پنجشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۶

سينا

سينا، پسر فلوت‌زن كه در 16 سالگي قتل كرده بود و تا حالا كه فكر مي‌كنم 19 سالش است، در زندان بود بالاخره با 150 ميليون تومان از اعدام آزاد شد.

خانواده مقتول تا آخرين لحظات هم اصرار داشتند كه از 150 ميليون يك ذره هم پايين نمي آيند.
قابل درك نيست برايم.


فيلتر بلاگ اسپات محترم هر بار كار را سخت تر مي‌كند. با فيلتر شكن بازش مي كنم كه به زبان فرنگي نمي دانم كجايي بازش مي‌شود. به همين خاطر نمي توانم به جاهايي كه خبر سينا را زدند لينك بدهم.


راستي ما هم گاهي روي چيزهايي پافشاري مي‌كنيم چون نمي‌خواهيم حرفهايمان را پس بگيريم، اما خوب مثل داستان ديه به جاي قصاص به جاي نشان دادن استواريمان فقط بي‌منطقيمان را پررنگ مي كند.
حالا هم به جاي اينكه خونمان به جوش بيايد از مقايسه من با اين مثال، شايد بشود كمي فكر كرد.

چهارشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۶

نقطه ضعف

هرچقدر هم بهم انگ غير فمينيست بودن و ناتواني در درك شرايط زنان را بزنيد، من نمي توانم هيچ رابطه‌اي با بعضي زنان بگيرم:
دختري كه هر هفته 30 هزار تومان از درآمد پدرش را مي دهد تا ناخنهايش را بكارد يا ترميم كند يا نقاشي كند يا هر چيز ديگري كه اسمش هست.
و هر دو روز يك بار، بدون اغراق، كفش جديدي مي پوشد با حداقل قيمت 50 هزار تومان.
تحت بدترين شرايط يك لايه ضخيم پودر و كرم و سايه و رنگ و لعاب روي صورتش هست.
روز پنجم سهميه‌بندي بنزين، 90 ليتر بنزين تو تهران مصرف كرده بود، از بس جردن و مراكز خريد اطرافش را بالا‌پايين كرده بود.
دانشجو است و از هيچ شغلي خوشش نمي‌آيد، جز مهمانداري هواپيما كه پدر خلبانش اجازه اين كار را نمي دهد( و البته شرايطش را هم ندارد،‌ مثل قد، دانستن انگليسي و ... ) پس مي‌خواهد هميشه خانه‌دار بماند.
هر دو ماه يك بار، حدود 250 هزار تومان مي‌دهد كه رنگ موهايش يا مش يا نمي‌دانم چيش را عوض كند.
هر تابستان 20-30 جلسه سولاريوم (يك شبيه سازي است از نور خورشيد براي برنز شدن) مي‌كند يا مي‌رود يا نمي‌دانم چي.

شايد نتوانم قضاوت كنم در مورد شيوه زندگي و فكر كردنش،‌ چون شرايط كاملش را حتمن نمي‌توانم درك كنم؛ اما چيزي كه هيچ شكي درش نيست اين كه هيچ رابطه‌اي جز در حد احوالپرسي معمولي كه به خوبي؟ چطوري ختم مي‌شود نمي‌توانم با امثال او بگيرم. هرگز! هر چقدر هم كه به توانمندسازي زنان فكر كنم اما مي‌دانم كه اين كار من نيست.

سه‌شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۶

ترس...انتقام

- بهاره هدايت، بچه‌هاي تحكيم...، امير يعقوبعلي همچنان در زندانند.
با اينكه خودش معمولن ازش خبر مي‌گرفت اما هر بار كه با هم صحبت مي‌كرديم، سراغش را مي‌گرفت و همين كه ازش حرف مي‌زدم، از خوشحالي مي‌خنديد حالا هر چه كه مي‌گفتم.
آخر هفته برمي‌گردد ايران. وقتي پرسيد بايد بهش بگويم او و بقيه دوستانمان اوين اند؟

- ديشب تلويزيون تيزري نشان داد از برنامه‌اي به اين عنوان: "به اسم دموكراسي". برنامه‌اي ساخته اطلاعات كه تكه‌هايي تويش بود از مصاحبه با جهانبگلو، هاله اسفندياري و تاجبخش. چهارشنبه شب، ساعت 21:45 قرار پخش بشود. وحشتناك است. باز پخش اعترافات.

- انتقام چيزي است كه خوب ياد مي‌گيريم اين روزها. حتي اگر به ضرر خودمان باشد. داريم همه‌چيزمان را از دست مي‌دهيم.

- ديروز فكر كردم معجزه رخ داده است. اما خوب تب امروز فكر معجزه را برطرف كرد. اين وسط همين يكي كم بود. موضوع اين است كه مي‌ترسم بروم دكتر. مي‌ترسم چاره‌اي پيدا نكند. مي‌دانم غير منطقي و بچگانه است. اما خوب نمي‌دانم، مي‌ترسم باز "براي هميشه"‌ء ديگري اتفاق بيافتد.

شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۶

براي او به ياد كودكانمان

موهاي مشكي و فرفريش را شانه كه مي‌كنم مي‌بندم تا كلافه‌اش نكند: يكي اين طرف سرش، يكي آن طرف سرش.
مي‌گويم دست و صورتش را با آب و صابون بشويد و خودم تو اتاق نمي دانم دنبال چي، دور خودم مي‌چرخم.
برمي‌گردد مي‌گويد: مامان تميز شستم؟
بعد از اين همه سال هنوز هم هر بار اين جمله را مي‌گويد، مبهوت مي‌شوم از همانندي بدون آموزش.
مي‌گويم: چه جورم! شلوار سفيده‌ات را بپوش با بليز نارنجيه.
صداي آخ جونش بلند مي‌شود و من مي‌روم دستشويي. از صبح تا حالا دو تا چين عمودي رو پيشاني‌ام اضافه شده است. به چشمهايم تو آيينه نگاه مي‌كنم و به چمشهاي او كه تنها نقطه شبيه من در بدنش است،‌ فكر مي‌كنم.
تو اتاق جلوي آيينه دكمه‌هاي روي سرشانه‌اش را سعي مي‌كند ببندد و همزمان توپش را با يك پا به ديوار مي كوبد و دوباره و دوباره ... و هي به عكسي از بچگي من كه با اصرار خودش تو قابي دو تايي كنار عكس خودش گذاشتم نگاه مي‌كند. تا وارد مي‌شوم مي گويد: مامان تو كه بچگيات موهات فرفري نبوده، پس چرا مواي من فرفريه؟
در حالي كه تو كمد لباسها را زير و رو مي‌كنم مي‌گويم: چه اشكالي داره؟ عوضش موهاي تو كه خيلي قشنگ و نازند. من بعضي وقتا دوست دارم موهام مثل موهاي تو باشه. آدمها كه همه شبيه هم نيستن.
مي آيد جلو پشتش را به من مي‌كند كه يعني دكمه‌هاي روي سرشانه‌اش را ببندم و توپش را اين بار با دست بالا پايين مي‌اندازد و مي گويد: تازه يه چيز ديگه هم هست من مث تو لپ ندارم، چرا منو مث خودت با لپ نساختي؟
به زور مي‌خندم، لپش را يك نيشگون كوچك مي‌گيرم و مي‌گويم: پس اين چي است؟ تازه من كه تو رو نساختم، عزيزكم. خيلي چيزهاي جورواجور آدمو اين شكلي مي‌كنه.
مي‌گويد: جورواجور مث چي؟ دكمه‌ي روي سرشانه‌اش را مي‌بندم. مي‌خواهم بليزش را تو شلوارش مرتب كنم مي‌گويم: مث اينكه مامان باباي مامان باباي آدم چه شكلي باشند؟ آدم كجا به دنيا آمده باشد...
- نه مامان بذار رو شلوارم باشه ديگه. آخه اونجوري دوس ندارم.
مي‌خندم و ادامه مي‌دهم: باباي آدم از چه چيزي خوشش بيايد و مامان آدم از چي؟ سوال‌گونه بدون اينكه فهميده باشد، چقدر تشابه‌هاي سليقه‌اش با او برايم شگفت‌انگيز است خنده‌ام را نگاه مي‌كند و مي‌گويد: مثلن اگه من به جاي بيمارستان اينجا تو خونه خودمان به دنيا مي‌اومدم يا خونه مامان بزرگ كه مي‌گي اون دوراست شكلم فرق مي‌كرد؟
همان‌طور كه سعي مي‌كنم بلوزش را روي شلوار مرتب كنم جواب مي دهم: نه ولي اگه به جاي اينجا آن سر كره زمين به دنيا مي‌اومدي شايد فرق مي‌كرد.
- اگر باباي آدم، بچه دلش نخواد مث باباي من شكل آدم فرق مي كنه؟
فكر مي كنم شايد همين باعث مي‌شود درست شبيه او بشوي. مي‌گويم: نه! مثلن از چه غذايي خوشش بيايد و بيشتر بخوره؟ چقدر ورزش كنه؟ چه ورزشي بكنه؟ چقدر باهوش باشه؟ چقدر مهربان باشه؟
هر تكه از لباسش را كه مرتب مي كنم و كامل مي‌شود حسي از بزرگي بهش اضافه مي شود و ادامه مي دهد: باباي من اگه مهربان بود، من شبيه تو مي‌شدم.
شوكه مي‌شوم از جمله‌اش گرچه بار اولش نيست. مي گويم: چرا اين فكر را مي‌كني؟ كفشش را كه پايش كرده‌ام خودش را كنار مي‌كشد كه يعني خودش بندهايش را ببندد: چون حالا كه خودش بچه دلش نمي‌خواست،‌ اقلن مي‌ذاشت من شبيه تو باشم كه وقتي اصلن نمي‌آيد پيشمان، هي من دلم نخواهد اونو ببينم.
بستن بندهايش را با تحسين نگاه مي‌كنم و مرحله به مرحله با نگاه تاييد و تشويق مي‌كنم تا ادامه بدهد. مي‌گويم: اگه اون مهربون نبود، ‌تو مث الان دلت نمي‌خواست ببينيش. من مطمئنم كه اون هم اگه بدونه تو هستي خيلي دلش مي‌خواد پيشش باشي.
- ولي من مي‌خواهم تو هم باشي.
- من هم دلم مي‌خواهد پيشت باشم. اما به شرطي كه از اين فكرا نكني كه بابا مهربون نبوده.
بدون اينكه قانع شده باشد،‌ كله‌اش را به علامت پذيرش تكان مي دهد. و سرپا مي‌ايستد كه يعني بستن كفشها فاتحانه تمام شد. كرم را از تو كشو برمي‌دارم و روي صورتش مي‌مالم و مي‌گويم: اين خانم خانمها اين همه لپ دارد كه لپاش كرم را تمام مي‌كنه، بعد تازه به من مي‌گه چرا لپ ندارم.
خيلي خوشش مي‌آيد و خودش را از دستم رها مي‌كند تا جلوي آيينه خودش كرم را پخش كند. ظاهرن فعلن توانسته‌ام حواسش را از سوالهايش پرت كنم. لباسهايم را برمي‌دارم و مي‌روم بيرون كه عوض كنم.
وقتي برمي‌گردم دارد ماشينش را كه با تكه هاي بازي ساخته بود دوباره جدا مي كند، من را برانداز مي‌كند و مي‌گويد: مامان كجا داريم مي ريم؟
سوالش كلافه‌ام مي‌كند: تا حالا چند بار كه بهت گفتم.
- حالا يه بار ديگه‌ام بگو ديگه.
جلوي آيينه به صورتم كرم مي‌زنم و پلك چشمم را كه مي‌پرد نگاه مي‌كنم و سعي مي‌كنم يك خط صاف سياه بالايش بكشم. مي‌گويم: پيشه يكي از دوستاي قديمي من كه تا حالا تو را نديده ولي بايد ببينه.
مي پرسد:چرا بايد ببينه؟
- بايد نه! منظورم اينه كه دوست داره ببينه!
- پس چرا تو ناراحتي؟
- من؟ نه مامان جون! من فقط يكم سرم درد مي كنه، خيلي هم خوشحالم.
مبهوت نگاهم مي‌كنه. مي گويد: مامان! گوشه چشت قرمز شده. دستم را روي سرش مي كشم و مي‌گويم: خوب مي‌شه عزيزكم. ديگه بريم.
***
تو ماشين من رانندگي مي‌كنم و او بيرون را نگاه مي‌كند و هر از گاهي چيزي مي‌پرسد: اسم دوستت چيه؟
زير لب زمزمه مي‌كنم: بابا
- چي گفتي مامان؟
- هيچي گفتم ديديش، از خودش بپرس!
- منو از كجا مي‌شناسه؟
- كي گفته مي‌شناسه؟ نمي‌شناسه.
- تو گفتي دوست داره منو ببينه. حتمن منو مي‌شناسه كه دوس داره ببينه ديگه.
- نه نمي‌دونه تو هستي. الآن مي‌فهمه. ولي مي‌دونم اگه بفهمه دوست داره زود ببيندت.
- پس اگه دوست داره چرا تا حالا منو نديده؟
- چون نمي‌دونست تو به دنيا اومدي.
- دلم نمي‌خواد ببينمش.
- چرا؟
- من شش سالمه. هنوز نمي‌دونه من به دنيا اومدم؟
مي‌پيچم تو خيابان فرعي محل قرار هميشگيمان. مي‌گويم:خوب كار داشته تا حالا. از دور مي‌بينمش. ايستاده. مثل قبل با موهاي فرفريي كه كوتاهي زياد، مجعد بودنش را غيرواضح مي‌كند و بيش از قبل به سفيدي مي‌زند. سرحال به نظر مي‌آيد.
- ديگه داريم مي‌رسيم. نگارين! اون آقاهه است كه اونجا وايساده. تو برو پشت بشين مامان جان.
نگارين مبهوت نگاهش مي‌كند. ترمز مي‌كنم. كمربندش را باز مي‌كنم و بلندش مي‌كنم كه از بين صندلي به پشت هدايتش كنم. او هم از بيرون با تعجب تو ماشين را نگاه مي‌كند. در را باز مي‌كند و سوار مي‌شود. سلام مي‌كنيم و دست نگارين را كه تو دستم است و يخ شده است جلو مي‌كشم و مي‌گويم: نگارين خانم. دخترمان.

سه‌شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۶

كابوس

خواب ديدم.
حالم خوب نبود. يك دستگاهي بهم وصل بود مثل سرم. اما به جاي اينكه توي رگم رفته باشد، با يك لوله از تو دهن به حلقم وصل شده بود.
دو تا بسته بهش وصل بود. تو يكي سرم بود و تو ديگري خون. تو يك لوله كوچك ضخيم اين دو تا با هم مخلوط مي‌شدند و يك چيزي شبيه خونابه وارد حلقم مي‌شد. تمام اين تجهيزات پشتم مثل يك كوله پشتي سوار بود.
با آن لوله نمي توانستم خوب حرف بزنم. هربار كه مي‌خواستم چيزي بگويم لوله از ته حلقم در مي آمد و آن مخلوط خونابه تو دهنم مي‌رفت و مزه اش اذيتم مي كرد و دوباره خودم با سختي آن را تو حلقم فرو مي‌كردم.
بي‌حال بودم. مايع درون بسته ها تمام شده بود. تو يك درمانگاه بودم. خواهرم هم بود.
فشارم را گرفته بودند. مي‌گفتند خيلي كم است. بسته ها را دوباره پر از سرم و خون كردندشان. مثل پارچ كه پر از آب مي كنيش و گفتند بايد هر بار بعد از خالي شدن زود پرشان كني.

درد سنگيني داشتم كه نمي توانستم هيچ كاري انجام بدهم.
آن قسمت دردناك هميشگي انگار پودر شده بود تو بدنم. مثل استخواني كه شكسته و وقتي جايش را لمس مي‌كني مي‌بيني كه ماهيچه و پوستت افتاده‌اند. تو خواب با دست لمسش كردم، احساس كردم همه چيز آن تو متلاشي شده است.
يك مردي آمد كه مي‌گفت دكتر است. لباس سياه پوشيده بود. گفت نگران آن نباش با عمل درستش مي‌كنم.
گفتم اما دكترها گفتند كه بايد درش بيآورم. گفت من مي تراشمش و سر جايش ثابت مي‌شود نگران نباش. به شدت بي‌اعتماد بودم به آن مردي كه خودش را دكتر معرفي كرد.

بعد بيرون بودم. تو يك محيط باز. الآن يادم نمي‌آيد كجا بود. اما هنوز تصويرش شفاف جلو چشمم است. همه جا پوشيده از برف بود. سرد و يخ زده. راهي كه درختهاي بلند بي برگ دو طرف كناره را پر كرده بود. شبيه راهي كه تو كوه هست يا شبيه راههايي كه براي پياده‌روي يا دوچرخه‌سواري ايجاد شده اند.
از كنارم دوستها و آشناها خوشحال و خنده‌كنان مي‌دويدند، اما من با كوله پشتي سرم و خون و آن لوله كه هر بار از حلقم خارج مي‌شد و بدحالي نمي توانستم پا به پا بدوم يا حتي راه بروم.
يك مداد دستم بود كه با حركتم تو برفهاي كنارم مي‌كشيدمش. بعد ديگر نتوانستم راه بروم. نشستم كناره راه، رو برفها. يخ بودنشان اذيتم مي‌كرد. دفترچه دستم را باز كردم. مداد چون خيس شده بود نتوانستم چيزي بنويسم.

از خواب بيدار شدم. همچنان درد!

دوشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۶

18 تير 86

صبح يك تلفن كه مي خواهد مطمئن بشود از خواب بيدارت نكرده است، مي‌گويد كلي از بچه‌هاي تحكيم را گرفتند.
كي؟ كجا؟ كدامشان را؟ جلو دانشگاه، دفترشان، خانه‌هايشان... . بهاره، و همه شوراي مركزي و خيليهاي ديگر...
ديگر كي؟ دنبال كي مي‌گردي؟ چه فرق مي‌كند؟ وقتي اين همه را بردند، آن يك نفر هم اضافه يا كم... . به هر حال همه دوستهايمان غريبه اند در اين مملكت، يا نه شايد جنايت كارند اين‌طور كه مي‌برندشان.
اول صبح 18 تير 86 است و بعد از هشت سال حكومت چنان رو بازي مي‌كند كه احساس مي‌كني چيزي براي از دست دادن اعتبار و آبرو برايش نمانده است.

اينترنت پر از خبرهاي سنگسار است كه تا ديشب ساعت يك و نيم شب نبوده است يا تو نديده‌اي. مامورهاي حكومتي سنگسار را اجرا كردند. يعني فقط مردم بدانند كه حرف حرف خودمان است، چه شما همراهي كنيد چه نه!

مي‌گويد قرارداد بستن باهاش، با ماهي 150 هزارتومان با مدرك مهندسي.

وقتي مي‌گويد نمي‌خواهد چيزي از ايران بشنود يا بخواند يا ببيند فكر مي‌كنم ... . اين هم قسمتي از آزادي است. نبايد فشار را تعميم داد.

وسط اين همه خبر بد مقاله شادي از ذهنم بيرون نمي‌رود. بايد اين لحظات با هم مهربان تر باشيم. بايد همدلي كنيم و همراهي. بايد تناقضها و تضادهايمان را كاهش بدهيم. بايد بايد بايد با هم باشيم فقط براي حداقل حق مفصل خواهم نوشت.

مسئله زن اخلاقي نيست، حقوقي است: نقدي بر سخنان اخير جناب ر.ه.ب.ر راجع به زنان.

یکشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۶

دوگانهء دوگانگي

در لحظه، حفظ شدن سرمايه اجتماعي الويت دارد يا شرايط برابري كه امكان ارزشمند كردن سرمايه اجتماعي را به وجود مي آورد؟
يا اينها در حلقه بي نهايتي هستند كه نشود گفت الويت با كدام است و فقط در لحظه بازي كرد؟

مقاله شادي صدر : به نام خود، از آن خود؟

جواب سارا لقماني به مقاله شادي :به نام حق زن،‌نه به نام خود

جوابيه مجدد شادي: باز هم ديه، باز هم زنان مساوي مردان؟



  • ما مي‌سازيم كه بعد در فراموشيمان خراب بشود تا چيزي از نوع ديگر بسازيم و شايد روزي ديگر دوباره برگرديم و از نوع بسازيم و از نو فراموش كنيم و از نو خراب؟ قرار نبوده كه آدمها به وحدت رساندن ابعادشان را بيآموزند؟

جمعه، تیر ۱۵، ۱۳۸۶

بهترين دفاع يا شروع با حمله


از اول قرار بود حدود نصف حقوق بعد از سه هفته از شروع كار پرداخت بشود.
به هزار دليل از زيرش طفره رفتند.
بعد از اتمام كار، قرار شد تسويه حساب تا نهايتن يك هفته انجام بشود.
يك هفته گذشت هيچ خبري نشد. آخرين روز كاري هفته دوم همچنان خبري نبود.
تماس گرفتم. منشي فرمود هيچ كدام نيستند. امرتان؟ گفتم براي تسويه زنگ زدم خبري نيست؟كي مي آيند؟
گفت معلوم نيست. بعد كه گفتم مي‌خواهم بيايم تسويه. گفت قرار است باهاتون تماس بگيرند.
گفتم بله اما دو هفته قبل قرار بود و هنوز هم كه خبري نشده است. پس من خودم مي‌آيم.
بعد از اين كه دقيق 5 دقيقه به آهنگ پشت گوشي گوش مي‌دادم، معلوم شد يكي از آقايان حضور دارند و اتفاقن مي‌خواهند با من صحبت كنند و خودشان اصلن با من كار داشتند.
مردك همين كه سلام و عليك كرده، مي‌گويد خانم فلاني بچه ها ازتان راضي نبودند.
چون مطمئنم اين را مي‌گويد كه حقوق فراموش بشود و تاخير بي‌دليلشان، مي گويم كدام بچه ها؟ كي؟ چي گفتند؟
مي‌گويد بچه‌ها ديگر. حالا بايد يك باري با هم صحبت كنيم. رسمن ماست مالي مي‌كند.
مي گويم نه ديگر وقتي مي گوييد بايد كامل توضيح بدهيد منظورتان چي است و دقيق چي مي‌گوييد.
وقتي مي بيند سريع موضوع را جدي گرفتم مي‌گويد، در اين كه شما زبانزد هستيد از نظر اخلاقي و اينجا همه اين را مي‌گويند هيچ حرفي نيست، اما خوب براي ادامه بايد به هر حال فاكتورهايمان را هم بگوييم كه بعد ادامه بدهيم. اما خوب هفته بعد با همه تماس مي‌گيريم شما و خانم فلاني كه مي داند با هم در ارتباطيم و او چند روز قبل از من زنگ زده است و بقيه.
صراحتن مزخرف مي‌گويد مردك. يك حمله مي‌كند اولش كه وقتي مي‌گويد آخر هفته بعد براي تسويه تماس مي‌گيريم و من با تعجب مي گويم كه خيلي دارند لفتش مي‌دهند، يك حرفي داشته باشد براي زدن.
خوشحالم كه نظرخواهيها را نگه داشتم. بچه ها همه نظرشان نه فقط خوب، بلكه عالي بوده است. و جالب اينكه جداي احساسات بچگانشان از بس من گفتم حرفتان را با دليل بنويسيد،‌ نظرات بسيار دقيق و منطقي نوشته‌اند با جزئيات.
به نظر داريم خالي از انسانيت مي‌شويم براي دوزار. حتي جرات اين را ندارد كه اگر مي خواهد پول را بالا بكشد، انصاف و اخلاق نسبيش را حفظ كند. كل من و كارم را رو هوا و بي‌دليل زير سوال مي‌برد كه چي؟ كه فوقش كل حقوق اين ترم را ندهد يا دير بدهد.
خوبه كه آنقدر مطمئن هستم به خودم. و دليل كارش را چنان مطمئن حدس مي‌زنم كه با حرف بي‌خردانه‌اش با خودم به چالش نرسم.
گاهي فكر مي‌كنم به شدت توانايي تحملمان بالا رفته است.

پنجشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۶

داستان ما و آنها

دعواي بين وزارت كشور و نيروي انتظامي سر NGO ها ادامه دارد.
وزارت كشور مي‌گويد آنها فقط مي توانند از نظر اماكن روي شما نظارت داشته باشند و اگر چيز بيشتري خواستند انجام ندهيد و به ما بگوييد كه ما اقدام كنيم. و نيروي انتظامي هم مي‌گويد ما بر همه چي بايد نظارت داشته باشيم و وزارت كشور نمي‌تواند براي ما تعيين تكليف كند.
طي يك دعوت‌نامه كتبي (شما بخوانيد احضاريه) از طرف پليس اطلاعات و امنيت با تمام مدارك از جمله اساسنامه، مجوز و گزارش عملكرد براي پاره اي مذاكرات احضار مي‌شويم.
تمام مدارك در وزارت كشور موجود است و سالانه گزارش مرتب و نظارت آنها هم وجود دارد اما خوب به هر حال اينجا هر كس كار خودش را مي‌كند.
جنابان مذاكراتشان بيشتر شبيه بازجويي با جزئيات است. و البته با لحن قدرتي از بالا به پايين يك پليس امنيت، حتي موقع شوخي كردن.
رو كلمات حساسند، در پرونده ما كلمه‌هايي را مي نويسد كه چشمهايش را گرد كرده است موقع شنيدن:
زنان!!! دانشجو!!! دانشكده علوم اجتماعي!!! مشاور حقوقي(وكيل)!!! تاريخ معاصر!!!
مي‌گوييم ما تقريبن غير فعال شده‌ايم، چون نزديك يك سال است كه فرهنگسراها و بقيه جاها با NGO ها همكاري نمي‌كنند و همه چيز پولي شده است.
با عصبانيت مي‌گويد چرا همه مي‌گويند ما غير فعاليم و ... (حرفش را مي‌خورد)
مي‌گويد بايد بتوانيد منبع مالي براي خودتان جور كنيد از راه صحبت و لابي و جلب مشاركت.(چشمهايش را نگاه مي‌كنم موقع اين حرف، راهي، كنشگران، مركز فرهنگي زنان، مركز كارورزي و ....)
مي‌گويد يا تخته كنيد تمام يا دفتر بگيريد و كار انجام بدهيد.
مي‌گوييم نمي توانيم دفتر بگيريم به خيلي دلايل مالي. مي‌گويد خيلي از خانه‌هاي مصادره‌اي بزرگ هست كه بنياد مستضعفان مي‌دهد به NGO ها. مثلن يك خانه بزرگ مي دهد بهتان براي تمام كارهاتون. سمينار، كارگاه، جلساتتان.
خودمان را مي‌زنيم به خنگي و مي پرسيم. چطور؟ بايد درخواست بدهيم به بنياد كه از آن خانه‌ها به ما بدهد؟
مي‌خندد مي‌گويد نه بابا! بايد آشنايي چيزي پيدا كنيد.
موقع شوخيش از 18 تير مي‌گويد. مي‌پرسد كاري نمي‌كنيد برايش امسال؟
از تجمع‌ها و سمينارهاي مختلف زنان و ايدز و اين چيزها مي‌پرسد و مي‌گوييد يعني شما اصن نبوديد؟ ( با لحني مي‌پرسد كه يعني چقدر بي‌‌خاصيتيد)
به نظر چيز خاصي نبود اما احساس سنگيني رويمان بود و هست. يعني كنترل شديد و هميشگي براي اينكه يادتان باشد تكان بخوريد ما هستيم.

سه‌شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۶

عدم امنيت

بيشترين آسيب‌ زنان از خشونت، ناشي از خشونت‌هاي خانگي يا به قول استراليايي ها خشونت‌هاي خانوادگي است.* خشونت‌هايي كه همسر، پدر، برادر، فاميل و من اضافه مي‌كنم دوستان اعمال مي‌كنند.
وقتي من حضور دارم، وقتي با من حرف مي‌زني، وقتي به حرفهايم من گوش مي‌دهي، به اين فكر كن كه من يك انسانم پيش از زن بودنم.
هر چه بيشتر زنانگي را در نگاههايت به من جستجو كني، از انسانيت در ذهنم بيشتر فاصله مي‌گيري.
هر چه بيشتر به ناشناخته‌هايت در من خيره بشوي، به جهالتت من را خيره تر مي كني.
خيلي خودم را كنترل كردم كه چيزي نگويم يا كاري نكنم در جمع، اما خوب! شايد دفعه بعد نخواهم اين همه خودم را آزار بدهم،‌ پس مراقب نگاههايت باش!

*خشونت خانوادگي: گروهي از فعالان زنان در استراليا هستند كه اين واژه را جايگزين خشونت خانگي كرده اند، تا به اين ترتيب نقش مردان را در كاستن اين خشونت موثر نشان بدهند و از طريق آموزش به مردان در كاهش خشونت تلاش كنند.


از جايگاه مردان در زندگي زنان نوشتم، ياد عكس شماره آخر زنستان افتادم. گاهي بعضي از تندرويها در شرايط نه چندان مساعد، باعث مي شود خيلي از تلاشهاي ديگر خدشه‌دار بشود.
نگذاريم برابري خواهي جنسيتي به شكل نوع جديدي از ديكتاتوري در ذهنها تداعي بشود.


دوشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۶

روز سوم

اين دومين گزارش وبلاگي خورشيد خانوم از بنياد مطالعات زنان ايران است.
اوليش را هم گذاشتم اين كنار ولي گويا از بعضي جاها فيلتر است اين Link dump.
چون وبلاگ صنم فيلتر است، اين هم با فيلتر شكن.

فيلم "روز سوم" به قول اين دوستم فيلم خوب اما كمرنگي است.
اما چند تا چيز به مطلبش اضافه مي‌كنم:
يكي اينكه محمد حسن (حسين) لطفي به سبك حاتمي كيا در فيلم‌هايي مثل ارتفاع پست يا آژانس شيشه‌اي سعي كرده است از هر قشري يك نماينده در فيلم بگنجاند. و كليشه‌‌ها را كه همه رزمندگان مقدس بوده‌اند، بشكند. مثلن رزمنده‌اي كه حتي با عينك ريبن مي‌خوابد يا موقع هدف گرفتن هنگام شليك عينك ريبنش را به عنوان عنصر تكميل‌كننده نهايي مي زند. يا رزمنده‌ي ديگري كه از ترس انگ و تهمت عقيم بودن، زن نازايش را طلاق داده است و ازدواج مجدد كرده است و حالا با تنها بچه‌ي يك ساله‌اش همه جا مي‌رود و مي‌آيد.
و يا فرمانده ارتشيي كه با ظاهر خشن و فيزيك درشت، از صلح جهاني حرف مي‌زند و نقاش هنري بوده است. و رزمنده‌اي كه به جرم چاقوكشي تازه از زندان آزاد شده‌است و اتفاقن تنها كسي است كه زنده مي‌ماند.
ديگر اينكه جنگ در تمام جاهاي فيلم به جز يك صحنه كه توضيح مي‌دهم، فقط تلاش براي پس گرفتن خانه و زندگي و البته ناموس و رسيدن به صلح نشان داده مي‌شود و نه اسلام و انقلاب اسلامي و ... .
اما آن يك صحنه،‌ لحظه شهادت يكي از شخصيت‌هاست كه قبل از مرگ عكس خميني را از تو جيبش درمي‌آورد. اما اين تك صحنه، به دليل مصلحت يا به اجبار چنان ناميزان به فيلم اضافه شده است كه وصله ناجور بودنش همه را در سينما به خنده انداخت.
اما تمام داستان فيلم حول نجات دادن دختري مي‌گردد كه موقع اشغال خرمشهر نتوانسته است از شهر خارج بشود. حدود هفت نفر طبق روايت فيلم كشته مي‌شوند براي اينكه دختر نجات پيدا كند.
نمي فهمم در جنگ چه الويتي بين انسانها وجود دارد كه قرباني شدن هفت مرد براي نجات يك زن نهايت غيرت و شرافتي محسوب بشود كه فيلم بهش افتخار مي كند و رسمن آن را ستايش مي‌كند.
پي‌نوشت: حكم دلارام علي براي خرداد 85 . مسخره ترين قسمت حكم آنجا است كه نوشته از طريق وزارت اطلاعات و نيز شواهد موجود بزهكار بودن يشان هم محرز شده است.
دلآرام هماني است كه روز 22 خرداد در هفت تير روي زمين كشيده شد ساعدش شكست و غمگينترين عكسهاي آن روز را ساخت.

یکشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۶

عذر بدتر از گناه

بياييد همه امتحان كنيم


ba salam in site be dastoure komiteie taiine masadigh filtering sitehaye interneti filter shodeh ast banabarin emkane bazgoshaeie an bedoune dastour moiassar nemibashad. Kind Regards


-----Original Message-----From: "Parastoo Alahyaari" <parastoo.a@gmail.com>To: filter@dci.irDate: Sat, 30 Jun 2007 14:49:17 +0330Subject: http://www.blogger.com/
http://www.blogger.com/

جمعه، تیر ۰۸، ۱۳۸۶

دولت عاقل، معتمد، عادل!


  1. كلن بلاگر فيلتر شده است. بجز از يكي دو تا ISP ديگر هيچ جوري نمي‌شود بهش دسترسي پيدا كرد. كه تازه از همانها هم نمي‌شود كامنت گذاشت. يعني تا اطلاع ثانوي كامنت بي‌كامنت.
    ولي واقعن به چه دليلي؟ يا به شدت دچار توهم توطئه اند آقايان يا اينكه...

  2. دو روزه سهميه‌بندي بنزين شروع شده است و مردم همچنان در صفهاي طولاني چندين كليومتري بنزين. خوشحال باشيد كه بسيار قابل اعتماديد از نظر مردم. جنابان!

  3. از بين تمام كساني كه باهاشان طي دو هفته براي بخش فني نرم‌افزاري و سخت افزاري IT كل مجموعه مصاحبه شد(حدود 30 نفر)‌ مسئول IT كه نيرو را مي‌خواست من و يك آقاي ديگر را به مدير عامل معرفي كرد. آقاي مدير عامل به دليل تشابه نام فاميل من با خودش (كاملن اتفاقي و از نهايت بدشانسي من و يا شايد هم آنها)، ترجيح داده بود بي‌خيال من بشود. مسئول قسمت با عذرخواهي توضيح داد كه از نظر فني كلي از كار من دفاع كرده بوده است و جواب مدير عامل در نهايت آن بوده است.
    شايان ذكر مدير عامل فقط يك سال از من بزرگتر است، خودش با واسطه(پارتي) به آن پست رسيده است. و ديگر اينكه آنجا يكي از اقمار سازمان گسترش صنايع و نوسازي است كه كلي براي خودش گردن كلفت شده است اين اواخر.

  4. باران اين يكي دو روز خيلي كمك كرد و البته خوب، گفتگو هم! گرچه مجازي.

چهارشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۶

سه‌شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۶

خانه ريحانه

شوي غذا بود براي كمك به دختران خانه ريحانه.

آدمهاي زيادي بودند. كساني كه آمده بودند خريد كنند، ‌بدون اينكه احتياجي به يك وعده غذا، آبميوه، شيريني يا هر چيزي كه آنجا بود داشته باشند. و شايد كساني مثل من كه فقط دلشان مي‌خواست ببينند با اين دختران چه كرده‌اند بعد از اين همه سال شعار و پز عالي!

و حالا اين كه خيريه در محل زندگي آنها باشد، چه حسي در آنها به وجود مي آورد؟ احساس حقارت مي كنند يا مسئولان، خيريه را طوري برگزار مي‌كنند كه مثل يك مهماني عصرانه معمولي به نظر بيايد؟

آدمهايي كه در اين شرايط سياسي- اجتماعي سياه در كارهاي خيريه‌اي شركت مي كنند، به نظر من كساني هستند كه هنوز اين فرصت را از خودشان نگرفته اند كه حداقل ها را ببينند و در هر شرايطي رفتار مناسب آن شرايط را انجام بدهند.

اما خوب مي‌خواستم دخترها، كمپين را بشناسند. مي‌خواستم بدانند دختران ديگري مي‌خواهند براي برابري حقوقي مبارزه كنند كه تك تك آنها و خودشان قرباني آن هستند. و البته از حضور آدمهاي واقع بين هم استفاده كنم، چون تجربه اين مدت نشان داده است كه آدمهاي اين چنيني ذهن بازتري دارند نسبت به بقيه در برابر تغيير.

بعد از يك ساعتي چرخ زدن و صحبت با بقيه و صحبت با بعضي دختران و گاه شعر خواندن و خنديدن و دست زدن با دختران به خانمي رسيديم كه خودش را مربي بچه‌ها معرفي كرد. مي گفت روانشناس است و سالهاست در اين زمينه فعاليت مي‌كند.

هر چه بيشتر باهاش صحبت كردم متاسف‌تر شدم. خانم معتقد بودند در كل جامعه اگر زنها به كسي ظلم نكنند، كسي هيچ ظلمي بهشان نمي كند. ايشان معتقد بودند اگر بازار كار به طور 9 به 1 بين مردان و زنان تقسيم شده است، به خاطر ناقابليت و ناتواني خود زنها است. البته بگذريم كه اين آمار را قبول نداشتند و خبر ديگري هم از آمار كار نداشتند.

مي‌فرمودند موردي داشتند كه دختر بعد از رابطه نامشروع با پسري حامله مي شود و پسره رها ميكندش و مي‌رود و دختر چون مي خواسته است فرزندش را نگه دارد، براي مجاب كردن بقيه خودسوزي كرده است.

واقعن شرمسار بودم از اينكه يك روانشناس نمي تواند فرق بين خودكشي كه براي جلب ترحم است و بدترين نوع خودكشي يعني خودسوزي را تشخيص بدهد.(كساني كه براي جلب ترحم يا مجاب كردن خودكشي مي‌كنند، از كم‌خطر‌ترين و كم دردترين نوع خودكشي كه احتمال برگشت زياد باشد استفاده مي كنند، مثل قرص خوردن يا رگ زدن نه خودسوزي)

مي گفت بايد به جاي تغيير قوانين كه هيچ اشكالي بهش وارد نيست و تمام مثالهاي عيني من را فقط بزرگ كردن بيش از حد مورد ذكر مي كرد، به دختران آموزش داد كه خودشان را تسليم لذت ديگران نكنند اما نگفت چطور؟ وقتي از سنگسار دو روز قبلش كه خوشبختانه حكمش اجرا نشده بود گفتيم، مي‌گفت بايد ديد چه كرده است به هر حال بايد روشي براي تنبيه وجود داشته باشد.حرفهايش وحشتناك بود.

مربي ديگري مي‌گفت با تمام اينها ملاك برتري زنها زيبايي است حقيقتن حالا هر چه قانون هم وجود داشته باشد يا نه.( و اين را جلوي دختري مي گفت كه به خاطر آزار پدرش كه بعد هم قصد تجاوز بهش را داشته، دستش دچار معلوليت بود.)

مربي ديگري موقع رفتن به عنوان خداحافظي مثل يك مامور به دختران تاكيد مي كرد: آدم باشيداااااااا !!!

حرفي براي گفتن نبود. دلم براي دختران مي‌سوخت. دلم براي خودمان مي‌سوزد كه محل اصلاح و جاي امن براي زنان در جامعه‌مان چنين جايي است با چنين تفكراتي.

ميزان پيشرفت و گسترش هر جامعه امروزه با وضعيت زنان آن جامعه سنجيده مي شود. نمي دانم چه مي‌شود گفت.

گرچه هنوز هم فكر مي‌كنند كساني به اين خيريه‌ها مي‌روند حداقل كاري را از دستشان برمي‌آيد با مثبت‌انديشي انجام مي دهند.

شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۶

بازنگري ترم دو

بچه‌هاي اين ترم از نظر طبقه اجتماعي،‌ در رفاه بيشتري بوده‌اند نسبت به بچه‌هاي ترم قبل.
خوب به طور طبيعي، كمتر حرف گوش مي دادند و گستاخ‌تر از بچه‌هاي قبل بودند، همين باعث شد، آن اوايل ترم فكر كنم نمي‌توانم ارتباط خوبي باهاشون بگيرم و چيز جذابي در حرفهاي من برايشان وجود ندارد،‌ اما خوب گويا اينطور نبوده! علاوه بر تجربياتي مشابه ترم قبل، اينها هم جالب بود:

- يك بار يكي از بچه ها راجع به ايدز پرسيد و راههاي انتقالش، وقتي توضيح دادم بچه ها به وضوح دقت مي‌كردند و خيلي از چيزها را هم مي‌دانستند. جالب است برايم كه سن بلوغ نسبت به زمان خودمان، سه- چهار سال جلوتر آمده است.
سعي كردم جوري توضيح بدهم كه حس قباحتي تو حرفهايم نباشد و بچه‌ها راحت گوش كنند و بپرسند. بعد از آن چند نفر سوالهايي كردند راجع به فيزيولوژي و چيزهايي از اين دست.

- يك بار سر رياضي مثالي زدم كه سهم زنان از كل بازار كار را هم در آن (چپانده) گنجانده بودم. بعد بحثي كرديم راجع به كساني كه مادران شاغل دارند و سعي كردم خيلي چيزها را توضيح بدهم و با مقايسه با شرايط خودشان در آينده، چيزهايي كه حالا ناراضيشان مي‌كرد را ساده تر بيان كنم. هفته هاي بعد از رابطه دوستانه‌ترشان با مادرهايشان تعريف كردند.

- اهل عصباني شدن يا به هر چيزي گير دادن (مثل معلمهاي خودمان) نيستم. يكي از بچه ها عادت داشت مدام سر كلاس من را صدا مي‌كرد مثلن: خانم ما... خانم مي‌شود... خانم اجازه... (گاهي حتي) خانم هيچي....
يك بار اين كارش خيلي تكرار شد جوري كه بقيه بچه‌ها كلافه شده‌بودند يك لحظه كلاس ساكت شد و من مستقيم و جدي تو چشمهايش نگاه كردم، منتظر بود كه با يك ماجراي شديد دعوايش كنم. بعد از چند ثانيه سكوت،‌ اسمش را به نام چندين بار پشت هم صدا كردم و هر بار مي گفتم بله. با بهت من را نگاه كرد،‌ بعد كه لبخند زدم كل كلاس از خنده منفجر شد، ديگر عادتش هر بار كمتر و كمتر مي‌شد.

- يك چيز جالب ديگر يكي از بچه‌ها كم حرف بود و با كسي ارتباط نمي‌گرفت و بسيار بي‌حوصله به نظر مي آمد. لابلاي تمرينهايش هم خط خطيهاي هدفمند وجود داشت، راجع به گرافيك باهاش صحبت كردم و اين كه او مي‌تواند آن كار را انجام بدهد و كمي تشويقش كردم. بعد از آن هميشه شاد بود و خط خطيها تبديل به طرحهاي رنگي شده بودند كه شكلهايي از تويش مشخص بود.

- روزهاي آخر كه بچه‌ها هيجان داشتند تا راجع به زندگي شخصي ‌ام بپرسند بين حدسهايي كه مي زدند كه من بچه دارم يا نه و شيطنتهايي كه من انجام مي‌دادم به جاي جواب دادن، چند نفري از آنها گفتند اگر شما بچه داشتيد آنقدر ما را دوست نداشتيد. (خيلي تعجب كرده بودم) با خنده گفتم حالا مگر من شما را دوست دارم؟ و جوري جواب دادند كه انگار بديهي است كه خيلي زياد.

- مثل قبل تو نظرخواهيها راجع به درك كاملي كه از رياضي گرفته بودند نوشته بودند و از خوش اخلاقي و اجازه به صحبت در مورد هر چيز و اجازه به سوال كردن در هر شرايطي. آخرين روز سه تا از بچه‌ها آخر زنگ آمدند و پرسيدند: خانم مي‌شود بغلتان كنيم؟ (چشمهايم از تعجب گرد شده بود، ‌اما حس خيلي خوبي بود كه مي‌توانستند راحت ابراز احساس كنند. بچه هاي اين نسل به وضوح تفاوتهاي چشمگيري با ما دارند، ‌شاگردهاي ترم قبل گاهي تماس مي‌گيرند و مي گويند زنگ زديم بگوييم دلمان برايتان تنگ شده است و فقط همين.)

چهارشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۶

فمنيسم اجتماعي

فاطمه صادقي، دكتراي علوم سياسي عضو هيئت علمي دانشگاه علوم سياسي دانشگاه آزاد اسلامي و نيز عضو كرسي حقوق بشر، صلح و دموكراسي يونسكو است كه فعلن دفترش در دانشگاه شهيد بهشتي است. به نظر من جز معدود زنان دانشگاهي است كه داراي سواد به روز و قدرت تحليل بالايي مي باشد در عين اينكه با تحولات روزانه جامعه هم همراه مي‌شود. در سخنراني كه به مناسبت روز 22 خرداد در دفتر تحكيم برگزار شد راجع به "از فمنيسم سياسي تا فمنيسم اجتماعي" سخنراني كرد. و با اين نكته شروع كرد كه: شايد من نبايد اينجا باشم، چون اين روز اكتيويست ها است كه من كمتر اينطور هستم.

اين گذار تحولي است كه جنبش زنان به صورت كند به سمتش مي‌رود و شايد لازم باشد با سرعت بيشتري به آن سمت حركت كند.
منظور از فمنيسم سياسي يعني گروهي كه مطالبات حقوقي را مطرح مي‌كنند و به سيستم سياسي معترض مي‌شوند. اما فمنيسم اجتماعي رويكردي است كه مناسباتش جهت دادن به زندگي زنان در تمام ساختار قدرت روزمره است.
در ايران فعلي فمنيست بيش از حد سياسي است و شايد بايد به سمت اجتماعي شدن برود.
مشروعيت (مردمي) سياست هاي اعتراضي بحث مهمي است. آيا حركت ها بايد اعتراضي باشد يا خير؟ ما در تبديل فمنيست سياسي به فمنيست اجتماعي ناكارآمد بوده‌ايم. وقتي زنان در خيابان كتك مي خورند، هويت فمنيستي زنان زير سوال مي‌رود. و نيز اجتماعي نبودن فمنيست در ايران نيز يك دليلش به خاطر فقدان نگاه درون-ديني است. نقد گفتار درون-ديني در جنبش زنان بسيار ضعيف و عقب است. امثال محسن كديور از اين منظر مطالب بسيار تند و و پر مغزي دارند در حالي كه زنان روشنفكر در نقدي از اين منظر بسيار ضعيف هستند، در حالي كه گفتار دورن-‌ديني به دليل آموزه هاي هر روزه زنان ايران بسيار مهم است و بايد بهش توجه كرد.
در ايران بعد از انقلاب مردم به سمت سياست هاي زندگي روزمره خودشان بيشتر پيشي‌گرفتند و نيز هرچه بيشتر هم جلو مي‌رويم،‌ تونل كنش سياسي تنگتر و تاريكتر مي‌شود براي مردم و به همين دليل سياست و كنش جمعي جذابيتي براي مردم ندارد.
همين مساله در جنبش زنان هم وجود دارد و اين بيش از هر چيز به ساختار سياسي بستگي دارد و نه كم كاري فعالان. مردم در زندگي روزمره حاضرند بيشتر تاوان چيزهاي فردي را بدهند تا اينكه كنش جمعي داشته باشند. و شايد لازم باشد در فمنيست از اين به عنوان يك استراتژي براي پيشبرد استفاده كرد.
حالا هم صرفن بحث آگاهي بخشي راجع به حقوق نيست چون بسياري اين آگاهي را دارند، بلكه موضوع اين است كه آنها حاضر نيستند كنش جمعي انجام بدهند.(اشاره به كمپين دارند در اين قسمت بحث) همان‌طور كه جنبش دانشجويي ياجنبش اصلاحات نمي‌تواند موتوري را كه مي‌خواهد به حركت بياندازد و نيز اين به اين معني نيست كه مردم دچار انفعال شده‌اند بلكه مقاومت از حالت جمعي به حالت فردي رفته است. مثل كسي كه هر روز روسريش يك سانت عقب تر مي رود در مقاومت در برابر اجبار حذف آزاديش، به جاي اينكه بيايد و با تعداد زيادي جمع بشود و اعتراض كند و شعار بدهند و تحصن كنند و ... . و اتفاقن اين نوع مقاومت در شرايطي كه سركوب اجتماعي وجود دارد، بهترين شكل مقاومت است كه بدون ايجاد بحران، فقط باعث مي شود سياست را تغيير بدهند.
بنابراين به جاي اينكه همه جنبش زنان را در كساني خلاصه كنيم كه درخيابان اعتراض مي‌كنند، بايد خودمان را با مقاومت‌هاي فردي بيشتر پيوند بزنيم. اشكال مختلفي از سياست‌هاي فمنيستي وجود دارد اما بايد در هر صورت با شرايط موجود خودش را پيوند بزند.



  • در مورد اجراي سنگساري كه روزش تعيين شده‌اش فردا است، يك چيز كمي متفاوت نسبت به گفته‌هاي اين روزهاي دوستان مي‌خواهم بگويم: تا وقتي، نگاه حذفي وجود دارد، تا وقتي اين پايه فكري كه آدم بد، تفكر بد، نگاه بد را بهتر است از بين برد، وجود دارد اينچنين خواهد بود، روزي كساني قدرت دارند كه ايدئولوژي آنها تا زندگي خصوصي افراد هم رخنه مي كند و اجازه دخالت پيدا مي‌كند، روز ديگر ممكن است من و تو قدرت پيدا كنيم و تعصب و ناموس‌پرستي را بخواهيم نفي كنيم.
    بنابراين بيش از آن كه موضوع نوع جرم، ميزان خشونت و چگونگي آن باشد، به نظرم بايد بر چرايي اساس حذف بحث كرد. اميدوارم فردا و هيچ روز ديگر آن حكم اجرا نشود.

سه‌شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۶

ترديد و ...

هوش، شوق، يك چيز جا افتاده. زمان، بازي، بچگي؛ ترس، هوس، خجالت. شروع، نياز، ‌ترديد. لذت، جواني،‌ عذاب وجدان. ترديد، دوگانگي، نياز. شادي، ترديد، لذت. كشف، آستانه، شناخت. شادي، شادي، شادي. من، بدون خود، ترديد. شك، لذت، نياز. شادي، حس مسئوليت، ترديد. شوق، نامت، شادي. آشنايي، بازعاشقي، شادي. فرار، بلوغ، خالي. ترديد، پوچي، نياز. كودك، آيا، ترديد، تنفر. ترس، شوق، ترديد. هرگز، تيغه، درد. درد، سكوت، درد. درد، زجر، درد. بازيابي، قدم، ترس. شادي، ترديد، شك. حذف، سكوت، عذاب وجدان. زير پوست، شوق، ستايش. شادي، فرياد، تلخ‌...
مي‌گفت لب آدم جاي محترمي بايد بماند هميشه، چون اولين جايي از بدن است كه عشق را لمس مي كند. مي گفت بيشتر مراقبش باش.
لبم پاره شده است .

هر بار كه اين موسيقي انتهايي مدار صفر درجه را مي‌شنوم بي‌اختيار گريه مي‌كنم.
...وقتي زمين ناز تو را در آسمانها مي‌كشيد
وقتي عطش طعم تو را با اشكهايم مي‌چشيد
... نه عقل بود و نه دلي
چيزيي نمي‌دانم از اين ديوانگي و عاقلي....

... شيطان به نامم سجده كرد
آدم زميني‌تر شد و
عالم به آدم سجده كرد ...

بلاتكليفي و ندانستن در عين اتهام مثل اسيد روح را مي‌خورد.

راجع به زلزله امروز، لنكراني، دموكراسي و جنبش زنان(تحكيم) و آخر ترم بچه‌ها بايد بنويسم.