تنها انجمن ام اس تهران يك دفتر دارد در خيابان وصال.
شايد يك بار راجع به مطالب سايت آن نوشته باشم.
ساعات كاري دفتر انجمن ساعات اداري است. پنجشنبه ها هم تعطيل. جوري كه من هيچ بار نتوانستهام حتي 10 دقيقه سر بزنم.
فرم آنلاين عضويت انجمن، تكميل ميشود ولي فرستاده نميشود.
يكي از چيزهايي كه بايد پر بشود مشخصات كسي است كه با بيمار زندگي ميكند. گزينه ها:
پدر
مادر
خواهر
برادر
پدربزرگ
مادربزرگ
ساير
در نظام خانواده مدار جمهوري اسلامي، هيچ بيمار ام اسي نيست كه با همسرش زندگي كند و فقط بيخ ريش خانواده نسبي خودش است.
برعكس بقيه فرمهاي آنلاين فارسي پيش فرض جنسيت زن است. (تنها موردي كه به لحاظ آمار منطقي است، چون زنان مبتلا به ام اس خيلي بيش از مردان است.)
و اما از بازارهاي غذا به نفع اين انجمن بگويم:
فقط يك پرچم ساده كه نام انجمن روي آن است در جمعه بازار تهران نصب ميشود..
بدون هيچ شماره تماس، بروشور توضيح و حتي آدم مطلع.
ترشي خيار. ترشي كدو. مرباي خيار. مرباي پوست هندوانه و ...
خوش خيال ميروم جلو ميپرسم كار انجمن چي است؟ پول فروش اين ترشي- مرباها چي ميشود؟
آقاي مشغول جابه جاي شيشه هاي ترشي ميگويد:
بله انجمن ام اس است. اينها همه ميرود به ام اس
دوباره ميپرسم شايد بخواهد دقيق تر از ”همه ميرود به ام اس“ جواب بدهد. ولي جواب همان است كه بود.
چرا نهادهاي حداقلي مدني ايران هم چنين بي پايه اساس و غيركاربردي هستند؟
چه اشكالي داشت كه اگر براي هر كدام از اين كارها، كارشناسي كه نه، دست كم دو تا مقالهء حسابي خوانده مي شد؟
چرا خانم x و آقاي Y را به جاي اينكه به جرم اقدام عليه امنيت و گرفتن پول از بيگانگان محكوم كنند، به جرم هاي واقعي حيف و ميل اموال انجمن ها. كم كاري و دزدي در كارهاي داوطلبانه محاكمه نمي كنند تا شايد روزي كاري از اين دو- سه تا انجمن باقي مانده ساخته بشود.
چهارشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۹
دوشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۹
مژده آذر
همه انرژي رفته اين روزهاي آخر را برميگرداند، موجود كوچكتر از عدس و شايد هم لوبيايي كه در وجود تو است دوستم!
به دنيا كه آمد برايش تعريف ميكنيم كه زمستاني كه خلق شد، سرد و كثيف و بي مهر بود ولي با اين حال او انرژي بسيار ميداد.
تمام قصه هاي روزهاي شاد و شيرين ايران را برايش زمزمه ميكنيم تا تاثير اين زمستان در هيچ سلولي از او نماند.
تمام درختهاي ايران زمين، گلهاي خوش عطر كوهها و دشت ها، زلالي روزهاي ديرين خزر و خليج فارس و رودهاي پر آب، سرسبزي جنگل هاي روزهاي دير را دوباره برايش ميسازيم و تعريف ميكنيم.
از دختران و پسران، زنان و مردان اين سالها كه او ميبيند و نميبيند برايش مي گوييم تا رسم زندگي در هر شرايطي را ياد بگيرد.
بيا از همين حالا حكايت مارال را برايش زمزمه كنيم. بيا رسم عشق را از حكايت هاي دور، براي موجودت دوباره نويسي كنيم.
روزهاي روشن، روزهاي پراميد براي جواني او محيا خواهد بود.
بيا تا جواني برايش قصه روزگارانمان را بسراييم.
به دنيا كه آمد برايش تعريف ميكنيم كه زمستاني كه خلق شد، سرد و كثيف و بي مهر بود ولي با اين حال او انرژي بسيار ميداد.
تمام قصه هاي روزهاي شاد و شيرين ايران را برايش زمزمه ميكنيم تا تاثير اين زمستان در هيچ سلولي از او نماند.
تمام درختهاي ايران زمين، گلهاي خوش عطر كوهها و دشت ها، زلالي روزهاي ديرين خزر و خليج فارس و رودهاي پر آب، سرسبزي جنگل هاي روزهاي دير را دوباره برايش ميسازيم و تعريف ميكنيم.
از دختران و پسران، زنان و مردان اين سالها كه او ميبيند و نميبيند برايش مي گوييم تا رسم زندگي در هر شرايطي را ياد بگيرد.
بيا از همين حالا حكايت مارال را برايش زمزمه كنيم. بيا رسم عشق را از حكايت هاي دور، براي موجودت دوباره نويسي كنيم.
روزهاي روشن، روزهاي پراميد براي جواني او محيا خواهد بود.
بيا تا جواني برايش قصه روزگارانمان را بسراييم.
سهشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۹
عمو جان يلدايت مبارك!
ايران در شبهاي يلدا است.
از اين پس روزها بلند ميشوند و شبها كوتاه كوتاه.
از اوين بپرسيد امشب بر آنها چگونه ميگذرد؟
209
350
متادون
رجايي شهر
زندانهاي تبعيد
شب از هراس، چراغها در پستو مي كند.
هر صبح چند نفر با يورش نميه شبانه دستگير شده اند.
هر روز به دستگير شده ها اضافه ميشود.
اعتصاب هاي غذا
شكستن اعتصاب ها
روزهاي تولد
سالگردهاي ازدواج
گيج واره هاي ديكتاتوري
از اين پس روزها بلند ميشوند و شبها كوتاه كوتاه.
از اوين بپرسيد امشب بر آنها چگونه ميگذرد؟
209
350
متادون
رجايي شهر
زندانهاي تبعيد
شب از هراس، چراغها در پستو مي كند.
هر صبح چند نفر با يورش نميه شبانه دستگير شده اند.
هر روز به دستگير شده ها اضافه ميشود.
اعتصاب هاي غذا
شكستن اعتصاب ها
روزهاي تولد
سالگردهاي ازدواج
گيج واره هاي ديكتاتوري
چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۹
چرا فقط 16 آذر؟
به قول خودشان بچه مقدم- فلاح- پشت خط اند. 20 و 26 ساله.
با ديپلم تو شركت ما به عنوان كارپرداز استخدام شده اند و كم كم به فوق ديپلم هاي نيمه متمركز هم رو آوردند.
كارهاي بانكي و پيگيري هاي اداري و ... .
به شدت عشق معرفت و رفاقت و در عين حال آماده درگيري تهاجمي (البته هر روز دارد از تهاجم سريعشان كاسته ميشود.)
حرفهاي معمول محيط هاي كاري كه فوتبال چي شد و فردوسيپور كي را براي 90 اين هفته دعوت كرده است و حوادث معمول چه خبر و كي با كي درگير شد و كدام كوچه چاقو كشي شده بود و ... اينها بود.
هر از گاهي هم يك خبر ورزشي يا گل و يا نشريات از اين دست هفتهاي- دو هفتهاي يك بار ميخريدند.
از بس من خبرها را گفتم و رفتم و آمدم كه حيف است بچه هايي مثل شما از اين چيزها بيخبر باشند و چرا مردم دلشان را به پول جيره بندي شده جيب خودشان كه از دست يكي ديگر ميخواهد داده بشود دل خوش ميكنند و كمك كن تا همسرت كار پيدا كند و خانه حوصله اش سر نرود و براي بچه هاي خواهر كتاب هديه بخر و از اين جور حرفها... به همشهري هر روز رسيده است و هفته اي يك هفته نامه ورزشي كه بيشتر تحليل دارد تا خبر. البته روزهايي كه خبرها به نظرشان خيلي جالب باشد، كنار همشهري، آرمان و شرق هم به انتخاب خودشان از رو دكه اضافه ميشود.
ديروز نميدانم تو كدام يك از روزنامه ها يكي از اين همكارها ماجراي سه دانشجويي را ميخواند كه كشته شدند و 16 آذر شكل گرفت.
با تعجب ميگويد: ”همش 3 نفر كشته شدند؟“
تاييد مي كنم.
ادامه ميدهد: “ 3 نفر كشته شدن و اين همه سال هي روز دانشجو روز دانشجو ميكنند؟”
ميپرسم كه دليل كشته شدنشان را هم نوشته؟ تاييد مي كند. و باز ادامه مي دهد ”همين چند ساله كه خيلي دانشجوي بيشتري كشته شد پس چرا روز را عوض نكردند؟“
فقط به تاريخ آن ماجرا اشاره ميكنم و رژيمي كه آن زمان سر كار بود و حالا نيست و تاريخ كشته شدگان جديد و رژيمي كه سر كار بوده و هست. و تنها روز دانشجويي كه به طور رسمي در تاريخ ثبت شده است.
با ديپلم تو شركت ما به عنوان كارپرداز استخدام شده اند و كم كم به فوق ديپلم هاي نيمه متمركز هم رو آوردند.
كارهاي بانكي و پيگيري هاي اداري و ... .
به شدت عشق معرفت و رفاقت و در عين حال آماده درگيري تهاجمي (البته هر روز دارد از تهاجم سريعشان كاسته ميشود.)
حرفهاي معمول محيط هاي كاري كه فوتبال چي شد و فردوسيپور كي را براي 90 اين هفته دعوت كرده است و حوادث معمول چه خبر و كي با كي درگير شد و كدام كوچه چاقو كشي شده بود و ... اينها بود.
هر از گاهي هم يك خبر ورزشي يا گل و يا نشريات از اين دست هفتهاي- دو هفتهاي يك بار ميخريدند.
از بس من خبرها را گفتم و رفتم و آمدم كه حيف است بچه هايي مثل شما از اين چيزها بيخبر باشند و چرا مردم دلشان را به پول جيره بندي شده جيب خودشان كه از دست يكي ديگر ميخواهد داده بشود دل خوش ميكنند و كمك كن تا همسرت كار پيدا كند و خانه حوصله اش سر نرود و براي بچه هاي خواهر كتاب هديه بخر و از اين جور حرفها... به همشهري هر روز رسيده است و هفته اي يك هفته نامه ورزشي كه بيشتر تحليل دارد تا خبر. البته روزهايي كه خبرها به نظرشان خيلي جالب باشد، كنار همشهري، آرمان و شرق هم به انتخاب خودشان از رو دكه اضافه ميشود.
ديروز نميدانم تو كدام يك از روزنامه ها يكي از اين همكارها ماجراي سه دانشجويي را ميخواند كه كشته شدند و 16 آذر شكل گرفت.
با تعجب ميگويد: ”همش 3 نفر كشته شدند؟“
تاييد مي كنم.
ادامه ميدهد: “ 3 نفر كشته شدن و اين همه سال هي روز دانشجو روز دانشجو ميكنند؟”
ميپرسم كه دليل كشته شدنشان را هم نوشته؟ تاييد مي كند. و باز ادامه مي دهد ”همين چند ساله كه خيلي دانشجوي بيشتري كشته شد پس چرا روز را عوض نكردند؟“
فقط به تاريخ آن ماجرا اشاره ميكنم و رژيمي كه آن زمان سر كار بود و حالا نيست و تاريخ كشته شدگان جديد و رژيمي كه سر كار بوده و هست. و تنها روز دانشجويي كه به طور رسمي در تاريخ ثبت شده است.
چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹
اعدام با قضاوت كي؟؟؟
به محض اين كه نشستيم تو ماشين به مرد بغل دستمان گفت، ناصر هست ها...
راديوي ماشين روشن بود. دو هفته قبل.
مرد گفت بله آقا.
فكر كردم راننده مرد را مي شناسد...
راننده ادامه داد: ناصر محمد خاني ها. نه سال پيش زنش را كشته بودند، گفتند صيغه ايش زنش را كشته... و همين طور با هيجان ادامه مي داد تا متوجه شدم آشناييتي با مرد مسافر كناريمان ندارد و فقط هيجان زدگي است.
مجري راديو داشت وصف سكنات و اخلاق و ورزش و مرام ناصر محمد خاني را برمي شمرد. و راننده هم همين طور هيجان زده تمام داستان قتل را مو به مو همزمان تعريف مي كرد. گفت خانه اش كه آن زمان تويش مينشست را الان نشانتان ميدهم. از كوچه اي فرعي رفت و خانه اي را نشان داد و گفت همين جا...
بالاخره نوبت خود محمدخاني شد.
صدا صاف، راحت از گذشته فوتبالش گفت و كارهايي كه در اين مدت انجام داده است. از اخلاق و مذهب سوراخش گفت و مجري هم راه به راه به به چه چه كرد و پياز داغ تعريف را زياد كرد.
راننده به عنوان ريدر حافظه تاريخي جمعي تعريف ميكرد كه شهلا جاهد قاتل نبوده. اما ناصر از قصاص كوتاه نيامد از ترس آبرويش كه صيغه كرده بوده است و ترس از خانواده زنش.
و باز ادامه داد حالا بعد از 9 سال كه دختره بلاتكليف تو زندان بوده است باز پيدايش شده است.
دو هفته پيش زمزمه هاي اجراي حكم شهلا بود. اما فكر نمي كردم مافياي سايسي- ورزشي از تو گنجه محمدخاني را بكشد بيرون و او هم بي شرم و خجالت باز از اخلاقيات و مذهبيات خودش زنده براي مردم بگويد.
و باز فكر نمي كنم قاضي پرونده و حتي رئيس كل قضا حتي ساعتي را بين مردم و قضاوتشان سر كرده باشند. قضاوت تاريخ. قضاوت جمعي.
راننده تاكسي راديو ورزش گوش ميداد. همه فوتباليست ها و مربي ها و حتي توپ جمع كن هاي ان زمان را به اسم ميشمرد.
راننده تاكسي ميدانست كه صيغه بيآبرويي است.
راننده تاكسي فكر ميكرد نامردي، بي شرافتي است.
راننده ميدانست كه شهلا يك دختر فقير عاشق بوده است.
راننده بلاتكليفي شهلا را خوب درك مي كرد.
راديوي ماشين روشن بود. دو هفته قبل.
مرد گفت بله آقا.
فكر كردم راننده مرد را مي شناسد...
راننده ادامه داد: ناصر محمد خاني ها. نه سال پيش زنش را كشته بودند، گفتند صيغه ايش زنش را كشته... و همين طور با هيجان ادامه مي داد تا متوجه شدم آشناييتي با مرد مسافر كناريمان ندارد و فقط هيجان زدگي است.
مجري راديو داشت وصف سكنات و اخلاق و ورزش و مرام ناصر محمد خاني را برمي شمرد. و راننده هم همين طور هيجان زده تمام داستان قتل را مو به مو همزمان تعريف مي كرد. گفت خانه اش كه آن زمان تويش مينشست را الان نشانتان ميدهم. از كوچه اي فرعي رفت و خانه اي را نشان داد و گفت همين جا...
بالاخره نوبت خود محمدخاني شد.
صدا صاف، راحت از گذشته فوتبالش گفت و كارهايي كه در اين مدت انجام داده است. از اخلاق و مذهب سوراخش گفت و مجري هم راه به راه به به چه چه كرد و پياز داغ تعريف را زياد كرد.
راننده به عنوان ريدر حافظه تاريخي جمعي تعريف ميكرد كه شهلا جاهد قاتل نبوده. اما ناصر از قصاص كوتاه نيامد از ترس آبرويش كه صيغه كرده بوده است و ترس از خانواده زنش.
و باز ادامه داد حالا بعد از 9 سال كه دختره بلاتكليف تو زندان بوده است باز پيدايش شده است.
دو هفته پيش زمزمه هاي اجراي حكم شهلا بود. اما فكر نمي كردم مافياي سايسي- ورزشي از تو گنجه محمدخاني را بكشد بيرون و او هم بي شرم و خجالت باز از اخلاقيات و مذهبيات خودش زنده براي مردم بگويد.
و باز فكر نمي كنم قاضي پرونده و حتي رئيس كل قضا حتي ساعتي را بين مردم و قضاوتشان سر كرده باشند. قضاوت تاريخ. قضاوت جمعي.
راننده تاكسي راديو ورزش گوش ميداد. همه فوتباليست ها و مربي ها و حتي توپ جمع كن هاي ان زمان را به اسم ميشمرد.
راننده تاكسي ميدانست كه صيغه بيآبرويي است.
راننده تاكسي فكر ميكرد نامردي، بي شرافتي است.
راننده ميدانست كه شهلا يك دختر فقير عاشق بوده است.
راننده بلاتكليفي شهلا را خوب درك مي كرد.
دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۹
تهران يك ساله
چطور گذشت اين يك سال؟
عاشورا ديگر خون جوش آمده، بود. عزاداري مردم واقعي بود.
هيچ شعاري نداشت.
هيچ سرخوشي و كارنوال عزايي نبود.
حنجره هايي كه فرياد ميزد :
“يا حجت بن الحسن
ريشه ظلم را بكن”
لرزش حنجره را هم حس ميكردي.
خنده ايي نبود
حس ها خشم بود
از خستگي من ميرويم تو پارك مينشينيم.
.روبروي پارك مبهوت كنار پل عابر ايستاده بودم، تنها
عكس و فيلم ميگرفتند و دود آتش و بوق ماشين ها و خيل گلادياتورهاي سياه پوش كه از ميدان صحنه را تماشا مي كردند.
ملخ واره ريختند. مردم هم. ديگر سخت راه ميرفتم.
پله هاي قديمي كوچه را پايين رفتم. ملخ سياه كه از پله هاي خيابان پايين آمده بود، به زير كشيده شد. تنبيه شد و با وساطت جواني رها كرده شد كه برود.
مي گويد اين خيابان هم مغازه دارد؟ ميگويم نه ندارد. دستش را ميگيرم و به سمت هفت تير ميكشانم. بعد مغازه هاي آن سمت خيابان. پل عابر.
چقدر بلند است اين پل براي ديدن هر چه در عاشورا گذشته است. از روي پل عابر حتي پل حافظ هم تا جاهايي ديده ميشود.
گاز گاز گاز
پشت هم
حتي توي صورت
كوچه را تا وسط ميروم خلوت. دختر پسرهايي خسته. مردهايي پرسان. مردمي عزادار. روي پله خانه اي مي نشينم. ته كوچه پر از ملخ است و دود و آجر و سنگ و صداهاي نعره وار يا علي حيدر موتورهاي سوهان وار. يك چيزي در من دارد آب ميشود شايد. سرد است خيلي سرد. اما در من ذوب جريان دارد گويا.
ديگر به وضوح كلافه ام. حالا حلقه نباشد. كدام حلقه ايي تعهد را تضمين كرده است كه اين يكي. صداي دخترك بلند ميشود مگر خودت خوار مادر نداري.
مرد مثل گربه اي كه رمانده باشي چند قدم دورتر ميرود.
اهل تهران نيست. غريب و بي خانمان به نظر ميآيد. دختر پشت بوته ها است. ديده نميشود.
مرد نزديك مي شود به پله اي كه نشسته ام. كمك نمي خواهيد خانم؟
نه مرسي فقط كمي خسته ام. تلفن ها برقرار است هنوز. با آن سبز تيره چرك و شال و دستكش سياه كه دود و گاز را كم ميكرد...
موقع رفتن دختر را نگاه ميكنم. دختر هم از همان جنس است غريبه و شايد بي خانمان. ظهر روز پنجشنبه تنها توي پارك نشسته و آرايش ميكند. دو هفته بعد لاي لباسها، شال سياه از زير دستم رد ميشود. يادگاريهاي آن روز را چطور ميشود مرحم زخمهاي بقيه كرد. سبز تيره چرك بايد شسته بشود. اما آن فقط مال يك روز نبوده است.
بعد از آن روز جلوي چشم روزهاي تب مانده بود. بعد از تب هاي طولاني نرمي پر از داغش را در كمد قايم كردم. اما با تعهد به تمام عاشوراييان آيا...؟
ميگويد چرا حلقه دستت نيست؟ مي گويم” تو جعبه خانه است.“ مثل شال سياه كه در كمد خانه است. گرچه نمي دانم تمام هزينه هاي عاشوراييان با چه تعهدي برابري ميكند...
نميدانم دخترك و مردك سال پيش كجا بودند؟
نميدانم پله هاي قديمي كوچه را چه كرده اند؟
نميدانم آدم هايي كه به راحتي كشتند حالا چه ميكنند؟
نمي دانم غم آدم هايي كه عزيزانشان به سختي كشته شده اند به چه وسعت زبان باز كرده است؟
نميدانم اين حلقه تنگ، حلقه اذيت كننده، حلقه فشار با چه “بايدي” بايد باشد؟
نمي دانم ذوب شده ها كي ترميم ميشوند؟ كي جمله ها پشت هم و بي وقفه رديف ميشوند؟
ديگر تحمل عاشورا در تهران سنگين است. مثل هواي اين روزها.
عاشورا ديگر خون جوش آمده، بود. عزاداري مردم واقعي بود.
هيچ شعاري نداشت.
هيچ سرخوشي و كارنوال عزايي نبود.
حنجره هايي كه فرياد ميزد :
“يا حجت بن الحسن
ريشه ظلم را بكن”
لرزش حنجره را هم حس ميكردي.
خنده ايي نبود
حس ها خشم بود
از خستگي من ميرويم تو پارك مينشينيم.
.روبروي پارك مبهوت كنار پل عابر ايستاده بودم، تنها
عكس و فيلم ميگرفتند و دود آتش و بوق ماشين ها و خيل گلادياتورهاي سياه پوش كه از ميدان صحنه را تماشا مي كردند.
ملخ واره ريختند. مردم هم. ديگر سخت راه ميرفتم.
پله هاي قديمي كوچه را پايين رفتم. ملخ سياه كه از پله هاي خيابان پايين آمده بود، به زير كشيده شد. تنبيه شد و با وساطت جواني رها كرده شد كه برود.
مي گويد اين خيابان هم مغازه دارد؟ ميگويم نه ندارد. دستش را ميگيرم و به سمت هفت تير ميكشانم. بعد مغازه هاي آن سمت خيابان. پل عابر.
چقدر بلند است اين پل براي ديدن هر چه در عاشورا گذشته است. از روي پل عابر حتي پل حافظ هم تا جاهايي ديده ميشود.
گاز گاز گاز
پشت هم
حتي توي صورت
كوچه را تا وسط ميروم خلوت. دختر پسرهايي خسته. مردهايي پرسان. مردمي عزادار. روي پله خانه اي مي نشينم. ته كوچه پر از ملخ است و دود و آجر و سنگ و صداهاي نعره وار يا علي حيدر موتورهاي سوهان وار. يك چيزي در من دارد آب ميشود شايد. سرد است خيلي سرد. اما در من ذوب جريان دارد گويا.
ديگر به وضوح كلافه ام. حالا حلقه نباشد. كدام حلقه ايي تعهد را تضمين كرده است كه اين يكي. صداي دخترك بلند ميشود مگر خودت خوار مادر نداري.
مرد مثل گربه اي كه رمانده باشي چند قدم دورتر ميرود.
اهل تهران نيست. غريب و بي خانمان به نظر ميآيد. دختر پشت بوته ها است. ديده نميشود.
مرد نزديك مي شود به پله اي كه نشسته ام. كمك نمي خواهيد خانم؟
نه مرسي فقط كمي خسته ام. تلفن ها برقرار است هنوز. با آن سبز تيره چرك و شال و دستكش سياه كه دود و گاز را كم ميكرد...
موقع رفتن دختر را نگاه ميكنم. دختر هم از همان جنس است غريبه و شايد بي خانمان. ظهر روز پنجشنبه تنها توي پارك نشسته و آرايش ميكند. دو هفته بعد لاي لباسها، شال سياه از زير دستم رد ميشود. يادگاريهاي آن روز را چطور ميشود مرحم زخمهاي بقيه كرد. سبز تيره چرك بايد شسته بشود. اما آن فقط مال يك روز نبوده است.
بعد از آن روز جلوي چشم روزهاي تب مانده بود. بعد از تب هاي طولاني نرمي پر از داغش را در كمد قايم كردم. اما با تعهد به تمام عاشوراييان آيا...؟
ميگويد چرا حلقه دستت نيست؟ مي گويم” تو جعبه خانه است.“ مثل شال سياه كه در كمد خانه است. گرچه نمي دانم تمام هزينه هاي عاشوراييان با چه تعهدي برابري ميكند...
نميدانم دخترك و مردك سال پيش كجا بودند؟
نميدانم پله هاي قديمي كوچه را چه كرده اند؟
نميدانم آدم هايي كه به راحتي كشتند حالا چه ميكنند؟
نمي دانم غم آدم هايي كه عزيزانشان به سختي كشته شده اند به چه وسعت زبان باز كرده است؟
نميدانم اين حلقه تنگ، حلقه اذيت كننده، حلقه فشار با چه “بايدي” بايد باشد؟
نمي دانم ذوب شده ها كي ترميم ميشوند؟ كي جمله ها پشت هم و بي وقفه رديف ميشوند؟
ديگر تحمل عاشورا در تهران سنگين است. مثل هواي اين روزها.
شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹
رنگ هاي پاييز 89
سبز نارنجي سورمه اي
سبز + رنگ آفتاب
نارنجي + رنگ آفتاب
سورمه اي + رنگ آفتاب
سبز + رنگ مهتاب
نارنجي + رنگ مهتاب
سورمه اي + رنگ مهتاب
سبز نارنجي سورمهاي آفتاب و مهتاب مهناي نگراني مهناي تنهايي
سبز نارنجي سورمه اي آفتاب مهتاب با همه بقيه چيزهاي زندگي
سبز + رنگ آفتاب
نارنجي + رنگ آفتاب
سورمه اي + رنگ آفتاب
سبز + رنگ مهتاب
نارنجي + رنگ مهتاب
سورمه اي + رنگ مهتاب
سبز نارنجي سورمهاي آفتاب و مهتاب مهناي نگراني مهناي تنهايي
سبز نارنجي سورمه اي آفتاب مهتاب با همه بقيه چيزهاي زندگي
سهشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۹
تهرانٍ آلوده
هنوز اول صبح است. دارم ميروم سر كار. ماشين را پارك كردم و باز دنبال دارو و داروخانه .
از پشت سرم شروع ميكند يك سري اراجيف جنسي را زمزمه كردن. مطمئن نيستم با من است يا چي ميگويد.
نزديك مي شود. مزخرفاتش واضح ميشود.
ميايستم. هنوز به صورتش نگاه نكردم. قطع ميشود.
زل ميزنم (با عينك آفتابي) به چشمهاي خواب آلوده اش كه حتي بعد از بيدار شدن آب هم نزده.
خيلي زود ميگويد ”با شما نبودم. با شما نبودم.“ هيچ كس ديگري نزديك نيست. 3 متر جلوتر ايستگاه اتوبوس است و آدمهاي تو صف و در انتظار.
بدون اينكه دستم بلند بشود بي اختيار تهديد ميكنم. و ميروم به طرفش. صدام با هر واژه بلندتر ميشود. جوري كه مردم ايستگاه هم ميشنوند.
هر بار آرام تر تكرار ميكند با شما نبودم. و سريع تر و تقريبن در حال دويدن دور ميشود و از من و مردمي كه تو ايستگاه برگشتهاند و نگاه ميكنند فاصله ميگيرد.
از پشت سرم شروع ميكند يك سري اراجيف جنسي را زمزمه كردن. مطمئن نيستم با من است يا چي ميگويد.
نزديك مي شود. مزخرفاتش واضح ميشود.
ميايستم. هنوز به صورتش نگاه نكردم. قطع ميشود.
زل ميزنم (با عينك آفتابي) به چشمهاي خواب آلوده اش كه حتي بعد از بيدار شدن آب هم نزده.
خيلي زود ميگويد ”با شما نبودم. با شما نبودم.“ هيچ كس ديگري نزديك نيست. 3 متر جلوتر ايستگاه اتوبوس است و آدمهاي تو صف و در انتظار.
بدون اينكه دستم بلند بشود بي اختيار تهديد ميكنم. و ميروم به طرفش. صدام با هر واژه بلندتر ميشود. جوري كه مردم ايستگاه هم ميشنوند.
هر بار آرام تر تكرار ميكند با شما نبودم. و سريع تر و تقريبن در حال دويدن دور ميشود و از من و مردمي كه تو ايستگاه برگشتهاند و نگاه ميكنند فاصله ميگيرد.
دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۹
زنان در مشاغل
براي من كار زنان جزء جذاب ترين چيزهاي جامعه است.
البته در هر سطحي يك جور است و تعاريف مخصوص به خودش را دارد.
خانم دكترهايي كه به جز تخصص و كار صداقت و حس مسئوليت زنانه در صحبت ها و حرفهايشان و حتي صدايشان ديده ميشود تحسين برانگيز اند
پزشك زناني كه معمولن بهش مراجعه ميكنم از جمله همانها است.
خانم خياطي كه يك مغازه كوچك در يك پاساژ نه چندان معروف دارد و لباس هاي مختلف مي دوزد و تعمير ميكند و صدايش مهرباني مادرانه دارد و نگاه تيز و جديش از دقت حكايت دارد.
خانم مهندس جواني كه آرام، با صلابت و با ادب صحبت مي كند و بدون شعارهاي رايج مردانه در محيط مردانه صنعت كار مي كند اما زنانگيش را در كار و رفتارش همچنان حفظ كرده است و كار حرفه اي را پيش ميبرد.
دخترهاي جوان دانشجو و يا تازه ديپلم گرفته كه در بوتيك هاي لباس با حداقل حقوق كار مي كنند اما شيطنت، شوخي، ابتكار و پشتكار حسابي دارند و طبقه اقتصادي و سطح كار و هزار جور صفت بي بنياد ديگر برايشان بي ارزش است.
خانم مديري كه كارگاه كوچك خانوادگي را مديريت و هماهنگ مي كند و به موقع جلب رضايت مشتري مي كند ودر عين حال صداقتش، اعتماد به كل كارگاه را تضمين مي كند.
آرايشگري كه جدا از تمام فضاهاي عرفي به هيچ جادو جنبل و فال و وردي كه منطقي ندارد معتقد نيست و در عين حال احترام به عقايد و سلايق آدمها هم در رفتارش وجود دارد. با تمام ويژگي هاي زندگي نسبتن مرفه اما هيچ وقت حداقل دستمزد شخصي خودش را رها نمي كند و هميشه از استقلال مالي زنان صحبت ميكند.
دختران دست فروش مترو كه از واگن ته مترو (زنان) با كلي بار و كوله مي دوند به سمت واگن سر مترو (زنان) كه مشتري هايشان را عوض كنند. در شلوغي مترو و حركت نا متعادل راه مي روند و بدون اصرار با يك ريتم ثابت كالاها را معرفي ميكنند و ميفروشند و يا نميفروشند.
اينها زنان شهر مناند. با تمام دست اندازهاي قانوني، عرفي، اجرايي... اما كارشان سخت و پر سنگلاخ است. اما شايسته و پر ارزش است.
البته در هر سطحي يك جور است و تعاريف مخصوص به خودش را دارد.
خانم دكترهايي كه به جز تخصص و كار صداقت و حس مسئوليت زنانه در صحبت ها و حرفهايشان و حتي صدايشان ديده ميشود تحسين برانگيز اند
پزشك زناني كه معمولن بهش مراجعه ميكنم از جمله همانها است.
خانم خياطي كه يك مغازه كوچك در يك پاساژ نه چندان معروف دارد و لباس هاي مختلف مي دوزد و تعمير ميكند و صدايش مهرباني مادرانه دارد و نگاه تيز و جديش از دقت حكايت دارد.
خانم مهندس جواني كه آرام، با صلابت و با ادب صحبت مي كند و بدون شعارهاي رايج مردانه در محيط مردانه صنعت كار مي كند اما زنانگيش را در كار و رفتارش همچنان حفظ كرده است و كار حرفه اي را پيش ميبرد.
دخترهاي جوان دانشجو و يا تازه ديپلم گرفته كه در بوتيك هاي لباس با حداقل حقوق كار مي كنند اما شيطنت، شوخي، ابتكار و پشتكار حسابي دارند و طبقه اقتصادي و سطح كار و هزار جور صفت بي بنياد ديگر برايشان بي ارزش است.
خانم مديري كه كارگاه كوچك خانوادگي را مديريت و هماهنگ مي كند و به موقع جلب رضايت مشتري مي كند ودر عين حال صداقتش، اعتماد به كل كارگاه را تضمين مي كند.
آرايشگري كه جدا از تمام فضاهاي عرفي به هيچ جادو جنبل و فال و وردي كه منطقي ندارد معتقد نيست و در عين حال احترام به عقايد و سلايق آدمها هم در رفتارش وجود دارد. با تمام ويژگي هاي زندگي نسبتن مرفه اما هيچ وقت حداقل دستمزد شخصي خودش را رها نمي كند و هميشه از استقلال مالي زنان صحبت ميكند.
دختران دست فروش مترو كه از واگن ته مترو (زنان) با كلي بار و كوله مي دوند به سمت واگن سر مترو (زنان) كه مشتري هايشان را عوض كنند. در شلوغي مترو و حركت نا متعادل راه مي روند و بدون اصرار با يك ريتم ثابت كالاها را معرفي ميكنند و ميفروشند و يا نميفروشند.
اينها زنان شهر مناند. با تمام دست اندازهاي قانوني، عرفي، اجرايي... اما كارشان سخت و پر سنگلاخ است. اما شايسته و پر ارزش است.
چهارشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۹
تضادهاي احساس
يك بار ديگر هم اينطوري شده بودم.
هنوز قبل از خرداد خونين 88 بود.
يكي آزاد شده بود. جوان، آشفته و بعد از اولين تجربه. بايد فضا را عوض مي كرديم. دور ميكرديم. اما هنوز بقيه زندان بودند.
سفر
كمي دورتر از تهران تنفر برانگيز
هر چه ميخورديم
هر چه انجام ميداديم
هر جا ميرفتيم
فقط بغض هايم را غورت (قورت)× مي دادم تا شب تحويل بالش بشود.
×××××××
حالا هم نسرين ستوده حتي آب هم نمي خورد. تا ميآيي حرف بزني از آن لنگه دنيا با فراموشي ميدان مبارزه به بالا تا پايين تو و همه كساني كه اينجا هستيد و هر روز يا يكي تان زندان ميرود يا يكي تان احضار ميشود يا چشمهاي در انتظارتان پشت ديوارهاي زندان ها به دو دو ميافتد، جملات قلمه سلمبه بي خاصيت و بي كاربرد سياسي، ايدئولوژي، بگذار راحت بگويم شعار تحويل ميدهند.
بعد ميگويند كه بايد خريد هم كرد
بايد شاد هم بود
بايد احساس خوشبختي هم كرد
بايد پيش هم برد
حالا هم بغض ها فقط نا به جا بيرون مي ريزد.
نسرين ستوده و كودكانش
باز هم بيماري دون پايه هاي قضايي! از نازنين و كفالتش چه خبر؟
بهاره چه ميكند؟
×××××××
چرا زنان زنداني امنيتي در يك سالن قرنطينه شده اند؟
هوا نخورند كه چه كنيد؟
با زنان ديگر در تماس مستقيم نباشند كه چه نكنند؟
شرايط انفرادي داشته باشند كه با هم احساس در انفرادي بودن داشته باشند و چطور متنبه بشوند و از آن پس چطور زندگي نكنند؟
هنوز قبل از خرداد خونين 88 بود.
يكي آزاد شده بود. جوان، آشفته و بعد از اولين تجربه. بايد فضا را عوض مي كرديم. دور ميكرديم. اما هنوز بقيه زندان بودند.
سفر
كمي دورتر از تهران تنفر برانگيز
هر چه ميخورديم
هر چه انجام ميداديم
هر جا ميرفتيم
فقط بغض هايم را غورت (قورت)× مي دادم تا شب تحويل بالش بشود.
×××××××
حالا هم نسرين ستوده حتي آب هم نمي خورد. تا ميآيي حرف بزني از آن لنگه دنيا با فراموشي ميدان مبارزه به بالا تا پايين تو و همه كساني كه اينجا هستيد و هر روز يا يكي تان زندان ميرود يا يكي تان احضار ميشود يا چشمهاي در انتظارتان پشت ديوارهاي زندان ها به دو دو ميافتد، جملات قلمه سلمبه بي خاصيت و بي كاربرد سياسي، ايدئولوژي، بگذار راحت بگويم شعار تحويل ميدهند.
بعد ميگويند كه بايد خريد هم كرد
بايد شاد هم بود
بايد احساس خوشبختي هم كرد
بايد پيش هم برد
حالا هم بغض ها فقط نا به جا بيرون مي ريزد.
نسرين ستوده و كودكانش
باز هم بيماري دون پايه هاي قضايي! از نازنين و كفالتش چه خبر؟
بهاره چه ميكند؟
×××××××
چرا زنان زنداني امنيتي در يك سالن قرنطينه شده اند؟
هوا نخورند كه چه كنيد؟
با زنان ديگر در تماس مستقيم نباشند كه چه نكنند؟
شرايط انفرادي داشته باشند كه با هم احساس در انفرادي بودن داشته باشند و چطور متنبه بشوند و از آن پس چطور زندگي نكنند؟
دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹
سه زن
نسرين ستوده:
بي خبري و اعتصاب غذاي خشك
نازنين خسرواني:
بي خبري و مشخص نبودن اتهام
مهديه گلرو:
با اعترافاتي كه رجا نيوز گفته در اختيارش قرار گرفته!!! با عكس هاي اسكن شده از دست نوشته اي روي كاغذ بيآرم با دست خط شخصي
به جز نسرين بقيه را نديده بودم و نميشناختم. اما چيزي كه به عنوان اعترافات مهديه گلرو منتشر شده است پر از تناقض است. تناقض هاي آشكار كه از دختري در ان سن غير قابل باور است.
دستگيري نازنين خسرواني و تفتيش وحشيانه دوباره منزل.
همه اينها فقط بر چوب خط روزهاي سياه ديكتاتوري در تاريخ اضافه ميكند.
بي خبري و اعتصاب غذاي خشك
نازنين خسرواني:
بي خبري و مشخص نبودن اتهام
مهديه گلرو:
با اعترافاتي كه رجا نيوز گفته در اختيارش قرار گرفته!!! با عكس هاي اسكن شده از دست نوشته اي روي كاغذ بيآرم با دست خط شخصي
به جز نسرين بقيه را نديده بودم و نميشناختم. اما چيزي كه به عنوان اعترافات مهديه گلرو منتشر شده است پر از تناقض است. تناقض هاي آشكار كه از دختري در ان سن غير قابل باور است.
دستگيري نازنين خسرواني و تفتيش وحشيانه دوباره منزل.
همه اينها فقط بر چوب خط روزهاي سياه ديكتاتوري در تاريخ اضافه ميكند.
شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۹
نسرين ستوده
هيچ توجيهي ندارد.
نه توجيه اسلامي
ها ها ها نه توجيه ولايي
نه توجيه اخلاقي
نه توجيه قانوني
به دو تا بچه كوچك زماني اجازه ملاقات با مادرشان را داده اند كه در اعتصاب غذاي خشك بوده است.
داريد نسرين ستوده را ميكشيد! فقط ميترسيد آشكارا انجام بدهيد!
از هيچ جنايتي در مورد او روگردان نميشويد.
حقوق بشر و وكالت قانوني به كجاي سلسله پوسيده تان فشار آورده است كه گلوي يك وكيل را جلوي چشم كودكانش فشار ميدهيد؟
هر چه سياست هاي دولت هاي آمريكا و اروپا منفعت طلبانه است و با فاصله بسيار تا حقوق بشر واقعي حركت ميكند، شما داريد با اين سياست سركوب و كشتار زندانيان به قهر جنايت بشري ميرويد.
كودكان نسرين بعد از ملاقات مادرشان هر دو گريه ميكنند.
همچنان به همسر نسرين اجازه ملاقات نداده اند.
خبرهاي اين روزهايتان سياه ترين لكه هاي تاريخ اين دهه ميشود.
نه توجيه اسلامي
ها ها ها نه توجيه ولايي
نه توجيه اخلاقي
نه توجيه قانوني
به دو تا بچه كوچك زماني اجازه ملاقات با مادرشان را داده اند كه در اعتصاب غذاي خشك بوده است.
داريد نسرين ستوده را ميكشيد! فقط ميترسيد آشكارا انجام بدهيد!
از هيچ جنايتي در مورد او روگردان نميشويد.
حقوق بشر و وكالت قانوني به كجاي سلسله پوسيده تان فشار آورده است كه گلوي يك وكيل را جلوي چشم كودكانش فشار ميدهيد؟
هر چه سياست هاي دولت هاي آمريكا و اروپا منفعت طلبانه است و با فاصله بسيار تا حقوق بشر واقعي حركت ميكند، شما داريد با اين سياست سركوب و كشتار زندانيان به قهر جنايت بشري ميرويد.
كودكان نسرين بعد از ملاقات مادرشان هر دو گريه ميكنند.
همچنان به همسر نسرين اجازه ملاقات نداده اند.
خبرهاي اين روزهايتان سياه ترين لكه هاي تاريخ اين دهه ميشود.
چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹
آبان ماه سه سالانه
امروز كه تو مه با چراغ روشن و برف پاك كن دائم-كار رانندگي مي كردم، يك خاطره كم رنگ گفت كه پارسال با شرايط مشابه همين روزها تو جاده ها بودم.
اين كه امسال حتي بيشتر از نيم ساعت رانندگي هم از توانم افتاده مربوط به من است و يا اخلاق رانندگي مردم يا هر دو به كنار...
باز پارسال تو همين آكواريوم نوشتم كه خواب ديدم. خواب واقعي.
امسال ولي همه چيز فرق ميكند. تو واقعيت هم فكر ميكنم اين چيزهايي كه دارد سرم ميآيد خواب نيست آيا؟
تعداد ماشين هايي كه شب ها از خيابان رد مي شوند را ميشمارم.
ديشب با آهنگ داريوش يكي شان بعد از رد شدن او تا ته اش رفتم...
ميگويم خوابم كم است. قرص؟
مينويسد.
سرچ مي كنم همه جا جزء بهترين نمونه و غير اعتياد آورترين و ... معرفي ميشود و البته عوارض جانبي كمي كه در تعداد كمي از نمونه ها ديده شده است.
ترس كبودي زانو هنوز نميگذاشت شبهايي كه تنهام قرص هاي جديد بخورم.دو هفته ديگر به بيخوابي سپري ميشود. باز با يك تب وحشتناك تو خانه ميمانم.
يك شب تنهايي ديگر، هر طور هست بايد تجويز دكتر را تست كرد.
بروشور قرص درست است: خيلي زود سنگيني چشم ها،
خيلي زود توهم كه به زور خودم را رها مي كنم
و صبح بدن درد از بس كم تحركت بوده ام.
اما در عوض خوش اخلاق. بالاخره يك شب-خوابي فوايد زيادي دارد.
اما از 2 ساعت بعد از بيداري: حالت تهوع
حالت تهوع
حالت تهوع
فشار پايين
و گيجي
تا دو روز بعد كلن داستان همين است.
زانويم را نمي توانم بگذارم زمين، حوصله يك بار ديگر افتادن را ندارم.
پس اين قرص هم پر
حالا مه شب گاهي را مي بينم. حواسم هست كه ساعت 5:30 صبح است
6 صبح است
6:30 صبح است
7 صبح است
|
در كابوس
سهشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۹
آبروي دولت؟ آبروي نظام؟ آبروي زنان؟
حدسم درست بود.
خانم وزير توپ را حواله داده به رئيس دولت و ... ولي بعد از سر و صداها و شلوغي ها و تذكرات پي در پي مجلسيان.
به جز وضع بيماران بيمارستانهاي علوم ايران كه بعضي از استادها به نشانه اعتراض و يا بي برنامگي كار يك- دو روزي سراغ بيمارانشان نرفتند، كارمندان پيماني و يا قراردادي آن بيمارستان هم وضعشان نا مشخص است.
هر دانشگاه ضوابط كاري خودش را براي كارمندان بيمارستاني داشته است.
حالا كارمندان بيمارستان علوم ايران ميشوند كارمندان بيمارستان هاي علوم تهران و يا كرج.
يكي كمك بهيار استخدام ميكرده است.
آن يكي مستخدم.
يكي فلان قدر حقوق ميداده است، آن يكي بهمان قدر...
خودتان را بگذاريد جاي كارمند حقوق بگيري كه بخشي از حقوقش براي قسط خرت و پرت و خانه و ... كنار گذاشته ميشده است، حالا خبر ندارد سازمان جديد قرار است چطور به او حقوق بدهد و تكليف پرداخت اقساطش چي ميشود.
يكي از شايعات پيچيده در بيمارستانهاي علوم ايران اين است كه در پي تذكر قبلي به بيمارستان رسول اكرم در مورد هزينه ها و مديريت بيمارستان و ...، مدير نسبتن جديد بيمارستان تهديد شده بود كه اگر وضع بيمارستان درست نشده، كل دانشگاه منحل ميشود.
اولين كار بعد از انحلال دانشگاه بركناري رئيس همين بيمارستان بوده است. حالا هم به رئيس قبلي (ابطحي، رئيس كل دانشگاه علوم ايران) پيشنهاد دوباره رياست بيمارستان رسول اكرم داده شده است كه او نپذيرفته است.
همه چيز به يك بازي كودكانه شبيه است.
از همه خنده دار تر:
تو گوگل دانشگاه علوم پزشكي ايران را جستجو كنيد سه تاي اول علوم پزشكي تهران مي آيد، بعد اصرار داشته باشيد صفحه اول ايران باز ميشود ولي صفحه هاي داخلي تهران مي آيد ولي همچنان با لوگوي ايران.
اما دانشگاه علوم پزشكي كرج كه يكي از مقاصد انحلال ايران معرفي شده است:
اصلن چنين دانشگاهي نبوده است.
يك خانه بهداشت و درمان كرج بوده تحت نظارت علوم تهران.
حالا يك دفعه تبديل به دانشگاه شد با انتقال تجربه و بيمارستانهاي آموزشي درماني ايران.
ديده بوديد بچه ها با هم دعوايشان ميشد اسباب بازيشان را از دست آني كه باهاش دعوا كردند ميگرفتند و ميدانند به آن يكي بچه؟!!!
حالا يك كم بيربط تر: 3 دانشگاه غير انتفاعي هم منحل شد.
خانم وزير! آبروزي زنان را نبر با اين وزارت اداره كردن. يا استعفا بده بيا بيرون يا مثل بقيه بگو من كاره اي نيستم و بگذار خودش دستور بده تا موازي كاري ديده بشود دست كم.
خانم وزير توپ را حواله داده به رئيس دولت و ... ولي بعد از سر و صداها و شلوغي ها و تذكرات پي در پي مجلسيان.
به جز وضع بيماران بيمارستانهاي علوم ايران كه بعضي از استادها به نشانه اعتراض و يا بي برنامگي كار يك- دو روزي سراغ بيمارانشان نرفتند، كارمندان پيماني و يا قراردادي آن بيمارستان هم وضعشان نا مشخص است.
هر دانشگاه ضوابط كاري خودش را براي كارمندان بيمارستاني داشته است.
حالا كارمندان بيمارستان علوم ايران ميشوند كارمندان بيمارستان هاي علوم تهران و يا كرج.
يكي كمك بهيار استخدام ميكرده است.
آن يكي مستخدم.
يكي فلان قدر حقوق ميداده است، آن يكي بهمان قدر...
خودتان را بگذاريد جاي كارمند حقوق بگيري كه بخشي از حقوقش براي قسط خرت و پرت و خانه و ... كنار گذاشته ميشده است، حالا خبر ندارد سازمان جديد قرار است چطور به او حقوق بدهد و تكليف پرداخت اقساطش چي ميشود.
يكي از شايعات پيچيده در بيمارستانهاي علوم ايران اين است كه در پي تذكر قبلي به بيمارستان رسول اكرم در مورد هزينه ها و مديريت بيمارستان و ...، مدير نسبتن جديد بيمارستان تهديد شده بود كه اگر وضع بيمارستان درست نشده، كل دانشگاه منحل ميشود.
اولين كار بعد از انحلال دانشگاه بركناري رئيس همين بيمارستان بوده است. حالا هم به رئيس قبلي (ابطحي، رئيس كل دانشگاه علوم ايران) پيشنهاد دوباره رياست بيمارستان رسول اكرم داده شده است كه او نپذيرفته است.
همه چيز به يك بازي كودكانه شبيه است.
از همه خنده دار تر:
تو گوگل دانشگاه علوم پزشكي ايران را جستجو كنيد سه تاي اول علوم پزشكي تهران مي آيد، بعد اصرار داشته باشيد صفحه اول ايران باز ميشود ولي صفحه هاي داخلي تهران مي آيد ولي همچنان با لوگوي ايران.
اما دانشگاه علوم پزشكي كرج كه يكي از مقاصد انحلال ايران معرفي شده است:
اصلن چنين دانشگاهي نبوده است.
يك خانه بهداشت و درمان كرج بوده تحت نظارت علوم تهران.
حالا يك دفعه تبديل به دانشگاه شد با انتقال تجربه و بيمارستانهاي آموزشي درماني ايران.
ديده بوديد بچه ها با هم دعوايشان ميشد اسباب بازيشان را از دست آني كه باهاش دعوا كردند ميگرفتند و ميدانند به آن يكي بچه؟!!!
حالا يك كم بيربط تر: 3 دانشگاه غير انتفاعي هم منحل شد.
خانم وزير! آبروزي زنان را نبر با اين وزارت اداره كردن. يا استعفا بده بيا بيرون يا مثل بقيه بگو من كاره اي نيستم و بگذار خودش دستور بده تا موازي كاري ديده بشود دست كم.
یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹
لج بازي بي تحليل
دانشگاه علوم پزشكي را منحل ميكنند؟!!!
كي ميداند چند تا بچه مادر زاد ناشنوا براي اولين بار در ايران در با عمل كاشت حلزون در يكي از بيمارستانهاي درماني دانشگاه علوم ايران شنوا شدند؟
كسي ميداند جراحي كاشت حلزون و راه اندازي تكنولوژي ويژه درماني توسط دكتر فرهادي وزير سابق بهداشت (وزير خاتمي) انجام و عملي شد؟
بهترين پزشكان درمان بيمارهاي خاص به ويژه نورولوژيست ها از استادان و استادياران دانشگاه علوم ايران و شهيد بهشتي هستند+ پزشك من هم همين طور.
بيمارستانهايي كه به قتل هاي سال قبل بلافاصله بعد از انتقال مجروحان اعتراض كردند بيمارستان هاي دانشگاه علوم ايران بود.
شايد به ياد داشته باشيد تحصن شبانه استادان و پزشكان بيمارستان رسول اكرم را پارسال درست شب 25 خرداد و در شروع شب كشتار مردم در محوطه بيمارستان و خيابان اطراف با اعلام تعداد كشته ها تجمع كردند.
حالا براي تمركز زدايي از تهران يك دانشگاه علوم پزشكي به آن وسعت را منحل ميكنند و در دو دانشگاه ديگر تهران پخش ميكنند؟
مرضيه خانم وزير خودشان از پذيرش وسيع بيماران شهرستاني توسط بيمارستانهاي علوم ايران خبر دارند كه... پس رئيس دولت حتي شب و نصفه شب هم خواب نما ميشود و دستور انحلال بهشان ميدهد؟ و يا خواست خودشان است؟
تا حالا مطب خانم دكتر دستجردي رفته بوديد؟
اول بيمه سهم داروها را كم ميكند
بعد دانشگاه علوم پزشكي منحل ميشود
خوب مردم به تدريج در حال مرگ زودرس هستند ديگر اين كارها يعني اتاق گاز مضاعف.
واقعن چه تحليلي براي اين انحلال هست؟
كي ميداند چند تا بچه مادر زاد ناشنوا براي اولين بار در ايران در با عمل كاشت حلزون در يكي از بيمارستانهاي درماني دانشگاه علوم ايران شنوا شدند؟
كسي ميداند جراحي كاشت حلزون و راه اندازي تكنولوژي ويژه درماني توسط دكتر فرهادي وزير سابق بهداشت (وزير خاتمي) انجام و عملي شد؟
بهترين پزشكان درمان بيمارهاي خاص به ويژه نورولوژيست ها از استادان و استادياران دانشگاه علوم ايران و شهيد بهشتي هستند+ پزشك من هم همين طور.
بيمارستانهايي كه به قتل هاي سال قبل بلافاصله بعد از انتقال مجروحان اعتراض كردند بيمارستان هاي دانشگاه علوم ايران بود.
شايد به ياد داشته باشيد تحصن شبانه استادان و پزشكان بيمارستان رسول اكرم را پارسال درست شب 25 خرداد و در شروع شب كشتار مردم در محوطه بيمارستان و خيابان اطراف با اعلام تعداد كشته ها تجمع كردند.
حالا براي تمركز زدايي از تهران يك دانشگاه علوم پزشكي به آن وسعت را منحل ميكنند و در دو دانشگاه ديگر تهران پخش ميكنند؟
مرضيه خانم وزير خودشان از پذيرش وسيع بيماران شهرستاني توسط بيمارستانهاي علوم ايران خبر دارند كه... پس رئيس دولت حتي شب و نصفه شب هم خواب نما ميشود و دستور انحلال بهشان ميدهد؟ و يا خواست خودشان است؟
تا حالا مطب خانم دكتر دستجردي رفته بوديد؟
اول بيمه سهم داروها را كم ميكند
بعد دانشگاه علوم پزشكي منحل ميشود
خوب مردم به تدريج در حال مرگ زودرس هستند ديگر اين كارها يعني اتاق گاز مضاعف.
واقعن چه تحليلي براي اين انحلال هست؟
پنجشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۹
پاريس سعي كن مهربان باشي
پاريس! پاريس با بوي غربت هميشگي!
به محض اين كه ديدمش يادم افتاد كه همان آدم شجاع است كه سخت ترين چيزي كه روانش را آزرده به تفصيل براي همه مردم دنيا تعريف كرده است.
نسبت به جوانان ديگر پاريسي از همه آشناتر بود. شبيه جواناني حرف ميزد كه تا دو- سه روز قبل با آنها زير آسمان دودگرفته و گرم تهران راه ميرفتيم و شايد هيچ نشاني هم از همديگر نداشتيم.
آشفتگي هاي احساس من را وقتي از حقوق زنان ايران حرف ميزديم و در عوض حقوق همجنس گراها را ميشنيديم، حس ميكرد.
عصبانيت هاي من را كه دو روز گذشت و داعيه داران حقوق زنان در ايران هيچ يادي از زنان ايراني زنداني، از زنان ايراني زير فشار و در تنگنا نكردند... پا به پاي من عصباني ميشد و ميگفت هيچ كاري انجام نميشود.
ميگفت كافه نشيني هاي شبانه و روزانه و سيگار و نوشيدني و در نهايت عكس دسته جمعي با عكس ديگراني كه كشته شده اند و يا به تدريج كشته ميشوند... تمام كنش پاريس نشينان است.
هيچ وقت سوالي از خاطره تلخ كهريزك نكردم.گرچه منعي نداشت براي گفتن آنچه را كه به دوربين ها گفته بود.
او هم از من هيچ سوالي نمي كرد. بين ما احساس مشترك حرف ميزد.
در ايستگاه مترو بايد خداحافظي مي كردم بعد از سه روز- با بعضي ها 4 روز و نيز فقط 2 روز
نخواست تا مترو بيايد. بي توضيح ميرفت. بي توضيح آشفته بود. ولي ميخنديد و ميخنداند. در تمام عكس هايي كه من بودم نماند. مثل يك هديه ويژه بودم برايش وقتي مطمئن شد به ايران برميگردم. پايين پله هاي مارپيچي كه اميلي پولن با بازي بالا پايين كرد از من خداحافظي كرد.
گفت ميخواهم يك پيغام بدهم كه برساني وقتي به ايران رسيدي.
منتظر پيغامش نگاه مي كردم.
من را در آغوش گرفت و باز احساس اين بود كه تمام ايران را ميخواهد در آغوش بكشد.
فقط من بودم ولي تمام زندگي و خاطره و تمام عزيزانش را در آغوش ميگرفت.
فكر كردم شايد يادش رفته است.
گفتم پيغامت؟
گفت به ايران بگو دلم برايش تنگ شده است...
هر دو بغض هايمان را خورديم. و زمزمه مبهم نامطئنم كه خيلي زود بر ميگردي...
دوست ندارم اين حدسم درست باشد، دوست ندارم فكر كنم كه آشفتگي و پاييز پاريس طاقتش را تمام كرده است، دوست ندارم فكر كنم كه لحظه اي حتي لحظه اي نمي خواسته زنده باشد. دوست ندارم از اينكه تنهايي آشفتگي دو هفته آخرش را در پاريس خالي از همه چيزها بوده است.
در تعجبم كه جنايات بي خردي ديكتاتورك ها تا چند نسل بعد ميتواند دامان خود ديكتاتور را بسوزاند؟
به محض اين كه ديدمش يادم افتاد كه همان آدم شجاع است كه سخت ترين چيزي كه روانش را آزرده به تفصيل براي همه مردم دنيا تعريف كرده است.
نسبت به جوانان ديگر پاريسي از همه آشناتر بود. شبيه جواناني حرف ميزد كه تا دو- سه روز قبل با آنها زير آسمان دودگرفته و گرم تهران راه ميرفتيم و شايد هيچ نشاني هم از همديگر نداشتيم.
آشفتگي هاي احساس من را وقتي از حقوق زنان ايران حرف ميزديم و در عوض حقوق همجنس گراها را ميشنيديم، حس ميكرد.
عصبانيت هاي من را كه دو روز گذشت و داعيه داران حقوق زنان در ايران هيچ يادي از زنان ايراني زنداني، از زنان ايراني زير فشار و در تنگنا نكردند... پا به پاي من عصباني ميشد و ميگفت هيچ كاري انجام نميشود.
ميگفت كافه نشيني هاي شبانه و روزانه و سيگار و نوشيدني و در نهايت عكس دسته جمعي با عكس ديگراني كه كشته شده اند و يا به تدريج كشته ميشوند... تمام كنش پاريس نشينان است.
هيچ وقت سوالي از خاطره تلخ كهريزك نكردم.گرچه منعي نداشت براي گفتن آنچه را كه به دوربين ها گفته بود.
او هم از من هيچ سوالي نمي كرد. بين ما احساس مشترك حرف ميزد.
در ايستگاه مترو بايد خداحافظي مي كردم بعد از سه روز- با بعضي ها 4 روز و نيز فقط 2 روز
نخواست تا مترو بيايد. بي توضيح ميرفت. بي توضيح آشفته بود. ولي ميخنديد و ميخنداند. در تمام عكس هايي كه من بودم نماند. مثل يك هديه ويژه بودم برايش وقتي مطمئن شد به ايران برميگردم. پايين پله هاي مارپيچي كه اميلي پولن با بازي بالا پايين كرد از من خداحافظي كرد.
گفت ميخواهم يك پيغام بدهم كه برساني وقتي به ايران رسيدي.
منتظر پيغامش نگاه مي كردم.
من را در آغوش گرفت و باز احساس اين بود كه تمام ايران را ميخواهد در آغوش بكشد.
فقط من بودم ولي تمام زندگي و خاطره و تمام عزيزانش را در آغوش ميگرفت.
فكر كردم شايد يادش رفته است.
گفتم پيغامت؟
گفت به ايران بگو دلم برايش تنگ شده است...
هر دو بغض هايمان را خورديم. و زمزمه مبهم نامطئنم كه خيلي زود بر ميگردي...
دوست ندارم اين حدسم درست باشد، دوست ندارم فكر كنم كه آشفتگي و پاييز پاريس طاقتش را تمام كرده است، دوست ندارم فكر كنم كه لحظه اي حتي لحظه اي نمي خواسته زنده باشد. دوست ندارم از اينكه تنهايي آشفتگي دو هفته آخرش را در پاريس خالي از همه چيزها بوده است.
در تعجبم كه جنايات بي خردي ديكتاتورك ها تا چند نسل بعد ميتواند دامان خود ديكتاتور را بسوزاند؟
چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۹
مرگ هاي بي عزا
آدمهايي ميميرند در حالي كه هيچ كس عزادار مردن آنها نيست.
صداي داد و فرياد، حتي كتك هر دو سه روز يك بار و گاهي بيشتر مرتب از خانه همسايه واحد كنار مي آمد.
گاهي هم صداي پرت كردن چيزهايي مي آمد.
يك بار با دوستم نگران از آسيب ديدن كسي، موقع صدا سعي كرديم كه كمي به حرف ها گوش بدهيم تا اگر لازم شد دخالت كنيم.
صداها مربوط به پرت كردن لوازم خانه بود و گاهي هم خود زني مثل زدن به سر و صورت.
پسر جوان همسايه با مادرش دعوا ميكرد و در تمام دعوا به پدرش فحش ميداد و مرتب از مادرش شاكي بود كه چرا طلاق نگرفته.
پسران همسايه حدود 25-30 ساله اند. مادر و پدر پير شايد بيش از 60 ساله.
از آن به بعد دعواها كمي واضح تر شد.
زن با همسر خود.
پسرها با پدر.
زن و پسرها با مرد.
صداي سرفه و زوزه پيرمرد روزهاي آخر زياد شده بود.
يك روز بعد از فوتبال استقلال- پيروزي جلوي آپارتمان چند تا هم محلهاي پارچه تسليت سياه آويزان مي كردند. با تعجب هر چه نگاه كردم از روي اسم تشخيص ندادم كدام يك از همسايه ها مرده است؟
پرسيدم.
پيرمرد واحد كناري بود. 3-4 روز قبل
تمام شب پنجشنبه و جمعه خانه بودم، هيچ صداي مرگي نبود.
جمعه پسران واحد كناري فوتبال را با سر و صدا تماشا كرده بودند. و شب هم سكوت خواب بود.
هيچ صداي گريه نبود. هيچ اعلام مجلسي نبود. هيچ پارچه سياهي نبود.
با اصرار همسايه ها يك تاريخ مجلس ترحيم اعلام شد براي شركت همسايه ها.
ساعت 10 شب كه برگشتم باز هيچ خبري از مرگ نبود. ديگر از پارچه هاي تسليت همسايه ها هم خبري نبود.
و البته خبري هم از دعوا نيست.
مرگ تمام پدرها را نبايد تلخ و جانگذار بداني.
پدرهايي ميميرند كه كسي عزادار آنها نيست.
پدرهايي ميميرند كه با مرگشان خانواده اي را رها مي كنند از آزار.
پدرهايي مي ميرند كه زندگي شان فقط موج مرگ داشته است.
آدمهايي كه مرگشان به ديگران زندگي ميدهد
آدمهايي كه با مرگشان مرگ هديه ميدهند و زحمت و آزار ديگران
آدمهايي كه مرگشان لحظهء تلخي است ولي بعد از آن خاطره مي ماند و تلاش براي شادي در زندگي ديگران
ما انتخاب ميكنيم كه مرگمان براي ديگران چه جور باشد حتي براي بازماندگان و يا ديگران ناآشنا.
متنفرم از مرگ هاي هميشه مرگ!!!
صداي داد و فرياد، حتي كتك هر دو سه روز يك بار و گاهي بيشتر مرتب از خانه همسايه واحد كنار مي آمد.
گاهي هم صداي پرت كردن چيزهايي مي آمد.
يك بار با دوستم نگران از آسيب ديدن كسي، موقع صدا سعي كرديم كه كمي به حرف ها گوش بدهيم تا اگر لازم شد دخالت كنيم.
صداها مربوط به پرت كردن لوازم خانه بود و گاهي هم خود زني مثل زدن به سر و صورت.
پسر جوان همسايه با مادرش دعوا ميكرد و در تمام دعوا به پدرش فحش ميداد و مرتب از مادرش شاكي بود كه چرا طلاق نگرفته.
پسران همسايه حدود 25-30 ساله اند. مادر و پدر پير شايد بيش از 60 ساله.
از آن به بعد دعواها كمي واضح تر شد.
زن با همسر خود.
پسرها با پدر.
زن و پسرها با مرد.
صداي سرفه و زوزه پيرمرد روزهاي آخر زياد شده بود.
يك روز بعد از فوتبال استقلال- پيروزي جلوي آپارتمان چند تا هم محلهاي پارچه تسليت سياه آويزان مي كردند. با تعجب هر چه نگاه كردم از روي اسم تشخيص ندادم كدام يك از همسايه ها مرده است؟
پرسيدم.
پيرمرد واحد كناري بود. 3-4 روز قبل
تمام شب پنجشنبه و جمعه خانه بودم، هيچ صداي مرگي نبود.
جمعه پسران واحد كناري فوتبال را با سر و صدا تماشا كرده بودند. و شب هم سكوت خواب بود.
هيچ صداي گريه نبود. هيچ اعلام مجلسي نبود. هيچ پارچه سياهي نبود.
با اصرار همسايه ها يك تاريخ مجلس ترحيم اعلام شد براي شركت همسايه ها.
ساعت 10 شب كه برگشتم باز هيچ خبري از مرگ نبود. ديگر از پارچه هاي تسليت همسايه ها هم خبري نبود.
و البته خبري هم از دعوا نيست.
مرگ تمام پدرها را نبايد تلخ و جانگذار بداني.
پدرهايي ميميرند كه كسي عزادار آنها نيست.
پدرهايي ميميرند كه با مرگشان خانواده اي را رها مي كنند از آزار.
پدرهايي مي ميرند كه زندگي شان فقط موج مرگ داشته است.
آدمهايي كه مرگشان به ديگران زندگي ميدهد
آدمهايي كه با مرگشان مرگ هديه ميدهند و زحمت و آزار ديگران
آدمهايي كه مرگشان لحظهء تلخي است ولي بعد از آن خاطره مي ماند و تلاش براي شادي در زندگي ديگران
ما انتخاب ميكنيم كه مرگمان براي ديگران چه جور باشد حتي براي بازماندگان و يا ديگران ناآشنا.
متنفرم از مرگ هاي هميشه مرگ!!!
نسرين ستوده
روز جمعه اعتصاب غذاي خود را شكسته است.
ديروز به خواهر نسرين ملاقات داده اند.
اين حاميان خانواده هنوز به همسر و فرزندان نسرين ملاقات نداده اند. حتي اجازه تماس تلفني با فرزندانش را نيز نداده اند.
دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹
نسرين ستوده/ 50 روز بازداشت/ 31 روز اعتصاب غذا
یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹
نسرين ستوده/ 49 روز بازداشت/ 30 روز اعتصاب غذا
30 روز از اعتصاب غذاي نسرين ستوده گذشت.
كاش خبرها به گوشش رسيده باشد. كاش اعتصابش را شكانده باشد. كاش اجازه تلفن بدهند.
پريشاني نيما هر لحظه جلو چشمم است. ازش مي پرسي چند سالت است؟ ميگويد 3 سالم تمام شده..
فقط 30 ثانيه باهاش يك بازي را شروع كردم.
موقع گزارش نوشتن مي آمد و سرش را بين كاغذها و سر من جوري نگه مي داشت كه مستقيم تو چشمم نگاه كند.
موقع بند كفش بستن هم همين بود. ميخواست با ما بيايد.
به وعده پارك رفتن بابايش راضي شد.
قبل از اين جريانات هم نيما را ديده بودم. دست مامانش را رها نمي كرد و به اين سادگي ها با بزرگترهاي غريبه جور نميشد.
كودكي ما با اين شعرها تمام مي شد:
ستاره بود بالا
شكوفه بود پايين
قصه ما شد تمام
قصه ما بود همين
پايين آمديم آب بود
رفتيم بالا آسمان
حالا كودكي بچه هاي نسرين و بقيه بچه هايي كه پدر-مادرهايشان در زندانند
پايين تنهايي و دلتنگي
بالا اضطراب و بي خبري...
بالاخره امروز همسر نسرين ستوده...
“سرانجام موفق به ملاقات با رئیس دادگاه شدم و به او گفتم وکلای خانم ستوده پیگیر پرونده ی او هستند، من با اتهام های ایشان و امور دادگاه کاری ندارم. آمده ام از حق خودم و فرزندان ام و نسرین ستوده دفاع کنم. ما باید حق تلفن و حق ملاقات داشته باشیم. بچه ها 50 روز است حتی صدای مادرشان را نشنیده اند. حقوق ما چه می شود ؟”
اشتراک در:
پستها (Atom)