دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۸

چك ليست

خوب بعد از مدتها يك چيزهايي را دسته بندي مي‌كنم:

"خنده در تاريكي" ناباكوف را مي‌خوانم و از نگارش و محتوايش خوشم مي‌آيد. و البته ياد دوست فرهيخته مي‌افتم كه كاش كمي باهاش گپ بزنم و ببينم از فرهيختگيش چيزي به ما منتقل مي كند در اين باره يا نه؟

3-4 تا فيلم مي‌بينم كه خوب هيچ كدام را توصيه نمي‌كنم.

يادم مي‌افتد يك روزگاراني نه چندان دور من صبحها وقت ورزش كردن داشتم.

هنوز ته توهاي ذهن را نرسيدم مرتب كنم كه بشود اينجا چيزي نوشت، اما فعلن عجالتن:


ترميم راه حلهاي به بن بست رسيده را چطور انجام مي‌دهيد؟

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸

14 سالگي دوباره

حس عجيبي است مثل تولد. اما نه تولد خودت مثل تولد يك موجود زنده در تو.

بعد از اين همه سال، چنين حسي برايم خوشآيند و دوست داشتني‌تر از آن احساسي است كه بايد 13-14 سالگي مي‌داشتم.

مثل بقيه دخترها، احساس لمس توان بارداري چيزي مبهم، ناشناخته و پر از ابهام و ترس و سوال و شايد ته مانده‌اي از ملث بودن لذت و و و بود.

اما حالا بدون كابوس تمام اين سالها،‌منهاي كاوبس همهء اما و اگرها و منهاي تاثير بر تمام روابط و تصميم ها، يك حس نو و دوست داشتني عجيبي دارم.


تصور اينكه يك موجود ديگري مي‌تواند، بدون هيچ دليل مصنوعي و به طور كامل در من پا بگيرد و سالم بزرگ بشود و به دنيا بيآيد خيلي دوست داشتني است.
در آن حد كه بدون تمام شرايط ديگر زندگي فكر ميكنم كاش همين روزها...



راستي تو در اين حسهاي من دنبال چي مي‌گردي؟

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸

میم محسن

برای میم محسن عزیزک به (قول نامجو) که هر بار آخرین آخش را شنیدم یاد همه این 120 روز و شاید اندی افتادم و از همه دوست داشنتی های آن تو، میم محسن عزیز پررنگ و بی خبر به یاد می ماند.

هنوز هم میم محسن می رسد روزی که دوباره با خیال آسودهء آسیب دیده اینها را گوش بدهی و به واژه ها تک به تک فکر کنی و نیوش کنی و شاید چیزکی بنویسی و من بخوانم و بخندم به آنچه میم محسن نامجو می خواند و آن فلسفه که تو برایش می نویسی.

هر بار از هم بندیها می گوید آنقدر مشتاقانه گوش می دهم و می پرسم عجب! دیگر! بعد چی؟!! که شاید همان دو تک جملهء شاید دو تک دیدار با تو را بازگو کند و آخر آنها اضافه کند که: خوب بود و قوی، گرچه نگران.

میم محسن باز تضادها را مرتب و ناهمگون کنار هم چیده است:
روزی شدم به صداقت
وای وای واوای کجا رفت؟...
...
ما را به رنج دوری
ما را به عشق و شوری...
ما را به راز فاشی
ما را به آش و لاشی...
ما را به حامله باکره
و فکر می کنم اینها را که بشنوی و بخواهی بنویسی یاد کی ها این روزها می افتی و چه چیزهایی از آن توی بی دلیل و بی بدیل و ...؟
همش دلم می گیره...
میم محسن، سلطانیسم را یادت هست؟
هنوز هم آن تو کتاب می گیری و می خوانی؟ از فلسفه سیاست چیزی بهت می رسانند؟
مقام معظم سروری "میم محسن نامجو" را بشنوی، خستگی بعضی از این روزهایت را به در می کند
فغان از دستت ای امان
"دستت"...
فرزندانت سوراخ سنبه های تمام راز آلودگیش را عیان کردند
امان از دستشان...
آی گلادیاتورها بتازید بر جرس...
کس تازه اوین دیدهء دیگری هم هست که از میم محسن چیزی تازه بگوید که بدانیم هنوز هم قوی است، گرچه ما نگران؟؟؟

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸

بخشيدن يا عفو كردن؟

بخشش در چه جايگاهي قرار دارد؟ عفو با بخشش چه فرقي دارد؟
كساني كه مي بخشند، آدمهايي هستند كه به وظيفه شان عمل مي‌كنند؟ كساني كه عفو مي‌كنند چطور؟
آدمهايي كه نمي خواهند به هر دليلي ببخشند، خطاكارند؟ آدمهايي كه نمي‌خواهند عفو كنند چطور؟
forgive , يا give?


تا حالا شد دو بار در همين 4 ماه آخر كه كسي بعد از چندين بار لغو شدن حكم اعدام، در نهايت اعدام شد.
چه بلايي سر مردم داغديده مي‌آوريم كه احساس از دست دادن عزيزشان را فقط با مرگ يك نفر ديگر التيام يافته مي يابند؟

من درك مي‌كنم كه وقتي لحن درخواست عفو وظيفه مندانه و درك نكرده باشد، تمايلي براي عفو نمي‌ماند.

بيش از 70 روز پيش در اثر يك تصادف رانندگي، پدر و مادرم به عنوان عابر پياده در تصادف رانندگي، هر دو آسيب ديدند. از آن روز تا به حال هر دو حدود 2 ماه استراحت مطلق بودند و عمل جراحي داشتند و همچنان هم معالجه ادامه دارد. ..

راننده در يك شب تاريك بعد از نيمه شب، بدون داشتن بيمه رانندگي ماشين، با سرعت غير مجاز براي آن مسير رانندگي مي‌كرده است.
راننده هفته اول هر بار كه يكي از اعضاي خانواده ما را مي‌ديد(كه شايد كلن دو بار شده باشد) راجع به اين توضيح مي‌داد كه وضع زندگيش خوب نيست كه بتواند مخارج بيمارستان ها و پزشكان و درمان را بدهد و ماشينش هم توقيف شده است.
ما هر بار مي‌گفتيم شرايط سخت اقتصاديش قابل درك است، و پول درمان هم ازش نمي‌خواهيم اما وضع سخت بيماران طوري نيست كه ما بتوانيم در اين شرايط رضايت بدهيم كه هيچ شكايتي نيست، چون برايمان مهم است كه بهبودي كامل انجام بشود.
از هفته دوم به بعد تا يك ماه هر ده روز يك بار، راننده را ديديم و هر بار بدون هيچ تاسفي براي وضعي كه پيش آورده، بدون احساس دركي از خانه نشين كردن طولاني مدت دو نفر، بدون شرايط اضطراري كه به دست كم سه خانواده تحميل كرده، راجع به وضع خانه و زندگي و كارش توضيح مي‌داد و مي‌رفت و البته ماشينش هم با ضمانت آزاد شده بود
از ماه دوم كه تاريخ عملها رسيد، ديگر خبري از راننده نشد. نه ديدار، نه يك تلفن و نه هيچ...

احساس ما اين است كه با توضيح راجع به شرايط اقتصادي سخت( چه صادقانه و چه غير صادقانه) با تحميق ما، مي‌خواهد تمام هزينه درمان، خانه نشيني، و روند تمام نشده بيماري را ناديده بگيريم.
احساس ما اين است كه بدون درك مشكلاتي كه سهل انگاري، اتفاق، حادثه و يا هر روند غير عمدي و شايد هم عمدي ديگر او به وجود آورده است ناديده بگيريم.
احساس ما اين است كه از نظر او ضعف توان اقتصادي توجيه گر هر فشاري ديگري است كه بر ديگران به فرض هم غير عمد وارد كرده است.

احساس بدي است، من ديگر اعتقاد به گذشت از شكايت ندارم و روند دادگاه و پزشك قانوني و تعيين طول درمان و ... مصرانه پيگيري مي‌كنم.

آقاي مصطفايي وكيل بهنود در مصاحبه با يكي از كانالهاي تلويزيوني چند ساعت قبل از اعدام بهنود مي گفت، خانواده مقتول بدون درخواست ديه حاضر به بخشش شده بودند، اما وقتي در خبرها كمك براي جمع آوري ديه اضافه شد و روند بخشش عوض شد، به هيچ وجه حاضر به بخشش دوباره نشدند.
كساني كه در دادگاه محكوم به قتل مي‌شوند، حتي اگر غير عمد، حتي اگر در سن نوجواني به هر حال يك آدم را كشته اند.
هنرمندان، فعالان حقوق بشر، وكلا و خانواده قاتل با چه لحني درخواست عفو مي‌كنند؟
چقدر احساس خانواده مقتول را درك مي‌كنند؟

يا نه كمي كلي تر ، فرهنگ انتقام گيري در جامعه:
شعارهايي مثل "برادر شهيدم خونت را پس مي‌گيرم" خواسته قلبي چند درصد از مردم است؟
"مي‌كشم مي‌كشم آنكه برادرم كشت" را كي‌مي‌تواند اصلاح كند؟
هنرمندان؟ فعالان حقوق بشر؟ يا خانواده كشته شدگان به تنهايي؟

dynamic processing

وقتي چشمهايم را مي‌بندم آرزو مي‌كنم كاش مي‌شد ذهن را يك جا خالي كرد و بعد خوابيد.
وقتي رانندگي مي كنم آرزو مي‌كنم كاش مي‌شد ذهن را pause كرد و فقط به جاده نگاه كرد.
صبح كه بيدار مي‌شوم فكر مي كنم كاش مي‌شد فقط برنامه هاي دلبخواه ذهن را اجرا كرد.

اين همه به ريختگي را براي چي خلق كرده است؟
چه كاري اين همه ضروري و مهم است كه هر لحظه و هر جا ذهن دست به گريبانش باشد؟

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

رابطه هاي صورتي

يك خواب صورتي ديدم.

لطيف و صورتي.

آدمها با هم دوست بودند. با هم مي‌خنديد. با هم نواري را گرفته بودند كه صورتي بود.

با هم شاد بودند.

در خنكاي آبي شناور بودند كه احساس رهايي داشت.

و من انگار هر روز هم در انتظار آن دوستي ام.

و جمله هاي يادآوري كننده اذيت مي‌كند:

تو نخواستي يا نتوانستي... كه

دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸

پزشكان روز 25 خرداد

يك درمانگاه هست در خيابان شادمان (كه بين خيابان
آزادي و خيابان ستارخان است).
در روز 25 خرداد كه بعد از راهپيمايي مردم را به خاك و خون كشيدند و بعد درگيري تو خيابان شادمان و از آنجا در ستارخان ادامه پيدا كرد حدود 2-3 نفر از شهدا هم محلي هاي همانجا هستند.
اتفاقن بخشي از فيلمهايي هم كه در مستند ":اياك و الدما" آمده مربوط به درگيريهاي همان روز و در همان محله است.
حتمن تو خبرهاي آن روزها شنيديد كه كلي از زخميها و مجروحان را همان شب يك پزشكي در يك درمانگاهي در آن خيابان و در آن محله رسيدگي كرده و سريع فرستادتشان بروند تا مامورها نرسند و ببرند و لابد به كهريزك و بهشت زهرا برسند.
آن روزها وقتي اين خبرها مي‌رسيد دقيقن مي‌دانستم كدام درمانگاه و كدام كادر پزشكي بودند و هميشه يك جور تحسين قلبي به آدمهايي كه ديده بودمشان و آشنايي كمرنگي داشتم زير پوستم بود.
بعد از اين مدت باز با كل كادر آنجا روبرو شدم، باورش سخت بود. تعداد زيادي از پزشكان متخصص نبودند، دكتر داروساز داروخانه نبود.
كادر ثابت داروخانه نبودند.
يك آقاي ظاهرن دكتري بود، بسيجي ظاهر. پيرهن رو شلوار. ريش و اينا... انگشتر عقيق و ...
يك خانمي با روپوش سفيد، اما چادر كش دار به سر. با كارگران داروخانه درگير بودند از لحن صحبت بينشان معلوم بود كه كارگران تحت اجبارند و هيچ خوش ندارند از همكاران تازه‌شان.
پزشكان متخصص، خصوصي جايشان را داده‌اند به پزشكان مخلص و جان بر كف فلان... . يك برادري هم بازجو نما هر روز صبح مي‌آيد يك سر به درمانگاه مي‌زند و خبرهاي تازه مي‌گيرد و باز مي‌پرسد اينجا چه خبر؟
خلاصه كه فضا به شدت امنيتي و تحت كنترل بود. يك جورايي هم به نظر مي‌آيد كادر قبلي يك جايي سربه نيست شده اند.

كاش اين مدت يك خبري ازشان مي‌گرفتم. كاش بلايي سرشان نيآورده باشند.

گره در گره

ديروز ايميلش را ديدم. مهربان و البته يادآور كلي روزهاي...

جواب دادم.

ديروز هر دو هويه را برده بود. يكي را عقد كرده بود سر يك پروژه، آن يكي را هم خراب كرده بود و گره زده بود به بهانه خرابي.

***

وقتي ذهنت صبح تا شب به موضوعات فني فكر كند و بعد از شب تا نيمه شب به راهكار براي موضوعات اجتماعي كه دارد به فلج كردن مي‌رسد. آن وقت برآيند اين دو اضداد مي‌شود اين خواب:

هويه خرابه را صبح زود به دستم رسانده‌اند، دختري كه تو ايميل بهش اشاره كرده بود مي‌آيد دم در خانه هويه را قرض مي‌خواهد.

مي‌برد و برنمي‌گرداند تا شب من اسير دختر و هويه مي‌مانم.

روزنه‌اي براي نفس

همه چيز در تعادل زندگي پر مي‌شود از تو.
آنقدر پر كه مفهوم تعادل را گم مي‌كنم.
آنقدر گم كه انگار جاي همه چيز خالي است.

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸

قوانين زير پتويي

سه چهارم زندگي در نگراني مي‌گذرد براي آنچه كه حكومت نمي‌پسندد ولي بخشي از زندگي تو است...

خاك گرفته

اينجا را كه باز مي‌كنيد اول سعي كنيد خودتان را از كنار مانيتور دور نگه داريد و بعد يك فوت قوي بكنيد كه خاك روي صفحه كنار برود تا شايد بشود زيرش را خواند.

دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۸

اختلال تعاريف

يكي مي‌گفت موضوعات زنان در ايران بيش از هر چيز ناموسي است.

پنجشنبه در حالي تماس مي‌گيرد كه دو- سه ساعتي از ساعت كار گذشته و دارم با عجله كارها را مرتب مي‌كنم كه بروم.
كلي خواهش و اينها كه كارش واجب است و گير مانده وفلان تا وصل مي‌كنند كه باهاش صحبت كنم.

مي‌گويد من فلان شهر صنعتي در اصفهانم و آمدم سايت فلان را راه اندازي كنم و اشكال فني برايم پيش آمده، خوب صحبت مي‌كنيم.
قرار مي‌شود يك چيزهايي را تست كند و باز اگر جواب نگرفت دوباره سوالهاي ديگري بپرسد و مسيرهاي ديگر را امتحان كنيم.
مي‌پرسد تا كي هستيد؟ مي‌گويم دارم مي‌روم. جمعه را مي‌پرسد كه مي‌گويم نيستيم.
خواهش مي‌كند كه شماره موبايلم را بدهم چون بايد حتمن اين يكي دو روز راه بياندازد.
شماره را مي‌دهم و مي‌گويم هر جا به اشكال خورديد تماس بگيريد.

لحظه آخر يادش مي‌افتد اسمم را بپرسد. مي‌گويم.
يك دفعه مي‌گويم اااا شما خواهر آقاي (برادرم) هستيد؟
مي‌گويم بله.
مي‌گويد پس اگر باز اشكال بود و نتوانستم پيدا كنم؟
مي‌گويم شماره موبايل را داريد ديگر. تماس بگيريد.
كلي من و من مي‌كند و مي‌گويد نه پس من مزاحمتان نمي‌شوم. حالا شنبه اگر هستيد با دفتر تماس مي‌گيرم.

مبهوت مي مانم كه آن همه اصرار و توضيح كه كارش عجله‌اي است و شماره را مي‌گيرد و حالا تا مي‌فهمد من خواهر-مادر يكي هستم پشيمان مي‌شد كارش را عجله‌اي انجام بدهد و لابد كلي هزينه را تحمل مي‌كند.

نمي‌دانم با گوشي يك خانم مهندس با اجازه و هماهنگي با خودش تماس گرفتن و صحبت هاي كاري كردن مگر در چه حد كار غير عرف و بي‌ناموسي است لابد كه ...
يا برايم جالب است بدانم كه تصور آدم ها از خودشان و رفتارشان چي است؟

پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۸

خواندني

كاوه مجموعه نوشته‌هايي را با عنوان نوشته هاي اعتراض دارد مي‌نويسد كه به بررسي مردم سبز مي‌پردازد.
اين هم يك جمع بندي از عملكرد دولت نهم در مورد زنان
زندگي عادي نيما جز پست هايي است كه من از منظر نگاهش خوشم آمد. حيف كه فيلتر است. اما در گوگل ريدر مي‌توانيد ببنيد فعلن.

یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۸

ضد شعار

شعارهای روز قدس گاهی چیزهایی داشت که اذیت می کرد.
شعارهایی که مردم گهگاه راجع به تجاوز می دادند دو تا بود، که به نظرم هیچ خوب نبود.
"شکنجه، تجاوز دیگر اثر ندارد"
این شعار خوبی نیست چون به نظرم بی تاثیر شدن این دو روش را در ادامه مبارزه مدنی مشخص نمی کند. از طرف دیگر اینکه شکنجه و تجاوز بی تاثیر باشد، یعنی فراوانی این اعمال بی اهمیت شده است.
در صورتی که اتفاقن هر نوع شکنجه و از جمله تجاوز موضوعی است که نباید مثل یک موضوع عادی بی تاثیر و به صورت فراوان راجع بهش در جامعه حرف زد و شعار داد. این موارد جز جنایات و وحشیگری و بی قانونی حکومت باید یاد بشود که خواست عموم محاکمه مسببین آن است و نیز اصرار جامعه مدنی بر ترک چنین روشهایی و پافشاری مردم بر عذرخواهی رده های اول حکومت از مردم به عنوان آسیب دیدگان این جنایات باشد که این شعار هیچ کدام از این خواسته ها را بیان نمی کند.
به جای این شعار می شد شعارهایی خطاب به قوه قضاییه داد که محاکمه متجاوزان و ترک شکنجه زندانیان را خواستار شد.

یک شعار دیگر هم که باز به نظرم پر اشکال بود این که: "بسیجی حیا کن تجاوز را رها کن"
ما باید هشیارانه و آگاهانه از روشهای قبلی حکومت که باعث ترویج بی مسئولیتی در جامعه شد دور بمانیم. بسیجی در دهه 60 و نیز بعد از جنگ یک نام کلی برای هر کسی که کارهای مختلفی انجام می داد بدون اینکه مسئول گزارش دادن به ارگان، سازمان و یا جایگاه قانون مدنی باشد.
حالا اگر باز یک نام کلی را مسئول تجاوز به زندانیان بخوانیم عملن از قوه قضاییه، دادستان، بازپرس، و کارشناسان وزارت اطلاعات که مسئول مستقیم این اتفاقات بوده اند سلب مسئولیت کرده و قضاوت گونه و بدون تشکیل دادگاه و محاکمه یک نام کلی را مورد اتهام قرار داده ایم.
مورد دیگر هم اینکه وقتی اینچنین خطاب گونه می­خواهیم که عملی را ترک کند، یعنی باز داریم یک روش را به عنوان روش عمومی و همیشگی می­شناسیم و می­خواهیم که این روش را ترک کند، در صورتی که این اتهام نامنصفانه و غیر واقعی است و همین باعث می شود که قدرت شعارهای دیگر هم که قوی ، عاقلانه و متمدنانه و قاونومند است، گرفته بشود.

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۸

28 شهريور 88

كاش مي‌شد بوي باران را هم پست كرد

در اين شهر فرشته اي وجود ندارد


نمايش "در اين شهر فرشته‌اي وجود ندارد" راجع به موضوعي است كه كمتر نمايشي راجع به آن اجرا شده است.


موضوع قتل ناموسي است. اما صرفن توصيف يك قتل با يك اشاره كوچك و خيلي سطحي به پيش زمينه حادثه.

در راستاي توصيف حادثه، صحنه هايي از بازجوي خانواده قاتل و مقتول كه پدر و دختر هستند و در انتها بسته شدن پرونده ولي دم و در واقع قاتل به خاطر نداشتن شاكي خصوصي.

صحنه هاي بازجويي بيشتر طنز بسيار نزديك به واقعيت است كه طنز موضوع و تكه كلامهايي كه از اتفاقات اين روزهاي جامعه گرفته شده است، سطح نمايش را عوض مي‌كند.

اما اگر موضوع پرداختن به قتل زنان توسط خانواده است، هنوز فيلم "عروس آتش" خيلي پخته تر و كاملتر از اين نمايش بود.


راستي اجرا تمام شده است. اما كاش مي‌شد براي تشويق براي كار بيشتر روي مسائل زنان، بچه هاي خبرنگار يك مصاحبه با كارگردان اين نمايش مي‌گرفتند.

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸

تجاوز در راستاي جلوگيري از تضعيف رهبري

از آنجايي كه دادستان جديد تهران ديشب فرمودند كه اين دختره كه بهش تجاوز شده چند بار از خانه رفته بيرون( لابد بي‌خبر) و اين استدلال قوي يعني اين كه حقش بوده و بايد به چنين دخترهايي تجاوز بشود آن هم توسط ماموران ... نظام، من در ادامه پست قبل متنبه شدم و يك دفعه متوجه شدم كه اين ماموران... نظام چقدر نجيبند كه تا به حال اينقدر به ما كم تجاوز كرده‌اند.

من عادت ندارم از خانه كه بيرون مي‌روم جز "دارم مي‌روم بيرون" توضيح ديگري اضافه كنم. بنابراين هر بار من از خانه خارج مي‌شوم در واقع بدون اينكه خودم چندان آگاه باشم، دارم فرار مي‌كنم.
بنابراين به ازاي هر بار از خانه بيرون رفتنم مستوجب تجاوز توسط ماموران... نظام هستم.

برادرها بجنبيد كه بهشت دارد پر مي‌شود از همكارهاي پركارتان.
***
كيفرخواست امروز هم كه از بقيه روزها نشاط آور تر بود.
فكر كن مي‌گويند اين چهار تا آدم كه البته نامشان علني نيست و يك مشت حروف الفبا هستند، چند نفري با هم رهبري را تضعيف كردند. اگر واقعن كار همين چند نفر آدم بوده كه دست مريزاد عالي است. چطور توانستند رهبري به آن محترمي و گندگي و مشروعي و قدري را تضعيف كنند؟
اگر هم كه رهبري يك جورايي همچنين هم قدر نبوده كه با يك باد زبانم لال تضعيف بشود كه باز هم دست مريزاد به اينها.
ما را باش چه ساده فكر مي‌كرديم روش حكومت داري و رفتار و سركوب اين چند ده ساله و قانونگريزي شخص شخيص رهبري و كلي چيزهاي قلمبه سلنبه ديگر رهبري را چيز، تضعيف كرده است يا نه شما بخوانيد تضعيف مي‌كند.

چقدر اين روزها هوا خوب است. آدم هي از خامي در مي‌آيد.

جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۸

ادامه کمپین

درست روز آخر مهلت تبلیغات انتخاباتی بود. روز آزادی. کل مسیر خیابان. تا جایی که چشم کار می کرد. سبز، سفید، رنگی و البته گاهی سه رنگ با آن الله وسطش که هفته های بعد هم همان طور با موتور شبیه همان شب می گذشتند.
دختران و پسران جوان. مردها و زنهای مسن. کودکانی که نه به سن رای گیری رسیده بودند و نه خاطره ای از دورتر از آن روزها داشتند.
همه شاد، گاهی هیجان زده، گاهی آرام اما همه در حرکت. فکر می کردم چقدر این شهر این روزها را دلتنگ است. چقدر نداریم، روزهای شادیی که سهم همه در آن یکسان باشد و همه با هم در آزادی فرصت شادی داشته باشند. فکر می کردم چقدر ما دلمان کارناوال های شادی می خواهد. شادیی که همه بتوانند به عقاید و سلایق هم لبخند بزنند و رد بشوند.
بعد از کار بود. نزدیک 7 شب. من و مارال از یکی از خیابانهای بالایی که هفته های بعد هم هر بار از آنجا آمدم و برگشتم و هر بار پر از موتورسوار و چفیه بند و... بود به آزادی سرازیر شدیم.
هر دو با اصرار رنگی شبیه به گروههای دیگر نداشتیم. نه سبز، نه سفید و نه سه رنگ. مثل روزهای دیگر بودیم. مثل روزهای سخت و پر التهاب سه سال گذشته. فقط کوله هایی پر از کاغذ و چندین خودکار.
ماشین را گذاشتیم و پیاده به سیل پیوستیم. اول آدمها را انتخاب می کردیم. بعد از سه سال هنوز هم می دانم صحبت 10 دقیقه ای در خیابان با هر قشر و هر تفکر کار من نیست. اگر زمان باشد و فضا مساعد چه بهتر، اما در عرض 10 دقیقه نمی توانم، ناچار به انتخابم.
دسته دسته آدمهایی که برمی گشتند. خسته راه اما پر انرژی و شاد. اول آرام آرام هر دو سراغ آدمهایی رفتیم. می پرسیدند کدام کاندیدا؟
هیچ کدام. کار ما از سه سال قبل آغاز شده است. موضوع تغییر قوانین ضد زن است.
اما کم کم چیزی شبیه امنیت ما را امیدوار می کرد، تا به خودمان بیاییم هر کداممان بین 5-6 نفر ایستاده بودیم و توضیح می دادیم و امضا می کردند و گاه بیشتر می پرسیدند و گاه شوخی های انتخاباتی می کردند و گاه پر امید از روزهای بعد می گفتند و برای تغییر قوانین هم امید تزریق می کردند.
یک ماشین گشت پلیس کنار خیابان ایستاده بود. با فاصله دو متری از ماشین با دو خانم صحبت می کردیم و یکی از آنها امضا کرد. به مارال می گویم باورت می شود؟ نسیم، فاطمه، زینب، ناهید، محبوبه، نفیسه، بیگرد ... و حالا ما جلوی روی پلیس داریم امضا جمع می کنیم. کاش پلیس همان شکلی می ماند. کاش این روزها دیدنش من را یاد ندا، سهراب و 71 نفر دیگر نمی انداخت. کاش همچنان همه شاد بودند. کاش نگرانی هر روزه آن همه دستگیر شده و فشارهای روی آنها چهره ها را تغییر نمی داد.
اما خوب دیگر جرات پیدا کردیم، انگار داشت یادمان می آمد که سه سال پیش هم آرامترین و صلح آمیزترین روش را پی گرفته بودیم و فقط با مردم حرف می زدیم، اما نمی دانیم کدام حفاظت امنیتی تعریف جدیدی از امنیت ملی داده بود در این سه سال.
دختر همراه دو پسر است. مقنعه ی طوسی سرش و با مانتویی همرنگ و مچبند سبز. حرفها را گوش می دهد و می گوید من اطمینان ندارم، شما از طرف ا.ن ها هستید و می خواهید بگویید او این کار را برای زنها کرد. یک بار دیگر متن بیانیه کمپین را نشانش می دهم. مجلس و بعد به مجامع بین المللی. می گوید خوب که چی؟ این یک جور طرفند است. عصبانی است. می گویم ما سه سال است... می گوید پس چرا الان اینجایید؟ می گوید چرا حمایت نمی کنید از یک کاندیدا؟ می گویم من یک نفرم اگر بخواهید می گویم به طور شخصی به کی رای می دهم و چرا ولی اصرار دارم که کار ما در تعریفش نه حمایت از کاندیدا تعریف شده و نه حمایت فایده ای برای این کارمان دارد. اگر حالا هستیم چون این سه سال فشار هر روز بیشتر می شد، ما بودیم اما نه اینطور در آزادی. خیلی از ما دستگیر شده ایم برای همین چیزها که من می گویم اما در فضای غیر انتخاباتی. یکی از پسرهای همراهش برگه را تا انتها خوانده و می گوید من می شناسمشان. قبلن امضا کرده ام. راست می گوید، امضا کن.
دختر او را به سکوت دعوت می کند تا خودش فکر کند. یک سبز از کنارمان رد می شود، واکنشش به خنده ام می اندازد، می خندم و دست تکان می دهم. دختر که چند لحظه ای آرام بود می پرسد خودت به کی رای می دهی؟ می خندم و می گویم به یکی از کسانی که تو بهش رای می دهی. به چیزی غیر از دروغ. لبخند می زند و خودکار می خواهد و امضا می کند.
این دروغ چی بر سر این مردم آورد که فضای اعتماد این همه شیشه ای شده؟
پسرهای 19-20 ساله دوره مان می کند. من و مارال بین دیوار خیابان و هجوم آنها گیر کردیم. مارال این مواقع از من خوش اخلاق تر است. بین خودشان کسانی امنیت برای طلب می کنند و دیگران را ارام می کنند. از استادیوم می آیند. خوانده- نخوانده امضا می کنند و یکدفعه یاد ازدواج اجباری خواهرشان و کتک های پدرشان می افتند و شوهر خواهر که ... می گویند استادیوم را سبز کردیم و پر شر و شور غصه های زندگیشان را مرور می کنند.
خانم های چادری. با طمانینه گوش می دهند، امضا می کنند و آرزوی امید. نفهمیدم چه رنگی هستند اما من را یاد مادرم انداختند.
دختر چادری، با همراهانش و مردی جوان با پیرهن آستین کوتاه. مرد تا کاغذ را می بیند می گوید نه برویم. دختر مردد نگاهش می کند. می گویم شما بخوانید خانم و شروع می کنیم و قانون فلان و بهمان... می گوید شما می خواهید بگویید این دولت حقوقمان را نداد. شما بر علیه این دولت هستید. می گویم من حرفی از دولت نزدم، من از قانون می گویم. قانون گذاری کار مجلس است و اجرای آن توسط دولت. می گوید این چهار سال خیلی هم خوب بود، این همه دختری که دانشگاه رفتند، این همه فرصت کاری برای زنان. می گویم من راجع به کاندیدا و دولت نمی خواهم بحث کنم اما زنی که نمی توانست از شوهر معتادش طلاق بگیرد و هر شب از او کتک می خورد هنوز هم در همان وضع است. می گویم دختر 14 ساله ای که توسط پدرش به مرد 50 ساله فروخته می شد هنوز هم فروخته می شود ما کارمان را در زمان این دولت شروع کردیم اما خواست ما چیزی نیست که الآن این یا آن را ترجیح بدهد. برگه را می خواند تا انتها می گوید قوانینی که می گویید درست اما به هر حال رای که می دهید. می گویم با حق انتخاب به عنوان یک انسان بله. می گوید پس فقط قوانین؟ مطمئنش می کنم خودکار را می گیرد. به مرد جوان همراهش نگاه می کند. مرد می گوید نه. مردد به من نگاه می کند. مرد سرش را زیر می اندازد و ما را ترک می کند. دختر با چشمان نگران دنباله مردش خودکار و برگه امضا نشده را پس می دهد و می رود.
باز هم رگه های بی اعتمادی، باز هم دروغ.
آدمهایی که از بی اعتمادی به نظام حاکم می گویند اما امضا می کنند. آدمهایی که از دوری از فساد مالی می گویند و امضا می کنند. آدمهایی که از اسلام و اعتقاداتشان می گویند و امضا می کنند. آدمهایی که از رای به مجلسیان میگویند اما امضا می کنند.

نزدیک سه ماه گذشت. سه ماه و چندین ده نفر کشته و چندین صد نفر دستگیر و جراحت و آزار.
لحظه ای هم فکر این مردم با آن همه امید و پس از آن تحقیر و تهمت و آزار رهایم نمی کند. مردمی که زیر فشار مقاومتشان محکم شده اما احساس و آرامششان آسیب دیده.
مردمی که روزها شادی را گم کرده اند. مردمی که به هم تلخ نگاه می کنند. مردمی که اعصابشان زیر تحقیر و توانشان زیر به زانو افتادن اقتصادی تحلیل رفته است.
و زنانی که زیر تمام این تحقیرها و فشارها هنوز هم جنس ضعیف این فرهنگ و این جامعه و این قوانین و این سنت هستند.
یعنی فشار بر فشار. اما هنوز هم می دانیم که اگر مردم بخواهند تغییر بدهند، می توانند.
هنوز هم می دانیم که دولت نامشروع، مجلس بی کارکرد، دادگاه ناعادل معنی مردم را نمی دهد. خواسته ها تکرار می شوند. بلند فریاد می شوند. ده قانون که باید تغییر کنند. در مجلسی که دستور فرمایشی استقلالش را حذف نکند.
ده قانون که باید اجرا بشوند، در دولتی که دروغ، تقلب، خشونت و آزار را رها کند.
ده قانون که باید مورد قضاوت قرار بگیرند در دادگاهی که بی طرف و قانونمند برگزار بشود.
ده قانون که منهای کوته فکری، فساد، ظلم و ... زندگی را قانونی از زنان سلب می کند. قانون باید تغییر کند و اجرا بشود.