده من، عوض کرد اما فقط در صحبت با من چنین می کرد.
تا اینکه چند روز بعدش دیدم بی اختیار تو صحبتش با هر آدم دیگری، همسرم، جایگزین واژه های دیگری شده است. برایم انعطاف و پذیرش آن آدم قابل احترام و ستودنی است.
گاهی سفسطه کردن که این توجه فقط بازی با واژه ها است، جایگزین پذیرش تحقیرهای کلامی و خشونت کلامی می شود که می تواند آغاز خیلی از برخوردها و نگرشهای تحقیرآمیز دیگری هم باشد.

افرا

بعد از چندین روز بالاخره فرصت نوشتن اینجا پیش آمد.
موضوع این است که کامپیوتر بیچاره ام بعد از 9 سال دیگر تمام شده است و من به هزار زور می خواهم ته اش نان بکشم که مبادا مجبور بشوم تو این هیر و ویری دوزار خرجش کنم.
از طرف دیگر هم این برادران امنیت ناجا گویا یک حالی به خط تلفن ما دادند که .... بگذریم شرح دست گلهای جدیدشان را تو پستهای بعدی می نویسم.

از افرا شروع می کنم. بالاخره دیدم.
بازی مژده شمسایی ضعفهایی داشت که بشود نسبت به کارهای دیگرش خرده گرفت. به خصوص مونولوگهای ابتدای کار را خیلی بد گفت.
در عوض هم انتخاب مرضیه برومند و هم بازی او جزء نقطه های پررنگ نمایش بود. و نیز بازی بهرام شاه محمدلو مثل بازی دیگرش گرم و دلنشین بود.
من هنوز هم هر وقت کاری از بیضایی می خوانم یا می بینم از اینکه شخصیت اصلی کارش روی زنان می گردد حض می برم و ارادتم نسبت به او بیشتر می شود.

"لبه پرتگاه" فیلم شروع به ساختی که هنوز تمام نشده هم نزدیکی خاصی به فضای افرا دارد. به نظرم بیضایی حرف خاصی در اجرای این متنهایش در این برحه دارد که حالا شاید بعدن بیشتر نوشتم.
یک جاهایی از افرا را هم دلم می خواست اینجا بنویسم که الآن حس رومانتیکم را این کامپیوتر و اینترنت داغون حسابی کور کرده است.

یکشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۶

آش نذري و عواقب !

قبل از نقد نيما نامداري به داستان آش نذري، پست قبلش تقريبن من را در بهت فرو برد. زير آن پست يك جمله در مقايسه چيزي كه نوشته و پختن آش نذري بود كه اين‌گونه مقايسه و اين‌گونه تحليل از او را هيچ جوري نمي‌توانستم باور كنم. حالا به هر دليلي آن جمله‌ كنايه‌آميزش را برداشته، ‌و به جايش متن پست بعد را اضافه كرده است.

يك موضوع خيلي مهم براي خود من در جريان امروز زنان، فاصله گرفتن از اختلاف سليقه‌هاي شخصي گذشته و حتي حال بوده و هست كه اين فاصله گرفتن معني متفاوتي از چشم بستن به روي گذشته دارد. اما چنين نقدهايي را چندان موثر در پيشبرد روند مبارزه برابري خواهي زنان نمي‌دانم. علاوه بر آن نيما خودش در متنش يك واژه‌اي را تو ذهن آدم انداخته به نام مچ گيري كه باعث مي‌شود چندين بار نوشته نقد‌آميزش را با تعاريف نقد مقايسه كنم و خوب... .

براي آگاهي بيشتر نيما نامداري عزيز و دوستان ديگري كه شايد سوالهايي مشابه نيما راجع به آن داستان در ذهنشان شكل گرفته ابتدا كمي راجع به شكل گرفتن آن مراسم بگويم. البته تا جايي كه يادم مي‌آيد هر سايتي كه خبر و گزارش آن مراسم را زد يك توضيح مختصري هم راجع به شكل‌گيري آن مراسم داد اما خوب چرا اعتمادي به صداقت گزارشها نيست يا اگر هست پس چرا از متن گزارش‌ها اين سوالات استخراج شده است، براي من مبهم است.
مادر جلوه جواهري، زني معتقد به مذهب و تا حدودي باورمند بعضي سنت‌ها تصميم داشت براي آزادي دخترش با توسل به (حضرت) فاطمه آش نذري بپزد كه طبق پيشنهاد (پس از واقعه) جايگزين نيما، تعدادي از فعالان كمپين براي كمك به او و پيشبرد خواستش، (در خانه يكي از خودشان؟؟؟!!!) در خانه يكي از زنان كمپين كه داوطلبانه خانه‌اش را در اختيار گذاشت چون بزرگتر از بقيه جاهاي موجود بود، هر كس گوشه‌اي از كار پختن را به عهده گرفت تا زن تنهاي رنج كشيده از دوره‌هاي مختلف اين نظام، فعالان زنان را جدا از خودش نبيند با وجود تمام اختلاف عقايد و سلايق هدف كمپن و اعضاي آن جمعي پيگيري بشود.
پروين اردلان كه ازش نقل قول آورده‌ شده نه در جمع حضور داشت و نه عكسي با ديگ آش گرفته كه به قول نيما اين همه تعجب برانگيزد. اما اگر با نقل قول از فردي و اشاره به فرد ديگر داستان را يكي مي‌داند كه خوب بي‌گفتگو استقلال فردي افكار و اعتقادات و حتي روشها را ناديده گرفته و شناخت يك فرد را با يك موج يا جريان مخلوط كرده است كه بديهي است كه در اين حالت خيلي چيزها ناديده گرفته مي‌شود.

چطور مي‌شود به صداقت اعتقاد مادر جلوه جواهري در خواست چنين مراسمي شك كرد؟ چطور مي‌شود مكان‌هاي برگزاري مراسم كمپين را به خانه‌هاي خودي(شان) و غير خودي(شان) تقسيم بندي كرد، در حالي كه زناني كه براي اولين بار وارد كمپين مي‌شوند، با خلوص نيت خانه خودشان را در اختيار مي‌گذارند و همين تبديل يك ميليون امضا به يك ميليون خانه، آقايان امنيتي ناجا را به تحرك انداخته كه كارش به دم در خانه‌ها رفتن رسيده است.
ديگر اينكه مهماني خصوصي ناميدن و حضور زنان عادي و گفتگو با آنها را چطور مي‌شود كتمان كرد وقتي همسايه‌ها (ديگر فكر نكنم همسايه‌هاي فعالان كمپين هم يكي از خودشان باشند) هم در اين داستان آش و دفترچه كمپين و گفتگوي چهره به چهره را همزمان ديده‌اند و در جريان قرار گرفته‌اند. يا بسته‌هاي آجيلي كه رويش اميد به آزادي همه فرزندان ايران نوشته شده بود و بين مردم كوچه و بازار (دست كم خود من) پخش كرديم،‌ كدام نشان مهماني خصوصي و عدم حضور مردم عادي را داشت؟ گاهي بعضي انتقادهاي از دور به كمپين يك ميليون امضا كه پيشروي مطرح كننده كف مطالبات عموم زنان ايران بوده است و اولين بار شيوه رودر رو و چهره به چهره را براي ارتباط هر چه بيشتر با زنان عادي جامعه در پيش گرفته،‌خيلي سنگين است آن هم وقتي بديلي نه پيشنهاد مي‌شود و نه انجام مي‌شود (بديلي براي ارتباط با زنان عادي و نه زنان مجلس و تصميم گير).

نكته ديگر مخدوش كردن بحث اشخاص با كل كمپين به نظر من موضوع مهمي است كه در نوشته نيما جابه جا تكرار شده است. اين كه فردي به سكولاريسم معتقد است ( كه تازه سكولاريسم جدايي دولت و دين از يكديگر است و نه ضد مذهب بودن) هيچ تضادي با فعال بودن در كمپين يك ميليون امضا ندارد كه از روز اول همه خواسته‌ها و مطالبات را در چهارچوب اسلام پذيرفته شده در قانون اساسي بيان كرده است و هر بار چندين و چند بار در بحث‌هاي مختلف و در بيانيه‌هاي مختلف كمپين نداشتن ضديت بين آن و اسلام مطرح شده است و بر آن تاكيد شده است. به نظرم خواست حداقلي مطالبات كمپين در عين داشتن اعتقادات و خواستهاي حداكثري شخصي، تفكيك ويژه و مهمي نياز دارد كه كمپين و كمپيني‌ها در اين مدت خوب از پس آن برآمده‌اند. اين كه من 1000 خواسته داشته باشم، ضديتي ندارد با اينكه 10 خواسته ابتدايي و بديهي‌ام را بيان كنم و با هر روشي كه هر فردي اعتقاد شخصي به آن دارد و پيشنهاد مي‌كند همكاري و همياري كنم براي رسيدن به خواسته‌هاي جمع بزرگي كه هر اعتقاد و سليقه‌اي درش وجود دارد، بلكه توانايي بزرگي است كه كمپين يك ميليون امضا زمينه تمرين آن را براي همه ما به وجود آورده است.

متوسل شدن به تفاسير نيم‌بند امثال حجت‌الاسلام غرويان، ادبياتي است كه فاصله بزرگي دارد با هدفي كه خبر تفاسير افراد مختلف را در سايت كمپين ارائه مي‌دهد. قدرت كمپين ايجاد موج برابري خواهي بوده و هست، موجي كه حتي امثال غرويان يا تبريزي هم نتوانستد از آن بركنار بمانند،‌ ارائه تفاسير امثال او به نظر من خبررساني گستردگي موج برابري‌خواهي و به نظر كس ديگر متوسل شدن به فلان و بهمان است. نمي توانم ارزش‌گذاري كنم، اما حداقل مي‌توانم بگويم من به عنوان يكي از اعضاي فعال كمپين بيش از كسي مثل نيما اهدافم را منتقل كرده‌ام به كمپين. اما برداشت بيرون از اهداف شايد جاي بحث و گفتگو داشته باشد.

اما در مورد داشتن چهارچوب كلي براي كمپين، چه كسي ادعا كرده است كه كمپين يك ميليون امضا بدون چهارچوب كلي و بدون سازماندهي و بدون برنامه‌ريزي پيش مي‌رود؟
تغيير تعداد مشخصي از قوانين مدني ايران تنها هدف مشخص اعلام شده كمپين يك ميليون امضا بوده و هست. بنابراين هر پيآمدي از اين خواست تعيين كننده چهارچوب كلي كمپين است. به طور مشخص وقتي هدف تغيير قانون مدني بيان شده است، به طور ضمني اساس نظام، قانون اساسي و ... پذيرفته شده است بنابراين راه كج كردن ميانه راه و اضافه كردن خواسته‌هاي ديگر برابري و فمينيستي كه در تضاد مستقيم با قانون اساسي است، قرار نيست وسط راه به اهداف كمپين اضافه بشود، گرچه شايد خواست هر يك از اعضاي آن چنان خواستهاي ديگر هم باشد.
كمپين يك ميليون امضا با متعهد بودن به اهداف و خواسته‌هايش با نام كمپين هيچ حمايتي از كنشهاي ديگر اعتراضي (كارگري، دانشجويي،‌معلمان) نكرده و نمي‌كند. گرچه هر يك از اعضاي كمپين آزادند كه در هر حركت اعتراضي ديگر مشاركت كنند يا خير.
كمپين يك ميليون امضا از روز اول تنها روش گفتگوي چهره به چهره و جمع آوري امضا (روشي صلح‌آميز و قانوني) را انتخاب كرده است و حالا هر بار كه سيستم قضايي و امنيتي با اعمال خشونت و نقض قانون، فشاري را بر كمپين تحميل كند، نيازي به جلب اعتماد سيستمي كه بي‌قانوني در آن راه دارد و از آن حمايت مي‌شود، وجود ندارد و براي بازگويي فشار غير قانوني و رهايي از آن هر رسانه‌اي كه بخواهد مي‌تواند اخبار فشارها بر اعضاي كمپين را منعكس كند. در عين حال كه به هر حال تنها مرجع شكايت و دادرسي سيستم قضايي است كه اعضاي كمپين هم طبق قانون حق دادخواهي به آن را دارند و از اين حق قانوني در زمينه فعاليت خود هر بار كه نياز باشد استفاده خواهند كرد.

گاهي حتي وقتي نقدهاي تامل برانگيز هم با ادبيات كنايه‌آميز و نه چندان اخلاقي و مقايسه‌اي نامناسب بين روشهاي متفاوت و غير قابل قياس ( مثل شيوه خواست آزادي دو نفر و شيوه اعتراض به زنان مجلس براي فلان لايحه) بيان مي‌شود، ناديده مي‌ماند.
اگر هدف پيشبرد خواسته‌هاي زنان ايران و تقويت جنبش زنان است، و نه دامن زدن به شكاف بين افكار متفاوت و روشهاي مختلف، روشهاي هوشمندانه‌تري انتظار مي‌رود.

جمعه، دی ۱۴، ۱۳۸۶

برف چه سرد مي‌باري، سرد!

باز اين سر درد چند روزي شروع شده است و مرتب مي‌آيد و آشفته مي‌كند.

سه‌شنبه منتظر بودم كه ... . به چهارشنبه كه رسيد اضطراب چنان تكان مي‌داد كه نامنظم فكر مي‌كردم حتي.
برف مي‌آمد از صبح، سفيد، يكدست، آرام. هر بار به خيابان نگاه مي‌كردم و آن ساختمان‌ نيمه‌كاره روبرو را مي‌ديدم يك بغضي كه نمي‌دانم از چه جنسي بود، فشار مي‌آورد.
خبر آزادي مريم و جلوه تو آن روز برفي انگار يك هول و تكان را عقب و جلو كند. نگراني اين كه چرا وقتي اميدي نيست آزاديها در برف اتفاق مي‌افتد؟ نگراني از اين كه نكند اين بازي هم طول بكشد و 6 عصر به نصف شب بكشد و ... .
و نگراني اين كه نكند همزمان با آزادي بچه‌ها، من به كسان ديگري هزينه وارد كنم.
راستي نوشته بودم كه آن ساختمان نيمه‌كاره جلوي شركت كه هر چند روز يك طبقه بهش اضافه مي‌شود، چقدر من را ياد ساختمان نيمه‌كاره پشت هتل كه از پنجره اتاق مژده شمسايي منظره داشت در فيلم سگ‌كشي بيضايي مي‌اندازد؟ (افراي بيضايي بالاخره روي صحنه رفته،‌چقدر دلم مي‌خواهد ببينمش!)
روز برفي فكر مي‌كردم اگر اين برف جلوي داوطلبان را بگيرد كه از هزينه‌هاي تحميلي امنيت ناجا دور بمانند،‌ چه بهتر كه ببارد تا شب. و باز فكر مي‌كردم كه كاش هيچي حتي برف هم جلوي آنها را نگيرد. پارادوكس از چندين و چند جهت.

گفت خانم مهندس! حالا اين مدار را چه كارش كنم؟ (همكار خوبي است. جز معدود مردهاي تكنسين كه كار كردن با يك مهندس دختر به خصوص وقتي ازشان كوچكتر باشد و كم سابقه‌تر، فشارهاي بي‌ربط و باربط زيادي بهشان وارد نمي‌كند.)
گفتم ا قرار شد فلان كني و بهمان ديگر!
نگاه مي‌كند و مي‌گويد از صبح كه آنقدر سر صبر ياد مي‌دادي و توضيح مي‌دادي كه نقشه را چطور ببندم و ...چي‌شد حالا؟ كي قرار شد؟ با كي قرار شد؟ به خنده مي اندازدم.
مي‌گويم خوب! باشد من از اين به بعد بلند بلند فكر مي‌كنم كه تو هم قرارها را بشنوي! اما ممكن است چيزهاي ديگري هم بين حرفهاي من بشنوي كه زياد جالب نباشد برايت!
با لحن شوخي مي‌پذيرد و مي گويد خدا به خير كند.
مي‌گويم تا حالا شده نتواني از اضطراب سر جايت بشيني؟
مي‌گويد براي همين از صبح پرپر مي‌زني؟

تا خانه برسم،‌ چند بار قلبم بالا و پايين مي‌شود و فكر مي‌كنم ديدن هر صحنه‌اي برايم قابل تحمل است جز اينكه ببينم با مامان كاري كرده‌باشند تا قبل از رسيدن من.
نزديك كوچه كه مي‌شوم دنبال ماشين‌ها و لباس‌ شخصي‌ها چشم‌ها دو دو مي‌زنند... اما خوب خبري نيست.
اين بار راهكار جواب داد. امنيت ناجا سرش زير برف مانده بود. مريم و جلوه آزاد شده بودند.صداي جلوه پشت تلفن حس خوبي داشت. برف داوطلبان جنبش زنان را از چيزي باز نداشته بود. مامان سالم بود، سالم و تازه وارد به روند جديدي از تجربه هاي شايد مشترك.
اما خوب به هر حال باز بالا آوردم. شب بعد از تمام اتفاقها اضطرابهاي ته‌نشين شده را بالا آوردم. و از آن روز به بعد سردرد خوب جولان مي‌دهد، گرچه كم خوابيهاي اين هفته هم باعثش بوده است.

اين هفته اما من انتظار نوزادي را مي‌كشم كه حالا اضطراب او بي‌تابم كرده است.
كاش سالم به دنيا بيآيد. خواهم نوشت اگر اين سردرد، نور مانيتور را تاب بيآورد.

شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۶

امنيت ناجا

دوباره رفتند دم خانه يكي از بچه‌ها و گفتند كه اينجا جلسه بوده و ... و بعد هم از امنيت ناجا برايش احضاريه فرستادند كه لابد بگويند چرا تو خانه‌تان راجع به حقوق بديهي خودتان حرف مي‌زنيد و اين پايه‌هاي نظام عزيزمان را مي‌لرزاند.
گاهي آدم فكر مي‌كند پايه‌هاي اين نظام رو نخهاي نازك بسته شده است كه تقي به توقي مي‌خورد مي‌لرزاندش! گرچه نداشتن پايگاه مردمي يكي از عواقبش هم همين است.

مزخرفترين متني كه تو عمرم نوشتم، كه پر از غلطهاي نگارشي و ويرايشي است و سر و ته جمله‌بنديها رو هوا است تو سايت منتشر شد. واقعيت اين است من احساس راحتي با هر جا نوشتن نمي‌كنم، يا بايد خودم را سازگار كنم يا دليل اين عدم راحتي را سعي كنم برطرف كنم. به هر حال شرمنده از اين نوشته پر از اشتباه.

چهارشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۶

رعايت! رعايت! رعايت!

اكبر رادي نمايشنامه‌نويس امروز درگذشت. خبر بدي بود.
مثل خبرهاي بد اين روزها، مثل اين كه هيچ وقت نفهميدم چرا افراي بهرام بيضايي اجرا نشد و يك هنرمند چقدر ديگر توان مقاوت در اين شرايط را دارد؟

خانه كودك شوش تقريبن دو- سه ماه بعد از آمدن من تبديل شد به يك مكان فقط براي سرگرمي و بازي و كارهاي هنري، ديگر خبري از آموزش نبود بدترين اتفاقي كه براي كودكان خيابان آن حوالي افتاد. اما هنوز همان حداقل فعاليت هم اگر ذره‌اي شادي به بچه‌ها هديه كند از نبودنش بهتر است.
يك نمايشگاه نقاشي گذاشتند از كارهاي بچه‌هاي خيابان "خانه كودك شوش" فردا روز آخرش است. نقاشي‌ها قشنگند و بعضي‌شان خلاقانه، گرچه فضاي اكثر آنها تيره و غمگين است. شايد خود بچه‌ها فردا تو نمايشگاهشان حاضر باشند، بازديد از كارهايشان بهشان اعتماد به نفس و شادي مي‌دهد.
آدرس: خيابان گيشا، ضلع جنوبي كوچه فاضل غربي، پلاك 23، گالري مهرين ساعت 4 تا 8 عصر.

ته ذهنش من را بي‌اخلاق متصور مي‌شده است و حالا تو چشمهاي من نگاه مي‌كند و مي‌گويد من كه سعي كردم خطوط قرمزي براي آدمها نگذارم. درست در شرايطي كه من پچپچه‌هاي قضاوت ديگران در مورد خوب و بد بودن، اخلاقي و غير اخلاقي بودن، درست و غلط بودن رفتار او را بدون اينكه خودش بداند نا منصفانه خواندم و دست كم زمزمه‌ا‌ش را قطع كردم.

آخر مي‌داني
كه ما
_من و تو _
انسان را
رعايت كرده ايم
(خود اگر
شاهكار خدا بود
يا نبود.)

آش نذري ديروز براي آزادي مريم و جلوه./ وقتي ما را با تيغ سنت مي‌گيرند و حبس مي‌كنند ما هم از دل همين سنت آزادي خودمان و آزادگي شما را مي‌خواهيم آقايان مسئول

اين هم اولين تجربه آذر عزيزم كه من را متحير كرده بود اعتماد به نفس و شجاعت و جسارتش.

دوشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۶

خواستگاري

قبل از آمدن مهمانها چهره‌اش آرام به نظر مي‌آيد ولي وقتي براي چند دقيقه با هم تو اتاق تنها مي‌مانيم، درست مثل بچگيها كه از تمام اتفاقات جالب و پر هيجان و گاهي مخفي، تند تند و پر آب و تاب براي هم تعريف مي‌كرديم و مي‌خنديديم شروع مي‌كند به تعريف كردن و هرجا او كند مي‌كند من مي‌پرسم.
چند سالش است؟
كارش چي است؟
از كي آشناييد؟ چطوري شروع شد؟
كدام كشور مي‌خواهيد برويد؟
آنجا خانه دارد؟
امشب كي‌ها مي‌آيند؟ چه وقتي قرار است بيآيند دقيقن؟
اوووووو راستي چه شكلي است؟ قدش بلند است؟ چقدر از تو بلندتر؟ صورتش چه فرمي دارد؟ رنگ پوستش؟
داشت يادم مي‌رفت اسمش چي است؟
صدايش پر از هيجان است و پر از دوست داشتن و نيز پر از اضطراب.
از دليل اضطراب مي‌پرسم. مي‌گويم مي‌ترسم حرفهاي دو خانواده به نتيجه نرسد و به هم بخورد.
تعجب مي‌كنم. اما سعي مي‌كنم دليل تعجبم را نشان ندهم كه اگر قرار است سر به توافق نرسيدن حرفهايي كه چندان ربط مستقيمي هم به خانواده‌ها ندارد به هم بخورد بهتر كه به هم بخورد،‌ مي‌دانم اين همه تلخ بودنم بيش از خودم او را هم اذيت خواهد كرد. فقط مي‌گويم نگران نباش. ديگر الآن براي اين مي‌آيند كه همه چيز را رسمي و عمومي قرار بگذارند، ‌چيزي به هم نمي‌خورد. حرفهاي الآن هم كه خوب حتمن ادامه حرفهاي خودتان دو تا است و شايد هم تكرار آنها.
مي‌گويد ما هيچ حرفي نزديم سر اين توافقها. مي‌گويم تو هم يعني حق طلاق و اين‌جور چيزها را نخواستي؟ مي‌گويد اين را كه گفته بودي يادم بود، و بهش گفتم اما قبول نكرد، گفت دلم مي‌خواهد زنم هر وقت دلش خواست نتواند بگذارد برود. چشمهايم گرد مي‌شود. چيز زيادي نمي‌توانم بگويم.

اما خيلي تلاش مي‌كنم دركش كنم، وقتي تمام ساعتهايي كه مهمانها هستند دستهايش يخ كرده است و مشت كرده تو هم نشسته و نگران به حرفها گوش مي‌دهد. وقتي حرفها تمام مي‌شود خنده بزرگي روي لبهايش است كه تا آخر شب پررنگ مي‌درخشد. وقتي بعد از رفتنشان بغلم مي‌كند و با خنده مي‌گويد نمي‌داني چقدر خوشحالم و نمي‌داني چقدر منتظر اين لحظه‌ها بودم.
وقتي با احساس تعريف مي‌كند كه آشنايي از هفت- هشت سال قبل بوده است و اين بين دو- سه بار درخواست بوده اما خوب نشده... .
وقتي آن شب مثل دختر بچه‌هاي كوچك حرف همه آدمها را گوش مي‌كند، چه موافق و چه مخالف ميل قلبيش و همه شرايط را پذيرا مي‌شود و من مبهوت هر بار خودم را مقايسه مي‌كنم و اين كه حاضر نيستم در چنين شرايطي حتي يك لبخند بزنم، چه برسد به رقص و عكس و شادي و درخواست و اطاعت، فكر مي‌كنم بايد دركش كنم،‌ او هنوز غرور سالمي دارد كه احساس واقعيش بتواند از آن جلو بزند. فكر مي‌كنم چه ارزشمند است كه آدمي 7-8 سال اينقدر محترمانه با او برخورد كرده است كه انتظار چنين لحظه‌اي را بكشد به جاي اينكه لحظه شماري كند براي انتقام، براي تخليه تنفر، و براي بازپس گرفتن زندگي و سلامتي و شاديش.

اما انتظار هر دو سرش بد است. هم انتظار عشق هم انتظار تنفر. اتظار عشق مسخ شده، ممكن است همه چيزت را ببازد و انتظار تنفر، طرد كرده ممكن است همه چيزش را به فراموشي ببرد. اما در هر دو سر طيف بيش از يك آدم منتظر، كس ديگري هم وجود دارد كه داستان را مي‌نويسد، آدمها عشق و تنفر را به اندازه خودشان قبا مي‌سازند و مي‌دهند تا تنشان كني و عاشق بشوي يا منتفر از آنها.

جمعه، آذر ۳۰، ۱۳۸۶

انتظار من از مادرانگي زنانه

مادري كردن هم به اندازه پدري كردن خطرناك است. چه فرق دارد زن يا مرد، هر وقت قيم مآبي جايگزين احترام به نظرات و پذيرش شخصيت يك‌ آدم شد، يعني آغاز استبداد، يعني تسليم و پذيرش مهار.

اگر پسر تو كه در رابطه متقابل با من است، از تمام پذيرش من انسان و از تمام پذيرش حداقل مسئوليت رابطه‌اش، بي‌قيدي، بي‌مسئوليتي و نفع شخصي بيشنيه‌ي لحظه خودش را حتي با نفي من يا حذف من، فقط نظر گرفت؛ و در عوض تو براي ياد دادن مسئوليت دوست‌داشتن به پسري كه در رابطه متقابل با دختر تو است، هر روش اخلاقي و غير اخلاقي، هر فشار معقول و محترمانه يا نامعقول و غير محترمانه را بهش وارد كردي، من از ستايش ويژگي مادرانه كه اين‌گونه تعريف بشود بيزار خواهم شد.

اگر تو به جاي به اشتراك گذاشتن تجربه‌هايت كه بارها ستودمشان و بارها نيازم را به دانستنش بيان كردم، لبخند بزني و بگويي شماها بچه‌ايد و روزهاي خوب مال شماست و كنجكاوي به چه كارتان مي‌آيد؟ و من روش خودم را پيش ببرم و پيش ببرم و تو مثل تمام نسلها، يك لحظه برسي و از آشپزخانه‌ي فرصت تجربه‌ها بيرونم كني كه تو شايستگي انجام كارها را نداري، من از ستايش ويژگي مادرانه كه اين‌گونه تعريف بشود بيزار خواهم شد.

هر موجودي كه ديگري را مي‌زايد، مادر است اما تو! من مادري تو را درك متقابل احساس زن بودن در اين فضا و اين شرايط انتظار دارم. من مادري تو را پذيرش نسل پنجم زنان برابري خواه ايران و به رسميت شناختن آنها و انتقاد كردن (نه نفي ‌كردن) و انتقاد شنيدن (نه نفي شدن) از آنها انتظار دارم.
من اعتماد به نفس كوفته شده در اين فضا را از تو مي‌خواهم طلب كنم، وقتي دستم را رها مي‌كردي در اولين قدم‌ها و فقط همقدمي مي‌كردي تا حضورت اطمينان و امنيت باشد، تا رها كني ذهنم را و فكرم را و روشم را تا گام به گام راه رفتنم را بيآموزم و اعتماد پيدا كنم به خودم، به پاهايم، به روشم و بايستم و راه بروم و بگويم و بنويسم و فكر كنم در شرايطي كه همه اصرار بر خفه كردن و خاموشي و نشسته نگه داشتنمان دارند.

من توان و نيرو و قدرتم را از تو طلب مي‌كنم، تا به جاي سركوب شيوه و تلاشم، نيروي مادرانه بدهي بدون ترس اين كه قدرت من جايگزين قدرت تو بشود، در فضايي كه ترس آدمها از قدرت گرفتن تو و من است، قدرت من ادامه قدرت تو است. توان من شكوفايي توان تو است و ادامه ي آن نه جايگزين آن.
من مادري تو را ستايش خواهم كرد، وقتي آموزش آزادي و احترام و پذيرش از روشش برخيزد. من مادري تو را ستايش خواهم كرد، وقتي صلح و ارزش انساني و دوري از استبداد در ويژگيهاي بارزش موج بزند. من مادري تو را ستايش خواهم كرد، وقتي پرورش يك انسان، نه يك طفيلي براي قدرت از توانايي‌هاي بي‌بديل تو باشد.

از آن خود كردن انتقاد

وقتي راهنمايي بودم، معلم ادبياتي داشتيم كه نسبت به آن زمان اطلاعات خوبي به ما مي‌داد و من به جز رياضي فقط از ادبيات خوشم مي‌آمد و بقيه درسها مثل خيلي سالهاي ديگر آموزشي تحمل مي‌شد.
مدرسه خوبي بود(دولتي بود چيزي كه شايد نمونه‌اش اين روزها خيلي كم پيدا بشود)، با مديري كه سعي مي‌كرد احساس مشاركت را بين ما تقسيم كند. از درآوردن روزنامه داخلي گرفته، تا تشكيل جلسات همه‌پرسي با دانش‌آموزان كه براي نظافت مدرسه با هم به يك راهكار برسيم و با هم اجراييش كنيم و ... .
يك جلسه بعد از سه ماهه اول سال تحصيلي با مادرها برگزار كرد، و اسمش را گذاشت آشنايي نزديك والدين با معلمها و ارائه پيشنهادها و انتقاداتشان براي بهبود كاركردها آنها در دو ثلث آينده.
به مامان راجع به معلم ادبيات گفتم و در عين حال ته داستان اين را هم اضافه كردم كه او بين بچه‌ها فرق مي‌گذارد و كارهاي جمعي كلاس را بيشتر بين 2-3 نفر تقسيم مي‌كند، در حالي كه كسان ديگر هم دوست دارند همان كارها را انجام بدهند. حالا آن كارها مثل نظر دادن راجع به موضوعات عمومي، شعرهاي غير درسي خواندن و مطرح كردن ويژگيهاي مورد علاقه ادبيات غير درسي و ... كه اتفاقن در بيشتر اين كارها آن زمان من سهيم بودم، چون علاقه‌ام باعث مي‌شد هر طور شده خودم را ابراز كنم، اما خوب هنوز هم كارهايي بود كه دوست داشتم مشاركت داده بشوم و نيز دوستان ديگرم هم به همچنين تا احساس نكنم من تنها بازي كننده آن Game جذاب هستم تا (احتمالن) پررنگ شدنم براي خودم به اندازه كافي معتبر باشد.
اينكه برخورد آن معلم با مامان چطور بود و بعد چطور شناسايي كرد كه چه كسي آن حرف را زده است و بعد تغيير رفتار او با واكنش خيلي تند و بعد نزديكي بسيار با من بماند، اما گاهي وقتها برخورد ما با انتقاد به جاي تغيير روش، تغيير رفتار با شخص انتقاد كننده است.
شايد يك دليل اين باشد كه ما انعطافي در نحوه فكركردنمان نمي‌خواهيم ايجاد كنيم، گرچه سر ناسازگاري هم با آدمها نداريم.
شايد هم گاهي تعميم يك روش برايمان كار چندان ساده‌اي نيست يا خوب ياد نگرفتيم.
اما به هر حال موضوع مهم اين است كه تا وقتي ما اصل انتقاد را براي خودمان دروني و ذهني نكرده باشيم، پذيرش آن انتقاد فقط موضعي انجام مي‌شود.

یکشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۶

لينك

آمدم لينك گزارش مراسم انجمن صنفي را بدهم كه براي بازداشت مريم حسين‌خواه و جلوه جواهري پنجشنبه برگزار شده بود، ديدم باز سايت فيلتر شده است.

اين بار نهم است. اين بار كمتر از يك ماه.
فقط عكسهاي آرش عاشوري‌نيا هست.
سايت كانون زنان ايران هم كه چند روز پيش فيلتر شده بود، اين ادرس جديدش است.

دارد يك ماه مي‌شود كه مريم بازداشت است و نزديك دو هفته كه جلوه را هم برده‌اند.

چهارشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۶

...

يك لباسهايي هست كه آدم سالي دو - سه ماه بيشتر نمي‌پوشدشان.

دستم را از سرما كردم تو جيب پالتو كه از اول سرماي امسال پوشيدنش را عقب انداخته بودم.
يك تكه كاغذ مچاله شده كه از جنسش مي‌شد كهنگيش را حدس زد.

وقتي باز كردم فكر كردم مال چند سال قبل است. آدرس رويش را به زحمت خواندم و يادم افتاد كه پارسال همين روزها حالا يا ديرتر يا زودتر بود كه اين آدرس تو مشتم مرتب عرق مي‌كرد و دستمالهاي خيس از اشك را كه كنار همان كاغذ تو جيب پالتو چپانده‌ام.


گفت من خيلي نگرانتم. همين الآن بايد آزمايش بدهي قبل از تعطيلي پنجشنبه- جمعه آدرس آزمايشگاه فلان را از منشيم بگير و همين الآن برو و آزمايش بده و بشين تا جوابش حاضر بشود، اينجا زود حاضر مي كنند تا يكي دوساعت ديگر. بعد هم برگرد پيش من. هر وقت رسيدي بيا تو. به منشي سفارش مي‌كنم.
خط نگاه منشي كه انگار دارد... از در مطب كه بيرون آمدم هق هق تو ماشين گريه كردم. ياد پارسال خيلي حالم را بد مي‌كند.
حالم از تو و غرور لعنتيت به هم مي‌خورد.
حتي جرات ندارم برگردم به آن روزها تا بيبنم كي بود و چه تاريخي.

باور كن حالم دوباره به هم مي‌خورد حتي وقتي يادم مي‌افتد كه پارسال...

دوشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۶

باز باران

دلم براي جلوه تنگ شده است و هيچ خبري ندارم كه تو آن بند عمومي چطور مي‌گذراند.

اهل تمجيد نيستم. جلوه هم نيست. يادم نمي‌آيد از كسي تعريف كرده باشد، گرچه از خيلي‌ها نقل قول مي‌كرد.
ولي مشاركت جلب مي‌كرد. يادم نمي‌آيد چندمين بار بود، اما خيلي بيشتر از يك سال گذشته است. پشت تلفن گفتم من رانندگي مي‌كنم اشكال ندارد چند دقيقه بعد به همين شماره زنگ بزنم؟ و وقتي زنگ زدم به اسم كوچك احوالپرسي گرمي كرد و ...
اينها فقط از سر دلتنگي است. عادت ندارم روزي چندين و چند ميل برود و بيآيد و حرف و نظر و پيشنهاد و انتقاد و نظري از جلوه نباشد.

جمعه صبح با صداي باران بيدار شدم، فكر كردم كجا مي‌شود رفت تو اين باران؟ زير آفتاب، تو فضاي باز احساس امنيت نمي‌كرديم حالا زير اين باران صبح جمعه، مردم كه بيرون نمي‌آيند، فضاها هم كه مال غيرخوديها شده است و نمي‌شود با مردم آنجا حرف زد.
ترديد و ترديد و ترديد اما رفتيم. سردي باران گاهي ... ياد اولين تماس مريم از زندان افتادم و سفارش مي‌كرد كه لباس گرم... . بدون كنترل ذهن به سرماي ديوارهاي سيماني كه نمي‌دانم از كجا تو ذهنم آمده بود فكر مي‌كردم و مريم و جلوه.
آدمها با لباسهاي رنگي تو پارك ملت زير باران، با چترهاي بزرگ و خوشرنگ ايستاده بودند. دو نفره يا جمعي. مبهوت بودم، چي باعث مي‌شود كه مردم صبح جمعه زير باران تو پارك بايستند؟ كمي اميدوار! پياده شديم. همه چتر داشتند به جز ما.
به هر گروه كه مي‌رسيديم با لبخند ما را زير چترشان جا مي‌دادند برگه مي‌گرفتند و توضيحات ما كافي بود برايشان و امضا مي‌كردند. شايد كمتر از يك ساعت. برگه ها خيس خيس بودند، مراقب بوديم پاره نشوند و خودكارهايي كه تو سرما بند مي‌آمد و هي عوض مي كرديم و دوباره.
به زوج جواني رسيديم هر دو زيبا و بلند قد. دختر چادر مشكي و روسري رنگي بازوي پسر را گرفته بود و پسر چتر سياه را بالاي سر هر دو نگه داشته بود. من دورتر با جمع ديگري بودم، وقتي رسيدم آذر آرام گفت مي‌گويند قوانين مطابق شرع است. به آدمهايي كه تحت هر شرايطي همه چيز را بررسي مي‌كند و بعد امضا، احترام خاصي مي گذارم، زير آن باران و سرما و با يك چتر سوالش برايم بيشتر قابل احترام بود.
نسرين از فقه پويا مي‌گفت و انكار خانم و توجيهات منطقي، پريدم وسط و پرسيدم شما آيت الله صانعي را مي‌شناسيد؟
پسر گفت اتفاقن ما هر دو مقلد ايشان هستيم. بي‌اختيار خنديدم و گفتم بهتان تبريك مي‌گويم ايشان جزء آزاده‌ترين مذهبيون هستند (گرچه خودم هيچ اعتقاد به تقليد و اسلام و ... ندارم، اما همه چيزي كه گفتم صادقانه بود و برايم واقعن قابل احترام) خلاصه ادامه داديم و هر دو با لبخند و آروزي موفقيت امضا كردند و ...
فكر مي‌كردم، كاش مريم و جلوه هم حالا شاد باشند!

بعد از يك ساعت همه چيز خيس بود، نمي‌شد آن طور ادامه داد.
رفتيم تو يك پاساژ مجلل با رستورانهاي قيمتي و بزرگ. به پيشنهاد آذر، سراغ ميزهايي كه منتظر بودند تا سفارششان برسد و جمعيت زيادي نداشتند.
دو تا خانم جوان، با دو بچه 3-4 ساله. به خاطر وقتشان ازشان سوال كرديم؟ و بعد آهسته شروع كرديم. قبل از شروع دومين جمله، يكي از خانمها گفت آها زنان، خوب چي؟ لحن طوري نبود كه تمايل داشته باشم ادامه بدهم، گذاشتم آذر عزيزم بقيه صحبتش را بكند.
باز بين حرف آذر پريد، خوب ولي ما ايران زندگي نمي‌كنيم. آذر ادامه داد كه پس بقيه آدمها برايتان مهم نيستد؟ با لحن قبليش طوري جواب مي‌داد كه يعني نمي‌خواهد ديگر چيزي بشنود.
دخالت كردم، گفتم اصرار نكن آذر جان! بيشتر مزاحمشان نشويم فقط يك چيز خانمها، شما هنوز تبعه ايران هستيد ديگر درست است؟ گفتند بله! گفتم هر جاي دنيا كه زندگي كنيد، همسرتان مي‌تواند طبق قوانين ايران در مورد شما اقدام كند و اين از طريق ايران هم قابل پيگيري است. اما در هر صورت موفق باشيد.
زنان فقط متعجب نگاه كردند و ما بيشتر نايستاديم.



هنوز هوا سرد است. هنوز بيشتر آدمها امضا مي‌كنند و آروزي موفقيت. هنوز بعضي از آدمها مي‌ترسند يا بي‌تفاوتند در مورد بقيه. هنوز مريم و جلوه زندانند. و هنوز همراهي هزاران مريم و جلوه ديگر اضافه مي‌شود، گرچه جاي آن دو خالي است.
تو inbox اسم مريم را كه ديدم بين هزار اتفاق خوب و بد معلق ماندم و مبهوت اما خوب هنوز بچه‌ها زندانند...

پنجشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۶

زنان همچنان ابزار جنسي بخش فني

***مريم 17 روز و جلوه بيش از 4 روز است كه بازداشتند.


بعضي وقتها نوع نگاه به زن يك جاهايي جنسي و ابزاري و تبعيض آميز است كه دود از كله آدم بلند مي‌كند.

IDEC يكي از توليد‌كننده‌هاي بزرگ و معروف جهاني در زمينه صنايع برق و الكترونيك و حتي مكانيك است.
تو كاتالوگ يكي از محصولاتش كه يك قطعه قابل برنامه‌نويسي است (PLC) دو قسمت متفاوت داشت براي معرفي قابليت‌هاي برنامه‌پذيري (programmable ) و نحوه كلي برنامه‌نويسي و استفاده از ‌آن و يك قسمت هم در معرفي كاركردهايي كه محصولش مي‌تواند داشته باشد.

در قسمت مربوط به برنامه‌نويسي، عكس يك مرد جوان و بسيار پر انرژي را گذاشته است، با موهاي سيخ سيخ ژوليده (نه از آن مدل فشن) تو يك محيط روشن و فضاي مثبت با لباسهاي كاملن راحت اسپرت با رنگ‌هاي معمولي و در عين حال شاد، پشت يك لپ‌تاپ كه دارد براي قطعه مربوطه برنامه مي‌نويسد و ...

در قسمت مربوط به كاربر، عكس يك دختر با يك تاپ توري كه سينه‌هاي نپوشيده‌اش از پشت تاپ پيدا است و چهره سرد و سكسي دختر با نمايي يك‌طرفه از بازوي او كه دارد يك كليدي را فشار مي‌دهد كه محصول مورد نظر كار بيفتد و تو اين هير و وير صورتش را رو به دوربين كرده است و لبهايش را جلو آورده است كه نمي‌دانم آن وسط يعني چي؟ در ضمن دختر فقط بلاتنه‌اش در تصوير است و فضاي پشتش كاملن سياه...

اين شركت در آمريكا، كانادا، ژاپن، كره،‌ انگلستان و ... مركز دارد.
حالا تصور كنيد من داشتم رو محصول مورد نظر برنامه مي‌نوشتم و دنبال يك كد مربوط به تنظيم فلان و بهمانش تو كاتالوگ مي‌گشتم و تو اتاق بغل مدير فلان كارخانه بزرگ (آقاي مهندس فلان...) بود كه براي سفارش فلان كار دو ساعت بود داشت بلند بلند حرف مي‌زد و از هر سه جمله هم يك جمله مي‌گفت من البته اطلاعاتي در اين زمينه ندارم و فقط مي‌خواهم شما تا جايي ما را حمايت كنيد كه كاربري ساده‌اش براي ما بماند، تو چنين شرايطي يكدفعه به چنين عكسهايي رسيدم؛ يك لحظه مبهوت كل كار يادم رفت و فكر كردم همين حالا يك ميل بزنم به IDEC و ... .

سه‌شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۶

نسبت زنان و اقدام عليه نظام

مريم حسين خواه يك نيمه ماه است كه بازداشت است به جرم تشويش اذهان عمومي و اقدام عليه نظام و چيزهايي از اين دست.
جلوه جواهري دو روز است كه بازداشت است به جرم تشويش اذهان عمومي و اقدام عليه نظام و چيزهايي از اين دست.

دو زن جوان زير سي سال، با اسم و مشخصات واقعي خودشان مقاله‌هاي نوشته‌اند در سايت‌هاي مختلف مربوط به زنان. موضوعات مقالات در سايت كمپين يك ميليون امضا:

لايحه «حمايت از خانواده» و آينده زندگي دخترانمان/جلوه
اینجا زندان است و من زنی در میان زنانی كه دردهايشان مثال روشن نابرابري است /مريم

یک سال با کمپین: آموخته هایی از چرخش در ساختاری افقی/ جلوه
نامتمرکز در روش متمرکز در بیانیه/ جلوه

كمپيني براي تمام فصول:قانوني كه در قلب مردم نوشته مي‎شود به حساب مي‎آيد*/ جلوه
دختر 9 ساله كودك است، مجازاتش نكنيد/ مريم
روايتي ديگر از حمله به كارگاه خرم آباد: با تحميل هر هزينه ، مقاوم تر می شویم /جلوه
گفتگو با ملیکا بن رادی، از فعالین کمپین یک میلیون امضا مراکش:همه گروه ها از ما حمایت می کردند/ مريم
با وجود فتاوي صريح مراجع تقليد:ارث زن و شوهر هنوز نابرابر است/ مريم
نمايندگان لايحه حمايت از خانواده را تصويب نکنند/ مريم
به جرم چشم پوشی از حقوق گسترده خود، به زندان می روند/ جلوه
بدون خواندن قانون سراغ تشکيل خانواده نرويد/ مريم
بند یک زندان اوین آخر دنیاست، باور کنید!/ مريم
’يک ميليون امضا برای تغيير قوانين تبعيض آميز در ايران’/ مريم
کمپین 1 میلیون امضا و فراروی از نخبگان/ مريم

خوب اين نوشته‌ها سياسي است. اساس ممكلت را زير سوال برده است و برانداخته است. مردم را شورانيده است و همه را فراري و انقلابي كرده است نه اصلاح كننده و اهل تغيير فردي و خوشبيني و امكان اصلاح جمعي. احساس ناامني در كل ايران به وجود آورده است، وگرنه جنگ كدام است، همين دختران ... هستند كه ايران را ناامن كرده‌اند. تمام اذهان را مشوش مي‌كنند. بر عليه جمهوري اسلامي است و پايه‌هاي محكمش را مي‌لرزاند. امنيت باثباتش را مخل مي‌كند و براي حفظ نظام، و امنيت و نگه‌داري اذهان از تشويش بايد تك تك نويسنده‌هاي اينچنيني بروند زندان.
اما بعد مشاهدات نويسندگان به اين خطرناكي را از زندان زنان ايران كه به دليل ضعف قوانين پر شده، چه مي‌كنيد؟ تا كي قرار است بچه‌ها بازداشت باشند و چند نفر ديگر را مي‌توانيد بازداشت كنيد؟
چند سايت ديگر را با تهديدهاي غير قانوني شركتهاي domain دهنده مي توانيد ببنديد؟ مريم خيلي از مقالاتش در روزنامه‌هاي رسمي كشور بوده است؛ چند تا روزنامه ديگر را مي‌بنديد؟
با انجام تمام اين كارها با واقعيت چه مي‌كنيد؟ هنوز هم دوران عكس يادگاري گرفتن پليسي است كه پايش رو خرخرهء متهم است؟
هنوز زمان بازيهاي بچگانه دولتي است كه محض لجبازي با فعالان زنان، به هر قيمتي شده است مي‌خواهد لايحه كذايي دهن كجي قانونيش را تصويب كند؟
هنوز هم زمان دوراني است كه مسئول امنيتي از شدت غيظ و غضب و عقده‌هاي فروخورده، دختر بااستعداد آزاده‌اي را تو مكان دولتي بكشند و بگويند خودكشي بود؟
هنوز هم دستگاه قضايي و دادگاه آدمها را احضار مي‌كند و همان روز و به سرعت بازداشت؟
بعد از بازداشت چه مي‌شود؟ به فرض برادران سپاه فمينيست‌ها را هم مثل يك دشمن سركوب كردند به فرض محال صداها را كشتيد، صداهايي كه اين همه قدرتمند است (يا شايد شما اين همه ضعيف!!!)با ذهن آدمها چه مي‌كنيد؟ با خود آدمها چه؟ آيا هنوز هم وقاحت آدم كشي داريد؟ چند ميليون زن ايراني را مي‌خواهيد بكشيد؟ چند ميليون زن ايراني را مي توانيد بكشيد؟
با مادران و همسران و دخترانتان چه مي‌كنيد اگر از ازدواج مجدد و حق طلاق و ديه و ارث گفتند آنها را هم براي محكم نگه داشتن نظام بلافاصله راهي زندان مي‌كنيد؟ يا اصلن آنها را هم نمي‌بينيد؟ بعد با شهر مردان كه ساختيد چه مي‌كنيد؟ زوجيت آفرينش را هم به مي‌زنيد و مردانه‌اش مي‌كنيد؟

دوشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۶

چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۶

بازتوليد انتظار

ذهن ما طوري ساخته شده است كه به محض اين كه اطلاعات بهش مي‌رسد، شروع مي‌كند به پردازش آنها و شبكه عصبيش را تكميل مي‌كند.
مثل بقيه ساخته‌هاي بشري كه شبيه‌سازي شده از ساختار ذهن انسان است، براي تمام پردازنده‌ها هم حالتي به عنوان انتظار وجود فيزيكي ندارد. يا هست يا نيست، حتي اگر هم انتظار باشد، يا تاخير، در يك زمان ثابت است، حتي بعضي وقتها بازه‌ء بزرگي از زمان، اما به هر حال انتهايش مشخص است كه تازه آن موقع هم نيست و اين يعني منبع به چيزي كه هست تخصيص داده مي‌شود نه اينكه معلق بماند تا ... .
به نظر مي‌آيد به همين دلايل است كه آدم هم در شرايط انتظار كاركرد چنداني ندارد و تحليل مي‌رود، چون اطلاعات آدم قابل دور ريختن نيست و قبل از پردازش هم بايگاني نمي‌شود، حالا انتظار يعني ذهن را معلق نگه دار و پردازش نكن تا ... و تو اين فاصله هم قسمتي از ذهن مشغول است، چون اطلاعاتش بايگاني نشده است، يعني استهلاك منابع ذهن.

حالا چي شد به اينها رسيدم؟ وقتي قرار است جلوي ذهنم را بگيري كه اتفاقات را تحليل نكند، تا مثلن فلان داده ديگر هم بهش برسد تا بعد تكيمل بشود، يا به زبان خودماني قضاوتي از اتفاقات نداشته باشم تا مثلن فلان و بهمان بشود، سخت‌ترين كار است كه هر چه بازه زماني بيشتر هم بشود، انجامش ناممكن‌تر مي‌شود.
اگر به من داده بيشتري كه به قول تو لازم است، نرساني ذهنم تحليلش را شروع مي‌كند، چه خوشت بيآيد چه نه! و براي اينكه بعد با داده‌هاي جديد، به تحليل جديد برسم و قبلي‌ها پاك بشود، باز زمان لازم است و اين يعني ايجاد انتظار براي تو؛ مگر اينكه قدرت و خشونت و فشار تو، يا محيط مردسالار، بيشتر باشد و من را مجبور به پذيرش چيزهايي بكني.

منتظر گذاشتن آدمها هم مرتب خودش را بازتوليد مي‌كند. مثل خشونت. يا شايد هم مثل محبت.