ميگويد: نميدانم بين تربيتي كه از كودكي داشتم و تضادي كه فاصله سني و يا شايد تفاوت انديشه بينمان ايجاد ميكرد كدام را بايد برميگزيدم؟
ميگويد:خيلي از نقصها را سعي كردم اصلاح كنم. خيلي سعي كردم راجع به خلاها با هم صحبت كنيم.
ميگويد: تا آن موقع هم همه چيز خوب پيش رفته بود. اعتماد كامل وجود داشت. يك جور اطمينان كه گاهي ميفهميدم بيش از سنم است و اين بهم انرژي ميداد.
ميپرسم: و آن تصميم؟ و آن رفتار؟
ميگويد: خوب آن موضوع بزرگي تو ذهنم بود. حدود چهار پنج سال قبل از آن ماجرا بهش فكر ميكردم. خيلي راجع بهش خوانده بودم. چهارچوب مذهب را هم خيلي براي انطباق چيزي كه بهش فكر ميكردم، بالا پايين ميكردم. الگوهاي خوبي هم درآورده بودم ازش. هيچ انساني اين بين آزار نميديد. قرباني نميشد و مورد ظلم واقع نميشد.
ميپرسم: تو به اينها قبل از ماجرا انديشيده بودي و يا بعدش؟
ميگويد: قبلش. و حتي تمام دلايلم را هم شايد بين سه تا چهار ماه مدام براي راضي كردن او ميگفتم.
ميپرسم: مگر او راضي نبود؟
ميگويد: نه كه نخواسته بود، نه كه تمايل نداشت، فقط ميگفت غير اين جور هم ميشود. تمام حرفش اين بود كه مسئوليت بزرگي دارد و نميخواست او مسئول باشد.
ميپرسم: پس چطور شد كه مسئوليت گرفت؟
ميگويد: نه! نگرفت. من تمام مسئوليتش را خودم پذيرفتم. و اشكهايش ميريزد.
ميپرسم: پشيماني؟
ميگويد: پشيمان نه! اما حالا كمرم گويي دارد تا ميشود زير مسئوليتش. و آسمان و زمين گويي دارند لعنت ميفرستند. و رفتار او... شايد فقط آمين به لعنت آسمان و زمين ميگويد با اشاره چند صدباره به اين كه مسئوليتش را خودت پذيرفتي وگرنه من كه .... .
ميپرسم: دقيقن چي ناراحتت ميكند؟
ميگويد: نمك بر زخم شدنش به جاي آرمش بخشي.
ميگويم: از درگيريت بگو.
ميگويد: من اولن كه دروغ گفتن براي مثل مرگ بود و هست. و بعد ديدن نگراني و اذيت شدنش را بيش از آن نميتوانستم تحمل كنم. مادرم را ميگويم.
ميپرسم: از همان اول همه چيز بد جلو رفت؟
ميگويد: نه! اولش توضيحاتم قانع كننده بود و آرامش بخش.. ولي هر چه زمان ميگذشت كوچكترين اشارهاي به موضوع، كوچكترين يادآوري چيزي شبيه آن، كوچكترين چيزي راجع به آيندهام همه چيز را از سر تازه ميكرد برايش.
ميگويد: ديگر تحمل ندارد. ميگويد زودتر ازدواج كن و برو. اينجا بودنت با آن وضعيت آزارم ميدهد. آزار هر روزه و خورنده.
ميپرسم: تو چي جواب دادي؟
ميگويد: گفته بودم كه رو چه چيزهايي حساسم. نميخواهم بيش از اين آزارش بدهم. دارم به كسي فكر ميكنم كه بيش از يك ماه نتوانستم تحملش كنم. او ازدواج به اين زوديها در برنامهاش بود. شايد هزينهء سنگيني به نظر بيآيد، اما زندگي تنهايم هم برايش آزاردهندهتر است. ازدواج فقط دلش را خوش ميكند. دلم ميخواهد دلش خوش بشود.
ميپرسم: پس خودت چي؟ پس آني كه ديگر هيچ حرفي ازش نميزني چي؟
ميگويد: تا 10- 15 سال سعي ميكنم تحمل كنم بدون بچه و بعد از آن كه موضوع يادش رفت يا حسابي كمرنگ شد برايش شايد اگر زنده مانده بودم، همه چي را از صفر شروع خواهم كرد اگر طلاق لازم بود با طلاق و اگر نه يك متاركه ساده.
ميپرسم: باز هم از او نگفتي؟
ميگويد: آن روزي كه من مسئوليتش را تنها گرفتم و او همه مسئوليت را به من تنها محول كرد، آن روزي كه لعنت زمين و آسمان را با تكرار هزار بارهء اشتباه صداقتم آمين گفت، فهميدم كه به راستي تنهايم. حتي بهش نخواهم گفت چون واقعن هيچ ربطي به او ندارد.
ميپرسم: و اين تصميمت قطعي است؟
ميگويد: يك چيز آزارم ميدهد. كسي را كه به ازدواج باهاش فكر ميكنم، آزار خواهم داد، او شايد آرزو داشته با كسي زندگي كند كه دوستش داشته باشد و من فقط ميتوانم تحملش كنم همين و نه ذرهاي دوست داشتن. توجيهي براي اين ظلم نيافتهام هنوز. ولي به محض اين كه چارهاي يافتم، يا او با وجود سرديم اصرار كرد، تصميم را اجرايش ميكند.
از پيشش ميآيم. سردم است. دلم ميخواهد بلند بلند گريه كنم و فرياد بزنم. تمام خوابهاي جسدها اين مدت تو ذهنم ميرود و ميآيد. هر چه جسد تو خيابان است ميبينم. دلم برايش ميسوزد. دلم براي خودم ميسوزد.