جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۸

ادامه کمپین

درست روز آخر مهلت تبلیغات انتخاباتی بود. روز آزادی. کل مسیر خیابان. تا جایی که چشم کار می کرد. سبز، سفید، رنگی و البته گاهی سه رنگ با آن الله وسطش که هفته های بعد هم همان طور با موتور شبیه همان شب می گذشتند.
دختران و پسران جوان. مردها و زنهای مسن. کودکانی که نه به سن رای گیری رسیده بودند و نه خاطره ای از دورتر از آن روزها داشتند.
همه شاد، گاهی هیجان زده، گاهی آرام اما همه در حرکت. فکر می کردم چقدر این شهر این روزها را دلتنگ است. چقدر نداریم، روزهای شادیی که سهم همه در آن یکسان باشد و همه با هم در آزادی فرصت شادی داشته باشند. فکر می کردم چقدر ما دلمان کارناوال های شادی می خواهد. شادیی که همه بتوانند به عقاید و سلایق هم لبخند بزنند و رد بشوند.
بعد از کار بود. نزدیک 7 شب. من و مارال از یکی از خیابانهای بالایی که هفته های بعد هم هر بار از آنجا آمدم و برگشتم و هر بار پر از موتورسوار و چفیه بند و... بود به آزادی سرازیر شدیم.
هر دو با اصرار رنگی شبیه به گروههای دیگر نداشتیم. نه سبز، نه سفید و نه سه رنگ. مثل روزهای دیگر بودیم. مثل روزهای سخت و پر التهاب سه سال گذشته. فقط کوله هایی پر از کاغذ و چندین خودکار.
ماشین را گذاشتیم و پیاده به سیل پیوستیم. اول آدمها را انتخاب می کردیم. بعد از سه سال هنوز هم می دانم صحبت 10 دقیقه ای در خیابان با هر قشر و هر تفکر کار من نیست. اگر زمان باشد و فضا مساعد چه بهتر، اما در عرض 10 دقیقه نمی توانم، ناچار به انتخابم.
دسته دسته آدمهایی که برمی گشتند. خسته راه اما پر انرژی و شاد. اول آرام آرام هر دو سراغ آدمهایی رفتیم. می پرسیدند کدام کاندیدا؟
هیچ کدام. کار ما از سه سال قبل آغاز شده است. موضوع تغییر قوانین ضد زن است.
اما کم کم چیزی شبیه امنیت ما را امیدوار می کرد، تا به خودمان بیاییم هر کداممان بین 5-6 نفر ایستاده بودیم و توضیح می دادیم و امضا می کردند و گاه بیشتر می پرسیدند و گاه شوخی های انتخاباتی می کردند و گاه پر امید از روزهای بعد می گفتند و برای تغییر قوانین هم امید تزریق می کردند.
یک ماشین گشت پلیس کنار خیابان ایستاده بود. با فاصله دو متری از ماشین با دو خانم صحبت می کردیم و یکی از آنها امضا کرد. به مارال می گویم باورت می شود؟ نسیم، فاطمه، زینب، ناهید، محبوبه، نفیسه، بیگرد ... و حالا ما جلوی روی پلیس داریم امضا جمع می کنیم. کاش پلیس همان شکلی می ماند. کاش این روزها دیدنش من را یاد ندا، سهراب و 71 نفر دیگر نمی انداخت. کاش همچنان همه شاد بودند. کاش نگرانی هر روزه آن همه دستگیر شده و فشارهای روی آنها چهره ها را تغییر نمی داد.
اما خوب دیگر جرات پیدا کردیم، انگار داشت یادمان می آمد که سه سال پیش هم آرامترین و صلح آمیزترین روش را پی گرفته بودیم و فقط با مردم حرف می زدیم، اما نمی دانیم کدام حفاظت امنیتی تعریف جدیدی از امنیت ملی داده بود در این سه سال.
دختر همراه دو پسر است. مقنعه ی طوسی سرش و با مانتویی همرنگ و مچبند سبز. حرفها را گوش می دهد و می گوید من اطمینان ندارم، شما از طرف ا.ن ها هستید و می خواهید بگویید او این کار را برای زنها کرد. یک بار دیگر متن بیانیه کمپین را نشانش می دهم. مجلس و بعد به مجامع بین المللی. می گوید خوب که چی؟ این یک جور طرفند است. عصبانی است. می گویم ما سه سال است... می گوید پس چرا الان اینجایید؟ می گوید چرا حمایت نمی کنید از یک کاندیدا؟ می گویم من یک نفرم اگر بخواهید می گویم به طور شخصی به کی رای می دهم و چرا ولی اصرار دارم که کار ما در تعریفش نه حمایت از کاندیدا تعریف شده و نه حمایت فایده ای برای این کارمان دارد. اگر حالا هستیم چون این سه سال فشار هر روز بیشتر می شد، ما بودیم اما نه اینطور در آزادی. خیلی از ما دستگیر شده ایم برای همین چیزها که من می گویم اما در فضای غیر انتخاباتی. یکی از پسرهای همراهش برگه را تا انتها خوانده و می گوید من می شناسمشان. قبلن امضا کرده ام. راست می گوید، امضا کن.
دختر او را به سکوت دعوت می کند تا خودش فکر کند. یک سبز از کنارمان رد می شود، واکنشش به خنده ام می اندازد، می خندم و دست تکان می دهم. دختر که چند لحظه ای آرام بود می پرسد خودت به کی رای می دهی؟ می خندم و می گویم به یکی از کسانی که تو بهش رای می دهی. به چیزی غیر از دروغ. لبخند می زند و خودکار می خواهد و امضا می کند.
این دروغ چی بر سر این مردم آورد که فضای اعتماد این همه شیشه ای شده؟
پسرهای 19-20 ساله دوره مان می کند. من و مارال بین دیوار خیابان و هجوم آنها گیر کردیم. مارال این مواقع از من خوش اخلاق تر است. بین خودشان کسانی امنیت برای طلب می کنند و دیگران را ارام می کنند. از استادیوم می آیند. خوانده- نخوانده امضا می کنند و یکدفعه یاد ازدواج اجباری خواهرشان و کتک های پدرشان می افتند و شوهر خواهر که ... می گویند استادیوم را سبز کردیم و پر شر و شور غصه های زندگیشان را مرور می کنند.
خانم های چادری. با طمانینه گوش می دهند، امضا می کنند و آرزوی امید. نفهمیدم چه رنگی هستند اما من را یاد مادرم انداختند.
دختر چادری، با همراهانش و مردی جوان با پیرهن آستین کوتاه. مرد تا کاغذ را می بیند می گوید نه برویم. دختر مردد نگاهش می کند. می گویم شما بخوانید خانم و شروع می کنیم و قانون فلان و بهمان... می گوید شما می خواهید بگویید این دولت حقوقمان را نداد. شما بر علیه این دولت هستید. می گویم من حرفی از دولت نزدم، من از قانون می گویم. قانون گذاری کار مجلس است و اجرای آن توسط دولت. می گوید این چهار سال خیلی هم خوب بود، این همه دختری که دانشگاه رفتند، این همه فرصت کاری برای زنان. می گویم من راجع به کاندیدا و دولت نمی خواهم بحث کنم اما زنی که نمی توانست از شوهر معتادش طلاق بگیرد و هر شب از او کتک می خورد هنوز هم در همان وضع است. می گویم دختر 14 ساله ای که توسط پدرش به مرد 50 ساله فروخته می شد هنوز هم فروخته می شود ما کارمان را در زمان این دولت شروع کردیم اما خواست ما چیزی نیست که الآن این یا آن را ترجیح بدهد. برگه را می خواند تا انتها می گوید قوانینی که می گویید درست اما به هر حال رای که می دهید. می گویم با حق انتخاب به عنوان یک انسان بله. می گوید پس فقط قوانین؟ مطمئنش می کنم خودکار را می گیرد. به مرد جوان همراهش نگاه می کند. مرد می گوید نه. مردد به من نگاه می کند. مرد سرش را زیر می اندازد و ما را ترک می کند. دختر با چشمان نگران دنباله مردش خودکار و برگه امضا نشده را پس می دهد و می رود.
باز هم رگه های بی اعتمادی، باز هم دروغ.
آدمهایی که از بی اعتمادی به نظام حاکم می گویند اما امضا می کنند. آدمهایی که از دوری از فساد مالی می گویند و امضا می کنند. آدمهایی که از اسلام و اعتقاداتشان می گویند و امضا می کنند. آدمهایی که از رای به مجلسیان میگویند اما امضا می کنند.

نزدیک سه ماه گذشت. سه ماه و چندین ده نفر کشته و چندین صد نفر دستگیر و جراحت و آزار.
لحظه ای هم فکر این مردم با آن همه امید و پس از آن تحقیر و تهمت و آزار رهایم نمی کند. مردمی که زیر فشار مقاومتشان محکم شده اما احساس و آرامششان آسیب دیده.
مردمی که روزها شادی را گم کرده اند. مردمی که به هم تلخ نگاه می کنند. مردمی که اعصابشان زیر تحقیر و توانشان زیر به زانو افتادن اقتصادی تحلیل رفته است.
و زنانی که زیر تمام این تحقیرها و فشارها هنوز هم جنس ضعیف این فرهنگ و این جامعه و این قوانین و این سنت هستند.
یعنی فشار بر فشار. اما هنوز هم می دانیم که اگر مردم بخواهند تغییر بدهند، می توانند.
هنوز هم می دانیم که دولت نامشروع، مجلس بی کارکرد، دادگاه ناعادل معنی مردم را نمی دهد. خواسته ها تکرار می شوند. بلند فریاد می شوند. ده قانون که باید تغییر کنند. در مجلسی که دستور فرمایشی استقلالش را حذف نکند.
ده قانون که باید اجرا بشوند، در دولتی که دروغ، تقلب، خشونت و آزار را رها کند.
ده قانون که باید مورد قضاوت قرار بگیرند در دادگاهی که بی طرف و قانونمند برگزار بشود.
ده قانون که منهای کوته فکری، فساد، ظلم و ... زندگی را قانونی از زنان سلب می کند. قانون باید تغییر کند و اجرا بشود.

مکان های جمعی نظام در پستو

از همه چیز می ترسند.
طرح اکرام ایتام را هم بردند تو نمایشگاه که در ورودی و خروجیش بایستند و جز خودیها یا رامها را راه ندهند.

پنجشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۸

دوباره

بالا نشسته بود و من پایین.
صورتش را آورد جلو و بوسیدم، اما نه آنطور که من هم می پسندیدم. مثل همیشه آن موقع که تمایل یک طرفه و بالا به پایین است.

تو اتاق روبرو داشتم صورتش را می دیدم، گفتم فلانی تو اتاق روبرو است اینجا و اینطور نه. و فکر کردم اگر ببیند حتمن ناراحت می شود.
شانه ام را دور دستش هل کوچکی داد طوری که از اتاق روبرو دیده نشویم و باز بوسیدم.

خواب دیدم.

همه اینها در فشار پایینی که بیدار شدن را سخت کرده بود.
حالا تعداد سرمها آنقدر بوده است که شب امید خواب ندیدن کمی قوی بشود.

س ...ت

بیا! یک هدیه خوب دارم برایت

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

بازی تکراری

در تمام پیش ذهنم تکرار می شود.
در تمام خوابها تکرار می شود.
در تمام دلگیری ها و نااطمینانی ها سایه اش تکرار می شود.
ابهامی که نمی شناسیش و مسئولش نیستی اما هزینه اش را می دهی.

داستان تکراری شبیه بقیه داستان ها
داستان دخترک حسود
داستان زیرکی ناباب برای جبران ضعف دخترانه (من باور به ضعف دخترانه ندارم، اما کسی که ضعفی را به خاطر جنسیتش می پذیرد چه باید کرد؟)
داستان اغتشاش ساختن برای تاکید بر وجود داشتن و مطرح شدن

گویا تمام آدمها بدیلی دارند ناهمجنس تا یادت بماند کجا، در بین کدام فرهنگ، با پشتوانه کدام سنت، و در چه زمانی زندگی می کنی.

تهوع

اگر جايي باشد كه بشود ذهنيات دست و پا گير را بالا آورد، تا دست كم اين حالت تهوع كمتر بشود، دلم مي‌خواهد اينجا بنويسم.

براي چند دهمين بار، اينجا نياز به همدلي و درك شدن ندارم. مي‌تواني نخواني يا اگر خواندي و خوشت نيآمد صفحه را ببندي و تمام.
اما دست كم من مجبور نيستم چهره و لحن درك نكردني و گاهي تمسخرآميز تو را ببينم.

خواب ديدم
بچه نه ماه ماهه بود و بايد به دنيا مي‌آمد.
قرار شد از قسمت كله من به دنيا آورده بشود.
يك چيزي مثل سر شدگي موضعي، من به هوش بودم اما درد نداشتم.
از بناگوش چپ تا راست بايد بريده مي‌شد و لب پاييني هم همراهش.
درخواب مي‌بريد و من صداي بريدن گوشت و پوستم را مي‌شنيم. خون را مي‌ديم. خوابم رنگي بود.
تو اتاق قبلي خودم، روز بود و اتاق آفتابي.
قسمت بريده شده را نشانم داد. فك پايين و لب پايين همراهش بود.
كناري گذاشته مي‌شد تا بچه به دنيا بيايد و بعدن دوباره دوخته مي‌شد.
گوشت و پوست آويزان را حس مي كردم و خون را...
با يك لب و يك فك حرف مي زدم و منتظر بچه ‌ام بودم. دوست نداشتم مهمان بيايد چون مطمئن بودم چهره‌ام مشمئز كننده است.
بچه به دنيا آمد. سالم. دوست داشتني. هنوز هم حس گرمايش در آغوشم تازه است.
درخواب از شيوه بريدن و ... متعجب نبودم.
اما به محض بيدار شدن از تمام تصاوير خواب وحشت كردم.
از چيزي مي‌ترسم كه نمي‌دانم چيست...

دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۸

حاكمان مسبب بي‌اخلاقي

هيچ كدام از مقاهاي رسمي كشور به خاطر كشته شدن آدمها در حوادث بعد از انتخابات، از خانواده‌هاي آنها و نيز مردم عذرخواهي نكردند.

هيچ مسئول امنيتي، كشوري، اجرايي و نظامي به خاطر آسيب رساندن به جان مردم، مال مردم و روان مردم عذرخواهي نكرد.

اصولن هيچ مقام قدرتداري در نظام، مردم را همدلانه مخطاب قرار نداد.

در چنين وضعيتي جامعه رفتار عمومي مردمش را چطور بازتعريف و اصلاح مي‌كند؟

در چنين برخوردي، واكنش افراد جامعه با همديگر چطور بازتنظيم مي‌شود؟

جامعه‌اي كه كرامت و ارزش انسانيش به هيچ گرفته شده،افرادش تحقير شده‌اند، آزار ديده و كشته شده‌اند، چطور مي‌تواند تعادل رفتاري و اخلاقي را در روابط خودش با بقيه افراد تنظيم كند؟

نمي‌دانم اين روزها چقدر فرصت مي‌كنيد بين مردم عادي باشيد و چقدر در روابطشان اختلال و كم اخلاقي را بيشتر نسبت به قبل مي‌بينيد؟

به نظر من در كل مردم نسبت به قبل از اين اتفاقات عصبانيت و بي‌صبري و آمادگي تنش پذيري در رفتارشان مشهود به چشم مي‌آيد.

مثلن در رانندگي. در صف فلان و بهمان. در روابط خياباني و مواردي شبيه به اين...

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸

اولين وزير زن جمهوري اسلامي

صرف نظر از تمام حاشيه ها و تمام اتفاقات، خوشحال و اميدوارم به آينده خواسته هاي زنان، كه خانم وحيد دستجردي در اين شرايط و با اين كابينه، به عنوان وزير انتخاب شد.

و اين را گرچه در زمانه و در بين تلخي ها و نگراني هاي بسيار اما به تمام فعالان حقوق زنان در اين صد سال تبريك مي‌گويم.

شايد بعدن كمي مفصل تر نوشتم.

یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۸

مسئوليت يا تابو؟

ريشه هاي اخلاقي- سنتي گاهي محكم تر و پردوامتر از آنچه كه فكرش را بكنيم در تار و پود ذهن آدمها رسوخ كرده است.
شايد لازم باشد براي آدمهايي در مسئوليت هاي خاص، قبل از هر آموزش علمي، نوعي نحوه نگرش ديگر آموزش داده بشود، فارغ از قضاوت، فارغ از حكم صادر كردن و فارغ از تنبيه رفتاري شخصي.

چند درصد از خانم دكترها و نيز آقا دكترها كه تخصصشان "بيماري‌هاي زنان" است، فارغ از كليشه هاي معروف و تابوهاي جنسي و قضاوتهاي سنتي- اخلاقي هستند؟
چند درصد از آنها نوع نگاهشان به زنان بر مسئوليت شغلي و حرفه‌ايشان غلبه پيدا مي كند؟
چند درصد از آنها ارزش بيمارانشان با توجه به منش شخصي زندگي خصوصي آن بيمار بالا و پايين مي‌شود؟

به راحتي و با مشاهدات عيني خودم در تمام اين سالها مي‌توانم بگويم زير ده درصد پزشكان اين تخصص قابليت تميز بين مسئوليت پزشكي و تابوهاي ذهني خودشان را دارند.
اميدوارم به پزشكان اين تخصص برنخورد. اما خودم در تمام اين 9-10 سالي كه مرتب بايد بهشان مراجعه كنم، به طور ميانگين هر سال به دلايل رفتاري و نه علمي، يك پزشك عوض كرده‌ام.

جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۸

تبریک سه سالگی کمپین به مامور امنیتی

شد سه سال. یادت هست؟
کی بود اولین بار؟ اردیبهشت؟ اسفند؟ یا شاید هم قبل تر.
آمدی خانه مان. آنجا را که خوب بلدی نه؟ همانجا که آدرس را با کروکی به همکارهایت دادی. همانجا که وقتی آمدند فقط اتاق من را گشتند. بالاخره تو چندین و چند بار آمده بودی و می دانستی من چه جور آدمی هستم. می دانستی هر چه هست همه در اتاق من است.
آره می گفتم، دفعه اول حجابت را برنداشتی. دفعه های بعد هم همین طور. همیشه همان طور می نشستی، حالا در پارک بود یا خانه ما زیاد فرقی نداشت.
نمی توانستی بیش از آنچه می گفتم از من سر در بیآوری. نه که آن موقع مطمئن باشم که تو همکار نجفی مقدم، همان پلیس امنیت هستی، نه. اما خوب زیاد عادت ندارم سیر تا پیاز بگویم و جزئیات نامربوط زندگیم را بچینم.
اما خوب با احتیاط می پرسیدی. تیز به نظر می رسیدی و تلاش برای جلب اعتماد هم کردی.
شماره خانه را به کسی نداده بودم. چون به کار نمی آمد از بس که خانه نبودم. اما از اینجا یعنی خانه مان خواستی که زنگ بزنی، نمی دانم درست کدام یکی از همکارهایت آن ور خط بود. رفتی از تو اتاق من صحبت کنی. جای همه چیز را خوب یادت ماند که به نجفی بگویی.
قاطی دعواها نمی شدم، گرچه هیچ هم خوش اخلاق نبودم. ترس از همکارهایت مسخره بود. خوب حواست را جمع کرده بودی که تو گزارشهایت اینها را بنویسی و تکیه کلامها را. از اینکه دختر باهوشی بودی در کارت جدن خوشم آمد. تحسین برانگیز بود. می دانی تو از نجفی باهوش تری، حتی اگر او بازجو و بازپرس بشود و درجه بگیرد و تو نه، همین خوشحال کننده است که یک زن مثل تو در جمع های کمپین بوده است، خیلی از کارگاهها را گذرانده و این طور توانمند شده است و از هوشش استفاده می کند. حالا در چه راهی با خودت است.
می دانی تو را با آن خانم همکارت که با نجفی آمده بود خانه را بگردد یا تو اتاق بازجویی نشسته بود که حفظ ظاهر کنند، مقایسه که می کنم می بینم کمپین واقعن خوب کار کرده است. نه دیگر همه را نگذار به حساب آموزش های ناجا و اطلاعات و چه و چه... . نجفی هم همه این آموزش ها را دیده بود، اما آنقدر دست پاچه بود و آموزشش ناقص بود که بین جمله هایش ناچار بود هی به من یادآوری کند که واحد فنی گذرانده برای بازجویی و تو که خوب من را می شناسی نمی توانستم خنده ام را نگه دارم این جور وقتها.
این که تو اعتماد به نفست بیشتر شد.
این که تو توانایی های خودت را پخته تر کردی.
این که آمدی CD بانک را دادم دستت. کل بانک را دیدی و بهت یاد دادم که چی است و چطور کار می کند. لپ تاپ و آن یکی کامپیوتر را دیدی.
این که تمام اطلاعات بهت می رسید از ریز و درشت که بدانی واقعن نه توهم اقدام علیه امنیت است و نه چیزی شبیه آنچه که حاجی می گفت.
این که هر جا که من و بقیه بودیم تو هم می توانستی باشی.
این که کار گروهی و تنظیم و مرتب کردن کارگاهها و بقیه کارها با من و تو و هر آدم جدید دیگری بود. و معنیش این بود که بالا و پایینی وجود ندارد.
این که بی هیجان اضافه، بی جوزدگی و بی ترس راجع به هر چیزی با هم بحث می کردیم، منصفانه بگو قابل مقایسه با اداره بود؟
یادت هست دغدغه مان زنان ناشناخته و کنشگران تازه نفس بودند و هستند؟
یادت هست قانون مداری در مبارزه برای تغییر قانون چقدر موکد در حرفهایمان بود؟ و چقدر تو و حاجی را عصبانی می کرد.
همه اینها سه ساله شد. سابقه من را اشتباه کرده بودی؟ یا تو تازه به این بخش منتقل شده بودی؟
در هر دو حالت سه سال گذشت. همه چیز سر پا است. قوانین یک به یک دارند تغییر می کنند. آدم های بزرگ تر از نجفی و حاجی حمایت کرده و حتی الگو می گیرند. حتی خود تو در آن الگوی... بگذریم جایگاه من با تو فرق می کند. من اهل افشاگری فعالیت های اجتماعی مفید نیستم.
نجفی بهت گفت تو بازجویی بهش چی گفتم؟
متن بازجویی ها به تو رسید که نوشته بودم اگر مقام قضایی و حقوقی معتبری کمپین را غیر قانونی اعلام کند، بیرون می کشم و از راه دیگری مبارزه برای حقوق زنان را پیگیری می کنم؟
متن حکم را هم که دیدی. نه تنها کمپین، بلکه هر کاری برای حقوق زنان از نظر مرجع قضایی موجه و قانونی است.
یادت است چقدر سر داوطلبان جدید کمپین بحث می کردیم و این که بجز قوانین، آگاه سازی و توانمندی زنان موضوع مهم و بخش بزرگی از هدف است. حالا این همه آدم را که تو این مدت دیدی به کنار، خودت را با قبل از آشنایی نزدیکت با ما مقایسه کن. من که می گویم دست مریزاد به کمپین.

برای کل این یک سال برای من توانمندی تو یک نفر، یک زن کافی است. برای همین تبریک سه سالگی کمپین را ویژه می خواهم به خاطر تو بگویم. اول به تو، بعد به تمام بچه هایی که در این مدت دیدی و شناختی و باهاشون رابطه گرفتی و گزارشهایش را نوشتی و حقوقت را گرفتی.
فرق بین من و تو هر چه که باشد، ما هر دو زنیم. دغدغه بودنمان در کمپین یک میلیون امضا، هر چه که باشد نیتمان زندگی برابر است حتی اگر تو از برابری که ما می گوییم زیاد خوشت نیاد، گرچه بعد از این مدت واقعن این را هم بعید می دانم.

چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸

خشكسالي و دروغ



اولين واكنش نمايشي بعد از اين اتفاقات تقديم به دروغگويان بزرگ كشور.


نمايش "خشكسالي و دورغ" يك كار خوب ديگر از محمد يعقوبي است.


كار "ماه در آب" را خيلي دوست داشتم. و "ماچيسمو" هم آخرين كاري بود كه ازش اجرا شد.
اما اين نمايش
روي صفحه داخلي پوستر يك دعا از داريوش نوشته شده: اهورا مزدا اين سرزمين را از دشمن، خشكسالي، از دروغ مصون...

بعد روي دروغ به بعدش جوري با رنگ قرمز خط خطي شده است كه گويي متن سانسور شده است.

متن اجتماعي، روابط مخدوش و پر از دروغ در زندگي خانوادگي كه تاثير گرفته غير مستقيم از نمونه آنها در جامعه و سياست است با تكيه هاي نوك تيزي به سياست.
كارگرداني خوب
و بازي علي سرابي و آيدا كيخاني پخته تر از قبل.
يعقوبي هر جا مجبور به سانسور متن بوده است از كلمه 25 استفاده كرده است، كه اشاره به سانسور در ماده 25 قانون اساسي دارد.
و اين بسياردلنشين در متن درآمده است.
مثلن مي‌خواهد بگويد فلاني دوست دختر تو است، مي‌گويد يعني 25ت است؟
يا مثلن مي‌گويد: تو خودت مي‌بيست و پنجي؟

يا: الان كه دروغ تو مملكت 25 25 است.

كلي تيكه به قاضي هاي دادگستري كه الان آدم حالش بد مي‌شود، حتي بخواهد اين قاضي ها را ببيند.
يك كار سمبليك جالب ديگر هم استفاده از روزنامه اعتماد ملي در آكسسوار صحنه است آن هم با تيتر اعترافات كروبي، وقتي آيدا كيخاني دارد روزنامه مي‌خواهند. كه يك جورايي تاكيد دوباره مي‌كند بر زمان نمايش.


پاورقي:

اصل 25 قانون اساسي:
بازرسي‏ و نرساندن‏ نامه‏ ها، ضبط و فاش‏ كردن‏ مكالمات‏ تلفني‏، افشاي‏ مخابرات‏ تلگرافي‏ و تلكس‏، سانسور، عدم‏ مخابره‏ و نرساندن‏ آنها، استراق‏ سمع و هر گونه‏ تجسس‏ ممنوع‏ است‏ مگر به‏ حكم‏ قانون‏.



یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸

وزراي زن براي مردان كابينه كه خودشان را جمع و جور كنند

هر خبري تا به حال در مورد زندان و بازداشت و بازجويي هاي مردان در جمهوري اسلامي بوده است، شكنجه فيزيكي و رواني بوده است.
در مورد زنان اما به طور كلي موضوع تسلط گفتمان جنسي مردان به عنوان موضوعي غالب در تمام موردها، هميشگي و همه جايي بوده كه در اين نظام هم با رنگ عقايد ومذهب به نوع خودش انجام مي‌شده است.

اما اين بار اوضاع به كل فرق مي‌كند.
هتاكي، خشونت و تجاوز همه به صورت مدون وبرنامه ريزي شده، بدون نگراني از بابت افكار عمومي جامعه، شتابزده و بيمارگونه انجام شده است.

سر نخ اصلي اين شيوه، وقتي رئيس دولت نهم در رسانه عمومي، جلوي 70 ميليون آدم به طور مستقيم، ادبياتش را سرگشاده برملا مي‌كند، واضح مي‌شود.
مصاحبه با محبوبه عباسقلي زاده:
احمدی نژاد به ابتذال جلسات کابینه اعتراف کرد

جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۸

بازی در زمین حریف

یکی از بحث های مهم این روزها اعضای کابینه و پیش از هر چیزی زن بودن سه نفر از افراد معرفی شده است.
بحث های بسیار متفاوت در نظریه های مختلف هم در این زمینه بیان شده است.
کسانی که با اشاره به اتفاقات این دو ماه و نامشروع بودن دولت، چنین عملکردی را هم بی ارزش می خوانند.
کسانی که کمی جدای از این قضیه به تحلیل و پرداختن به شخصیت این سه زن رسیده اند و کارنامه آنها را در عملکردهای اجرایی در گذشته و با رویکرد محقق شدن خواسته های زنان بررسی می کنند.
و نیز عده ای دیگری که خودشان شامل دو گروه متفاوت می باشند گروه حامی دولت دهم و گروه منتقد. اما هر دو گروه با دلایل باز هم متفاوت چنین انتخابی را در زمینه احقاق حقوق زنان موثر و رو به جلو می خوانند.

به نظر من قضاوت کردن در چنین شرایطی نه کار ساده و نه چندان دقیقی خواهد بود. اما می خواهم شبیه خیلی وقتهای دیگر چندین مورد را همزمان در نظر بگیرم تا شاید با فکر کردن راجع به آنها بشود دید وسیع تر و کلی تری نسبت به حالا به دست آورد.

بخشندگی به زنان در دولت نهم
از کارهای ابتدایی دولت نهم (فروردین 85)، صادر کردن اجازه به زنان برای ورود به استادیوم های فوتبال بود. گرچه خیلی زود و به دستور رهبری و با نارضایتی مراجعی از جمله مصباح یزدی مجبور شد فرمانش را لغو کند، اما در هر حال اجازه ورود زنان به ورزشگاهها اولین بار بود که توسط رئیس جمهوری صادر می شد.
اولین دستور در مورد زنان با توجه ویژه به نوع خواسته های کنشگران حقوق زنان.
این تصمیم گرچه مثل خیلی از تصمیمات دولت نهم شتابزده بود، اما با نگاه ویژه به جنبش زنانی که در سال 85 هنوز خیلی فاصله داشت با بدنه وسیعی از اجتماع و کمتر شناخته شده بود، نشان می داد که رئیس دولت هوشمندی مخصوص خودش را به کار می گیرد در جلب حمایت گروههای مختلف اجتماعی که به نظرش در آن زمان بی خطر می آمدند.
اما خوب تصمیمات بعدی به تدریج نشان داد که روشش مانند بقیه کارهایش نه چندان کارآمد و نه چندان با توجه و احترام به خواست متقابل است.

فشارهای دولت نهم به زنان
روز 22 خرداد همان سال 85 اجتماع زنان در میدان هفت تیر، با نیروهای پلیس زن برای اولین بار به خشونت کشیده شد و بیش از 70 نفر دستگیر شدند.

و بعد از آن هم به تدریج طرحهای مختلف دیگری که زنان جامعه را ناراضی و کنشگران زن را به واکنش واداشت:

لایحه حمایت از خانواده
بومی گزینی جنسیتی
طرح امنیت اجتماعی
بستن تنها مجله اختصاصی زنان بعد از چندین سال فعالیت
فشار مطبوعاتی بر خبرنگاران حوزه زنان
فشار قضایی بر فعالان حقوق زنان در دادگاههای مختلف و با طرح دعاوی غیر مربوط
به زندان افکندن عالیه اقدام دوست برای مدت طولانی به عنوان اولین زندانی حقوق زنان
و فیلتر کردن چندین ده باره سایت های فعالان حقوق زنان

ویژگی شخصیتی یا استراتژی؟
اما با وجود این همچنان واکنش شخص رئیس دولت در شرایط مختلف بیشتر از آن که نشان از عدم پذیرش زنان به عنوان نیمی از جمعیت ایران و تحمل و تحقق خواسته های آنان باشد، نشانگر نوع مدیریت و شخصیت انتقاد ناپذیر و خود محور او که البته و طبیعتن با تربیت و رشد در جامعه و محیط مردسالارانه همراه بوده، داشته است.

نمونه های آن یک جمله از احمدی نژاد درجواب به محبوبه حسین زاده، خبرنگار، راجع به چند همسری است که گفته شده بود، برای مردان ایرانی یک زن هم زیادی است چه برسد به ... .

و نیز ادبیات حمایت گونه او از مشاوران زنی که در کابینه اش وجود داشت که اگر یک مرد هم باشد، همان مشاور او است.

با همه اینها به نظر من می رسد که رئیس دولت نهم، همچنان بسیار سعی کرده و می کند که حمایت خودش را از زنان اعلام کند، حالا چرایی این کار چیز مجزایی است، که شاید در یک نوشته دیگر راجع بهش بنویسم، اما در هر حال این حمایت از نوع ویژه احمدی نژادی است.

به عنوان نمونه نامه او به شاهرودی در مورد بررسی دلایل مرگ ندا آقاسلطان، در حالی که در مورد هیچ کدام دیگر از کشته شدگان خرداد و تیر 88 حتی پسر روح الامینی واکنشی نشان نداد.

تعارض وزرای زن
و نیز آخرین روش، معرفی سه وزیر زن برای اولین بار در تاریخ سی ساله جمهوری اسلامی و باز در حالی است که در تمام دوران پیش از انتخابات نه در هیچ کدام از برنامه های زنان شرکت کرد و نه حتی مشاورانش حاضر به گفتگو با فعالان زنان شدند.
به نظر می آید با بی محلی به زنان و خواسته هایشان، تحت فشار قراردادن آنها و در عین حال بعد از اتفاقات این دو ماه، با انجام یک روش موثر برای امکان پیشرفت و انجام خواسته های زنان، می خواهد قوی ترین و به نظر من گسترده ترین گروه اجتماعی را در تعارضی قرار بدهد که بین مشروعیت دولت او و نیز خواسته های زنانه مجبور به انتخاب یکی بشوند تا یا با ترک خواسته هایشان دست کم در این دوره، بتواند آنها را تحت فشار قرار بدهد و تمام تلاشهای زنانه آنان را تا به این مدت امنیتی جلوه بدهد، و یا با استقبال از روش او، از تایید دولتش توسط آنها برخوردار بشود. که البته رفتار این مدت و کیفرخواست نوشته شده عواملش در جریان دادگاه بازداشت شدگان حوادث بعد از انتخابات نشان می دهد که او حالت اول را بیشتر محتمل می داند.
اما موضوع مهمی که شاید خیلی از ما در مورد خواسته های زنانه مان ممکن فراموش بکنیم، هدف محور بودن و نه شخص محور بودن آن است.

خیلی از اتفاقات مهم کشورهای مختلف در مسیر گذار به دموکراسی در زمان دیکتاتوریهای زمانشان شکل گرفته و یا لااقل بسترش فراهم شده است، آن هم درست درحالی که در خیلی از تجربه ها ساختن بستر فرهنگی در زمان استبداد با تناقضات جدی روبرو می شده.

بنابراین این بار هم نباید فراموش کنیم که به جای از بیخ و بن نفی کردن وزرای زن، می شود با انتقاد، سوال، و بررسی موشکافانه این مسیر از معرفی تا پست وزارت زنان هم دام تعارض گونه ای را که برای جنبش زنان پهن کرده شده باز و تبدیل به نفع کنیم و هم در جهت خواسته هایمان موثرترین روش را انتخاب کنیم.

مقاله های مرتبط:
شاه کلید زندان زنان در دست زنان کابینه احمدی نژاد
وزراي زني كه از مردان، مردسالارتراند / فهیمه خضرحیدری
زنان زندانی و کیفرخواستی علیه تاریخ بیداری ایرانیان
زیر پای وزرای زن را خالی نکنیم

شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۸

حياط پشتي

"تقریبن هم قد من است یا شاید کمی کوتاهتر. شلوار پارچه ای مشکی و یک کاپشن قهوه ای تیره و موهای کوتاه نسبتن روشن و ریشها و سبیلهای نامرتب همرنگ و پوست سفید و چشمهای ناتیره.
جلوی در داخلی ورودی خواهران تو حیاط پشتی دادگاه انقلاب..."

4/11/2008

هيچ وقت اين پست را تمام نكردم. اما وقتي برگشتم حالم خيلي بد بود. خيلي زياد. سيگار خريدم و تا شركت دود كردم و وقتي رسيدم رفتم تو دستشويي و زدم زير گريه.
گفتم مي‌خواهم ازش شكايت كنم، هيچ مستندي نبود. هيچ اسمي و هيچ نشاني نبود. جز يك صدا و يك چهره كه بوي تند وقاحت مي داد.
گفتم مي‌روم پيدايش مي‌كنم، اسم و نام و نشانش را، جواب اين بود مي‌خواهي چطور ثابت كني كه چه گفته است؟ اعاده حيثيت مي كند و آن وقت موضوع برعكس مي‌شود.
تمام روزهاي بازجويي، تفتيش، دادگاه، و و و هيچ كدام شبيه آن روز نبود.
حالم از لحنش و صدايش به هم مي‌خورد.

***
هذيان گويه...، مي‌نويسم كه نباشد نه اينكه خوانده بشود

خواب ديدم. دستگيري فله‌اي. همه را تو يك سالن نشانده بودند. شبيه به مسجد روي زمين نشسته بوديم. در تمام خوابهاي من مكان دستگيري همشكل است. شبيه جايي كه هيچ وقت نديده‌ام. سرد بود. مثل آن روز كذايي.
با كسي كه يادم نيست صحبت مي‌كرديم. يك مرد كوتاه با موهاي روشن و پوست سفيد هم آمد كنارمان بين بحث واردشد و همراهي كرد. ( شبيه مرد حياط پشتي دادگاه انقلاب)
حرفهاي من را با تعجب گوش مي‌كرد. بين حرفهايم، انصار مسجد امام حسن عسگري را هم آوردم.
كسي صداكرده شد رفت.
يك نفر ديگر آمد سراغ فرمانده كل بازداشتها را گرفت، گفتم نمي‌شناسم.
گفت هماني كه باهاش چندين دقيقه صحبت مي كردي.
باورم نمي‌شد، گفتم اما من حرفهايي كه زدم... گفت حتمن از حرفهايت خوشش آمده.
يكي فرار مي‌كرد و من هم آرام به دنبالش....

همه نبودند، من بودم. او هم بود.با چند نفر لباس شخصي، نوچه هاي ...

ردپاي لجنكاري تير 88

براي پيگيري كارهاي يك تصادف، به عنوان شاكي رفتم كلانتري.

كلي معطلي در شلوغي بي‌نظم كلانتري و فرياد آدمهايي كه براي سازش آمده‌اند، ‌اما تا لحظه آخر احساسات و شخصيت همديگر را تكه پاره مي‌كنند و جناب سروان گاه آرام كننده و گاهي عصباني تر از همه، من و خانمهاي ديگري را كه منتظر ايستادند نشان مي‌دهد كه بعد از اين همه بحث يك تصميم بگيريد و ... ، انگار همچنان جنسيت ما ميزاني محكتر از هر چيز است براي ضعيف بودن و محق بودنمان.


رئيس پليس كلانتري مي‌آيد و رد مي‌شود. حالم بدتر مي‌شود.
دوباره دقيق نگاهش مي‌كنم. او هم مردد نگاهم مي‌كند.
بر سر مردي فرياد مي‌زند، درست خودش است.
روز 18 تير بود. در مراسم چهلم ندا هم بود.
با همان چشم هاي تيز و سرد.
با همان فرياد خشك شده از قدرت و با همان سرريز خشونت.

فكر مي‌كنم ديگر جايي براي دادرسي وجود ندارد.
چشم هاي ريزش چند مي ارزد؟
سمت رياست پليس به چه قيمتي تمام شده است؟
كدام محكمه مي تواند خسارت ناامني مردم را در اين چهار سال بعدي تخمين بزند؟

دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۸

لجنآب خوران

وقتي مجبورم يكي يكي اسم شهدايي را كه جسدهايشان را به خانواد‌هايشان تحويل داده‌اند بيآورم

وقتي مجبورم تمام داستان بي‌خبري و تعليق و پيگيري چند صدهزارباره اين همه آدم را رديف كنم

عقم مي‌گيرد. از خودم متنفر مي‌شوم.

اسم پسرش را توي سناريوي شوي دادگاهي تلويزيوني به ترتيبي خوانده و شنيده كه فكرش را نمي‌كرد و حالا من براي تسكينش نام كشته شده ها را بشمارم؟

فكر مي‌كنم مگر بي‌اخلاقي شاخ و دم داشت؟
مثل وقتي كه آب نيست و براي رفع تشنگي، لجنآب سر بكشي. وضع خودم را مي‌گويم.

هرچه تو ذهنم مي گردم اميدي نمي‌ِيابم كه قطعي باشد، شايد اميد به همين بي‌قطعيتش است.
وقتي همه جنايتي روا مي‌شود و همه جور ظلم معروف مي شود، يادم از اميد نمي ماند. دست كم اميد به زندگي آن هم اين همه نزديك بيشتر شبيه خيال خوش است.
و من با امكان زود وقوع بودن چيزي كه شايد چندان هم دور نباشد تسكين مي‌دهم؟

شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۸

يك كشته ديگر


يك جسد ديگر:


بهزاد مهاجر


بعد از 46 روز ناپديد شدن.


دايي نيما نامداري


تقريبن در جريان بوديم. در تمام طول اين مدت همه اينجاها را چندين باره سر زدند.


مي‌داني وسعت جنايت نبايد يكدفعه برملا بشود.


پنجشنبه بهشت زهرا مردم عزا عزاست سر داده بودند، و آنها با باتومها و لباس هاي زره پوششان دوش در دوش هم ايستاده بودند و احتمالن فقط مي‌لرزيدند.


مردم سينه مي‌زدند


حالا گلوله خورده در پزشك قانوني.


و قاضي فقط يك جمله:


متاسفم. آدمهاي بي‌گناهي اين وسط كشته شده‌اند.