شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۷

به جاودانی

ناراحتی مخصوص وقتهایی است که اصلن انتظار رفتاری را نداری.
یا وقتهایی است که قول داده شده انجام نمی شود. درست زمانی که بی صبرانه منتظر انجام وعده ای است.

سرمان شلوغ بود، بیشتر از وقتهای دیگر. پیشنهاد دادم، منظورم جمعی بود که خوب البته هماهنگ کردنش را می پذیرفتم. قرار گذاشتی به خواست خودت و بدون طلب من.

آن پارک کوچک را که پله می خورد و پایین می رود یادت هست؟
می خندیدی و می خندیدم و همهء پیشنهاد را خواستی که به تنهایی تقبل کنی. متن ها را فرستادم. همانهایی که حالا نیستند.
نوشته ام را لینک دادم. همان که حتی نمی دانم خواندی یا نه؟
دو ماه شد، یک ماه.
یک ماه شد، دو هفته.
دو هفته شد دو روز.
میل می آمد، کامپیوتر خراب بوده است. ترس مبهمی دارد این بهانه. هیچ احساس خوبی از اعتماد درش حس نمی کنم. اما همچنان وعده و قول. دو روز دیگر...
آخر هفته...
فشار وجود داشت، بیشتر از همیشه. باید باید باید آن لحظات صدایی بلند می شد.
اما دیگر سکوت محض تو بود.
میل های جمعی. میل های مکرر شخصی. التماس گونه، شوخ اما خواهش آمیز، ناراحت و تحت فشار، عصبانی و به شدت منتظر....
هیچ هیچ هیچ... سکوت بودی و سکوت. همه حرفها به دیوار می خورد و همه ارزشهای بینمان له می شد و تمام دوستی نخ نما پاره پاره می شد و تو؟ نمی دانم هیچ نمی دانم. چه بودی؟ چه می کردی؟ چه احساس می کردی؟

حالا گلایه می کنی، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده، هیچ قولی بر زمین نمانده است، هیچ هیچ هیچ هیچ...
بگذار بی حرف با تو بگذرانم که ناراحتی ها و فشارهایی که از جانب تو تحمیل شد حرفهایم را تلخ کرده است.

+++ جزئیات بازجویی و تفتیش و ... زحمت هدی عزیز

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۷

برادران تشنه

وقتی خوب فکر می کنم، می بینم اینجا را بیشتر از دفترچه قرمز و آبی و سورمه ای و ... دوست دارم.
اینجا من کمتر خود خودم هستم به طور کامل. اینجا من هستم در عکسهایی که انتخاب می کنم و می گذارم، طبیعتن زیباترین و جالب ترین عکسها از نظر خودم.
اما دفترچه ها شامل همه عکسها بودند، عکسهایی که موقع شلختگی از خودم داشتم، عکسهایی که از زاویه هایی بودند که دوست نداشتی به کسی نشان بدهی. مثل وقتی که به دلایل شخصی بد اخلاقی و دوست نداری بقیه آدمها بداخلاقیت را ببینند. مثل وقتهایی که خواب آلودی یا خیلی خوشحالی، خیلی ولی همه اینها در اتاق تنهاییت می گذرد و همین قسمتی از لذت تنهایی زندگی است.

همه را روزنامه پیچ تحویل می دهند، روی روزنامه یک کاغذ چسبانده اند و نوشتند، مطالب خصوصی از خواندن آن جدا خودداری کنید.
بعد مثل مگس تو گوشت وزوز می کند که جدا خودداری نکرده است و حالا از عکسهای تمام حالات تنهایی تو خوشش آمده است و بعد؟؟؟

این مثل حسی نیست که بهت می گویند سه سال آرشیو وبلاگت را خوانده اند و چنان تو را بد می شناسند که دلت می خواهد گوشهایت را بگیری و بدوی و چیزی را نشونی.
این مثل حسی نیست که یک نفر حرفهای در گوشی و خصوصی تو را شنیده باشد و حالا بخواهد اظهار نظر کند.

این با همه آنها فرق دارد. حس جدیدی است. بیشتر دلسوزی. دلسوزی برای کسی که شامه اش تو تنهای های آدمها، دنبال لذت پنهان یا قدرت آشکار می گردد.

ما صبح را می بینیم

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷

17 روز پیش

تقریبن همه بچه ها از من کوچکتر بودند و همه شاید نسبت به من متاخرتر در کمپین.
خودخواهی کردم، می دانم خودخواهی کردم. ایستادم و تو چشمهای نگران و مهربانشان نگاه نکردم و گفتم من الان دیگر حوصله چیزی را ندارم، می خواهم بروم.

فقط یادم نیست به یکی سپردم یا در دلم سپردم که به ... نتوپید، آن طفلک که فکر نمی کرد اوضاع این طوری باشد.

بعد از اعتراض های بلند و تقریبن فریاد گونه من به لباس شخصی که بدون بیان جرم، بی دلیل چرا گواهینامه من را می برید و نمی گویید کجا باید بیاییم، او راهش را می کشد و می رود داخل پارک و می گوید شنبه صبح زنگ می زنیم. به رئیس کلانتری که همدلانه من را نگاه می کند نگاه می کنم و می گویم رفت؟؟؟!!!
می گوید بیایید تو یک چایی بخورید دخترم، به من که آرام نمی شوم و همین طور مرتب اعتراض می کنم می گوید نگران نباش مشخصات کاملشان را گرفتیم، به هر حال آمریکا هم یک FBI دارد، می گویم دارد ولی می شود ازش شکایت کرد، می گوید تو هم بکن. اگر شنبه نداد بیا همین جا شکایت کن.
مسئول کلانتری می گوید آن خانم دیگر هیچ. ولی شما را شناسایی کردند، من نباید بهتان بگویم، اما لحن شما هم کمی جریش کرد. شما را شناختند، چند جا بودی کارهایی کردی که شناختند. گفتم مهم نیست اما نمی تواند بی دلیل و بی توضیح گواهینامه من را بگیرد دستش و ببرد و هیچ چیز به من نگوید و ندهد.
می گوید گفت که کارت ملی بدهد، نداشتی. گفتم آن هم همین طور، آخر من چرا باید به یک لباس شخصی کارت ملیم را بی دلیل و بی جرم بدهم و او برود.

تمام راه فکر می کنم، هنوز یک سال نیست تو این شرکتم. بعد از شاهکارهای سه ماه پیش، قرار شده پس فردا بروم یک کشور دیگر تا از نزدیک، فلان و بهمان را ببینم و یاد بگیرم، اما درست روز قبل از سفر باید بروم پلیس امنیت برای پاره ای توضیحات و آیا گواهینامه ام را پس بگیرم یا نه. و اگر نروم یا نگیرم، درست موقع سفر معلوم نیست قرار است همه برنامه های من و دو شرکت ایرانی و خارجی به هم ریخته بشود یا نه.
داد از غم نان! قبل از هر چیز به احتمال از دست دادن کارم که با چنگ و دندان به اینجا رسیده، فکر می کنم.

نمی دانم اینها را کی منتشر می کنم و اصلن می خواهم خوانده بشود یا نه؟ اما حالا که خوب فکر می کنم می بینم نباید بچه ها را رها می کردم. نباید برمی گشتم.
و هیچی به اندازه این اذیتم نمی کند.

تا وقتی پایم از روی زمین بلند نشود، اضطراب دو چندان است.
کاش اینها را از ایران پابلیش نکنم. کاش بچه ها احساس خمودگی و خستگی نکنند.
کاش کاش کاش....

جمعه 11:25 شب 26 مهر 87

لینک

قسمت دوم مقاله استبداد ساختار نداشتن

بازخوانی یک مقاوت (راجع به روندی اعتراضی به لایحه حمایت از خانواده)


میزگرد کمیته پیگیری داوطلبان

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۷

بازجو بمان آقا

یکسری رفتارها چندش آور است.

رفتار بازجویی که بدون دلیل قانونی(قانون مکتوب منظورم است، نه قانونی تفسیری بر اساس سلیقه)، بدون توجیه اخلاقی-انسانی، سرش را تو زندگی خصوصیت کرده است و همه جاهای خصوصی ترین فضایت را دست مالی کرده است و حالا نقش پلیس خوب را بازی کند و زنگ بزند و با مادرت حال و احوال کند و بگوید چرا بی خداحافظی رفتید و ...

منزجر بودن این رفتار از آنجایی می آید که آقا شعور و عقل تو را نادیده گرفته است و فکر کرده است کار او قانونی بوده است و تو راستی راستی مجرم بودی و او حالا باید نقش مودبترین مامور اطلاعاتی شهر را بازی کند.

خشونت روانی که این رفتار با خودش دارد، دست کمی از خشونت فیزیکی دوران مبتدی بودن آقایان ندارد. حالا فقط یک بسته بندی ظاهر فریب دارد.

صاف بایستید آقایان و با من فقط با لحن رسمی صحبت کنید. جز خبر کوتاه، هیچ حرف دیگری را حاضر نیستم پشت گوشی از شما بشنوم و یا بهتان بگویم.
من به خاطر دارم که شما مامور تفتیش منزل من بودید و هنوز به خاطر دارم که شما مامور بازجویی از من بودید.
به جرم؟ فقط به جرم زن بودنم و به جرم زن ماندنم و به جرم خواست حقوق بدیهی و طبیعی زن بودن.

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۷

ت ا د ن ...

حالا اگر توانستم آرام بنشینم و این چهار تا مدار لعنتی را طراحی کنم و بفرستم امروز...


دلهره بالا- پایینم می کند. هر یک ربع از این پشت بلند می شوم و بی اراده چرخ می زنم و باز همه چی سر جایش است.

رئیس می گوید اگر حوصله داشتی بیا باید یک بحث سیاسی بکنیم. می گویم دعوا بشوم یا بحث کنیم؟ می گوید هدف دعوا نیست، گرچه شاید به دعوا هم برسیم.
می خندم و از اتاقش می آیم بیرون. می گوید البته حالا یک روز که حوصله داشتی نه امروز.

تو دلم می گویم فکر نکنم به این زودیها حوصله داشته باشم.

خواب دیدم، گفت منظورش را اشتباه فهمیده بودم. این همه ترس و بی اعتمادی حتی به شنیده هایم!!! کاش می دانستم از کجا می آید.

پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۷

پاییز Daego




این احساس که حضور آدمها در تو ترس به وجود می آورد، قابل شنیدن است.
این احساس که آن آدم من باشم، در کمال خودخواهی، ناخوشآیند است.
این احساس که تو هنوز آماده حضور آزادانه و رهای من در هر شرایط نباشی، من را به فاصله هر چه بیشتر ترغیب می کند.
می بینی احساسهای من ترسناک نیستند، از من بخواه که آنها را بشنوی.






***گفته بودم پاییز من را عاشق می کند؟

سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۷

Deddy


اهل اندونزی بود. خیلی خجالتی بود و در جمع شروع کننده صحبت نبود.
وقتی شروع به حرف زدن می کرد خوب و راحت و با اعتماد به نفس بود و با دخترها هم راحت ارتباط می گرفت، اما آدم گرم و جذابی در وهله اول به نظر نمی آید.

اما وقتی از تو خوشش می آمد، راجع به هر چیزی و هر جایی موضوعی برای صحبت می یافت.
مسلمان بود و شیعه. می خندید به خیلی چیزها که شاید به نظر من آنقدر خنده دار نبود.

لاغر، کوتاه (به نسبت مردهای خوش قد دیگر)، و سبزه.

ارتباط ایمیلی قوی و سریع می گیرد و ...

خلاصه اینکه من را یاد او می اندازد و همین باعث می شود نتوانم آن طور که معمول من است در ارتباط همراهی کنم. به هر حال اینکه من هنوز از خیلی چیزها ناراحتم.

***پی نوشت: یادتان باشد تا وقتی عضو کمپین یک میلیون امضا هستید از کسی کتاب قرض نگیرید، چون برادرها از بین آن همه کتاب درست همه قرضیها را هم می برند و مدام باید از انواع و اقسام دوست و آشنا خجالت بکشید.

دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۷

ایران

وقتی نگرانی، دلتنگی هم چند برابر می شود.
حالا هر آدمی را که می بینم، انگار قسمتی از نگرانیم مداوا می شود.




طلوع خورشید از بالای ابرها! زیاد شاد نبود مثل روزهای ایران!!!

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۷

دخترهای ایران

دو روز مهم سمینار تمام شد.
دیشب(به وقت اینجا)و تمام این دو روز دسترسی به نت نداشتم.

تقریبن داشتم از نگرانی دل و روده عوض می کردم.

چند موضوع جالب: آن یکی خانم حاضر در سمینار مهندس نبود و همسر یکی از آقایان بود. بنابراین تنها زن موجود در این دوره من بودم.

از همه عجیب تر برخورد آقایان مهندس غیر ایرانی یا یک دختر مهندس است، به نظرم این موضوع گویا برای مردان ایرانی پذیرفته تر از دیگران است. و با افتخار می گویم که این در ایران هم وجود دارد و بیش از درصدی است که آنها می دهند در مورد کشورشان. و در مورد دانشگاه هم یک پزی می آیم که دخترهای ایران شاهکار کرده اند، اما راجع به سهمیه ها حرفهایم را می خورم. با خودم می گویم دم دخترهای ایران گرم که مردهای ایران را از این حد ندید بدیدی در
آورده اند.

در این سمینار 13 کشور مختلف، آسیایی، اروپایی و آفریقایی بودند؛ هر کدامشان وقتی کارت من را می دیدند به "Technical Engineer" که می رسیدند، چنان متعجب چند بار می پرسیدند که برای خودم خیلی عجیب بود.

یک قسمتی مربوط به ما بود که برنامه نویسش من بودم، تعجب و تبریکاتشان در آن قسمت در اوج ماجرا بود.

اما چیز جالب تر از همه اینها، سوالهای غیر کاری بود. در این چند روز حدود 23-4 نفری که در سمینار هستیم، تقریبن تمام روز با هم هستیم و زمان برای گپ زدن و آشنا شدن بیشتر است. اول اینکه وقتی می فهمند ایرانی هستیم، یک کم در صحبت با من کند می شوند و بعد هر کدامشان که در جای خلوت تر گیرم آورده است، با کلی اجازه که می شود سوال خصوصی بپرسد یا نه،راجع به داستان حجاب پرسیده است.
حتی یک مالزیایی که در کشورشان خیلی از مردم حجاب دارند باز راجع به قانون حجاب در ایران می پرسد.

و البته سوالهای متداول مردان از دختران هم که سر جایش است. مثل اینکه ازدواج کردی یا نه؟ تو کشور شما چه سنی برای ازدواج معمول است؟ تو برای ازدواج آماده ای یا نه، و بعد از طی همه این خوانها با موفقیت، اینکه دوست پسر داری یا نه؟

آخر های برنامه امروز دیگر سگ شده بودم، همه را برده بودند خرید من بر و بر دنبال اینترنت می گشتم، هر بار لیدر میزبانان که تو صورتم نگاه کرده گفته You look like so tierd parastoo تا آخر که نفهمید چه مرگم است دنبالم راه افتاده که من را به اینترنت برساند.
میلها را یکی یکی باز می کنم و اشکها را که تو چشمهایم می آید و برمی گردد قورت می دهم تمام میلها...، خبر جدیدی نیست و نمی دانم این خوب است با بد؟
خوبی اینجا این است که هر جا یک لپ تاپ با مودم وایرلس باز کنی هزارتا شبکه پیدا می کنی که اجازه دسترسی بهشان داری. تو یک فروشگاه بزرگ، رفتم طبقه همکف یک گوشه نشستم و تو میلها نمی دانم دنبال چه خبری از کی می گردم؟

تمام مدت روبروی من ایستاده است و از همسرش می گوید که عاشق خرید و خرج کردن پولهای او است و تعجب می کند که چطور من حتی یک نگاه هم به فروشگاهها نمی اندازم. با تعجب فکر می کنم غرهای مردهای همه جای دنیا یک جور است و در پیوستن مرد سنگاپوری و مرد فرانسوی و ایتالیایی راجع به زیباترین بودن دخترهای ایرانی می گویند و باز ...آسمان همه جا یک رنگ است.

جز ایران که همه چیزش شبیه یک کمپ ایدئولوژیک بزرگ است نه یک جا برای زندگی!

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۷

nothing, just i'm a little confused!

طبقه هفتم هتل، کنار پنجره نشستم و پاور پوینت را برای روز دوم سمینار حاضر می کنم و هزار بار هم وسطش میل چک می کنم.
?
هتل وسط یک پارک زیبا است که تو این روزها رنگهای پاییزی گرفته و هیچی از اضطراب من نمی فهمد...

میزبان با ما زودتر از بقیه قرار می گذارد به صرف کافی و خوش آمد گویی ویژه به قول خودش به "پارستو"


you know parastoo is the youngest one in this seminar? and youngest women in all our seminars?

و از بیست و سه نفر، جز من یک خانم دیگر هم هست که هنوز نمی دانم مهندس است یا نه؟

می پرسد دوست داری بجز کار و سمینار کجا را ببینی؟
Every where you want, I'll arange it for you.

فقط تشکر می کنم و می گویم نمی دانم یک کم گیجم و وقتی می پرسد چرا؟ هر چی فکر می کنم، نمی توانم چیزی بگویم, می گویم بگذار از ایران همین را داشته باشد که دخترهای جوان مهندس به قول خودش expert دارد.
نه مبارزه برای حق آدم بودن، نه زیر فشار نفس خواستن، نه نه نه نه ....

راستی اینجا حدود ده و نیم شب است.

تنها پینم

میدانی اتفاق بد این است که ادمها چیزی برای از دست دادن نداشته باشند.

هر چقدر فکر می کنم می بینم من در این شرایط هستم.
از لای لباس های زیر و هزار جور خرت و پرت چمدان بسته شده سفر، تنها پین کمپین را که به کیفم زده بودم هم برداشتند و بردند.

آلبومها و دستنوشته های شخصی و و و ...

از این جا کار سخت می شود برای طرفین.

یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۷

یکشنبه 28 مهر

اوضاع چطوره؟
همه چی را بردند. لپ تاب، کامپیوتر، موبایل، کتابها...
خودم...
هر کتاب نخوانده ای که داشتم را هم زحمتش را کشیده اند.
یک پرواز 14-15 ساعته و بدون کتاب که حالا هی بازجویی را دوره می کنی و اینکه کجا خوب گفتی و کجا را می شد یک چیز دیگر بگویی و کجا را ...

خوبی این فرودگاه سرد، سیستم وایرلس کم سرعتش است و اطمینان به اینکه اضطراب واقعن یک هفته ثابت است.

من مسئول همه آدمهایی هستم که از امروز به بعد از کمپین زده بشوند. بی نهایت حس معلق دارم.

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۷

شنبه 27 مهر

عجب کش می آید امروز.
به اندازه چندین ده ساعت انرژی ازم رفته است و تازه ظهر است.

برای چندمین بار می نویسم، حالم از انتظار به هم می خورد و هنوز شنبه ظهر است و هیچ خبری نیست.

چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۷

مدیر R&D

اول در نمایشگاه:
آمد جلو، یک راست سوالهای واضح و دقیقی پرسید که نشان می داد نیآمده دور بزند، بلکه دنبال کار جدی آمده است که بشناسد و بگردد و بعد هم دست به کار بشود. یادم نیست دقیقن چه صحبتی کردیم که قرار شد فرم پر کند و بیشتر در تماس باشیم. اما در هر حال چیزی که واضح یادم ماند، سمتش بود: مدیر R&D فلان جا. اسم شیک یک شرکت که شبیه جای دولتی نبود(البته تیپ لباس پوشیدن و سر و وضع خودش هم همچنین.) و در جواب من که طرح کلی سیستمتان چی است؟ گفت برای یک پرژه نظامی.
مشخصه بارزش این بود که تند حرف می زد و البته پر از کلمات انگلیسی که با لهجه اصرار داشت بگوید، آنقدر که لهجه اش تا تو واژه های فارسی هم کشیده می شد.
گاهی آدمها باهوشند، از نگاه و رفتار و گفتار برمی آید، گاه آدمها وانمود می کنند که باهوشند (حالا اگر واقعن هم باهوش باشند یا نه به کنار) با لحن صحبت و سرعت رفتار که چندان طبیعی نیست و تو ذوق می زند. این جز دسته دوم بود.

چند روز پیش در شرکت:
با یک نفر دیگر هم سن و سال و هم سر و تیپ خودش آمده بود. گفتند سوال دارد و من را فرستادند سراغش. به نظر آشنا امد و یادم آمد که کی است، اما خوب صحبتی در این باره نشد.
موضوع کلی سوالشان را پرسیدم و دعوتشان کردم به اتاقم. هم سن و سال خودم یا شاید کمی کوچکتر به نظر می آمدند. با چند تا شوخی بی مزه به طور معمول راجع به رشته تحصیلی شروع شد که ما بیسوادها اگر عقل داشتیم مکانیک می خواندیم و فلان و بهمان و ... همراهش اضافه کرد که این آقا که شوخی در مورد بی سوادی خودشان می کنند، دکترای الکترونیک هستند. بی حرف چشمم روی مانیتور ادامه دادم، چون نه از دم از بیسوادی زدنشان خوشم آمده بود و نه از این اضافه کردن تبصره. که بدون لحن شوخی، توضیح دادم که نه من مکانیک هستم و نه در طراحی مکانیک سیستمشان کمکی می توانم و می توانیم بکنیم.
باز با یک سوال بی مزه تر ادامه داد، پس رشته شما چی است؟ این جور سوالها، معمولن در محیط حرفه ای کاری دیگر تقریبن هیچ جایی ندارد، مگر کارکرد موردی خاصی پیدا کند. و هر چه رشته خوانده شده برای آدمها پررنگ تر باشد، نشان از کمرنگ بودن تجربه حرفه ای کاریشان دارد. چون در سطح تخصص حرفه ای، کارهایی که یک آدم در طول کار تخصصیش انجام داده است، برای او اعتبار و هویت می سازد تا رشته ای که خوانده است.
در هر حال با بی میلی جواب دادم و به به و چه چه بی جا و ناپخته ای کرد که تا چند ثانیه سکوت من و همراهش را به بار آورد.
چیزهایی که می گفتند حاکی از این بود که مکانیک سیستم نامشخص است. در سیستم کنترل، تا قبل از اینکه مکانیک سیستم به طور عینی طراحی و اجرا نشده باشد، هیچ حرفی از سیستم الکترونیک و کنترل نمی شود زد، چون مکانیک به طور محسوسی در عمل و با امکانات موجود غیر قابل پیش بینی و متفاوت از طرح اولیه درمی آید مگر اینکه آنقدر تجربه کاری داشته باشی که طراحی مکانیکی را با امکانات و شرایط موجود مرحله به مرحله انجام بدهی و پیش ببری.
جدا از این توضیحات اضافی، اصرار داشتند که من یک حداقلی از طرح کنترل الکترونیکی سیستم بدهم که هر بار با اصرار من که این بستگی به فلان پارامتر و بهمان شرایط مکانیک دارد و اصلن چنین امکانی موجود نیست و چی و چی... جملاتی در مورد طرح ذهنیشان اضافه می کردند.
اما شوخی های بی مورد و واقعن بی مزه جناب مدیر گاهی کلافه کننده می شد، وقتهایی که وسط فکر کردن و کار من یک جمله می گفت و بعد خودش اضافه می کرد و ... و بعد می خندید و بعد به افراط عذرخواهی می کرد و ...
در کل حس خوبی از داستان نداشتم، و هر بیشتر می رفت این احساس بدتر می شد و با اصرار بیشتری مخاطب صحبت هایم را فقط و فقط همراهش انتخاب می کردم. هر چه من جدی تر روی جزئیات موضوع صحبت می کردم، سوالات خصوصی بی ربط تری ازم می پرسید که مثلن "همسرتان هم اینجا هستند یا نه؟" "اصلن شما ازدواج کردید؟" "این طرح (طرح اولیه خودش) آنقدر بد است که حتی باهاش دختر هم به آدم نمی دهند." یا "من می توانم خوب آشپزی کنم." یا "موجود مهربانی هستم." و ...طوری که حس می کردم، بیش از کار برایش جالب است که مدتی با من گپ بزند (بخوانید لاس).
یک مورد دیگر هم اینکه موقعی که من توضیحی راجع به کاربرد و کارکرد سیستمشان پرسیدم یک جواب به طور کاملن پرتی داد که برای یک سری تست های بیولوژیک است.
من هم با شنیدن "پروژه های نظامی" که خودش گفته بود و البته تجربه قبلی با این جور پرژه ها که حتی از لو رفتن طرح برای کسی که طرح را می دهد هم واهمه دارند، هیچ سوال دیگری نپرسیدم و ادامه دادم. هنوز یک جمله را تمام نکرده بودم که گفت: "آها بله نمایشگاه هم شما بودید؟" و بعد از بله من ادامه که: "من با خود شما صحبت کردم؟"
و من: "بله و آن بار گفتید پرژه نظامی و حالا می گویید آزمایش بیولوژیک، که اینها حتمن فرقهای مهمی با هم در طراحی کار پیدا می کنند."
یک دفعه انگار تمام گاردش در مورد رمز و راز کار را کنار بگذارد، گفت کل طرح را با جزییات حتمن دفعه دیگر برایتان می آورم و شروع کرد که ....

آنقدر برایم ناراحت کننده و کلافه کننده بود که تمام روز کاریم را خراب کرد.
قرار شد برای هماهنگی های بعدی باهاش تماس بگیرم.
من فقط کاغذی را که طرح را رویش کشیده بود، بعد از همه این ماجراها به رئیس نشان دادم و ،چند تا جمله اضافه کردم که برای یک کار نظامی یا چیزی شبیه آن می خواهند و در نمایشگاه فلان و بهمان را پرسیده بود.

رئیس در لحظه گفت، این از آن آدمهای کار نکرده ی بی سوادی است که عکس یک موشک ناسا را دیده است و حالا فکر کرده است می تواند همین طوری و با دو موتور، بدون در نظر گرفتن محاسبات دقیق و میکرو متری فلان و بهمان آن را بسازد. بگذار اگر خودش تماس گرفت فلان موضوع را بهش بگو.
هم از این سرعت تشخیص، بدون اینکه او را دیده باشد، خشکم زده بود، هم به بی تجربگی خودم خنده ام گرفت و هم گویا یک دفعه دلیل تمام ناراحتیِ کلنجار زدن با او را یافته باشم: که شاید با بازی کلامی می خواست بی تجربگی و مبهم بودن وضعیت طرحش را بپوشاند، و من هم در بازیش گیر کردم و بدون تشخیص آن اذیت و ناراحت شدم.

بعد از این کشف جدن رها شدم.

سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۷

فضای عمومی مجازی

قبل از اینکه اینترنت اینچنین باب بشود، آدمها دستنوشته های روزانه ای داشتند که پر از اسرار مگو بود و همیشه باید پنهان می شد و دور از دسترس عموم و در خصوصی ترین فضا نگه داری می شد.
هر چه اینترنت معمولتر و استفاده از آن بیشتر شد، بیشتر آن دستنوشته ها به فضای مجازی انتقال پیدا کرد، گرچه همچنان سعی بر خصوصی ماندن آنها وجود داشت.
آدمهایی که با نام واقعی خودشان نمی نوشتند و دوستان و آشنایان هم از وبلاگ یا وبسایت طرف باخبر نبودند.
یا آدمهایی که با نام خودشان می نوشتند اما نوشته شان متفاوت بود از دستنوشته های شخصی و بیشتر شبیه یک صفحه روزنامه شخصی بود.
اما در هر صورت زندگی معمولی و رها از قید و بندهای اجتماعی کمی بیشتر تمرین شد، حیطه ای که سالها در ایران با شرایط و به دلایل مختلف پنهان شده مانده بود.
بدیهی است که برخورد با فضای تجربه نشده در ابتدا نمی توانست بدون اشکال باشد. نمونه اش قضاوتهای فراوانی که ما از خواندن و شنیدن زندگی های خصوصی تر همدیگر می کردیم و هنوز هم گاهی می کنیم.
علاوه بر آن مقاومت ما در برابر شکستن ماسکهایی که برای خودمان ساخته بودیم و ترس از برداشتن آن ماسکها و تناقضات رفتاریمان در حضور و عدم حضور ماسک.
دیگر: نوع برخوردمان با فضایی که از زندگی خصوصی مان مینوشتیم اما آن را در فضای عمومی منتشر می کردیم. شاید برای خیلی از ما وبنویسها پیش آمده باشد که پستی را در جایی منتشر کردیم و بعد وقتی از دهان کسی که انتظار نداشتیم، آن را شنیده ایم، به نظرمان چندان خوشآیند نبوده است.
ولی مهم است که با خودمان روراست باشیم و بدانیم که اینترنت، گرچه فضای مجازی است، اما به هر حال عمومی است. هر جمله ای که من در این پست اضافه کنم، با دو کلمه، از هر جای دنیا جستجو می شود و در کمتر از ثانیه ای در اختیار است.
علاوه بر آن فضای مجازی گپ و گفتگو(ایمیل، چت و هر چیز دیگری از این دست...) که با بیش از دو نفر شکل می گیرد (حتی در مورد دو نفره اش هم می شود بحث کرد، اما خوب آن را برای فرصت دیگری می گذارم) عملن مثل صحبتی است که در فضای واقعی بین چند نفر انجام می دهی و بدیهی است که آنها هر حقی بر بازگویی شنیده های تو دارند، مگر اینکه از ابتدا شرط غیر این را اعلام کنی (که در آن صورت هم باز به نظر من این شرط همه حق را از شنونده نمی گیرد).
به نظر من یک اصلی وجود دارد و آن این است که حرفی که زده می شود، عمومی است و تعیین این عموم هم دیگر چندان در انتخاب گوینده نیست. حتی لحن گفتگو و نوع واژه پردازی هم به طور طبیعی از این اصل مستثنی نیست.
فقط یک مورد استثنا می تواند در این موارد وجود داشته باشد و آن حیطه خصوصی است که آدمها روی آن مالکیت دارند، مثل شماره تلفن، آدرس منزل، آدرس محل کار، آدرس ایمیل افراد و از این دست که شاید یادم نمانده است. دراین موارد به نظرم بدون اجازه فرد در هر مورد خاص، این حق وجود ندارد که هر فرد آگاهی این اطلاعات را از شخص دیگر به فرد یا افراد دیگر برساند.

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۷

روزهای خوش تیپی

آقایان مهندس، هر روز یک تیپ می پوشیدند و البته بسیار خوشآیند بود.(خوش سلیقه بودن و هارمونی داشتن آقایان جدن که بر جذابیت ایشان می افزاید. خودم علیی سلام)
اما تیپشان به سر و شکل و وضع غرفه شان بستگی نداشت، و هر روز یک شکل شدنشان هم، همچنین.
همین باعث می شد، خانمهای بعضی غرفه ها که لباس های یک شکل و متناسب با چهارچوب و در و دیوار غرفه شان پوشانده شده بودند، غلیظ تر تو ذوق بزند و حس ابزار بودن آنها را برساند.

روزهای آخر نمایشگاه معمولن شامل دید و بازدید و مهمان بازی و هدیه دادن جنابان مهندسان همسایه، رقیب، یا همکار به همدیگر هم می شود. این را هم اضافه کنم که خانمهای غرفه دار که اکثرن، یا کارمند بودند یا مسئول فروش و بازرگانی و از این دست، شامل این هدیه بازی نمی شدند. ولی درست نفهمیدم که آیا مهندس بودن، من را هم شامل این مراسم و لطف آقایان مهندس کرد و یا حضور سماجت آمیز و پیوسته ام در اختلاطات فنی شان!!!

یک چیز جالب دیگر هم اینکه آقایان مهندس جوان بازدید کننده، اکثرن با همسران عیر مهندس خودشان برای بازدید آمده بودند. فرض کنید آقا صحبت می کرد، سوال می پرسید، خوش و بش می کرد و چانه می زد و شوخی می کرد و خانم با دهان باز و کسل بدون اینکه مفهوم خیلی از صحبت ها را متوجه بشود، به در و دیوار و زمین و آسمان نگاه می کرد. روابط عجیب و ناخوشآیند.

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۷

بعد از لاجیک

خسته ام ولی خوابم نمی برد.
امروز یکی از دستگاهها اشکال داشت. مجبور بودم دو ساعتی وسط غرفه زیر میز کار که سیم کشی آنحا بود رو زمین زانو بزنم و زیر میز خم باشم.

یکی دو باری که سرم را بالا آوردم دیدم غرفه های همسایه ها در حال عکس و فیلم گرفتن از محصولات و غرفه شان، یواشکی یک عکس هم از پوزیشن من گرفته اند.
در عوض بعد از تمام شدن کار، هر چقدر جلوی چشممشان هستم و نگاه می کنم، حتی انگار نه انگار که من را می بینند، بی تقاوت و سرد انگار در و دیواری با حضورت برخورد می کنند. و یک سوال هم محض نمونه راجع به سیستم و دستگاه ازت نمی پرسند و بعد از چند لحظه که حواست نیست، از آقایان مهندس همکارت می پرسند.

آقایان مهندس در فضای نمایشگاه، گاهی استیل ریلکس و پذیرندهء همه چیز و سرد و لاجیک حسشان را برای لحظاتی فراموش می کنند.