شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۶

امنيت ناجا

دوباره رفتند دم خانه يكي از بچه‌ها و گفتند كه اينجا جلسه بوده و ... و بعد هم از امنيت ناجا برايش احضاريه فرستادند كه لابد بگويند چرا تو خانه‌تان راجع به حقوق بديهي خودتان حرف مي‌زنيد و اين پايه‌هاي نظام عزيزمان را مي‌لرزاند.
گاهي آدم فكر مي‌كند پايه‌هاي اين نظام رو نخهاي نازك بسته شده است كه تقي به توقي مي‌خورد مي‌لرزاندش! گرچه نداشتن پايگاه مردمي يكي از عواقبش هم همين است.

مزخرفترين متني كه تو عمرم نوشتم، كه پر از غلطهاي نگارشي و ويرايشي است و سر و ته جمله‌بنديها رو هوا است تو سايت منتشر شد. واقعيت اين است من احساس راحتي با هر جا نوشتن نمي‌كنم، يا بايد خودم را سازگار كنم يا دليل اين عدم راحتي را سعي كنم برطرف كنم. به هر حال شرمنده از اين نوشته پر از اشتباه.

چهارشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۶

رعايت! رعايت! رعايت!

اكبر رادي نمايشنامه‌نويس امروز درگذشت. خبر بدي بود.
مثل خبرهاي بد اين روزها، مثل اين كه هيچ وقت نفهميدم چرا افراي بهرام بيضايي اجرا نشد و يك هنرمند چقدر ديگر توان مقاوت در اين شرايط را دارد؟

خانه كودك شوش تقريبن دو- سه ماه بعد از آمدن من تبديل شد به يك مكان فقط براي سرگرمي و بازي و كارهاي هنري، ديگر خبري از آموزش نبود بدترين اتفاقي كه براي كودكان خيابان آن حوالي افتاد. اما هنوز همان حداقل فعاليت هم اگر ذره‌اي شادي به بچه‌ها هديه كند از نبودنش بهتر است.
يك نمايشگاه نقاشي گذاشتند از كارهاي بچه‌هاي خيابان "خانه كودك شوش" فردا روز آخرش است. نقاشي‌ها قشنگند و بعضي‌شان خلاقانه، گرچه فضاي اكثر آنها تيره و غمگين است. شايد خود بچه‌ها فردا تو نمايشگاهشان حاضر باشند، بازديد از كارهايشان بهشان اعتماد به نفس و شادي مي‌دهد.
آدرس: خيابان گيشا، ضلع جنوبي كوچه فاضل غربي، پلاك 23، گالري مهرين ساعت 4 تا 8 عصر.

ته ذهنش من را بي‌اخلاق متصور مي‌شده است و حالا تو چشمهاي من نگاه مي‌كند و مي‌گويد من كه سعي كردم خطوط قرمزي براي آدمها نگذارم. درست در شرايطي كه من پچپچه‌هاي قضاوت ديگران در مورد خوب و بد بودن، اخلاقي و غير اخلاقي بودن، درست و غلط بودن رفتار او را بدون اينكه خودش بداند نا منصفانه خواندم و دست كم زمزمه‌ا‌ش را قطع كردم.

آخر مي‌داني
كه ما
_من و تو _
انسان را
رعايت كرده ايم
(خود اگر
شاهكار خدا بود
يا نبود.)

آش نذري ديروز براي آزادي مريم و جلوه./ وقتي ما را با تيغ سنت مي‌گيرند و حبس مي‌كنند ما هم از دل همين سنت آزادي خودمان و آزادگي شما را مي‌خواهيم آقايان مسئول

اين هم اولين تجربه آذر عزيزم كه من را متحير كرده بود اعتماد به نفس و شجاعت و جسارتش.

دوشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۶

خواستگاري

قبل از آمدن مهمانها چهره‌اش آرام به نظر مي‌آيد ولي وقتي براي چند دقيقه با هم تو اتاق تنها مي‌مانيم، درست مثل بچگيها كه از تمام اتفاقات جالب و پر هيجان و گاهي مخفي، تند تند و پر آب و تاب براي هم تعريف مي‌كرديم و مي‌خنديديم شروع مي‌كند به تعريف كردن و هرجا او كند مي‌كند من مي‌پرسم.
چند سالش است؟
كارش چي است؟
از كي آشناييد؟ چطوري شروع شد؟
كدام كشور مي‌خواهيد برويد؟
آنجا خانه دارد؟
امشب كي‌ها مي‌آيند؟ چه وقتي قرار است بيآيند دقيقن؟
اوووووو راستي چه شكلي است؟ قدش بلند است؟ چقدر از تو بلندتر؟ صورتش چه فرمي دارد؟ رنگ پوستش؟
داشت يادم مي‌رفت اسمش چي است؟
صدايش پر از هيجان است و پر از دوست داشتن و نيز پر از اضطراب.
از دليل اضطراب مي‌پرسم. مي‌گويم مي‌ترسم حرفهاي دو خانواده به نتيجه نرسد و به هم بخورد.
تعجب مي‌كنم. اما سعي مي‌كنم دليل تعجبم را نشان ندهم كه اگر قرار است سر به توافق نرسيدن حرفهايي كه چندان ربط مستقيمي هم به خانواده‌ها ندارد به هم بخورد بهتر كه به هم بخورد،‌ مي‌دانم اين همه تلخ بودنم بيش از خودم او را هم اذيت خواهد كرد. فقط مي‌گويم نگران نباش. ديگر الآن براي اين مي‌آيند كه همه چيز را رسمي و عمومي قرار بگذارند، ‌چيزي به هم نمي‌خورد. حرفهاي الآن هم كه خوب حتمن ادامه حرفهاي خودتان دو تا است و شايد هم تكرار آنها.
مي‌گويد ما هيچ حرفي نزديم سر اين توافقها. مي‌گويم تو هم يعني حق طلاق و اين‌جور چيزها را نخواستي؟ مي‌گويد اين را كه گفته بودي يادم بود، و بهش گفتم اما قبول نكرد، گفت دلم مي‌خواهد زنم هر وقت دلش خواست نتواند بگذارد برود. چشمهايم گرد مي‌شود. چيز زيادي نمي‌توانم بگويم.

اما خيلي تلاش مي‌كنم دركش كنم، وقتي تمام ساعتهايي كه مهمانها هستند دستهايش يخ كرده است و مشت كرده تو هم نشسته و نگران به حرفها گوش مي‌دهد. وقتي حرفها تمام مي‌شود خنده بزرگي روي لبهايش است كه تا آخر شب پررنگ مي‌درخشد. وقتي بعد از رفتنشان بغلم مي‌كند و با خنده مي‌گويد نمي‌داني چقدر خوشحالم و نمي‌داني چقدر منتظر اين لحظه‌ها بودم.
وقتي با احساس تعريف مي‌كند كه آشنايي از هفت- هشت سال قبل بوده است و اين بين دو- سه بار درخواست بوده اما خوب نشده... .
وقتي آن شب مثل دختر بچه‌هاي كوچك حرف همه آدمها را گوش مي‌كند، چه موافق و چه مخالف ميل قلبيش و همه شرايط را پذيرا مي‌شود و من مبهوت هر بار خودم را مقايسه مي‌كنم و اين كه حاضر نيستم در چنين شرايطي حتي يك لبخند بزنم، چه برسد به رقص و عكس و شادي و درخواست و اطاعت، فكر مي‌كنم بايد دركش كنم،‌ او هنوز غرور سالمي دارد كه احساس واقعيش بتواند از آن جلو بزند. فكر مي‌كنم چه ارزشمند است كه آدمي 7-8 سال اينقدر محترمانه با او برخورد كرده است كه انتظار چنين لحظه‌اي را بكشد به جاي اينكه لحظه شماري كند براي انتقام، براي تخليه تنفر، و براي بازپس گرفتن زندگي و سلامتي و شاديش.

اما انتظار هر دو سرش بد است. هم انتظار عشق هم انتظار تنفر. اتظار عشق مسخ شده، ممكن است همه چيزت را ببازد و انتظار تنفر، طرد كرده ممكن است همه چيزش را به فراموشي ببرد. اما در هر دو سر طيف بيش از يك آدم منتظر، كس ديگري هم وجود دارد كه داستان را مي‌نويسد، آدمها عشق و تنفر را به اندازه خودشان قبا مي‌سازند و مي‌دهند تا تنشان كني و عاشق بشوي يا منتفر از آنها.

جمعه، آذر ۳۰، ۱۳۸۶

انتظار من از مادرانگي زنانه

مادري كردن هم به اندازه پدري كردن خطرناك است. چه فرق دارد زن يا مرد، هر وقت قيم مآبي جايگزين احترام به نظرات و پذيرش شخصيت يك‌ آدم شد، يعني آغاز استبداد، يعني تسليم و پذيرش مهار.

اگر پسر تو كه در رابطه متقابل با من است، از تمام پذيرش من انسان و از تمام پذيرش حداقل مسئوليت رابطه‌اش، بي‌قيدي، بي‌مسئوليتي و نفع شخصي بيشنيه‌ي لحظه خودش را حتي با نفي من يا حذف من، فقط نظر گرفت؛ و در عوض تو براي ياد دادن مسئوليت دوست‌داشتن به پسري كه در رابطه متقابل با دختر تو است، هر روش اخلاقي و غير اخلاقي، هر فشار معقول و محترمانه يا نامعقول و غير محترمانه را بهش وارد كردي، من از ستايش ويژگي مادرانه كه اين‌گونه تعريف بشود بيزار خواهم شد.

اگر تو به جاي به اشتراك گذاشتن تجربه‌هايت كه بارها ستودمشان و بارها نيازم را به دانستنش بيان كردم، لبخند بزني و بگويي شماها بچه‌ايد و روزهاي خوب مال شماست و كنجكاوي به چه كارتان مي‌آيد؟ و من روش خودم را پيش ببرم و پيش ببرم و تو مثل تمام نسلها، يك لحظه برسي و از آشپزخانه‌ي فرصت تجربه‌ها بيرونم كني كه تو شايستگي انجام كارها را نداري، من از ستايش ويژگي مادرانه كه اين‌گونه تعريف بشود بيزار خواهم شد.

هر موجودي كه ديگري را مي‌زايد، مادر است اما تو! من مادري تو را درك متقابل احساس زن بودن در اين فضا و اين شرايط انتظار دارم. من مادري تو را پذيرش نسل پنجم زنان برابري خواه ايران و به رسميت شناختن آنها و انتقاد كردن (نه نفي ‌كردن) و انتقاد شنيدن (نه نفي شدن) از آنها انتظار دارم.
من اعتماد به نفس كوفته شده در اين فضا را از تو مي‌خواهم طلب كنم، وقتي دستم را رها مي‌كردي در اولين قدم‌ها و فقط همقدمي مي‌كردي تا حضورت اطمينان و امنيت باشد، تا رها كني ذهنم را و فكرم را و روشم را تا گام به گام راه رفتنم را بيآموزم و اعتماد پيدا كنم به خودم، به پاهايم، به روشم و بايستم و راه بروم و بگويم و بنويسم و فكر كنم در شرايطي كه همه اصرار بر خفه كردن و خاموشي و نشسته نگه داشتنمان دارند.

من توان و نيرو و قدرتم را از تو طلب مي‌كنم، تا به جاي سركوب شيوه و تلاشم، نيروي مادرانه بدهي بدون ترس اين كه قدرت من جايگزين قدرت تو بشود، در فضايي كه ترس آدمها از قدرت گرفتن تو و من است، قدرت من ادامه قدرت تو است. توان من شكوفايي توان تو است و ادامه ي آن نه جايگزين آن.
من مادري تو را ستايش خواهم كرد، وقتي آموزش آزادي و احترام و پذيرش از روشش برخيزد. من مادري تو را ستايش خواهم كرد، وقتي صلح و ارزش انساني و دوري از استبداد در ويژگيهاي بارزش موج بزند. من مادري تو را ستايش خواهم كرد، وقتي پرورش يك انسان، نه يك طفيلي براي قدرت از توانايي‌هاي بي‌بديل تو باشد.

از آن خود كردن انتقاد

وقتي راهنمايي بودم، معلم ادبياتي داشتيم كه نسبت به آن زمان اطلاعات خوبي به ما مي‌داد و من به جز رياضي فقط از ادبيات خوشم مي‌آمد و بقيه درسها مثل خيلي سالهاي ديگر آموزشي تحمل مي‌شد.
مدرسه خوبي بود(دولتي بود چيزي كه شايد نمونه‌اش اين روزها خيلي كم پيدا بشود)، با مديري كه سعي مي‌كرد احساس مشاركت را بين ما تقسيم كند. از درآوردن روزنامه داخلي گرفته، تا تشكيل جلسات همه‌پرسي با دانش‌آموزان كه براي نظافت مدرسه با هم به يك راهكار برسيم و با هم اجراييش كنيم و ... .
يك جلسه بعد از سه ماهه اول سال تحصيلي با مادرها برگزار كرد، و اسمش را گذاشت آشنايي نزديك والدين با معلمها و ارائه پيشنهادها و انتقاداتشان براي بهبود كاركردها آنها در دو ثلث آينده.
به مامان راجع به معلم ادبيات گفتم و در عين حال ته داستان اين را هم اضافه كردم كه او بين بچه‌ها فرق مي‌گذارد و كارهاي جمعي كلاس را بيشتر بين 2-3 نفر تقسيم مي‌كند، در حالي كه كسان ديگر هم دوست دارند همان كارها را انجام بدهند. حالا آن كارها مثل نظر دادن راجع به موضوعات عمومي، شعرهاي غير درسي خواندن و مطرح كردن ويژگيهاي مورد علاقه ادبيات غير درسي و ... كه اتفاقن در بيشتر اين كارها آن زمان من سهيم بودم، چون علاقه‌ام باعث مي‌شد هر طور شده خودم را ابراز كنم، اما خوب هنوز هم كارهايي بود كه دوست داشتم مشاركت داده بشوم و نيز دوستان ديگرم هم به همچنين تا احساس نكنم من تنها بازي كننده آن Game جذاب هستم تا (احتمالن) پررنگ شدنم براي خودم به اندازه كافي معتبر باشد.
اينكه برخورد آن معلم با مامان چطور بود و بعد چطور شناسايي كرد كه چه كسي آن حرف را زده است و بعد تغيير رفتار او با واكنش خيلي تند و بعد نزديكي بسيار با من بماند، اما گاهي وقتها برخورد ما با انتقاد به جاي تغيير روش، تغيير رفتار با شخص انتقاد كننده است.
شايد يك دليل اين باشد كه ما انعطافي در نحوه فكركردنمان نمي‌خواهيم ايجاد كنيم، گرچه سر ناسازگاري هم با آدمها نداريم.
شايد هم گاهي تعميم يك روش برايمان كار چندان ساده‌اي نيست يا خوب ياد نگرفتيم.
اما به هر حال موضوع مهم اين است كه تا وقتي ما اصل انتقاد را براي خودمان دروني و ذهني نكرده باشيم، پذيرش آن انتقاد فقط موضعي انجام مي‌شود.

یکشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۶

لينك

آمدم لينك گزارش مراسم انجمن صنفي را بدهم كه براي بازداشت مريم حسين‌خواه و جلوه جواهري پنجشنبه برگزار شده بود، ديدم باز سايت فيلتر شده است.

اين بار نهم است. اين بار كمتر از يك ماه.
فقط عكسهاي آرش عاشوري‌نيا هست.
سايت كانون زنان ايران هم كه چند روز پيش فيلتر شده بود، اين ادرس جديدش است.

دارد يك ماه مي‌شود كه مريم بازداشت است و نزديك دو هفته كه جلوه را هم برده‌اند.

چهارشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۶

...

يك لباسهايي هست كه آدم سالي دو - سه ماه بيشتر نمي‌پوشدشان.

دستم را از سرما كردم تو جيب پالتو كه از اول سرماي امسال پوشيدنش را عقب انداخته بودم.
يك تكه كاغذ مچاله شده كه از جنسش مي‌شد كهنگيش را حدس زد.

وقتي باز كردم فكر كردم مال چند سال قبل است. آدرس رويش را به زحمت خواندم و يادم افتاد كه پارسال همين روزها حالا يا ديرتر يا زودتر بود كه اين آدرس تو مشتم مرتب عرق مي‌كرد و دستمالهاي خيس از اشك را كه كنار همان كاغذ تو جيب پالتو چپانده‌ام.


گفت من خيلي نگرانتم. همين الآن بايد آزمايش بدهي قبل از تعطيلي پنجشنبه- جمعه آدرس آزمايشگاه فلان را از منشيم بگير و همين الآن برو و آزمايش بده و بشين تا جوابش حاضر بشود، اينجا زود حاضر مي كنند تا يكي دوساعت ديگر. بعد هم برگرد پيش من. هر وقت رسيدي بيا تو. به منشي سفارش مي‌كنم.
خط نگاه منشي كه انگار دارد... از در مطب كه بيرون آمدم هق هق تو ماشين گريه كردم. ياد پارسال خيلي حالم را بد مي‌كند.
حالم از تو و غرور لعنتيت به هم مي‌خورد.
حتي جرات ندارم برگردم به آن روزها تا بيبنم كي بود و چه تاريخي.

باور كن حالم دوباره به هم مي‌خورد حتي وقتي يادم مي‌افتد كه پارسال...

دوشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۶

باز باران

دلم براي جلوه تنگ شده است و هيچ خبري ندارم كه تو آن بند عمومي چطور مي‌گذراند.

اهل تمجيد نيستم. جلوه هم نيست. يادم نمي‌آيد از كسي تعريف كرده باشد، گرچه از خيلي‌ها نقل قول مي‌كرد.
ولي مشاركت جلب مي‌كرد. يادم نمي‌آيد چندمين بار بود، اما خيلي بيشتر از يك سال گذشته است. پشت تلفن گفتم من رانندگي مي‌كنم اشكال ندارد چند دقيقه بعد به همين شماره زنگ بزنم؟ و وقتي زنگ زدم به اسم كوچك احوالپرسي گرمي كرد و ...
اينها فقط از سر دلتنگي است. عادت ندارم روزي چندين و چند ميل برود و بيآيد و حرف و نظر و پيشنهاد و انتقاد و نظري از جلوه نباشد.

جمعه صبح با صداي باران بيدار شدم، فكر كردم كجا مي‌شود رفت تو اين باران؟ زير آفتاب، تو فضاي باز احساس امنيت نمي‌كرديم حالا زير اين باران صبح جمعه، مردم كه بيرون نمي‌آيند، فضاها هم كه مال غيرخوديها شده است و نمي‌شود با مردم آنجا حرف زد.
ترديد و ترديد و ترديد اما رفتيم. سردي باران گاهي ... ياد اولين تماس مريم از زندان افتادم و سفارش مي‌كرد كه لباس گرم... . بدون كنترل ذهن به سرماي ديوارهاي سيماني كه نمي‌دانم از كجا تو ذهنم آمده بود فكر مي‌كردم و مريم و جلوه.
آدمها با لباسهاي رنگي تو پارك ملت زير باران، با چترهاي بزرگ و خوشرنگ ايستاده بودند. دو نفره يا جمعي. مبهوت بودم، چي باعث مي‌شود كه مردم صبح جمعه زير باران تو پارك بايستند؟ كمي اميدوار! پياده شديم. همه چتر داشتند به جز ما.
به هر گروه كه مي‌رسيديم با لبخند ما را زير چترشان جا مي‌دادند برگه مي‌گرفتند و توضيحات ما كافي بود برايشان و امضا مي‌كردند. شايد كمتر از يك ساعت. برگه ها خيس خيس بودند، مراقب بوديم پاره نشوند و خودكارهايي كه تو سرما بند مي‌آمد و هي عوض مي كرديم و دوباره.
به زوج جواني رسيديم هر دو زيبا و بلند قد. دختر چادر مشكي و روسري رنگي بازوي پسر را گرفته بود و پسر چتر سياه را بالاي سر هر دو نگه داشته بود. من دورتر با جمع ديگري بودم، وقتي رسيدم آذر آرام گفت مي‌گويند قوانين مطابق شرع است. به آدمهايي كه تحت هر شرايطي همه چيز را بررسي مي‌كند و بعد امضا، احترام خاصي مي گذارم، زير آن باران و سرما و با يك چتر سوالش برايم بيشتر قابل احترام بود.
نسرين از فقه پويا مي‌گفت و انكار خانم و توجيهات منطقي، پريدم وسط و پرسيدم شما آيت الله صانعي را مي‌شناسيد؟
پسر گفت اتفاقن ما هر دو مقلد ايشان هستيم. بي‌اختيار خنديدم و گفتم بهتان تبريك مي‌گويم ايشان جزء آزاده‌ترين مذهبيون هستند (گرچه خودم هيچ اعتقاد به تقليد و اسلام و ... ندارم، اما همه چيزي كه گفتم صادقانه بود و برايم واقعن قابل احترام) خلاصه ادامه داديم و هر دو با لبخند و آروزي موفقيت امضا كردند و ...
فكر مي‌كردم، كاش مريم و جلوه هم حالا شاد باشند!

بعد از يك ساعت همه چيز خيس بود، نمي‌شد آن طور ادامه داد.
رفتيم تو يك پاساژ مجلل با رستورانهاي قيمتي و بزرگ. به پيشنهاد آذر، سراغ ميزهايي كه منتظر بودند تا سفارششان برسد و جمعيت زيادي نداشتند.
دو تا خانم جوان، با دو بچه 3-4 ساله. به خاطر وقتشان ازشان سوال كرديم؟ و بعد آهسته شروع كرديم. قبل از شروع دومين جمله، يكي از خانمها گفت آها زنان، خوب چي؟ لحن طوري نبود كه تمايل داشته باشم ادامه بدهم، گذاشتم آذر عزيزم بقيه صحبتش را بكند.
باز بين حرف آذر پريد، خوب ولي ما ايران زندگي نمي‌كنيم. آذر ادامه داد كه پس بقيه آدمها برايتان مهم نيستد؟ با لحن قبليش طوري جواب مي‌داد كه يعني نمي‌خواهد ديگر چيزي بشنود.
دخالت كردم، گفتم اصرار نكن آذر جان! بيشتر مزاحمشان نشويم فقط يك چيز خانمها، شما هنوز تبعه ايران هستيد ديگر درست است؟ گفتند بله! گفتم هر جاي دنيا كه زندگي كنيد، همسرتان مي‌تواند طبق قوانين ايران در مورد شما اقدام كند و اين از طريق ايران هم قابل پيگيري است. اما در هر صورت موفق باشيد.
زنان فقط متعجب نگاه كردند و ما بيشتر نايستاديم.



هنوز هوا سرد است. هنوز بيشتر آدمها امضا مي‌كنند و آروزي موفقيت. هنوز بعضي از آدمها مي‌ترسند يا بي‌تفاوتند در مورد بقيه. هنوز مريم و جلوه زندانند. و هنوز همراهي هزاران مريم و جلوه ديگر اضافه مي‌شود، گرچه جاي آن دو خالي است.
تو inbox اسم مريم را كه ديدم بين هزار اتفاق خوب و بد معلق ماندم و مبهوت اما خوب هنوز بچه‌ها زندانند...

پنجشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۶

زنان همچنان ابزار جنسي بخش فني

***مريم 17 روز و جلوه بيش از 4 روز است كه بازداشتند.


بعضي وقتها نوع نگاه به زن يك جاهايي جنسي و ابزاري و تبعيض آميز است كه دود از كله آدم بلند مي‌كند.

IDEC يكي از توليد‌كننده‌هاي بزرگ و معروف جهاني در زمينه صنايع برق و الكترونيك و حتي مكانيك است.
تو كاتالوگ يكي از محصولاتش كه يك قطعه قابل برنامه‌نويسي است (PLC) دو قسمت متفاوت داشت براي معرفي قابليت‌هاي برنامه‌پذيري (programmable ) و نحوه كلي برنامه‌نويسي و استفاده از ‌آن و يك قسمت هم در معرفي كاركردهايي كه محصولش مي‌تواند داشته باشد.

در قسمت مربوط به برنامه‌نويسي، عكس يك مرد جوان و بسيار پر انرژي را گذاشته است، با موهاي سيخ سيخ ژوليده (نه از آن مدل فشن) تو يك محيط روشن و فضاي مثبت با لباسهاي كاملن راحت اسپرت با رنگ‌هاي معمولي و در عين حال شاد، پشت يك لپ‌تاپ كه دارد براي قطعه مربوطه برنامه مي‌نويسد و ...

در قسمت مربوط به كاربر، عكس يك دختر با يك تاپ توري كه سينه‌هاي نپوشيده‌اش از پشت تاپ پيدا است و چهره سرد و سكسي دختر با نمايي يك‌طرفه از بازوي او كه دارد يك كليدي را فشار مي‌دهد كه محصول مورد نظر كار بيفتد و تو اين هير و وير صورتش را رو به دوربين كرده است و لبهايش را جلو آورده است كه نمي‌دانم آن وسط يعني چي؟ در ضمن دختر فقط بلاتنه‌اش در تصوير است و فضاي پشتش كاملن سياه...

اين شركت در آمريكا، كانادا، ژاپن، كره،‌ انگلستان و ... مركز دارد.
حالا تصور كنيد من داشتم رو محصول مورد نظر برنامه مي‌نوشتم و دنبال يك كد مربوط به تنظيم فلان و بهمانش تو كاتالوگ مي‌گشتم و تو اتاق بغل مدير فلان كارخانه بزرگ (آقاي مهندس فلان...) بود كه براي سفارش فلان كار دو ساعت بود داشت بلند بلند حرف مي‌زد و از هر سه جمله هم يك جمله مي‌گفت من البته اطلاعاتي در اين زمينه ندارم و فقط مي‌خواهم شما تا جايي ما را حمايت كنيد كه كاربري ساده‌اش براي ما بماند، تو چنين شرايطي يكدفعه به چنين عكسهايي رسيدم؛ يك لحظه مبهوت كل كار يادم رفت و فكر كردم همين حالا يك ميل بزنم به IDEC و ... .

سه‌شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۶

نسبت زنان و اقدام عليه نظام

مريم حسين خواه يك نيمه ماه است كه بازداشت است به جرم تشويش اذهان عمومي و اقدام عليه نظام و چيزهايي از اين دست.
جلوه جواهري دو روز است كه بازداشت است به جرم تشويش اذهان عمومي و اقدام عليه نظام و چيزهايي از اين دست.

دو زن جوان زير سي سال، با اسم و مشخصات واقعي خودشان مقاله‌هاي نوشته‌اند در سايت‌هاي مختلف مربوط به زنان. موضوعات مقالات در سايت كمپين يك ميليون امضا:

لايحه «حمايت از خانواده» و آينده زندگي دخترانمان/جلوه
اینجا زندان است و من زنی در میان زنانی كه دردهايشان مثال روشن نابرابري است /مريم

یک سال با کمپین: آموخته هایی از چرخش در ساختاری افقی/ جلوه
نامتمرکز در روش متمرکز در بیانیه/ جلوه

كمپيني براي تمام فصول:قانوني كه در قلب مردم نوشته مي‎شود به حساب مي‎آيد*/ جلوه
دختر 9 ساله كودك است، مجازاتش نكنيد/ مريم
روايتي ديگر از حمله به كارگاه خرم آباد: با تحميل هر هزينه ، مقاوم تر می شویم /جلوه
گفتگو با ملیکا بن رادی، از فعالین کمپین یک میلیون امضا مراکش:همه گروه ها از ما حمایت می کردند/ مريم
با وجود فتاوي صريح مراجع تقليد:ارث زن و شوهر هنوز نابرابر است/ مريم
نمايندگان لايحه حمايت از خانواده را تصويب نکنند/ مريم
به جرم چشم پوشی از حقوق گسترده خود، به زندان می روند/ جلوه
بدون خواندن قانون سراغ تشکيل خانواده نرويد/ مريم
بند یک زندان اوین آخر دنیاست، باور کنید!/ مريم
’يک ميليون امضا برای تغيير قوانين تبعيض آميز در ايران’/ مريم
کمپین 1 میلیون امضا و فراروی از نخبگان/ مريم

خوب اين نوشته‌ها سياسي است. اساس ممكلت را زير سوال برده است و برانداخته است. مردم را شورانيده است و همه را فراري و انقلابي كرده است نه اصلاح كننده و اهل تغيير فردي و خوشبيني و امكان اصلاح جمعي. احساس ناامني در كل ايران به وجود آورده است، وگرنه جنگ كدام است، همين دختران ... هستند كه ايران را ناامن كرده‌اند. تمام اذهان را مشوش مي‌كنند. بر عليه جمهوري اسلامي است و پايه‌هاي محكمش را مي‌لرزاند. امنيت باثباتش را مخل مي‌كند و براي حفظ نظام، و امنيت و نگه‌داري اذهان از تشويش بايد تك تك نويسنده‌هاي اينچنيني بروند زندان.
اما بعد مشاهدات نويسندگان به اين خطرناكي را از زندان زنان ايران كه به دليل ضعف قوانين پر شده، چه مي‌كنيد؟ تا كي قرار است بچه‌ها بازداشت باشند و چند نفر ديگر را مي‌توانيد بازداشت كنيد؟
چند سايت ديگر را با تهديدهاي غير قانوني شركتهاي domain دهنده مي توانيد ببنديد؟ مريم خيلي از مقالاتش در روزنامه‌هاي رسمي كشور بوده است؛ چند تا روزنامه ديگر را مي‌بنديد؟
با انجام تمام اين كارها با واقعيت چه مي‌كنيد؟ هنوز هم دوران عكس يادگاري گرفتن پليسي است كه پايش رو خرخرهء متهم است؟
هنوز زمان بازيهاي بچگانه دولتي است كه محض لجبازي با فعالان زنان، به هر قيمتي شده است مي‌خواهد لايحه كذايي دهن كجي قانونيش را تصويب كند؟
هنوز هم زمان دوراني است كه مسئول امنيتي از شدت غيظ و غضب و عقده‌هاي فروخورده، دختر بااستعداد آزاده‌اي را تو مكان دولتي بكشند و بگويند خودكشي بود؟
هنوز هم دستگاه قضايي و دادگاه آدمها را احضار مي‌كند و همان روز و به سرعت بازداشت؟
بعد از بازداشت چه مي‌شود؟ به فرض برادران سپاه فمينيست‌ها را هم مثل يك دشمن سركوب كردند به فرض محال صداها را كشتيد، صداهايي كه اين همه قدرتمند است (يا شايد شما اين همه ضعيف!!!)با ذهن آدمها چه مي‌كنيد؟ با خود آدمها چه؟ آيا هنوز هم وقاحت آدم كشي داريد؟ چند ميليون زن ايراني را مي‌خواهيد بكشيد؟ چند ميليون زن ايراني را مي توانيد بكشيد؟
با مادران و همسران و دخترانتان چه مي‌كنيد اگر از ازدواج مجدد و حق طلاق و ديه و ارث گفتند آنها را هم براي محكم نگه داشتن نظام بلافاصله راهي زندان مي‌كنيد؟ يا اصلن آنها را هم نمي‌بينيد؟ بعد با شهر مردان كه ساختيد چه مي‌كنيد؟ زوجيت آفرينش را هم به مي‌زنيد و مردانه‌اش مي‌كنيد؟

دوشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۶

چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۶

بازتوليد انتظار

ذهن ما طوري ساخته شده است كه به محض اين كه اطلاعات بهش مي‌رسد، شروع مي‌كند به پردازش آنها و شبكه عصبيش را تكميل مي‌كند.
مثل بقيه ساخته‌هاي بشري كه شبيه‌سازي شده از ساختار ذهن انسان است، براي تمام پردازنده‌ها هم حالتي به عنوان انتظار وجود فيزيكي ندارد. يا هست يا نيست، حتي اگر هم انتظار باشد، يا تاخير، در يك زمان ثابت است، حتي بعضي وقتها بازه‌ء بزرگي از زمان، اما به هر حال انتهايش مشخص است كه تازه آن موقع هم نيست و اين يعني منبع به چيزي كه هست تخصيص داده مي‌شود نه اينكه معلق بماند تا ... .
به نظر مي‌آيد به همين دلايل است كه آدم هم در شرايط انتظار كاركرد چنداني ندارد و تحليل مي‌رود، چون اطلاعات آدم قابل دور ريختن نيست و قبل از پردازش هم بايگاني نمي‌شود، حالا انتظار يعني ذهن را معلق نگه دار و پردازش نكن تا ... و تو اين فاصله هم قسمتي از ذهن مشغول است، چون اطلاعاتش بايگاني نشده است، يعني استهلاك منابع ذهن.

حالا چي شد به اينها رسيدم؟ وقتي قرار است جلوي ذهنم را بگيري كه اتفاقات را تحليل نكند، تا مثلن فلان داده ديگر هم بهش برسد تا بعد تكيمل بشود، يا به زبان خودماني قضاوتي از اتفاقات نداشته باشم تا مثلن فلان و بهمان بشود، سخت‌ترين كار است كه هر چه بازه زماني بيشتر هم بشود، انجامش ناممكن‌تر مي‌شود.
اگر به من داده بيشتري كه به قول تو لازم است، نرساني ذهنم تحليلش را شروع مي‌كند، چه خوشت بيآيد چه نه! و براي اينكه بعد با داده‌هاي جديد، به تحليل جديد برسم و قبلي‌ها پاك بشود، باز زمان لازم است و اين يعني ايجاد انتظار براي تو؛ مگر اينكه قدرت و خشونت و فشار تو، يا محيط مردسالار، بيشتر باشد و من را مجبور به پذيرش چيزهايي بكني.

منتظر گذاشتن آدمها هم مرتب خودش را بازتوليد مي‌كند. مثل خشونت. يا شايد هم مثل محبت.

دوشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۶

زشت و زيبا

چند روز قبل زنگ زدم به 110 كه به پليس بگويم همين الآن از فلان شماره، يكي از فلان شهر براي چندمين بار به گوشيم زنگ زد و اراجيف گفت و مزاحمت ايجاد كرد، مردي نه چندان متفاوت با مزاحم با لحن بد و تندي گفت: خانم اين به ما مربوط نيست فردا صبح به دادسراي محل شكايت كنيد، گفتم ولي طرف الآن دارد مرتب به من زنگ مي زند، گفت كار ما نيست، خطتان را ببنديد.
زنگ زدم به 118 كه شماره‌اي از مخابرات بگيرم براي پيگيري چنين وضعي، مرد پشت گوشي گفت، چنين شماره اي نيست. فردا صبح برويد مخابرات محل، شماره‌ات را كنترل كنند (خنده‌ام گرفت، امنيت ناجا كه زحمت اين را مي كشد، اما خوب امنيت كي برايش مهم است، خدا مي‌داند.)
گفتم دست كم بگوييد اين شماره كجاست؟ گفت فلان شهر، يك تلفن عمومي نمي‌شود كاري كرد. پيگيري نكن.
دوستان هم جوابهاي مشابه دادند. ( خوب گوشي را برندار، نبايد يك بيمار را تحريك كرد) متهم عوض شده است. داستان تجاوز است و اتهام فرد مورد خشونت واقع شده.

ديروز روز جهاني خشونت عليه زنان بود. خبرها از تظاهرات زنان ايتاليا به اين مناسبت مي‌گويد، اما زنان ايران را خانه نشين مي‌كنند و به زندان مي‌فرستند.
ديشب نزديك 10:30 شب با ماشين از اتوبان برمي‌گشتم خانه، يك پژوي طوسي با راننده مرد، حدود 20 دقيقه رانندگي كرد كه دنبالم بيآيد كه سعي كند چيزي بگويد... واقعن نمي‌دانم كه چي؟ بعد ايستاد، خانه را ديد بوق زد و رفت. با اين همه خشونت و اين همه بيمار، شايد بي‌تفاوتيم ريسك بزرگي بود، اما كي اهميت مي‌دهد. منتظر توصيه هاي دوستانه- پدرانه هستم، خوب آن وقت شب، تنها تو خيابان نباش مگر مجبور ورزش كني؟ آن هم ان ساعت. آن هم آنقدر دور.


امروز عكس‌هايي را كه نيما از طرح جديد امنيت اجتماعي فرستاده نگاه مي‌كردم.

خبر مزخرف 20:30 كه امشب از خشونت پليس كانادا روضه مي‌خواند و با لحنهاي مظلوم‌نماي خبرنگارانش، جوري خبر را مي‌خواند كه آدم به خودش شك مي‌كرد كه كجا زندگي مي‌كند؟ ايران يا آرمانشهر كه آقايان مي فرمايند؟

مريم به لطف حافظان امنيت هنوز زندان است. دانشجويان بازداشتي پلي تكنيك را زدند. روناك و هانا هنوز به دلايل ناموجه زندانند.
سپيده پور آقايي بيش از 70 روز است كه بازداشت است و همچنان بي‌خبري و و و ...

چيزهاي خوبي هم براي نوشتن داشتم اما...

***
بعد از مدتها، نزديك دو سال، و به جاي كابوسها، خواب خوبي ديدم كه خوب همشهري محترمشان، درست روز بعدش تعبيرش كرد. شايد در يك فرصتي نوشتمش.
بعد از مدتها تئاتر ديدم.
رمان "خاطرات روسپيان سوادزدهء من" كه جنجال سانسورش زياد شده را خواندم. شايد از آن هم چيزي نوشتم.
دو شب پيش وقتي راه مي‌رفتم، مه آنقدر نزديك زمين بود كه مجبور شدم عينكم را دربيآرم كه بخارش ديدم را نگيرد. يك شب رويايي بود.
بعد از ماهها كلنجار با دردم و با غرور و تحقير و خودخواهي تو، اين بار گرچه تهوع و فشار پايين و ... سر جايش بود، اما خبري از درد نبود. مي‌بيني دردهاي من هديه‌هاي غرور تو است. چه خوب كه نيستي و كمي فرصت آرام گرفتن دارم. من سلامتيم را مي‌خواهم!

مقايسه عمق و وسعت زشتيها و زيبايي‌ها با شما!
محكوميم به دلخوش كردن به دلخوشيهاي كوچكمان و كوچك ديدن عذاب و رنج و تلخي زندگيمان. محكوميم چون چاره‌اي جز زندگي نيست.

جمعه، آذر ۰۲، ۱۳۸۶

رفتار با افراد در جمع

از پير زني كه بسيار شوخ طبع و شاددل بود، جمله‌اي شنيده بودم.
كلي داستان و حكايت و شعر و مثل بلد بود، و هر چند ساعت كه كنارش مي‌نشستي، احساس خستگي و بي‌حوصلگي نمي‌كردي. آنقدر تعريف مي‌كرد و مي‌خنديد و مي‌خنداند كه تازه مي‌شدي.
فعلها را ماضي نوشتم، نه به خاطر اينكه اتفاقي برايش افتاده يا ... . فقط چون مدتهاست نديدمش. اما خوب چيزهايي از آن مثلها و روايتهاي كوچه- خانگيش آنقدر پررنگ بوده است كه سر هر اتفاقي ياد يكي از آنها مي‌افتم.

مي‌گفت: "من شوهري داشتم (شوهرش مرده) كه خيلي من را دوست داشت، و خيلي نازم را مي‌كشيد و لي لي به لالايم مي‌گذاشت، اما عين همه مردهاي آن موقع، مردانگيش را اين مي‌دانست كه تو جمع با من بداخلاقي كند و پيش مردم راه و بيراه بخواهد من را خيط كند (واژه‌هاي خود پير زن). من هم هر وقت بعد از اين كارهايش مي‌خواست، باز دورم بچرخد كه مثلن از دلم در بيآيد، بهش مي‌گفتم نه توي خلا ماچم كن، نه پيش مردم خوارم كن." و بعد خودش از خنده ريسه مي‌رفت و من هم همراهش.

ولي موضوع اين است كه نه فقط مردان، خيلي از ماها (انسانها) برايمان ساده و هميشگي شده است كه تو جمع به آدمها بي‌احترامي كنيم و بعد با يك عذرخواهي ساده، از خود آن فرد، همه چيز را حل شده فرض كنيم و رابطه را با يك نخ چند بار پاره شده، باز نگه داريم. شايد يكي از دلايلش هم اين است كه نمي‌خواهيم از غرور تاريخي، استبداد و يا خودرايي خودمان كوتاه بيآييم. يا شايد اين هم نمايشي از قدرت است كه اجازه مي‌دهد، با آدمها بالا به پايين، توهين آميز و نامحترمانه برخورد كنيم و اين رفتار را به عنوان نشانه‌اي از قدرتمان براي ديگران باقي بگذاريم. چون وقتي با كسي در جمع نامحترمانه برخورد كردي و بعد آن آدم همچنان به تو نزديك ماند (چون قبلن از خودش دلجويي كرده‌اي به طور شخصي، بدون اين كه افراد ديگر از اين باخبر باشند.)، بقيه تصور مي‌كنند يا رفتار تو فقط از نظر آنها(هر كس در تصور خودش به تنهايي) نامحترمانه بوده است و خوب به نظرشان شك مي‌كنند، يا تصور مي كنند تو آنقدر ارزشمندي كه بي‌احترامي از طرف تو بايد ناديده انگاشته بشود، يا در بدترين حالت تصور مي‌كنند شايد به دلايلي كه آنها نمي‌دانند، بايد از هر واكنشي به بي‌احترامي‌هاي تو پرهيز كرد و ترسيد.

دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۶

...

يك وقتهايي هست انگار كه ته دلم آدم سوراخ مي‌شود.

تنها رانندگي مي‌كنم و از معدود دفعاتي كه بلند بلند فكر مي‌كنم و اشكها هم كه...

انگار يك چيز سنگين را يكباره از روي دلم برداشته باشند، از آن جنس آزاد است و رها...



  • مي‌داني اين ذهن لعنتي فراموش نمي‌كند آدمهايي را كه با كفشهاي قضاوتي كه تو اجازه راه رفتن روي تمام بيست و دو تا تمام بيست و چهار سالگي‌ام را بهشان دادي و لجن‌مال كرده و له‌كرده، بهش خنديدند و حالا كه ته كفشهاي تعصب و دگمشان با ابتداي جواني من پاك شد، بلند بلند عشق‌بازي مي‌كنند. مي‌داني آنقدر پررنگ است خاطره‌هاي خامشان كه لحظه‌اي از بيست و شش سالگي‌ام را نخواهم باهاشان مرور كنم.

    اما مانده‌ام تو با اين فاصله‌ها كه ساختي چه كار خواهي كرد؟ چه كسي بيست و چهارسالگي من را مي‌تواند تكرار كند؟



  • و اما آقايان... . خنده‌دار بود. مريم را انداختند زندان كه ضعفشان را در گفتگو و صلح و آزادي‌خواهي ثابت كنند، اما مريم باز پيش‌دستي كرد و جنس خواسته‌هايمان را برايشان پررنگ كرد.

    از بند عمومي تلفن مي‌زد، پشت گوشي "اينجا زندان است و من زني در ميان زناني كه دردهايشان مثال روشن نابرابري است" را گفت و ما به استيصال ناآرامان مي‌خنديديم. آخر اين تنبيه است كه زني را كه دغدغه برابر كردن قانون دارد، بياندازي بين آزمايشگاهي پر از نمونه كه نابرابري قانون رويشان ثابت شده است؟ دارند به در و ديوار مي‌كوبانند خودشان را جنابان، كاري كه خسته و زخميشان مي‌كند.



  • به اندازه تمام كساني كه نشناخته‌ام...

یکشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۶

فشارهاي غير رسمي بر كمپين به دستورچه كسي؟/3

از لحظه‌اي كه رفتند تا زماني كه قرار بود مهمانها برسند 2 ساعت بيشتر فاصله نبود. به چند نفري كه خبردار شده بودند زنگ زدم كه نگراني برطرف بشود. پشت گوشي با مشورت تصميم گرفتيم كه تا آنجايي كه مي‌شود كنسل كنيم تا اگر هم واقعن تهديدشان را عملي كردند، هزينه به حداقل برسد.
كمتر از نيم ساعت بعد از اين صحبت‌ها پشت موبايل و گوشي ثابت، همان جناب... كه معروف به كاپشن بنفش دم در آمده بودند، به موبايل زنگ زد و گفت خانم... من فلاني هستم كه آمده بودم دم درتان از امنيت ناجا، شما چون برخورد محترمانه اي داشتيد و جلسه‌تان را هم كنسل كرديد ديگر لازم نيست تشريف بيآوريد اينجا. مبهوت از سرعت شنود مكالمات گفتم باشد، اما باز هم مي‌گويم امروز هر كسي بيآيد مهمان است خانه من و من نمي‌توانم مهمانهايم را از خانه‌ام بيرون كنم.
2-3 نفر از دوستها آمده بودند كه باز به موبايل زنگ زدند. اين بار مرد ديگري بود، با لحن نه چندان محترمانه و صداي خش‌دار و كاملن آمرانه گفت خانم ... مگر قرار نبود بيآييد امنيت ناجا؟ پس چرا نمي‌آييد؟
معلوم بود انگار توبيخ شده است يا چه كه به هم ريخته و عصبي صحبت مي‌كرد، ديگر حرفي از كتبي و قانون و اين حرفها نزدم، فقط گفتم همكارتان گفت لازم نيست بيآيم. گفت همكارم كيه؟ بعد ز توضيح دادن، گوشي را نگه داشت و همهمه صداها شنيده شد و بعد دوباره با همان عصبانيت قبلي گفت: خيلي خوب! ولي كنسل كنيد ها!

حدود نيم‌ساعت از آمدن بچه‌ها گذشت كه باز زنگ در را زدند و گفتند بيآيد دم در. چشم آبي با مرد ديگري بود كه صبح همراهشان نبود. موهاي كم‌پشت بور، با شلوار و كت تك هم رنگ موهايش كه جلوي در ايستاده بود. من دنبال آشنا مي‌گشتم كه چشم آبي آمد جلو و سلام و عليك آشنا و گرمي كرد. باز بحث و چنه زي شروع شد كه قرار بود كنسل بشود و الآن از يك ساعت پيش همين‌طور دارند مي‌آيند. چشم آبي گفت جلسه‌تان 4:30 تا 6:30 بوده است (از من اين ساعت دقيق را نشنيده بود، فقط مگر تلفن ها...) الآن 5 است ديگر كسي را راه ندهيد و بعد از نپذيرفتن من،‌گفت اگر كسي بيآيد زنگ بزند ما راهش نمي دهيم و مي‌گوييم كه برگردد. و اگر شما همين الآن كنسل نكيند و نگوييد كه بروند ما مجبور مي شويم با مامور با لباس بيآييم و كاري بكنيم كه عواقبش براي شما بد است. چند بار كه من اعتراض كردم كه به كدام حكم؟ به چه دليل؟ خوب اگر حكم داريد نشان بدهيد و همين كار را بكنيد. با چه استنادي مي‌گوييد من مهمانهايم را از خانه‌ام بيرون كنم؟ مرد موبور گفت اگر صبح مي‌آمديد اداره حكم را مي‌ديديد. حكم آنجا است نه همراه ما. گفتم براي آمدن دم خانه‌ام و بيرون كردن مهمانهايم من بايد مي‌آمدم حكمتان را آنجا مي‌ديدم.
در حين بحث و نپذيرفتن من و انواع اصرار و تهديد آنها يكي از بچه‌ها رسيد، يك دوست عزيزمان كه با من آمده بود دم در گفت مثلن الآن ببينيد صحبت ما چي است، چيزي نگوييد و گوش بدهيد: باهاش سلام و عليك مي‌كنيم، مي‌رود تو تا بشيند و خستگيش در‌بيآيد و يك چاي بخورد، به قول شما شده 6:30 و ديگر نيازي به بيرون كردنش هم نيست. و آن دوست از جلوي چشم آقايان خوش و خرم آمد تو. چشم آبي خيلي عصبي شده بود، مرتب قدم مي‌زد و سرش را تكان مي‌داد. بعد گفتند شما محترم، برخوردتان هم محترم ما هم هم با كار شما هم با هدف شما همدليم، تا حالا هم هر جا رفتيم(چند نشاني از خانه‌هاي ديگر را داد كه همين برخورد را كرده بودند) آنقدر برخورد ها با ما محترمانه بوده است كه جدن ما شرمنده شديم. اما ما دستور داريم و اگر الآن كاري نكنيد برخوردمان فرق مي‌كند.
من گفتم باشد، اما موضوع را مشخص كنيد. شما با كمپين مشكل داريد؟ گفت ما نه! گفتم پس چي؟ گفت دستور اين است. گفتم كار ما خلاف قانون است؟ سرش را به تاييد تكان داد. گفتم باشد اين را اعلام كنيد كه ما هم بدانيم و روشمان را عوض كنيم.گفت حالا ديگر نمي‌دانم اين كار ما نيست.
بعد از نيم ساعت بحث و چانه‌زني، يك ساعت بعد مهمانهاي من به طور پراكنده رفتند. تا يك ساعت و نيم بعد، مامورهاي لباس شخصي با دو- سه نفر مامور نيروي انتظامي تو كوچه ايستاده بودند و از بعضي از مهمانها سوال كرده بودند كه آنجا چه مي‌كرديد؟ و از اين دست حرفها...

پنجشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۶

انتقال بازجويي‌ها به منازل شخصي/2

سوالهايش كه بيشتر از جنس سوالهايي بود كه موقع بازجويي مي‌پرسند، شروع شد.
مردي را مي‌گويم كه كاپشن بنفش پوشيده بود. آن ديگري چشم آبي، صحبتهاي ما را گوش مي‌داد و بينش مي‌رفت سر كوچه با فاصله بي‌سيم مي‌زد و يك چيزهايي مي‌گفت و دستورهايي مي‌گرفت و برمي‌گشت.
پرسيد امروز اينجا مراسم داريد؟ گفتم مراسم نه! گفت جلسه‌اي داريد؟ گفتم مهمان داريم كه مسلمن هم در آن صحبت مي كنيم، اگر منظورتان از جلسه همين است.
چشم آبي پريد وسط و گفت مجوز برگزاري جلسه را داريد؟
پوزخند زدم و گفتم مجوز تو خانهء خودم؟ تو منزل شخصي و براي يك مهماني ساده، از نظر قانون هيچ وقت هيچ مجوزي لازم نيست.
همان لحظه جلوي من اينها را به جناب سرهنگ پشت بي‌سيم اعلام كرد.
آن ديگري ادامه داد خوب پس! راجع به چي تو جلسه صحبت مي‌كنيد؟ تكرار كردم كه حقوق زنان و تبعيض‌هاي قانون راجع به آن و چند مثال هم آوردم. پرسيد چي خواندم؟
گفتم كامپيوتر.
گفت فكر نمي‌كنيد ممكن است چيزهايي كه شما مي‌گوييد درست نباشد با توجه به اين كه تحصيلاتتان هم مرتبط نيست؟
گفتم، اول اينكه من نگفتم من سخنراني مي‌كنم كه حالا شما نگران اين موضوع باشيد، بعد هم اين چيزي كه من مي‌گويم تو كتابهاي قانون مدني است كه به طور رسمي منتشر شده است و تو همه كتابفروشي‌ها هست. دوم اينكه زني كه براي يك طلاق ساده از شوهر معتادش سالها دويده كه اعتياد را ثابت كند، يا زني كه شوهرش زن دوم گرفته است و حالا به خاطر بچه هايش بايد بسوزد و بسازد، حرف زدن از تبعيض‌هاي قانوني آنچنان پيچيده نيست كه به قول شما لازم باشد همه تحصيلات مرتبط داشته باشند.
با لبخند گفت پس مي‌خواهيد زنها را بر عليه مردها بشورانيد؟
گفتم اينكه زني اجازه كار كردن داشته باشد به طور طبيعي و مجبور نشود، مهريه بالا بگيريد، از نظر شما به ضرر مردان است؟
گفت شما كه همه مهريه‌هاي بالا مي‌گيريد!
گفتم اين هم ازعواقب تبعيض‌هاي قانوني است.
كمي مهربان شد و گفت، اگر اين طور باشد كه خيلي خوب است، من هم با شما همدل هستم. حالا مشتريهايتان را چطور جمع مي كنيد؟
با تعجب پرسيدم مشتري؟
گفت همين .... نفري را كه امروز اينجا دعوت كرديد. (يك تخمين نزديكي زد به كساني كه دعوت بودند كه فقط از طريق كنترل تلفن‌ها مي‌شد اين اطلاع را پيدا كرد). گفتم زني كه زندگيش به خاطر ضعف اين قوانين از هم پاشيده مشتري نيست و خودش هر كسي را كه دغدغه زنانه‌اي مشابه او داشته باشد پيدا مي‌كند. من اينجاها را با لحن جدي و محكم مي‌گفتم، چون عملن كنترلها را هم داشت عنوان مي‌كرد.
به خاطر همين ادامه صحبتش را كمي عوض كرد. از شغلم پرسيد و صاحب ملك و نسبتش با من و وضعيت مجرد يا متاهل بودنم. و بعد پرسيد رئيستان كي است؟ من با تمسخر جوابش را دادم و از موازي بودن و دغدغه فردي و اين حرفها گفتم و بعد پرسيد پس كي مشوق شما بوده است؟
گفتم همين كه تو اين جامعه زن باشيد، مدرسه برويد و دانشگاه برويد و سر كار و تو دوست و فاميل و آشنا و حتي تو خيابان مثل الآن تبعيض قانوني را آنقدر به زندگيتان فشار مي‌آورد كه نياز به هيچ مشوق ديگري نيست براي خواست حداقل حقوق انسانيتان.
گفت بقيه چطور شما را پيدا مي‌كنند كه اينطور در ارتباط قرار مي‌گيرند؟ گفتم منظور دقيقتان از ما كي است؟ گفت كساني كه از حقوق زنان صحبت مي‌كنيد. گفتم هر زني كه دغدغه هاي زنانه داشته باشد، همفكرهايش را خودش پيدا مي‌كند.گفت به هر حال بايد يك شماره‌اي از آنها برسد يا برعكس كه بتوانيد دعوتشان كنيد.
گفتم سايت كمپين را ديگر همه مي‌شناسند و نياز به چيز ديگري نيست.
بعد پرسيد چقدر درآمد داريد از اين راه؟ خنديدم. گفتم من مهمان تو خانه‌ام دعوت كردم آن وقت شما مي‌پرسيد چقدر درآمد دارم؟ اگر فرهنگسراها و فضاهاي عمومي به ما جا مي‌دادند، ما آنجا با هم صحبت مي‌كرديم. گفت يعني شما كارمند فرهنگسرا هستيد؟ گفتم نه! گفت پس درآمد، فرموديد...؟ گفت ندارد. دغدغه شخصي و داوطلبانه هم فرد است.
گفت هيچ چيز كتبي از گفتگوهايتان نداريد؟ گفتم نه! هر چه هست به طور شفاف و مرتب تو سايت كمپين هست كه شما هم حتمن مي شناسيد ديگر.
حين صحبت‌ها چيزي نمي‌نوشت و برگه اي هم دستش نبود. به اينجا كه رسيد گفت رمز سايتتان چي است؟
من با چشم هاي گرد گفتم: بله؟ رمز سايت؟؟؟!!! (مي دانستم اين سوال را از حد بي سواديش كرد و مخصوصن با لحني تكرار كردم كه اعتماد به نفسش را دست كم بدجوري آن لحظات از دست داد.)
چشم آبي آمد جلو و گفت: آدرس سايت.
باز مخصوصن و با همان لحن تند آدرس را تكرار كردم. كاپشن بنفش روي كاغذش سه تا Wنوشت كه هر كدامش Vبود و بعد از تكرار من W مي‌شد. (من ديگر كله ام را توي كاغذش فرو برده‌ام و دلم مي‌خواست كاغذ آرم دارش را كه تا كرده بود و داشت پشتش مي‌نوشت ببينم كه دقيق بفهمم مربوط به چي و كجاست؟) بعد كه من گفتم we4change نوشت: وي فو ... من با چشمهاي گرد نگاهش كردم و گفتم انگليسي بايد بنويسيد و با هزار بدبختي و صد بار تكرار و اسپل كردن من بالاخره يك چيز هچل هفتي نوشت.

جزئيات ديگر خيلي مفصل است. فقط سوالهاي كليدي ديگرش: پرسيد امضاها تا حالا چند تا شده است؟ من گفتم از نظر زماني مي دانم فقط كه ...زمان شروع كمپين را گفتم. تاريخ 5 شهريور 85 را هم تو ان كاغذش كه پشت يك برگ سربرگ دار و آرم‌دار قوه قضاييه بود نوشت.
پرسيد امضاها را شما نگه مي‌داريد؟ گفتم نه! گفت پس كي؟ گفتم يك نفر نيست. مال هر كي دست خودش امانت است. گفت پس يك گروه؟ گفت شما مي شناسيدشان؟
گفتم شما كه در جريان هستيد چطور مي‌شود بين اين همه شهر همه را شناخت؟ گفت مگر شهرهاي ديگر هم هست؟ گفت بله. شما كه بهتر از من مي‌دانيد.
گفت آدم سياسي هم در جمع‌ها و مهماني‌هاي شما هست؟ گفتم آدم سياسي با چه تعريفي؟ گفت يعني كسي كه دغدغه‌هاي خاص سياسي داشته باشد.گفتم هر زني كه دغدغه‌ء زنانه داشته باشد هست، حالا اين كه او سياسي هست يا نه هر كي خودش مي‌داند. اما راستي خوب بله كساني هستند مثل خانم طالقاني مسئول بخش زنان ستاد حقوق بشر قوه قضائيه كه از اين خواسته هاي ما حمايت كرده‌اند يا خيلي از خانمهاي نماينده مجلس و خيلي از آقايان آيت الله‌ها (ديد كه من به اينجا رساندم حرفم را بريد و سوال بعديش را پرسيد.)
گفت آن اوايل بيشتر داوطلب داشتيد يا الآن؟ گفتم اين سوال تحليل آماري مي خواهد و من نمي‌توانم جواب بدهم. گفت حالا يك حدسي خودتان داريد ديگر؟ گفتم من مهندسم تا اطلاع دقيقي از چيزي نداشته باشم، آمار غلط نمي‌دهم.
گفت تا حالا چند تا از اين مراسم داشتيد؟
گفتم زياد. گفتنش سخت است. گفت مثلن؟ گفتم 52 هفته در سال، هفته اي سه- چهار بار ديگر خودتان حساب كنيد.
وسط سوالها كه هي حرف از چه قانوني و چيز كتبي و اين حرفها مي زد من گفتم يك دفترچه هست و يك فرم بيانيه كمپين تنها چيزهاي كتبي و گفت داريد؟ گفتم بله بايد بروم از تو خانه بيآورم. (تو ماشين تو كيفم بود، اما مي خواستم دست كم تو آن فاصله يك خبر بدهم،‌چون همچنان تنها بودم. آمدم تو و به يك دوست زنگ زدم و گفتم در جريان باشد كه من تنهايم و پليس فلان منطقه با لباس شخصي دم در است و من آمدم دفترچه ببرم. باز رفتم بيرون و از تو كيفم يك دفترچه و يك فرم بيانيه دادم.) آنها را كه دادم گفت يكي ديگر هم داريد كه بدهيد؟ كه ديگر ندادم. بعد گفت اينها را صورت جلسه مي‌كنيم (البته با لحن مهربانانه). گفتم اينها همه جا هست و همه بارها ديدند، حتمن اين كار را بكنيد.
خلاصه كه آخرش گفتند از مركز فرمودند نامه كتبي نيازي نيست، و شما خودتان براي يك صحبت كوتاه تشريف ببريد آنجا، اما فرمودند لازم نيست حتمن با ما بيآييد خودتان تا 2-3 ساعت ديگر تشريف بيآوريد. آدرس دقيق كلانتري ... نصر را هم دادند و گفتند قسمت اطلاعاتش و چشم آبي سه بار تاكيد كرد كه از در پشت وارد بشويد.
من گفتم تا كتبي نباشد، من از نظر قانوني اين حق را دارم كه نيآيم. كاپشن بنفش توضيح داد كه نگران نباشيد چيزي نيست، يك صحبت‌هايي است مثل اينجا. ما با شما همدليم، اما شايد جريانهايي از شما سوء استفاده كنند كه ما مي‌خواهيم خودمان حمايتتان كنيم. گفتم باشد پس از راه قانوني حمايت كنيد. با لباس شخصي آمديد بدون حكم نيم ساعت دم در خانه‌ام من را بازجويي مي‌كنيد و حالا مي گوييد به آدرسي بروم كه نه مي‌دانم كجاست و نه مي‌دانم چرا؟ خوب من بايد كتبي بدانم جايي كه مي روم كجاست و چرا بايد بروم؟
حرفهايش را تكرار كرد آدرس را نوشت تو كاغذ (كتبي كرد به قول خودش) داد دستم و گفت من نيروي كله گنده پليس آمدم دم در، كارتم را هم كه نشان دادم، دارم از شما خواهش ميكنم كه بيآييد ديگر چي از اين بالاتر؟ گفت جلسه‌تان را حتمن كنسل كنيد و تشريف بيآوريد فلان آدرس. شماره‌ام را هم گرفت و ياددادشت كرد. من ديگر جوابي نمي‌دادم. حتي سر هم تكان نمي دادم. آخرش كلي تشكر كرد و كلي عذرخواهي و چندين بار تكرار كه جلسه را كنسل كنيد و رفتند. من گفتم خوب يعني از اين به بعد هر بار خانه من مهمان باشد، شما مي خواهيد بيآييد و بگوييد كنسل كنم؟ گفت نه شما حق داريد هر مهماني كه مي‌خواهيد داشته باشيد، اما اين با مهماني فرق مي كند. گفتم مطمئن باشيد من تا اخر عمرم مهمانهايم كساني هستند كه از حقوق زنان مي‌گويند.
گفت باشد اما حتمن امروز را كنسل كنيد وگرنه با توجه به اين كه مالك هم هستيد، عواقب هر اتفاقي كه بيفاتد كه ديگر الزامن مثل الآن و خوشآيند نيست با خودتان است.


اگر خيلي طولاني است متاسفم چون گفتن جزئيات چاره‌ناپذير بود، ادامه برگشتن و تهديدشان را تو پست ديگري مي‌نويسم كه قابل خواندن باشد
پي‌نوشت:***

سه‌شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۶

احساس ناامني از ماموران امنيت/1

تشريف آوردند دم در. سه لباس شخصي با ماشين شخصي.
ما خانه نبوديم. از همسايه طبقه بالا بدون اينكه كارت، حكم يا چيزي شبيه آن نشان بدهند، زير و زبر خودشان و ما را هم پرسيدند. زن بيچاره دستپاچه و مضطرب، هر چه پرسيدند جواب داده، بدون اين كه مدركي دليل بر پليس بودنشان ازشان بخواهد.
از آن روز به بعد، همين كه در كوچه باز مي‌شود، زن بي‌محابا مي‌آيد تو حياط را نگاه مي‌كند و مي‌پرسد كه با كدام طبقه كار دارند. ديشب كسي تو آپارتمان نبود،‌جز زن بيوه و دو دختر جوانش. ساعت 8 شب ما برگشتيم، در ورودي آپارتمان را از داخل طوري قفل كرده بود كه نتوانستيم بازش كنيم. معلوم شد با دست گل ماموران لباس شخصي،‌زن از آن روز به بعد واهمه دارد كه نكند به قول خودشان ماموران كه زندگي شخصي او و ما را سين جيم كرده بودند، براي آزار دوباره مزاحم بشوند.

همان روز وقتي من برگشتم، دو مامور با لباس سياه كه پشتش ناجا ثبت شده است، با كلتهاي كمري و موتور، سر كوچه با آقايان لباس شخصي حرف مي‌زدند. من كه رسيدم ماشين شخصيشان وسط كوچه بود، طوري كه من رد نمي‌شدم. ماموران كلت‌دار من را كه ديدند، به هم و به لباس شخصي بيرون ايستاده نگاه كردند و موتورسوارها به سمت انتهاي خيابان، جايي كه من ازش مي‌آمدم، رفتند. هر سه مامور لباس شخصي خيره به من و مردد، سريع ماشينشان را از كوچه بيرون كشيدند تا من وارد بشوم.

حواسم بود از آينه پشت كه رد من را تا جلوي خانه نگاه مي‌كنند و آرام همراهي مي‌كنند. جلوي در پاركينگ كه رسيدم بي‌توجه بهشان (گرچه مطمئن بودم با من كار دارند) پياده شدم و در را باز كردم. پژوي سفيدشان را باز آوردند تو كوچه و درست پشت من ايستادند، جوري كه نتوانم ماشين را به بيرون تكان بدهم. هر سه‌شان پياده شدند. سلام كردند و گفتند كه پليس هستند، با مكث كه واكنش من را ببينند؛ نمي‌دانم آن همه آرامش را آن لحظات از كجا آورده بودم (مطمئنم كارگاه حقوق شهروندي و آن كتاب زرد بي‌تاثير نبود)جواب سلامشان را دادم، لبخند زدم و گفتم خوب، بفرماييد!
از روي پوشه آبي، مرد چشم آبي با بلوز راه راه آبي خوش‌رنگش واژگاني شبيه به فاميل من را خواند كه زير و زبرش اشتباه بود، با لبخند تصحيح كردم و گفتم بله! مامور ارشد، مردي درشت هيكل با كاپشنش كه رنگهاي بنفش ياسي و كرم داشت و موهاي سياه ژل‌زده‌اش، پررنگ به چشم مي‌آمد، ‌آهسته جلو آمد و به چشم آبي اشاره كرد. چشم آبي باز از روي پوشه آبيش سعي كرد اسم من را بخواند، خانم پرسا..، پريسا...، ديگر من رسمن به بازيش با حروف لبخند مي‌زدم. گفتم خوب؟ نفر سوم كه مضطرب به نظر مي‌آمد و جوري من را نگاه مي‌كرد كه گويا قبلن ديده و حالا دارد معرفي مي‌كند، آرام به چشم آبي گفت پرستو. چشم آبي گفت درست گفتم؟ گفتم بله پرستو ... . خوب امرتان؟
چشم آبي و كاپشن بنفش با ترديد به هم نگاه كردند، كاپشن بنفش با لبخند محترمانه گفت، حالا ماشين را ببريد تو، عرض مي‌كنيم.

ماشين را با خونسردي بردم تو. موبايل را از تو ماشين برداشتم و پياده شدم و حتي لنگه در را هم بستم، داشتم آن يكي لنگه را هم تنگ مي‌كردم كه دو مرد از همان جاي قبليشان با صداي آرام، گفتند شما بايد تشريف بيآوريد امنيت ناجا.
لبخند زدم و گفتم تشريف بيآوريد نزديك‌تر و اصرار داشتم كه به جاي اينكه من تو كوچه بايستم، تو حياط خانه‌ام باشم و حتي آنها به خانه نزديك بشوند. هر دو نزديك شدند و مرد كوتاه قد مضطرب، كوچه را بالا پايين مي‌كرد و هر از گاهي به ما نزديك مي‌شد و در گوش چشم آبي چيزي مي‌گفت و باز دور مي‌شد. بعد گفتم، خوب نامه كتبي داريد كه من بايد بروم؟ گفتند نه اما لزومي ندارد براي يكسري‌ صحبت ساده است. و همين نزديك هم هست، اگر بخواهيد با ما مي‌آييد و اگر نخواستيد با ماشين ما تشريف بيآوريد با ماشين خودتان.
گفتم از نظر قانون من بايد طبق يك درخواست كتبي حتي براي صحبت بروم. حالا شما هم كه لباس شخصي هستيد. كارت شناسايي، حكمي براي آمدن دم خانه من و هيچ چيزي نداريد؟
چشم آبي بي‌سيم زد و پشت بي‌سيم،‌حرفهاي من را تكرار كرد. موقع جواب شنيدن، از ما فاصله گرفت كه من نشونم. تو اين فاصله كاپشن بنفش، سوالهاي ديگرش را شروع كرد. قبل از جواب دادن، من را كه رد چشمم رو چشم آبي بود و يعني منتظرم و تا قبل از حكم جواب نمي‌دهم، سعي مي‌كرد معتمد به خودش كند. با لحن آرام، تن صداي پايين كه اگر كسي از آن كنار رد مي‌شد حرفهاي ما را نشنود،‌ و محترمانه صحبت مي‌كرد. چشم آبي كه حرفهاي بي‌سيمش تمام شد، من را ديد و برگشت و گفت تا نيم‌ساعت ديگر دعوت نامه كتبي را مي‌دهند مامورها برايتان بيآورند.
گفتم پس دست كم به من يك كارت نشان بدهيد، گفت بي‌سيم زدم كه آن دو مامور كه اينجا بودند، و لباس تنشان بود، همين الآن از ته كوچه برگردند كه لباسشان را ببينيد (گرچه هيچ وقت نيآمدند). خنديدم و گفتم شما توقع نداريد كه من اينطوري اعتماد كنم و به سوالتان جواب بدهم؟ يعني يك كارت شناسايي هم همراهتان نيست؟
به هم نگاه كردند، كاپشن بنفش گفت: بله خواهش مي‌كنم، البته چشم. كيف چرمي قهوه‌ايش را باز كرد و دستش را روي كارت سازمانيش گذاشت و كارت پايان خدمتش را كه كنارش بود، نشانم داد. دو دستي كيف را نگه داشتم، جوري كه به خاطر اينكه دستش به دست من نخورد مجبور شد، دستش از روي كارت سازمانيش بكشد كنار. روي كارت ... (رتبه‌اش) اطلاعات امنيت ناجا بود، اسمش را سعي كردم پيدا كنم و اين كه كارت بي‌عكس بود، و شبيه بقيه كارتهاي ماموران نيروي انتظامي نبود. رنگش و مدلش كامل فرق مي‌كرد. كيف را از دستم كشيد و گفت نه، اين نه! آن يكي را نگاه كنيد.

نمي‌خواستم به اين زودي بنويسم، اما وقتي زن همسايه را ديشب اين همه مضطرب ديدم و وقتي خبرهاي اين روزها كه تو بوق و كرنا كردند كه دستگاه امنيتي آمريكا شنود تلفني دارد و اين يعني زندگي خصوصي بي معنا است و هاي و هوي... نتوانستم همين قدر را ديگر نگه دارم. سوالها و برخورد و تهديد و شنود و باقي قضايا را بعدن مي‌نويسم.
پي‌نوشت اين همه هراس فقط از آگاهي بخشي: سايت زنستان توقيف شد