چهارشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۴

حداکثر توان من !

تکرار تکرار تکرار تکرار....
می بینی من هم مثل تو از انتظار بیزارم. درست مثل تو.
از بس همه چیز صد بار تو ذهنم چرخیده و تکرار شده است دیگر نمی توانم به زبانشان بی آورم. گاهی شده است زبانت قفل بشود؟
تازه این را نگفتم برایت: که مکررات همه مبهمند.
تو که ادعا نداری می شود ابهام را توضیح داد؟ ها؟
اگر مدعی هستی، پس این تفاوتِ ششصد و چهل و هشت هزار و نهصد و سی و هفتممان است.
حق! بزرگ و عجیب و بیشتر دور از دست. بله تو حق داری بدانی چه چیزی یک دفعه... . اما از وبلاگ بپرس. به من گفت دست کم تا جایی که نیاز به آرشیو نبود، دوازده روز تمام است که نوشته ها هم رنگند.
تعلیق ِ در تعلیق ماندن بدتر است، نه؟ برزخِ در برزخ ماندن عذاب آور تر است، نیست؟ ابهام در ابهام ماندن مبهم تر است، تو بگو؟
من در برزخِ برزخ ام. چرا تو را شریک کنم؟ کدام حق، جواز ورودِ تو را هم به برزخ ِ برزخ می دهد؟
چی را می خواهی بدانی؟ تصویر روشنی که مثل یک خاطرهء نزدیک مدام در برابر چشمم است بی آنکه خاطره باشد؟ تصویر غسالخانهء روشن پر آفتابی که من و تو برهنگانشیم و جز ما کسی نیست و تو بی حرکت و یا بی جان رو کاشیهایش دراز کشیدی و من بالای سرت می خرامم. و داستانش کردم تا از شرش خلاص شوم؟
چی را می خواهی بدانی؟ دلیل بی تابی و ناراحتی را؟ از گوشیهایی بپرس که هر بار قعطشان کردم بعد از تو شاهد اشک بودند و اشک، آن هم بی دلیل.
با تو حرف بزنم که چی بگویم؟ که مثل هر بار اشک و اشک و اشک و اضطراب تو و ناراحتی و پشیمانی من و اضطراب و هیچ؟
یک دفعه؟؟؟ بهت نگفته بودم من خوب نقش ایفا می کنم؟ آدمی را دیدی که بعد از شنیدن خبر مرگ عزیزش، مجبور بشود شاد نمایان بشود؟
من دیدم، بعدش هناق می گیرند.
زیاد راحت نیست، یک شب طولانی بغضت را غورت بدهی و قهقه بزنی در جمع، دور آتش! نزدیک آبشار! خوب حالا هناق گرفتم همین! اما خوش شانسم که هنوز انگشتهایی برای تایپ هست.
ما داریم دور هم می چرخیم من از عدم تو بی تابم و نمی گویم چون تو از بی تابی ام ناراحت می شوی و بی قرار. تو از بی تابی و سکوت من نگرانی و من از نگرانیِ تو و باز...
جرات ندارم بگویم این ذات رسوا کنندهء عشق است. چون تو هیچ وقت نخواستی. آخ که چقدر این هیچ هراس آور و مشوش است.

خوب این همه جفنگیات! حداقل خواست تو!

سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۴

...

دیگر بر نمی گردد. با اینکه چندین تا 356 تا را برعکس شمردی تا حالا، اما باز هم برنمی گردد.
یک لیوان خالی که مدتها یک جایی ثابت به سختی نگهش داشتی تا ذره ذره ذره! قطره قطره قطره! تویش آن قدری آب جمع بشود که بشود گلویت را تر کنی. منتظر قطره های آخری. می زند زیر لیوان و همش می ریزد.
اگر لیوان ترک داشته باشد...
وبلاگ! بهت گفته بودم دلم می خواهد خواب پرت شدن ببینم در حالی که زبان نمی چرخد حتی فریاد بزند؟ خوب الآن این طوری است. هناق گرفتم و این دارد همه چیز را خراب می کند.
چرا این همه مطمئنم که لیوان من هم قبل از رفع تشنگی، خالی می شود؟

...

دراز کشیده ای با چشمهای بسته. دستهایت آزاد دو طرف بدنت یله داده شده است. سرت صاف رو به سقف است. و آن چهرهء معصوم نمای همیشگیت سرد و دست نخورده، خودنمایی می کند.
درست پایین دو پایت می ایستم با فاصله. پاهایم را به اندازهء پاهایت کمی بیش از عرض شانه ام باز می کنم و عریانی ات را با ولع نگاه می کنم.
پاهایت بلند و مغرور اند. درست شبیه خودت. از سمت راستت می آیم. از سمت راستت می خرامم و تا نزدیک صورتت می آیم. قول بدهد اگر گفتم از سرد بودنت و از عذاب دادنت مرا، لذت می برم، بهم انگ خود آزاری نزنی.
می دانی یک حس عجیب! اول درد! دوم درد! سوم درد! بعد بی حسی! بعد لذت! نیم بعد لذت اما شدید! و بلافاصله تنفر! تنفر در اوج! وقتهایی که سردی من این حس را دارم.و حالا.
سطل را پر می کنم. می پاشم از بالای سرت به پایین. سر خوردنش را روی لختیت و روی کاشیهای سفید تماشا می کنم. راستی بهت گفته بودم تو اولین جسدی نیستی که موقع شستن عاشقش می شوم؟

یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۴

...

خواب می بینم له شدم. خوب له دارم می شوم.
دلم می خواهد تا صبح بلند بلند جیغ بزنم. جیغ! نه داد! دلم می خواهد تا صبح بلند بلند بمیرم. دلم از خوابهایی می خواهد که آدم از بلندی پرت می شود و هناق می گیرد.
من حس بدی دارم . من عصبانی ام.

پنجشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۴

....

نمی دانم این همه بی قراری را امشب از کجا آورده ام؟
این همه بی طاقتیم را امشب باید مدیون کی باشم؟
درد می آید و می پیچد و من به خاطر می آورمش. اما این بار درد با حسرت می آید و می پیچید و می رود.
به شکمم دست می کشم و به سکوت اتاق نگاه می کنم.
هیچ وقت چرایی حس این لحظه ها را نفهمیدم.
جای خالی یک نطفه و حسرت وجود موجود زنده ای که از تو و در درونت تغذیه کند.
اما این بار حسرت نطفه ای که شاید هرگز دیگر شکل نگیرد.
درد بی قرارم کرده است؟ یا بی قراری درد آور است؟

چهارشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۴

خشونت علمی !

تا وقتی فکر می کند، او دانای مطلق است و ما محتاجانی هستیم که بی قید و شرط منتها و دانش او را چشم بسته می پذیریم، مهربان است و محترم و خیر خواه.
اما به محض اینکه تو فکر کنی، تو چیز بدانی، تو نظر بدهی و سوال کنی از دانش کلش، حالا تو رقیبی هستی که فقط به این درد می خوری که بری خانه بشینی، کپی کاری او را با کلی منت بپذیری، چیزی یاد نگیری و بابت حماقتت پول بدهی.
وقتی این چیزها را می شنوی هیچ جوری نمی توانی میدان را رها کنی، حتی به بهانهء هشت مارس و روز جهانی زن.
شب تا نصفه هایش تو اینترنت. روز تا نصفه تو جمهوری دنبال قطعه. و بعد با سماجت سر کلاس و آخر هم برا سرپا ماندن، ورزش.
بی رحمانه ترین و خشن ترین قسمت جامعه در برخورد با زنان، بازار کار است. با چنگ و دندان می خواهم بمانم.

فقط نمی دانم با این سوراخی که مثل یک سیاهچاله دارد خالیم می کند چه کار کنم؟ کاش توانا بشوم. تصور یک چیزهایی از مواجهه با آنها سخت تر به نظر می آید.

دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۴

....


تصور کن یک سرازیری با نیم پله های که گاهی شیب زمین را بگیرد. از آن بالا می دویدیم و به پله که می رسید یک ایست کوتاه و یک پرش و باز می دویدیم و باز پلهء بعد ایست کوتاه و پرش.
صدای خنده ها یمان تو گوشم است و بادی که لای موها شادی را تا ته روح سر می داد.
دویدیم و پریدیم و دویدیم، آخرین پله به جای دشت سبز که می شد تا بی نهایتش دوید، یک رودخانه بود خروشان و تند و سرد و وحشی و هوا ابر.
آخرین پرش، سنگ زیر پایم لرزید، آخرین پرش، سنگ زیر پایم، سر خورد تو رود. آخرین پرش من سر خوردم ، کنار رود و پایم خیس شد. یک دفعه دیدم نیست. آن طرف تر مردمی ایستاده رد قایق را نگاه می کردند و من نمی دانستم تو این هوا چه بر سر قایق می آید؟
خواب دیدم.

پنجشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۴

صفر مطلق !




یک شبهایی از نگرانی و اضطراب دو سه ساعت فکر می کنم.
هیچ متنی را نمی توانم کامل کنم، حتی نوشته های شخصی روزانه ام را.
راجع به هر چی می نویسم ، قبل از تمام کردن به نظرم مزخرف می آید و رهایش می کنم.
روی هیچ موضوعی نمی توانم تمرکز کنم.
حساس و بد اخلاق شده ام. سر هر موضوع کوچک به هم می ریزم، آنقدر که بقیه را نگران می کنم.
احساس می کنم هیچ چیز قابل دفاع و ارزشمندی ندارم.
احساس می کنم نمی توانم هیچ نظری راجع به هیچ موضوعی بدهم.
به نظرم مزخرف فکر می کنم و مزخرف تر رفتار می کنم.
باز شروع شد روزهای صفر مطلق.

دوشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۴

آزادی = برابری ؟

همه می کشندم با خواسته هایشان، تو با نخواستنت می کشیم.
"کلیدر"
بعضی وقتها عملی کردن چیزهایی که بهش اعتقاد داریم خیلی خیلی سخت است، این به معنی نیست که یک جای کار اشتباهی وجود دارد؟

جمعه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۴

متفاوت ترین !

تفاوت است بین این که بدانی بودنت خوب و لذت بخش و شاید آرامش دهنده است، اما نبودنت چندان به چشم نمیآید؛ تا این که بدانی نبودنت، حتی اگر با انتخاب خودت بوده باشد، گرچه مورد احترام است، اما بی اهمیت و ساده نیست.
تفاوت است بین این که بدانی دوست داشته می شوی اما دلبستگی( نه وابستگی! ) بهت وجود ندارد؛ تا اینکه بدانی به اندازه ای که دوست داشته می شوی، دلبستگی هم بهت به وجود می آید.
تفاوت است بین این که باشی، تا اینکه مورد توجه باشی.
و من از گذار ِاز متفاوتها خوشحالم.
و به همان نسبت:
تفاوت است بین آدمهایی که ادعا می کنند به آزادیت احترام می گذارند و آدمهایی که به آزادیت احترام می گذارند.
تفاوت است بین آدمهایی که تملک ناپذیری انسانها را ادعا می کنند و آدمهایی که انسانها را بالاتر از حد تملک می دانند.
تفاوت است بین آدمهایی که دوست داشتن را ارزشمندتر و ماندنی تر از هر چیز می دانند، تا آدمهایی که ارزش و ماندگاری دوست داشتنشان را مانند یک لبخند، آرام و دلنشین و بدیهی تقدیمت می کنند.
و تفاوت است بین شناخت ما از هم در گذار زمان و تفاوت است بین من با دلبستگیهایم به واژه هایت و من با دلبستگیهایم به تو، به بودنت و به زیستنت! گرچه باز هم نه به همهء آنچه که تویی تا کنون!

من عاشق یا تو معشوق ؟ ؟ ؟

چی باعث می شود که ما همیشه بخواهیم فاعل باشیم و نه مفعول؟
آیا این ردی از استبداد نیست که ما تا وقتی فاعلیم عشق می دانیم و چون مغعول شویم، انصاف را هم شرمنده می کنیم؟
کجای دموکراسی می ایستند کسانی که فقط برای احترام به اندیشه و سلیقهء طرف مقابلشان گاهی مفعول می مانند؟
می توانم مفعول خوبی باشم، اما نمی دانم تا کی طاقت می آورم؟ به نظر هزینهء مناسبی نیست برای مهربانی. دارد ذره ذره از درون مستهلکم می کند.

چهارشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۴

تمدن!

مسخره است. تو به من دشنام می دهی، من به صورتت سیلی می زنم، تو پرتم می کنی، من سینه ات را می درم، تو قلبم را سوراخ می کنی، من مغزت را خالی می کنم، ما گلاویز می شویم و غلت می زنیم و غلت می زنیم و غلت می زنیم، می زنیم و می خوریم و لجن مال می شویم و لگد مال می کنیم، و شعرهایی می گوییم از غلت زدن عشاق در آغوش یکدیگر.

بعد از دو هفته داد و خرابکاری و آتش سوزی و دشنام و وحشی گری... حالا یک انفجار دیگر! این به آن در!!!

حالم از خودمان به هم می خورد.

یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۴


تفاوت بین پذیرفته شدن یک مرد در اجتماع حرفه ای و پذیرفته شدن یک زن، مثل تفاوتی است که آدمها بین خدایانشان با انسانهایی که ادعای خدایی می کنند، می گذارند.

پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۴

آزادگی!

از ما بچه های ترس می زایند؛
از ما کودکان بی شادی!
در من بیا و برو؛ اگر این عشق
شورشی بر استبداد است.
"ندبه" بهرام بیضایی

دستهایم! دستهایم! شما را به خدا دستهایم را برای خودم بگذارید تا در آزادی گاهی مهربانی بر سرتان بکشد و گاه به نیرو بلندتان کند! اما شما را به خدا دستهایم را پرز لطیف هرجایی در دست این و آن تصور نکنید.
بازوانم! بازوانم! شما را به خدا بازوانم را برای خودم بگذارید که گاه در اضطرار آغوش آرامشی برای تک تکتان باشد! اما شما را به خدا بازوانم را به نی های بلورین مست کردنی هر جایی در آغوش این و آن تصور نکنید.
چشمهایم! گونه هایم! لبهایم! شما را به خدا سهم خودم را نیز نگه دارید. چشمهایم را بگذارید تا دقیق و مهربان هماره همه را نگاه کند. گونه هایم را بگذارید تا در سخت ترینها نیز سرخ بماند و مغرور و تنها! لبهایم! سوگند که جز از صلح و آرامش نگویند، به شرطی که آنها را همه جایی و همیشه زنانه ندانید.
من شما را! همه تان را دوست می دارم، فقط من را نیز چون خودتان انسان ببینید و نه فقط یک زن! من علاوه بر جسد زنانه ام، مغز دارم، می اندیشم، روح دارم، محبت می ورزم، و شما را همه تان را فارغ از زن و مرد بودن انسان می بینم و دوست! شما را به خدا من را هر جایی و پوسته ای تنها تصور نکنید!

دوشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۴

خانهء دوست کجاست؟


می بینیم! نه! نگاهم می کنی!

صدایم را می شنوی! نه! به صدایم گوش می کنی!

خطابم می کنی! نه! صدایم می زنی!

بودنم را دنبال می کنی! نه! به دنبالم می گردی و می آیی! می آیی و می گردی!

آشناییمان را می گریزی! نه! آشناییمان را می پذیری!

دوست داشتنم را از زیر هزار قفل تو در توی هزار صندوق بیرون می کشی و زیر آفتاب پهن می کنی!

و با همهء اینها من هنوز آزادم. و با همهء اینها هنوز مثل صدای نسیم هر از گاهی نجوای دوست داشتنهای ناشکفته و آغاز آشناییهای ناپرابسته زیر گوشم در حضور تو، کنار دستانت، در گوشم زمزمه می شود و من هنوز و بیش از هر زمان دیگر به دوستت داشتنم و به دوستم داشتنت می بالم.

تصور محدود کردنت حتی با دوست داشتنم جنایت است، تو را آزاد و همیشه آزاده امید می برم.

سه‌شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۴

آزادی اندیشه سردیه یا گرمی ؟

یا گوشهای من نسبت به این موضوع تیز شده است یا یک تغییر زیرساختی دارد در عرف صورت می گیرد نسبت به زندگی مشترک، نسبت به زنان و تواناییهاشان و نسبت به آزادی جنسی خارج از محدودهء خانواده.
می گوید ( 35 ساله متاهل دارای یک فرزند/ مرد ): استقلال یک خانواده مهم تر از تشکیل آن به هر قیمتی است. مگر تو این هفت- هشت سال اگر آنها با هم زیر یک سقف نباشند چی می شود؟ مگر با هم می خواهند چه جور آپولویی هوا کنند که حتما باید زیر یک سقف باشند و غیر از آن، هیچ راه دیگری نشود؟
می گوید ( 36 ساله متاهل دارای یک فرزند/ زن ): اگر الآن من و همسرم از هم طلاق بگیریم کی می تواند امنیت من را به خطر بیندازد؟ ( و پوزخند می زند.)
می گوید ( 20 ساله مجرد / زن ): نه اصلا کاری ندارد! فقط کافی است به پدر و مادرم توضیح بدهم که ما چند وقت است با هم آشناییم و آنها در جریان باشند، دیگر حرفهای بقیه را خودشان جواب می دهند.
می گوید (42 ساله مطلقه دارای دو فزرند/ زن ) : فقط مامان بابایت را در جریان بگذار که نگرانت نشوند، وگرنه اگر منطقی توضیح بدهی آنها راحت تر بهت اعتماد می کنند.
می گوید ( تو تاکسی پشت نشسته بود سنش را نفهمیدم، اما مجرد کمتر از 30/ زن ): ای بابا ازدواج کنند که چی بشود؟ برن با هم زندگی کنند اگر خیلی همدیگر را دوست دارند و راست می گویند اگر یک مدت دوام آوردن و همه چی خوب بود آن وقت ازدواج کنند.
می گوید ( حدود 40 ساله متاهل / مرد ): بعد از نه ماه طلاق می گرفت. گفتم تو کار خوب و عاقلانه ای می کنی که الآن جلویش را می گیری به جای یک عمر زندگی با بدبختی.
و هزاران نفر دیگر که تصادفی هر روز و هر جا می بینم و ازشان می شنوم.
با همهء اینها من با ادعای آزادی و استقلال اندیشه و رفتار، با یک بغل احساس و یک مشت ِ پر زنانگی، یخ کرده و مسخ شده ذهنم به خودش می پیچد و احساسم بایکوت می شود و تمام جسارتم پشت دیوارهای بلند ته ماندهء سنتی که دارد ناچار آب می شود، قایم می شود مبادا کسی ببیندش و از نداشتن نجابت و حیا و غرورش زهرپیچه کند.
اگر دستگاه گوارش محترمم این حالت را داشت، روده ها به هم می پیچید، دل درد شدید داشتم و گلاب به روتون اسهال. حالا همهء این را در دستگاه نه چندان محترم فکر و ذهن بازسازی کنید، می بینید گلاب به روتون به چه روزی افتادم؟
راستی شما برای بند آوردن اسهال فکر چیزی سراغ ندارید؟

جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۴

حسادت

سال دوم راهنمایی بودم. از کلاسهای هنر و نقاشی متنفر بودم و در عوض عاشق فارسی و انشا. اما یادم است معلم فارسی تفاوت زیادی بین شاگردها می گذاشت. من هم در تمام سالهای تحصیلم جز شاگردهای سوگلی بودم که همهء معلمها کلی تحویلم می گرفتند و می شد گفت عادت کرده بودم که یک جورهایی همیشه لوسم کنند و بهم توجه کنند. اما دریغ از یک ذره توجه معلم فارسی!
هر چه من سعی می کردم انشاهایم را با آب و تاب تر و داستانی تر بنویسم، هر چه سعی می کردم ذوق شعرگوییم را که آن سالها حسابی گل کرده بود، نشان بدهم و ازش کمک بخواهم هیچ به هیچ! دقیقن یادم است با این وجود، با یکی دو نفر دیگر از بچه ها بسیار گرم و صمیمی و متفاوت برخورد می کرد.
یک روز که همهء والدین(به قول معروف) به مدرسه دعوت بودند برای هم فکری با معلمها( که طی مراسمی خاصی باید کلاسها تعطیل می شد و هیچ شاگردی در مدرسه نمی ماند و در سالن اجتماعات بسیار بزرگ مدرسه مراسمی شبیه مراسم استیضاح وزیران بعد از هر ثلث برپا می شد.) من به مامانم با کلی حس خود بزرگ شدگی بینی گفتم که تبعیض قائل شدن ( یادم است تازه کاربرد صحیح این کلمه را یاد گرفته بودم و کلی هم ذوق می کردم) معلم ادبیات را در جلسه مطرح کند.
خلاصه اینکه جریان خیلی بزرگ تر از آنی شد که من تصور می کردم و یک جلسهء کامل معلممان بعد از جلسه توضیح می داد و عذر خواهی ضمنی می کرد و اصرار داشت که آن شاگردی که از این موضوع شاکی بوده است خودش را معرفی کند( چون مامانم اسم من را نگفته بود و کلی صحبت کرده بود و گفته بود که منظورش از این صحبتها توجه به فرزند خودش به طور خاص نیست). که البته من هم بالاخره گفتم که من گفته بودم و رابطه مان صیمی تر از آنی شد که فکر می کردم و تا آنجا که دیگر معلممان من را پروین اعتصامی کوچک صدا می کرد و ...
اما دختری که در عوض و با اشتباه غیر عمدی معلممان مورد توجه او بود بیش از ما، پس از این ماجرا فکر می کرد من باهاش قهر باشم یا از دست او عصبانی باشم اما من در کمال تعجب فکر می کردم موضوع من و معلمم چرا باید باعث ناراحتی من از او بشود که در آن ماجرا فقط منفعل بوده است.
اما حالا می فهمم آدمها پیش از این که در مورد اخلاقیات به طور ذاتی بیندیشند، به برتری طلبی حتی در مورد برخورد اخلاقی با خودشان، بیشتر اهمیت می دهند.
اگر رئیسمان با من رفتار بدی داشته است اما در همان روز با تو رفتار غیر عادی نداشته، تو هم در بدرفتاری او با من سهیمی.
اگر دوست مشترکمان از من کمی فاصله گرفته و همزمان با تو صمیمی است، در فاصله گرفتن او از من، تو هم مقصری.
اگر دوست غیر همجنسمان با من رفتار عادی دارد، اما تو برایش جذابیت داری، در بی توجهی غریزی او به من، تو غیر انسانی رفتار کردی.
اگر استادمان به من نمره ای کمتر از تصورم داده و به تو چیزی که انتظار می رفت، در بی انصافی احتمالی استاد، تو دخالت داشتی.
دنیا پر از حسادت شده است به جای توانمند سازی و دوستی اما من واقعن نمی فهمم.

شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۴

دو همیشه مساوی با دو !

یک مدتی است که توجهم بر حوزهء شخصی و البته مستقل آدمها جلب شده است و خیلی چیزهای جالبی را می بینم. مانند تغییراتی که در آن زمینه پیش میآید در دوران مختلف زندگی و بیشتر از همهء آنها تفاوت این حوزه ها در زوجها.
خیلی برایم جالب است: هر چه بیشتر توجه می کنم می بینم در زوجهایی که حوزهء شخصی هر کدام مستقل و تحت تاثیر کمتری از رابطهء دونفریشان قرار گرفته است، بر خلاف آنچه که در ادبیات رمانتیک و عاشقانهء ما وجود دارد که فوری روح دو آدم را یکجا می چپاند و آن را دلیل عشق می داند، بین آن زوجهای مستقل و به ظاهر غیر رمانتیک، احترام بیشتر و با دوام طولانی تر است و دوست داشتن واقعی و محبت بینشان بیشتر ملموس است.
حالا استقلال و حوزهء خصوصی در خیلی چیزها:
کسانی که نوع کار و زمان کاریشان تحت تاثیر زوجشان و یا به خاطر زندگی مشترکشان تغییر چشمگیری نکرده است.
کسانی که رابطه شان با دوستهاشان قبل و بعد از زوج شدن تغییر اساسی نکرده است و یا تحت رابطهء زوجشان با دوستهای قبلی خودشان، متفاوت نشده است.
کسانی که با فامیل و آشناها و دوستهای زوجشان، رابطه ای جدا و غیر زنجیر وار به زوجشان، تعریف کرده اند.
کسانی که علاقه مندیهای مختص خودشان دارند که با وجود بی علاقگی زوجشان، آن انگیزه و حس قبلی در آنها سرکوب نشده است و یا تغییر نکرده است.
کسانی که تفریحاتی برای خودشان، تنها، بدون همسرشان، در نظر می گیرند.
و نمونهء خوبی از آن آدمهایی که گاهی بدون زوجشان سفر تفریحی می روند.
کسانی که مثل دو تا دوست با هم رابطه دارند، بدون اینکه مدام از لوازم شخصی هم استفاده کنند، بدون اینکه کیف و دفتر یادداشت و نامه های شخصی همدیگر را مال خودشان بدانند و وقتی سفر می روند باز هم مثل دو تا دوست حتی دو ساک جدا از هم داشته باشند.
یا باز شبیه دو تا دوست یک میزانی از دخل و خرجشان کاملا شخصی باشد، مثل دوتا آدم که با هم همخانه اند. به جز خرج مشترک بقیه حساب کتابهای هر کس مربوط به خودش تنها است.
وقتی تو تجربه ها، فیلمها، داستانها و ادبیات دقیق تر می شوم، به نظرم میآید که مشکل زوجها گویا همیشه از جایی به وجود می آید که تمام زندگی و گذشته شان را در کاسه ای میریزند و بعد از یک عمر زندگی شروع می کنند از کاسه ای خوردن که عمر و گذشتهء یک آدم جدید دیگر هم همین طور در هم در آن ریخته شده است و حالا قرار است، هر دو قاشق قاشق از این کاسه بخورند.
به نظرم نتایج بهتری دارد اگر به بهداشت فردی و روحی هم احترام بگذاریم و کمی متمدن تر زندگی کنیم. اگر نظرتان متفاوت است مشتاقم که بشنومش.