سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۷

Deddy


اهل اندونزی بود. خیلی خجالتی بود و در جمع شروع کننده صحبت نبود.
وقتی شروع به حرف زدن می کرد خوب و راحت و با اعتماد به نفس بود و با دخترها هم راحت ارتباط می گرفت، اما آدم گرم و جذابی در وهله اول به نظر نمی آید.

اما وقتی از تو خوشش می آمد، راجع به هر چیزی و هر جایی موضوعی برای صحبت می یافت.
مسلمان بود و شیعه. می خندید به خیلی چیزها که شاید به نظر من آنقدر خنده دار نبود.

لاغر، کوتاه (به نسبت مردهای خوش قد دیگر)، و سبزه.

ارتباط ایمیلی قوی و سریع می گیرد و ...

خلاصه اینکه من را یاد او می اندازد و همین باعث می شود نتوانم آن طور که معمول من است در ارتباط همراهی کنم. به هر حال اینکه من هنوز از خیلی چیزها ناراحتم.

***پی نوشت: یادتان باشد تا وقتی عضو کمپین یک میلیون امضا هستید از کسی کتاب قرض نگیرید، چون برادرها از بین آن همه کتاب درست همه قرضیها را هم می برند و مدام باید از انواع و اقسام دوست و آشنا خجالت بکشید.

دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۷

ایران

وقتی نگرانی، دلتنگی هم چند برابر می شود.
حالا هر آدمی را که می بینم، انگار قسمتی از نگرانیم مداوا می شود.




طلوع خورشید از بالای ابرها! زیاد شاد نبود مثل روزهای ایران!!!

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۷

دخترهای ایران

دو روز مهم سمینار تمام شد.
دیشب(به وقت اینجا)و تمام این دو روز دسترسی به نت نداشتم.

تقریبن داشتم از نگرانی دل و روده عوض می کردم.

چند موضوع جالب: آن یکی خانم حاضر در سمینار مهندس نبود و همسر یکی از آقایان بود. بنابراین تنها زن موجود در این دوره من بودم.

از همه عجیب تر برخورد آقایان مهندس غیر ایرانی یا یک دختر مهندس است، به نظرم این موضوع گویا برای مردان ایرانی پذیرفته تر از دیگران است. و با افتخار می گویم که این در ایران هم وجود دارد و بیش از درصدی است که آنها می دهند در مورد کشورشان. و در مورد دانشگاه هم یک پزی می آیم که دخترهای ایران شاهکار کرده اند، اما راجع به سهمیه ها حرفهایم را می خورم. با خودم می گویم دم دخترهای ایران گرم که مردهای ایران را از این حد ندید بدیدی در
آورده اند.

در این سمینار 13 کشور مختلف، آسیایی، اروپایی و آفریقایی بودند؛ هر کدامشان وقتی کارت من را می دیدند به "Technical Engineer" که می رسیدند، چنان متعجب چند بار می پرسیدند که برای خودم خیلی عجیب بود.

یک قسمتی مربوط به ما بود که برنامه نویسش من بودم، تعجب و تبریکاتشان در آن قسمت در اوج ماجرا بود.

اما چیز جالب تر از همه اینها، سوالهای غیر کاری بود. در این چند روز حدود 23-4 نفری که در سمینار هستیم، تقریبن تمام روز با هم هستیم و زمان برای گپ زدن و آشنا شدن بیشتر است. اول اینکه وقتی می فهمند ایرانی هستیم، یک کم در صحبت با من کند می شوند و بعد هر کدامشان که در جای خلوت تر گیرم آورده است، با کلی اجازه که می شود سوال خصوصی بپرسد یا نه،راجع به داستان حجاب پرسیده است.
حتی یک مالزیایی که در کشورشان خیلی از مردم حجاب دارند باز راجع به قانون حجاب در ایران می پرسد.

و البته سوالهای متداول مردان از دختران هم که سر جایش است. مثل اینکه ازدواج کردی یا نه؟ تو کشور شما چه سنی برای ازدواج معمول است؟ تو برای ازدواج آماده ای یا نه، و بعد از طی همه این خوانها با موفقیت، اینکه دوست پسر داری یا نه؟

آخر های برنامه امروز دیگر سگ شده بودم، همه را برده بودند خرید من بر و بر دنبال اینترنت می گشتم، هر بار لیدر میزبانان که تو صورتم نگاه کرده گفته You look like so tierd parastoo تا آخر که نفهمید چه مرگم است دنبالم راه افتاده که من را به اینترنت برساند.
میلها را یکی یکی باز می کنم و اشکها را که تو چشمهایم می آید و برمی گردد قورت می دهم تمام میلها...، خبر جدیدی نیست و نمی دانم این خوب است با بد؟
خوبی اینجا این است که هر جا یک لپ تاپ با مودم وایرلس باز کنی هزارتا شبکه پیدا می کنی که اجازه دسترسی بهشان داری. تو یک فروشگاه بزرگ، رفتم طبقه همکف یک گوشه نشستم و تو میلها نمی دانم دنبال چه خبری از کی می گردم؟

تمام مدت روبروی من ایستاده است و از همسرش می گوید که عاشق خرید و خرج کردن پولهای او است و تعجب می کند که چطور من حتی یک نگاه هم به فروشگاهها نمی اندازم. با تعجب فکر می کنم غرهای مردهای همه جای دنیا یک جور است و در پیوستن مرد سنگاپوری و مرد فرانسوی و ایتالیایی راجع به زیباترین بودن دخترهای ایرانی می گویند و باز ...آسمان همه جا یک رنگ است.

جز ایران که همه چیزش شبیه یک کمپ ایدئولوژیک بزرگ است نه یک جا برای زندگی!

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۷

nothing, just i'm a little confused!

طبقه هفتم هتل، کنار پنجره نشستم و پاور پوینت را برای روز دوم سمینار حاضر می کنم و هزار بار هم وسطش میل چک می کنم.
?
هتل وسط یک پارک زیبا است که تو این روزها رنگهای پاییزی گرفته و هیچی از اضطراب من نمی فهمد...

میزبان با ما زودتر از بقیه قرار می گذارد به صرف کافی و خوش آمد گویی ویژه به قول خودش به "پارستو"


you know parastoo is the youngest one in this seminar? and youngest women in all our seminars?

و از بیست و سه نفر، جز من یک خانم دیگر هم هست که هنوز نمی دانم مهندس است یا نه؟

می پرسد دوست داری بجز کار و سمینار کجا را ببینی؟
Every where you want, I'll arange it for you.

فقط تشکر می کنم و می گویم نمی دانم یک کم گیجم و وقتی می پرسد چرا؟ هر چی فکر می کنم، نمی توانم چیزی بگویم, می گویم بگذار از ایران همین را داشته باشد که دخترهای جوان مهندس به قول خودش expert دارد.
نه مبارزه برای حق آدم بودن، نه زیر فشار نفس خواستن، نه نه نه نه ....

راستی اینجا حدود ده و نیم شب است.

تنها پینم

میدانی اتفاق بد این است که ادمها چیزی برای از دست دادن نداشته باشند.

هر چقدر فکر می کنم می بینم من در این شرایط هستم.
از لای لباس های زیر و هزار جور خرت و پرت چمدان بسته شده سفر، تنها پین کمپین را که به کیفم زده بودم هم برداشتند و بردند.

آلبومها و دستنوشته های شخصی و و و ...

از این جا کار سخت می شود برای طرفین.

یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۷

یکشنبه 28 مهر

اوضاع چطوره؟
همه چی را بردند. لپ تاب، کامپیوتر، موبایل، کتابها...
خودم...
هر کتاب نخوانده ای که داشتم را هم زحمتش را کشیده اند.
یک پرواز 14-15 ساعته و بدون کتاب که حالا هی بازجویی را دوره می کنی و اینکه کجا خوب گفتی و کجا را می شد یک چیز دیگر بگویی و کجا را ...

خوبی این فرودگاه سرد، سیستم وایرلس کم سرعتش است و اطمینان به اینکه اضطراب واقعن یک هفته ثابت است.

من مسئول همه آدمهایی هستم که از امروز به بعد از کمپین زده بشوند. بی نهایت حس معلق دارم.

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۷

شنبه 27 مهر

عجب کش می آید امروز.
به اندازه چندین ده ساعت انرژی ازم رفته است و تازه ظهر است.

برای چندمین بار می نویسم، حالم از انتظار به هم می خورد و هنوز شنبه ظهر است و هیچ خبری نیست.

چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۷

مدیر R&D

اول در نمایشگاه:
آمد جلو، یک راست سوالهای واضح و دقیقی پرسید که نشان می داد نیآمده دور بزند، بلکه دنبال کار جدی آمده است که بشناسد و بگردد و بعد هم دست به کار بشود. یادم نیست دقیقن چه صحبتی کردیم که قرار شد فرم پر کند و بیشتر در تماس باشیم. اما در هر حال چیزی که واضح یادم ماند، سمتش بود: مدیر R&D فلان جا. اسم شیک یک شرکت که شبیه جای دولتی نبود(البته تیپ لباس پوشیدن و سر و وضع خودش هم همچنین.) و در جواب من که طرح کلی سیستمتان چی است؟ گفت برای یک پرژه نظامی.
مشخصه بارزش این بود که تند حرف می زد و البته پر از کلمات انگلیسی که با لهجه اصرار داشت بگوید، آنقدر که لهجه اش تا تو واژه های فارسی هم کشیده می شد.
گاهی آدمها باهوشند، از نگاه و رفتار و گفتار برمی آید، گاه آدمها وانمود می کنند که باهوشند (حالا اگر واقعن هم باهوش باشند یا نه به کنار) با لحن صحبت و سرعت رفتار که چندان طبیعی نیست و تو ذوق می زند. این جز دسته دوم بود.

چند روز پیش در شرکت:
با یک نفر دیگر هم سن و سال و هم سر و تیپ خودش آمده بود. گفتند سوال دارد و من را فرستادند سراغش. به نظر آشنا امد و یادم آمد که کی است، اما خوب صحبتی در این باره نشد.
موضوع کلی سوالشان را پرسیدم و دعوتشان کردم به اتاقم. هم سن و سال خودم یا شاید کمی کوچکتر به نظر می آمدند. با چند تا شوخی بی مزه به طور معمول راجع به رشته تحصیلی شروع شد که ما بیسوادها اگر عقل داشتیم مکانیک می خواندیم و فلان و بهمان و ... همراهش اضافه کرد که این آقا که شوخی در مورد بی سوادی خودشان می کنند، دکترای الکترونیک هستند. بی حرف چشمم روی مانیتور ادامه دادم، چون نه از دم از بیسوادی زدنشان خوشم آمده بود و نه از این اضافه کردن تبصره. که بدون لحن شوخی، توضیح دادم که نه من مکانیک هستم و نه در طراحی مکانیک سیستمشان کمکی می توانم و می توانیم بکنیم.
باز با یک سوال بی مزه تر ادامه داد، پس رشته شما چی است؟ این جور سوالها، معمولن در محیط حرفه ای کاری دیگر تقریبن هیچ جایی ندارد، مگر کارکرد موردی خاصی پیدا کند. و هر چه رشته خوانده شده برای آدمها پررنگ تر باشد، نشان از کمرنگ بودن تجربه حرفه ای کاریشان دارد. چون در سطح تخصص حرفه ای، کارهایی که یک آدم در طول کار تخصصیش انجام داده است، برای او اعتبار و هویت می سازد تا رشته ای که خوانده است.
در هر حال با بی میلی جواب دادم و به به و چه چه بی جا و ناپخته ای کرد که تا چند ثانیه سکوت من و همراهش را به بار آورد.
چیزهایی که می گفتند حاکی از این بود که مکانیک سیستم نامشخص است. در سیستم کنترل، تا قبل از اینکه مکانیک سیستم به طور عینی طراحی و اجرا نشده باشد، هیچ حرفی از سیستم الکترونیک و کنترل نمی شود زد، چون مکانیک به طور محسوسی در عمل و با امکانات موجود غیر قابل پیش بینی و متفاوت از طرح اولیه درمی آید مگر اینکه آنقدر تجربه کاری داشته باشی که طراحی مکانیکی را با امکانات و شرایط موجود مرحله به مرحله انجام بدهی و پیش ببری.
جدا از این توضیحات اضافی، اصرار داشتند که من یک حداقلی از طرح کنترل الکترونیکی سیستم بدهم که هر بار با اصرار من که این بستگی به فلان پارامتر و بهمان شرایط مکانیک دارد و اصلن چنین امکانی موجود نیست و چی و چی... جملاتی در مورد طرح ذهنیشان اضافه می کردند.
اما شوخی های بی مورد و واقعن بی مزه جناب مدیر گاهی کلافه کننده می شد، وقتهایی که وسط فکر کردن و کار من یک جمله می گفت و بعد خودش اضافه می کرد و ... و بعد می خندید و بعد به افراط عذرخواهی می کرد و ...
در کل حس خوبی از داستان نداشتم، و هر بیشتر می رفت این احساس بدتر می شد و با اصرار بیشتری مخاطب صحبت هایم را فقط و فقط همراهش انتخاب می کردم. هر چه من جدی تر روی جزئیات موضوع صحبت می کردم، سوالات خصوصی بی ربط تری ازم می پرسید که مثلن "همسرتان هم اینجا هستند یا نه؟" "اصلن شما ازدواج کردید؟" "این طرح (طرح اولیه خودش) آنقدر بد است که حتی باهاش دختر هم به آدم نمی دهند." یا "من می توانم خوب آشپزی کنم." یا "موجود مهربانی هستم." و ...طوری که حس می کردم، بیش از کار برایش جالب است که مدتی با من گپ بزند (بخوانید لاس).
یک مورد دیگر هم اینکه موقعی که من توضیحی راجع به کاربرد و کارکرد سیستمشان پرسیدم یک جواب به طور کاملن پرتی داد که برای یک سری تست های بیولوژیک است.
من هم با شنیدن "پروژه های نظامی" که خودش گفته بود و البته تجربه قبلی با این جور پرژه ها که حتی از لو رفتن طرح برای کسی که طرح را می دهد هم واهمه دارند، هیچ سوال دیگری نپرسیدم و ادامه دادم. هنوز یک جمله را تمام نکرده بودم که گفت: "آها بله نمایشگاه هم شما بودید؟" و بعد از بله من ادامه که: "من با خود شما صحبت کردم؟"
و من: "بله و آن بار گفتید پرژه نظامی و حالا می گویید آزمایش بیولوژیک، که اینها حتمن فرقهای مهمی با هم در طراحی کار پیدا می کنند."
یک دفعه انگار تمام گاردش در مورد رمز و راز کار را کنار بگذارد، گفت کل طرح را با جزییات حتمن دفعه دیگر برایتان می آورم و شروع کرد که ....

آنقدر برایم ناراحت کننده و کلافه کننده بود که تمام روز کاریم را خراب کرد.
قرار شد برای هماهنگی های بعدی باهاش تماس بگیرم.
من فقط کاغذی را که طرح را رویش کشیده بود، بعد از همه این ماجراها به رئیس نشان دادم و ،چند تا جمله اضافه کردم که برای یک کار نظامی یا چیزی شبیه آن می خواهند و در نمایشگاه فلان و بهمان را پرسیده بود.

رئیس در لحظه گفت، این از آن آدمهای کار نکرده ی بی سوادی است که عکس یک موشک ناسا را دیده است و حالا فکر کرده است می تواند همین طوری و با دو موتور، بدون در نظر گرفتن محاسبات دقیق و میکرو متری فلان و بهمان آن را بسازد. بگذار اگر خودش تماس گرفت فلان موضوع را بهش بگو.
هم از این سرعت تشخیص، بدون اینکه او را دیده باشد، خشکم زده بود، هم به بی تجربگی خودم خنده ام گرفت و هم گویا یک دفعه دلیل تمام ناراحتیِ کلنجار زدن با او را یافته باشم: که شاید با بازی کلامی می خواست بی تجربگی و مبهم بودن وضعیت طرحش را بپوشاند، و من هم در بازیش گیر کردم و بدون تشخیص آن اذیت و ناراحت شدم.

بعد از این کشف جدن رها شدم.

سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۷

فضای عمومی مجازی

قبل از اینکه اینترنت اینچنین باب بشود، آدمها دستنوشته های روزانه ای داشتند که پر از اسرار مگو بود و همیشه باید پنهان می شد و دور از دسترس عموم و در خصوصی ترین فضا نگه داری می شد.
هر چه اینترنت معمولتر و استفاده از آن بیشتر شد، بیشتر آن دستنوشته ها به فضای مجازی انتقال پیدا کرد، گرچه همچنان سعی بر خصوصی ماندن آنها وجود داشت.
آدمهایی که با نام واقعی خودشان نمی نوشتند و دوستان و آشنایان هم از وبلاگ یا وبسایت طرف باخبر نبودند.
یا آدمهایی که با نام خودشان می نوشتند اما نوشته شان متفاوت بود از دستنوشته های شخصی و بیشتر شبیه یک صفحه روزنامه شخصی بود.
اما در هر صورت زندگی معمولی و رها از قید و بندهای اجتماعی کمی بیشتر تمرین شد، حیطه ای که سالها در ایران با شرایط و به دلایل مختلف پنهان شده مانده بود.
بدیهی است که برخورد با فضای تجربه نشده در ابتدا نمی توانست بدون اشکال باشد. نمونه اش قضاوتهای فراوانی که ما از خواندن و شنیدن زندگی های خصوصی تر همدیگر می کردیم و هنوز هم گاهی می کنیم.
علاوه بر آن مقاومت ما در برابر شکستن ماسکهایی که برای خودمان ساخته بودیم و ترس از برداشتن آن ماسکها و تناقضات رفتاریمان در حضور و عدم حضور ماسک.
دیگر: نوع برخوردمان با فضایی که از زندگی خصوصی مان مینوشتیم اما آن را در فضای عمومی منتشر می کردیم. شاید برای خیلی از ما وبنویسها پیش آمده باشد که پستی را در جایی منتشر کردیم و بعد وقتی از دهان کسی که انتظار نداشتیم، آن را شنیده ایم، به نظرمان چندان خوشآیند نبوده است.
ولی مهم است که با خودمان روراست باشیم و بدانیم که اینترنت، گرچه فضای مجازی است، اما به هر حال عمومی است. هر جمله ای که من در این پست اضافه کنم، با دو کلمه، از هر جای دنیا جستجو می شود و در کمتر از ثانیه ای در اختیار است.
علاوه بر آن فضای مجازی گپ و گفتگو(ایمیل، چت و هر چیز دیگری از این دست...) که با بیش از دو نفر شکل می گیرد (حتی در مورد دو نفره اش هم می شود بحث کرد، اما خوب آن را برای فرصت دیگری می گذارم) عملن مثل صحبتی است که در فضای واقعی بین چند نفر انجام می دهی و بدیهی است که آنها هر حقی بر بازگویی شنیده های تو دارند، مگر اینکه از ابتدا شرط غیر این را اعلام کنی (که در آن صورت هم باز به نظر من این شرط همه حق را از شنونده نمی گیرد).
به نظر من یک اصلی وجود دارد و آن این است که حرفی که زده می شود، عمومی است و تعیین این عموم هم دیگر چندان در انتخاب گوینده نیست. حتی لحن گفتگو و نوع واژه پردازی هم به طور طبیعی از این اصل مستثنی نیست.
فقط یک مورد استثنا می تواند در این موارد وجود داشته باشد و آن حیطه خصوصی است که آدمها روی آن مالکیت دارند، مثل شماره تلفن، آدرس منزل، آدرس محل کار، آدرس ایمیل افراد و از این دست که شاید یادم نمانده است. دراین موارد به نظرم بدون اجازه فرد در هر مورد خاص، این حق وجود ندارد که هر فرد آگاهی این اطلاعات را از شخص دیگر به فرد یا افراد دیگر برساند.

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۷

روزهای خوش تیپی

آقایان مهندس، هر روز یک تیپ می پوشیدند و البته بسیار خوشآیند بود.(خوش سلیقه بودن و هارمونی داشتن آقایان جدن که بر جذابیت ایشان می افزاید. خودم علیی سلام)
اما تیپشان به سر و شکل و وضع غرفه شان بستگی نداشت، و هر روز یک شکل شدنشان هم، همچنین.
همین باعث می شد، خانمهای بعضی غرفه ها که لباس های یک شکل و متناسب با چهارچوب و در و دیوار غرفه شان پوشانده شده بودند، غلیظ تر تو ذوق بزند و حس ابزار بودن آنها را برساند.

روزهای آخر نمایشگاه معمولن شامل دید و بازدید و مهمان بازی و هدیه دادن جنابان مهندسان همسایه، رقیب، یا همکار به همدیگر هم می شود. این را هم اضافه کنم که خانمهای غرفه دار که اکثرن، یا کارمند بودند یا مسئول فروش و بازرگانی و از این دست، شامل این هدیه بازی نمی شدند. ولی درست نفهمیدم که آیا مهندس بودن، من را هم شامل این مراسم و لطف آقایان مهندس کرد و یا حضور سماجت آمیز و پیوسته ام در اختلاطات فنی شان!!!

یک چیز جالب دیگر هم اینکه آقایان مهندس جوان بازدید کننده، اکثرن با همسران عیر مهندس خودشان برای بازدید آمده بودند. فرض کنید آقا صحبت می کرد، سوال می پرسید، خوش و بش می کرد و چانه می زد و شوخی می کرد و خانم با دهان باز و کسل بدون اینکه مفهوم خیلی از صحبت ها را متوجه بشود، به در و دیوار و زمین و آسمان نگاه می کرد. روابط عجیب و ناخوشآیند.

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۷

بعد از لاجیک

خسته ام ولی خوابم نمی برد.
امروز یکی از دستگاهها اشکال داشت. مجبور بودم دو ساعتی وسط غرفه زیر میز کار که سیم کشی آنحا بود رو زمین زانو بزنم و زیر میز خم باشم.

یکی دو باری که سرم را بالا آوردم دیدم غرفه های همسایه ها در حال عکس و فیلم گرفتن از محصولات و غرفه شان، یواشکی یک عکس هم از پوزیشن من گرفته اند.
در عوض بعد از تمام شدن کار، هر چقدر جلوی چشممشان هستم و نگاه می کنم، حتی انگار نه انگار که من را می بینند، بی تقاوت و سرد انگار در و دیواری با حضورت برخورد می کنند. و یک سوال هم محض نمونه راجع به سیستم و دستگاه ازت نمی پرسند و بعد از چند لحظه که حواست نیست، از آقایان مهندس همکارت می پرسند.

آقایان مهندس در فضای نمایشگاه، گاهی استیل ریلکس و پذیرندهء همه چیز و سرد و لاجیک حسشان را برای لحظاتی فراموش می کنند.

دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۷

TIIE 2008

این سومین سالی بود (هست) که در نمایشگاه صنعت شرکت می کردم، البته به عنوان شرکت کننده، نه بازدید کننده. اما هنوز هم برایم هیجان دارد. و از آن جالب تر که بیشتر فضای مردمان صنعت گرچه اگر بخواهم واقعی حرف بزنم باید بگویم مردان صنعت برایم جالب است: مراوده آنها با همدیگر، روابط آنها که شامل رابطه با رقبای کاری و در عین حال دوستانشان است می شود و نیز رابطه آنها با دولتمردان و برعکس و در کل همه چیز مثل شوق و ذوق و هیجانشان، سلیقه های فردیشان در طراحی و چیدمان غرفه هایشان و حتی لباس پویشدن و نوع آرایش ظاهرشان. موضوع این است که هر چقدر هم خودت را در تکنولوژی و صنعت و کار بچپانی و پروژه ها را تنها دست بگیری، همه کارش را خودت بکنی، عین یک مرد، هر جا لازم است بروی، بروی هر کاری باید انجام بدهی، بدهی باز پذیرش تو به عنوان یک صنعت کار دختر تقریبن فاصله خیلی زیادی لازم دارد و همین باعث می شود که خیلی چیزها را نتوانی ببینی.
فرض کن یک دختر وارد یک دبیرستان پسرانه بشود و بخواهد با اصرار آنجا درس بخواند، هر چقدر هم خطوط ذهنی و چهارچوبهای پیش ساخته را بشکند، باز تا مدتها بعد از پذیرشش، در فضای روابط پسرانه راه داده نمی شود و در نتیجه نمی تواند از نزدیک روابط را درک کند.
داستان من و کار فنی-صنعتی هم همین طور است.
یک بار به کارفرمایی که خیلی تعجب کرده بود که من قرار است پروژه اش را ببندم و به وضوح بی اعتماد نشان می داد و دلیل هم می آورد که بدون دیدن کارخانه نمی توانم پروژه را ببندم و برنامه را بنویسم، گفتم برای بستن و کارهای نهایی می خواهم برای بازدید بروم کارخانه.
ازش آدرس گرفتم، جاد قدیم کرج- هشتگرد بود، آخرهای جاده. پرسید خودت می ایی؟ گفتم بله.
گفت با چی؟ گفتم با ماشین خودم.
هر یک جمله ای که می گفت، این را هم اضافه می کرد که مراقب باشید، جای پرتی است، سخت ممکن پیدا کنید. و اخر سر هم که من مصر و یک کله ادامه می دادم، اضافه کرد که: "پس خانم مهندس حتمن شماره و گوشی همراهتان باشد که اگر یک وقت خدایی نکرده مشکلی..."
جمله اش را قطع کردم و گفتم بله فردا فلان ساعت... و تمام ان روز به این فکر می کردم که اگر من چسر بودم حتی کم سن و سالتر از الانم، این جمله ها را نمی شنیدم.

خلاصه با وجود این دید، نمایشگاه فرصت خوبی است برای بودن و لمس این فضا از نزدیک. بیشتر راجع بهش خواهم نوشت؛ اگر خستگی این روزها بگذارد البته.

جمعه، مهر ۱۲، ۱۳۸۷

زنان و تئاتر



کمدی "رویای شب نیمه تابستان" شکسپیر، با کارگردانی "حسن معجونی" اجرای خوبی داشت که بعد از دیدنش می خواستم بنویسم، عرصه هنر جایی است که شاید خیلی سریع تر از جاهای دیگر بتواند نقش زنها را تغییر بدهد و البته توانایی های آنها را مشخص جلوه بدهد و مرزهای ساختگی جنسیت را جابه جا کند. و همه اینها را اثر خوب اجرای آن کار می دانم و نه نوشته.

علاوه بر آن مصاحبه به موقع بچه های هنری کمپین را با "محمد یعقوبی" دیدم که جدن کار خوبی بود. دو سالی است که جای خالی این مصاحبه ها و نوشته ها در کمپین به وضوح دیده می شد.

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۷

یک و دو

فکر میکنم که بودن یا نبودن این بار، کدام یک می تواند کمک کننده باشد؟
با بهتر بگویم، بودن یا نبودن این بار، کدام یک اذیت کننده تر است؟
آدمهایی که میدانند بیشتر تو را می پذیرند یا آدمهایی که نمی دانند؟
پذیرش آدمها مهم تر است یا توی واقعی؟
توی واقعی مهمتری یا اوی واقعی؟
اگر توی واقعی، او را هم واقعی کرد مسئول واقعی شدن او تویی؟
اگر اوی واقعی با اوی نمایشی، در تضاد بود، مسئول به هم خوردن بساط نمایش تویی؟
نمایش دیگری چرا باید برای تو مهم باشد؟ وقتی زندگی و بود و نبود تو بر هیچ صحنه از نمایش دیگری ارجحیت نداشته است، کدام اخلاق حفظ حرمت نمایش دهنده را توصیه می کند؟

راستی آسوده باش به خواب پیوستی. تسلیت برای به گور رویاهایم رفتن.

یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۷

پشت آکواریوم

هنوز هم در این چالش دست و پا میزنم که حق من بر بخشی از زندگی خودم که با زندگی دیگری همپوشانی داشته است، چقدر است؟
این تکه ایی که رویم نشسته و هر از گاهی روانم را می خوراند و مثل مته داخل می رود را چطور می توانم بکنم و دور بیاندازم، تا وقتی اخلاقیات نمی گذارد بیرون بیآورمش؟
یا اصلن این کجای اخلاقیات جا می گیرد؟ من از نظر اخلاقی ملزم به پنهان کردنش هستم و بعد همین اخلاقیات اجازه می دهد که من چیزهای برگشت ناپذیری را برای همیشه از دست بدهم و هر دم زدنی من را متهم می کند؟

بخشی از من دیده نمی شود، بخشی از من تنها و تنها و تنها برای خودم بود؛ بخشی که من تنها مسئول آن نبودم، اما محکوم به پذیرش آن به تنهایی بودم.
نمی دانم جو پاسخگو بودن و هزینه پرداختن به جای دیگری من را گرفته است و غیر اصیل بازی می کنم، یا مزایای تنها وانمود کردن و تحت فشار بودن، ترجیحم را بر این روند قرار داده است؟ یا هر دو؟
باید همه چیز را پذیرفت. باید فلج و ناتوانایی را هم حتی پذیرفت. اما وقتی افلیج را انکار کردی و با اجبار او را ایستاندی، طبیعی است که این فلج هیچ وقت پذیرفتنی نشود.

اما این واقعی است، نمی توانم درست بازبینی کنم، چون بخشی از من دیده نشده است و تشخیص نمیدهم که این جو زدگی مربوط به کدام نیمه من است؟

شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۷

eyes wide shut

بین زندگی واقعی و داستانها تفاوتهایی وجود دارد.
نمی شود چشمها را بست و همه چیز را به داستان سپرد.
اهلی کردن در داستان شازده کوچولو، استعاره از چیزهایی بود که الزامن پیگیری با هر روشی در دنیای واقعی نمی تواند با آن منطبق باشد.
اهلی کردن مربوط به وقتی است که تو آهسته و پیوسته، جلب اعتماد کنی و صمیمیت را ذره ذره در وجود آدم بسازی، ولی وقتی یک بار اعتماد را جلب کردی و بعد فهمیدی برای هیچ بوده است، یا شاید برای چیزی بوده است که هیچ وقت نخواستی یا نتوانستی صادقانه به زبان بیآوری.... مسیر اهلی کردن را یک بار طی کردی و تمام. من وقتی برای هیچ ندارم.
من انتخاب می کنم که آگاهانه به دنبال هیچ تو قدم نزنم. من انتخاب می کنم که سردرگم همین و همانی تو نشوم. من انتخاب می کنم که دیگر در زمانهای من نباشی.
بسیار قبل از مشق اهلی کردن باید یاد بگیری به انتخابهای من، به خواسته های من و به تصمیمات من احترام بگذاری و آنها را بپذیری، نه اینکه به زور خودت را بر لحظات من تحمیل کنی. که چه؟ که می خواهی بار دیگر اهلی کردن را بیآزمایی.
باید داستانها را با چشمهای باز خواند. با چشمهای کاملن باز. نه برای همین و همان و پوچ و هیچ.

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۷

یک میلیون امضا

امروز تلویزیون هر از گاهی زیر نویس می کرد: یک میلیون امضا برای حمایت از مردم فلسطین.
پس می شود ایت طور استفاده کرد که با روش ما هم مشکلی ندارد.
قبلن هم که فرموده بودند، با مطالبات ما مشکل ندارند.
گاهی آدم متعجب می ماند از وضع به هم ریخته مملکت حتی در سطح بالا...

سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۷



بلاخره چند روزی را استراحت کردم.
خیلی جاها بودیم، از جمله روستایی که نه برق داشت نه آب. در عوض مردمش یک دنیا مهربانی و اعتماد داشتند.
یک جایی در دل جنگلهای گیلان. اسمش را نمی نویسم تا مثل بقیه جاهای بکر طبیعی تبدیل به آشغال دونی مردم خودخواه نشود.
ما مهمانشان شدیم. یک شب در یکی از بهترین اتاقهایشان. اینها هم بچه های صاحبخانه اند که موقع صبحانه خوردن ما را از بیرون پنجره تماشا می کردند، و هنوز خجالتشان برای همراهی کردنمان نریخته بود.

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۷

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۷

؟؟؟

یک چیزهایی در واقعیت نیست، اما در خیال حضور دارد. یعنی به هر حال قسمتی از آرزو و آمال است.
یک چیزهایی در خیال دم دست خود آگاه نیست، اما در خواب هست. یعنی به هر حال در آرزوهای دوردست یا شاید دور نگه داشته شده است.

اما وقتی در خیال هم پشتت را می کنی و می گویی حوصله ندارم، خسته ام...
وقتی در خواب هم می گویی اصلن حوصله ندارم، خسته ام...
یعنی خسته ای و حوصله نداری، اما ناخودآگاهت نگران این بی حوصلگیت شده است.
مثل وقتی که مادرها نگران این می شوند که چطور بچه دیگر با همسنها و همبازی های قبلی بازی نمی کند و از بازی های قبلی شاد نمی شود... درست نزدیک روزهای بلوغ که کودک در حال دگردیسی حوصله بچه بازی های قبلی را ندارد و هنوز جوانی های تازه اش را هم پیدا نکرده است.


خسته ام از عاشقانه های بچگی. دیگر حوصله شان را ندارم. یک جنس دیگر عاشقانه می خواهم.