يك پيام ميرسد. بين خنده و شوخي و شاديهاي سيزده شروع ميكنم با لحن شوخي بلند خواندن: سارا و همسرش، ناهيد، محبوبه و ... صدايم را پايين ميآورم، لحن شوخيم ميپرد. كنارم نشسته... دستگير شدهاند. نگاهم ميكند، شوكه است. ميگويد تو نميداني اينها كنترل ميشود؟ مگر قرار نبود...؟ سريع گوشي را از جلوي چشمش مي گردانم و ميگويم:سسسسسسسس شلوغش نكن. چيزي نيست. و بلند ميشوم از كنارش.
زنگ ميزند. ميگويد الآن كانال فلان داشت يك چيزي راجع به آن امضاها ... . ميگويم بله ميدانم، جاي هيچ نگراني نيست... ميگويد همسايهمان آمده و خواهش كرده كه ... ميگويد ميداني كه مردم ميترسند.
هزار نفر امضا كردند كه چرا دو نفر را بردند اوين آن هم فقط به خاطر امضا جمع كردن تو مكان عمومي و بدون هيچ اختلال و در تهايت آرامش... خوب؟ خوب؟ خوب ديگر! كي از اين گفت كه بايد تقسيم كار بشود تو اين جور مواقع؟ كي يادش ماند بايد براي امضاهاي گرفته شده امنيت ايجاد كرد تا هر بار امضا و امضا و امضاي جديد؟ آيا در حال دور زدن نيانداختندمان؟ يا شايد هم اين يعني مبارزه براي حقوق مسلم...؟
كوچكترين زمان خالي كه بين كار پيدا مي كند ميگويد تعدادي از زنان فعال جنبش را دستگير كرده بودند و دوباره هم... ميگويد خوب همه مايوس ميشوند، پوزخند مي زند و رد ميشود. شيريني پخش ميكند و بلند بين همه همكارهاي خانم و آقا ميگويد اين شيريني ختنه سوران پسرم است، يعني ميخواهم بگويم واقعن خوردن دارد...!!!