چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۲

خاطره های قدیمی*

علی عمرانی با دست یک قطعه کوچک را نشان می دهد، می گوید:
-  اول یک ...چیه؟ این چیه؟...
دوست نابیای همراهش (افشین هاشمی) می گوید:
   -  واژه.
تکرار می کند: واژه گم می شود بعد بزرگترش
با دو تا دستش یک چیزی حدود 15- 20 سانتی را نشان می دهد.
-    چند تا کلمه؟
کلافه به افشین هاشمی که حالا نابیناست: - نه ، به هم چسبیده اند
-          جمله؟
-          آها جمله را گم می کنی. بعد دیگر...
با دستش انگار بخواهد به همه چیز اشاره کند می گوید
-          صفحه؟
-          نه
-          چند تا خط؟
-          نه بابا آن که نه، کلی تر ...
و وقتی جمله های بعدش راجع به چیزهای دیگری است، می فهمی که منظورش موضوع بوده است.
***
نمایش رحمانیان تلخ بود مثل این روزهای من، مثل تهران، مثل ما...، مثل آن خروار غروری که بعد از مدت ها دوباره یک باره تحویل داد و جوابی نماند که چیزی دیگری بگویم. نقطه فصل بعد.
در عین حال لطیف، مثل گلهای قرمز آبرنگی که جای آجرهای قهوه ای سوخته بی قواره چیدیم و پاپیون های قرمزی که به حریر پرده قرمزآبی یا شاید هم آبیقرمز می زنم که شعمدانی نور بگیرد و به امید این که برگ هاشون از سفیدی دربیاید. و لطفات تو بعد از قهر شبانه که لزومش را نمی فهمم و هیچ وقت نمی شود و نمی خواهم و نمی گذارم رسم عادی مان بشود؛ می گویم آن پچ پچ (بومی شده نان- شیرینی های فرانسوی یا شاید هم کاریکاتور ناشیانه شان) مال تو است دیشب گرفتیم نخوردی، با خودت ببر. بغض می کنی، اسمم را صدا می کنی که رو به تو برگردم، به چشم هایم خیره می شوی و با دو دست سر شانه و هر دو بازویم را می گیری و می دانی وقتی این طوری من را جلوی چشمهایت نگه داری نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و بغلت نکنم. از آن اول هم ازت می پرسیدم چرا دست های تو این همه بزرگند؟ نمی دانم می فهمیدی که دارم لوندی می کنم یا نه؟
دست... باز دست ها شروع کردند... بار قبل درد نداشت... اما این بار درد هم هست. یک روز کتف... یک روز مچ... یک روز بند انگشت ها... باید نرمش را مرتب تکرار می کردم که به درد نیافتد. دردها را نمی گویم. هر بار هم که دعوا بشود مهم نیست. عادت ندارم دردها را بگویم.
یادت نیست داستان اصفهان را. برای اولین بار آن همه راه رانندگی کردم تا خانه خاله تو. هنوز نیم ساعت نشده بود رسیده بودیم. نگفته بودی دخترخاله ها این همه زیاد و تا این حد خوشگلند، گرچه باید از زیبایی خاله ات حدس می زدم. چه صفی هم کشیده بودند، انگار سان می دیدیم. بعدش هر چند تایی پریدند تو یکی از اتاق ها به ادامه آرایش و مو درست کردن و لباس پوشیدن که 2-3 ساعت بعد برادرشان را داماد کنند. چی خوردیم؟ چای؟ آب؟ با یک تکه کوچک از آن شیرینی های مخصوص اصفهان که از بس متنوع بودند و از بس شلوغ بود، نمی شد فهمید چی است. آنهایی که فرصت بیشتر داشتند و  نشسته بودند به خوش و بش، بر و بر من را نگاه می کردند، انگار جای عروس با من عوض شده بود. یک لحظه پرسیدم دستشویی...اشاره ای سمتی را بهم نشان داد و دستم را گرفتم جلوی دهنم و هر چی تو ذهن و دل و شکمم بود خانه مادر داماد بالا آوردم. 3 ساعت بعد به جای عروسی، دکتر بیمارستان با لهجه شیرینش می گفت: «نشنیده بودی اصفهان اینطوریس؟ عروسی می آیی به جای پلو عروسی باس سرم بخوری؟» به چشمای گرد شده تو نگاه کرد و گفت: «فشارش ششس. سرم که می ستونی می زنیم هیچ، زودی هم ببرش تهران یک کباب خوب بده بخوره جون بیاد.»
 مبهوت تا چند روز بعد می گفتی: «چرا حالت بد نبود نگفتی؟» حال بد که گفتنی نیست. درد که گفتنی نیست.
مشاور می گوید الان ظرف تو کوچک تر شده است چون دارد با بیماری تا می کند. می گوید قبلا عصبانیت ها و ناراحتی ها را ابراز نمی کردی و تو ظرفت می گذاشتی، هنوز یک چیزی حدود 50% که از قبل هست، الان ظرفت جایش کم است و سرریز می کند. آکواریوم! به دفترچه گفتم؛ به تو نگفتم. دفترچه را آوردم پیش خودم. خانه خودمان. دارم دوباره باهاش می گردم. چیزهایی که اینجا نمی شود یا نمی خواهم را به دفترچه می گویم. یک جایی، با تاریخ بهار 85 نوشته بودم که محسن ازم پرسید، ناراحتی که فلانی دارد می رود. گفتم ناراحت نه، دلتنگم. فکر می کنم تفاوت این مفاهیم چی است؟ الان چی هنوز مانده که اذیتم می کند؟ فکر می کردم خالی شده است. اگر دفترچه نبود، جزئیات که سهله حتی کلیات هم یادم نمی آمد. انگار هر چی مال آن موقع بود را دور ریختم. دختر کلی آدرس می دهد. جلسه فلان قبلش آنجا با کی و کی، یک بار دیگر هم بهمان جا... می گویم یعنی هم دانشکده ای؟ می گوید نه، همکار فلان کس. یک چیزهای مبهمی می آید و رد می شود ولی دختر را هرگز یادم نمی آمد. فقط عذرخواهی می کنم و پاک سازی خودسرانه رندم ذهنم را توضیح می دهم.
***
دوست ندرام به دختره فکر کنم. باردار شده بود و دنبال دکتر آشنا می گشت برای اینکه بیاندازدش، چون مثل من او هم آمپول می زند و بارداری ناخواسته بوده و احتمال اثر روی جنین. حالا همه این ماه های آخر...او همچنان از ذخیره های قبلی آمپول داشت. دنبال یک نفر می گردم که باهاش حرف بزنم. به آن چه، که عدالت جانی در ایران معنا ندارد؟ به آن چه، که شوهرش لابد... به من چه، که...؟ داروخانه می گوید آمپول داریم ولی قیمت نداریم. می گویم پس یعنی با چه قیمتی می فروشید؟ می گوید فعلن فروش نداریم.

سایت برای 12-13 مین... یادم نیست چندمین بار است که فیلتر شد. تنش سلامت. هنوز زود است لابد. کمیته فیلترینگ، ناظر وزارت بهداشت، اخلاق مدنی... لابد همه زمان می برد. دلش شاد.

زمین سوخته احمد محدود را هر بار بیشتر از نیم ساعت نمی توانم بخوانم. اضطرابی که می دهد و تداعی روزهای جنگ و شیشه های خانه که همه شکسته بودند و آژیر قرمز و سال اول مدرسه و دیکته کلاس اولی مان پای تلویزیون و دوباره جنگ بیخ گوشمان رد شد و بچه های شقه شده و کباب شده و مدرسه ها.


بی خود زیاد شد. هیچی به هیچی ربط ندارد. به جز یکی دو نفر که به ناچار با نخ زندگی در هر کدام  از پاراگراف ها تکرار می شود، مثل نمایش رحمانیان.


*پی نوشت:* اسم پست برگرفته از اسم موسیقی- نمایش رحمانیان «ترانه های قدیمی»

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۲

ما و مرگ یا مرگ و ما؟

طول می کشد تا واکنشم بیرونی بشود، سکوت. هم خوشحالم هم ناراحت. همان دوگانه کلیشه ای متضاد احساسات. بعد از یک ماه از دستگاه ها خلاص شد. گرچه خیلی وقت بود بدون دستگاه هم هوش و حواس درستی نداشت. آلزایمر برای زنان سنتی شهری شده سوغاتی گذار به مدرنیته است لابد. وگرنه آن یکی که دست کم 20 سال از این بزرگتر است و از وقتی که من به دنیا آمدم تنها بوده است و خودش حساب کتاب زندگیش را داشته و پرستار و فرزند مراقبی ندارد که حالش بهتر از این هست و همه هوش و حواسش هم سر جایش است.
به تابلوی نقاشی پازل شده و جای جدیدش نگاه می کنم، پیشنهاد خودم است ولی می گویم به آن یکی دیوار بزینم چطور است؟ گیج بلند می شود، احتمالا بعد از این 4-5 سال شناخته است که این سکوت احساسیم فقط لایه بیرونی است. درست نمی شنوم یک چیزهایی راجع به نور و اندازه و رنگ این دیوار و آن یکی می گوید و فقط نتیجه اش را می فهمم که موافق است و دیگر حتی عصبانی نیست که یک بار این دیوار سوراخ شده است و حالا آن یکی... متر و مداد را بر می دارد و می رود سراغ دیوار جدید. گفت امروز ظهر در بیمارستان، سر عمل ایست قلبی کرده است. به مامان فکر می کنم، با دختر پیرزن بیمارستان بودند. مطمئنم که دختر ضجه ها زده و نمی دانم مامان چرا آنقدر صبور است و نگرانم که این همه فشار را می خواهد کجای روحش تخلیه کند. خوب است که بیمارستان جسد را تحویل مردم نمی دهند و خوب است که اصلا در بیمارستان تمام کرده وگرنه می شد داستان آن خدابیامرز که دخترها تا صبح جسدش را رها نمی کردند. جایم را عوض می کنم رو مبل روبروی دیوار جدید می نشینم. دیگر کمک نمی خواهد خودش سانت می کند و  رو دیوار علامت می زند فقط چند بار می پرسد این جا خوبه؟ بالاتر؟ پایین تر؟ به سمت؟ بیمارستان تو آن اتاق های سفید یا نه آن اتاق شیشه ای سبز بدرنگ من را نمی شناخت. لبخند می زد ولی می فهمیدم که نمی شناسد. دور و بری ها بهش می گفتند می شناسیش؟ یا شاید به زور ترغیب می کردند که به خاطر بیاورد ولی نمی شد. خوب چه اصراری بود. رها کنیدش. اذیت می شود. حالا بشناسد یا نه. من که می شناسم. همین برای این حال و روز کافی است. نورها را کم و زیاد می کنم. خیلی خوب شد. خوب است که قابش را قرمز کردیم. چطور رنگ ها روی چوب خام این همه خوب نشسته است. می آید کنارم یک چیزهای راجع به بحث نیم ساعت پیش می گوید، درست نمی فهمم فقط چیزهای شبیه عذرخواهی است. به مامان و بابایم فکر می کنم. انگار که آدم ها به سن توی یک صفی هستند که دارند یکی یکی از صف خارج می شوند و با هر مرگ فاصله خروجی تا بابا و مامان من کمتر می شود. بالاخره اشکم درمی آید. منتظر جواب من به حرفهایش است، می گویم چرا همه دارند می میرند؟ و دیگر به هق هق می افتم. احمقانه است این فاصله تا هق هق.
می رسیم خانه اش. آدم ها را نمی بینم، فقط بابایم. صاف می روم بغلش می کنم. چرا هر روز کوتاه تر به نظر می آید؟ خیلی تا سن کاهش قد فاصله دارد. چطور این مرد با آن دست های بزرگ تو بغل من جا می شود؟ چند تا قطره اشک می ریزد و به جایش من را که بی صدا فقط اشک هایم می آید دلداری می دهد و می گوید گریه نکن عزیزم. راحت شد. آرام باش. بعد این یکی، بعد آن بزرگتره و حالا دوباره دختر کوچک که نمی دانم چطور به این سرعت صورتش را کبود هم کرده است. بین این همه بی تابی جایی برای من نیست. شیر گرم که صداهایشان برای ضجه باز بشود. شیر باز نشده بوی ترشیدگی می دهد، تاریخ تولید 2 مرداد. پیرزن 40 روز پیش مرده بود. «اتانازی»؟ نه! دو هفته پیش بیمارستان اجازه خواستند که دستگاه را قطع کنند. چرا اجازه نداند؟ این مدت برای باور مرگ کافی نبود که این طور ضجه می زنند؟

مراسم کش دار و زمخت شده چند روزه بی کارکرد تمام می شود. در خانه پیرزن را قفل می کنند و هر کی می روم سر خانه- زندگی خودش. تیتراژ پایانی.

برای من انگار یک عزاداری جدید شروع شده است...

دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۲

خرده حفره های خالی

چند دقیقه ای از ساعت یازده شب گذشته است می رسیم خانه. صدای های های گریه زن همسایه از یک طبقه پایین تا برسیم جلوی در آپارتمان شنیده می شود. زن همسایه واحد روبرویی است. چند ساعت پیش برای اولین بار در راهرو دیده بودمش. دخترک لاغر شنگول و سرحال با لهجه اصفهانی غلیظ که هفته های قبل که فقط صدای صحبت کردنش از دیوارهای کاغذی شنیده می شد لهجه اش آنقدر واضح بود که از همسرم پرسیده بودم، شوهرش هم اصفهانی است یا فقط خودش اهل اصفهان است؟ و جواب با تعجب همسرم نه قطعی بود. تاپ و شلوارکی به تن دارد با دمپایی لا انگشتی، یک پر چادر گلدار انداخته رو سرش  و از نرده های راهرو آویزان است که ببیند سر و صدای پایین برای چی است؟ در واحدشان باز و یک لپ تاپ باز کف خانه رها شده است و پرده های کلفت نارنجی و قهوه ای تنها آشنایی های کلی از سلیقه و مدل چینش خانه شان است که دیده می شود.
من هم دست کمی ندارم، یک مانتوی دکمه باز روی پیراهن تابستانی انداختم و بدون روسری با دمپایی رو فرشی در خانه را باز کردم که خبر بگیرم که صدای داد و دعوا از چی است و کمک لازم هست یا نه؟
از دخترکی که به نظرم از من جوانتر است و زن صحبخانه قبلی گفته بود که فوق لیسانس دارد و از رفت و آمد روزانه برمی آید که شاغل نیست، می پرسم که همسرش هم در آشوب پایین هست یا نه؟ با خنده می گوید نه. خوش تعریف است و با لهجه شیرینش زیر و زبر بحث پایین و سابقه آن را و حتی بقیه همسایه ها را ظرف چند دقیقه سریع تعریف می کند. زیاد حوصله این حرف ها را ندارم. آنجاهایی که به قسمت های مشترک خانه مربوط است را گوش می دهم و بقیه را یک جوری محترمانه بی ادامه قطع می کنم و ابراز خوشحالی از آشنایی و می گویم که ما فعلا خانه ایم اگر فکر کرد کمکی لازم است خبر بده و می آیم تو و تنهایش می گذارم که بقیه بحث های پایین را دنبال کند.
فقط شاید 3 ساعت بعد است که ما رسیدیم و صدای های های گریه اش واضح شنیده می شود. کمی پشت در این پا آن پا می کنیم که ببینیم دوباره چه خبر است؟ آیا دعوای پایین به خانه اینها رسیده یا اگر کسی مریض است یا کمکی لازم است... با صدای پای ما و غیبت صدای بسته شدن در، انگار گریه را کنترل کرده باشد، دوزش کم می شود و صدا کم رنگ؛ یعنی که چیز مهمی نیست، شما بفرمایید تو. بی صدا به همسر می گویم دعوای خانوادگی است برویم خانه. در را می بندیم و بعد از 2-3 دقیقه باز دوز صدا بالاتر می رود و همان طور گریه که انگار قابل کنترل و بدون هیجان زیاد کم و زیاد می شود و از بینش صحبت هم می کند و واضح پیش می برد و ادامه پیدا می کند.
آشپزخانه ام. کارهای آخر شب و غذا برای فردا و ... صدای گریه به گوشی تلفن می گوید: «الو ...(اسم غیر واضح)!...من دیگر تحمل این را ندارم و ...» با دوز گریه بالا چیزهایی را به آن طرف خط می گوید و تعریف می کند و ... ذهنم پرت می شود. نمی خواهم حرف هایش را بشنوم. این همه نزدیکی صداها و این همه نبود حوزه خصوصی می ترساندم و البته بیشتر بدم می آید از خانه با این همه تضادهای کاسب کارانه بساز بفروشی. پنجره های رو به آفتاب تنها نور گیرهای خانه، با شیشه های یک و نیم برابر قیمت ضد نور که به طور معمول و در دنیا برای جاهایی که نور مزاحم دارند و کاربرد اداری دارند استفاده می شود و آهن های سنگین تر از معمول برای پنجره با هلال های اضافی، لابد برای زیبایی که اصلا هم به زیبایی اضافه نکرده است برای قیمت بالا ضامن ادعای کیفیت و در عوض دیوارهای نازک و حتمن خرد شونده در برابر زلزله برای دزدیدن از قیمت اضافی خانه.
ولی هنوز همه چیزهای که اذیت می کند، خانه نیست. نمی دانم درست تا کجای دلم خالی می شود وقتی با آدم توی تلفن درد و دل می کند. انگار یک دفعه جای خالی یک حفره بزرگ و پر شده با خیال یک دفعه واقعی، بدون خیال، لخت و عریان، خالی های دلم را نشان می دهد.
خیلی چیزها را هیچ وقت به هیچ کس نگفتم، نگفتم یعنی کسی، گوشی، دلی فقط برای درد و دل پیدا نکردم یا کردم و اعتماد نکردم یا هر دوی اینها هم که بود، در دسترس نبود. نه آن لحظه هایی که داشت دلم را می چلاند و ذهنم را خراش می داد و نه بعد از گذشت زمان های نسبتا طولانی.

برای تک دفعه های کم پیش آمده، تنها خانه مامان اینا هستم. از این ور و آن ور می پرسد، خودم و زندگی و خانه و ... حفره انگار آبِ تویش پر است و لرزان حرکت می کند، می خواهد که لب پر بزند و بریزد بیرون ولی نمی شود، نمی گذارم. فکر می کنم بگویی که چی بشود؟ چند تا شب تا صبح فکر و خیال کند و سردرد پشت هم که چرا زندگی من این طور و چرا آن یکی آن جور و ... آخرش هم همه چی برای خودم است. بلند می شوم بی دلیل می روم تو اتاق سابق خودم که نمی دانم تا چند سال بعد قرار است همه چیزش به همان شکلی که من بودم، حفظ بشود، شبیه خانه آدم هایی که فرد عزیزی را بی موقع از دست دادند و می خواهند خاطره اش را به همان شکل قبل نگه دارند. بغض کنترل نشده را فرو می دهم. با بازی های ذهن حفره را جا به جا می کنم و انگار باز یک سرپوش رویش گذاشته باشم برمی گردم پیش مامان و از یک چیز دیگر می پرسم.

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۲

تهران جنسی بیمار

می دانم که یک چیزی شبیه افسردگی است. به نظرم انگار دیگر جون سعی برای بهبود را هم ندارم. شاید هم بی خود شلوغش می کنم. ولی این روزها حتمن این جا پر از تلخی و بدی و ناراحتی و ... خواهد بود ولی به سبک توصیه های روان پزشکان اگر گوشی برای شنیدن نیست لااقل باید بنویسم.
 از این خانه جدید خوشم نمی آید. از اندازه اش، از رنگ در و دیوارش، از طرح معماری داخلی و از همه بیشتر و بدتر معماری نمای خارجی همه اینها به اضافه از مکانی که قرار گرفته است. فکر می کردم همسایگی شاید بهتر از قبلی ها باشد، ولی هر چی می گذرد می بینم که بیچارگی ما مردم همه جایی است ولی هر جایی به یک شکل خودش را نشان می دهد.
به طرز عجیبی از شهر بدم می آید. هر چی بیشتر می گذرد، بیشتر خرابی ها و اشکالات و ناراحتی هایش را می بینم. شاید هم چون واقعا افتضاح بیشتر می شود.

تابستان چهارده و پانزده سالگی از آن تجربه هایی بود که به عنوان یک دختری که دیگر کاملا از کودکی گذر کرده بودم تازه یک نمای جدید از شهر و برخورد با زن را می دیدم. کلاس تئاتری در مرکز هنری جهاد دانشگاهی که فکر کنم در کوچه پس کوچه های موازی پایین انقلاب بین خیابان 12 فروردین و خیابان اردیبهشت بود، می رفتم. اولین روز با سخنرانی بهرام بیضایی در محوطه حیاط جهاد شروع شد، حتی درست نمی شناختم و نمی فهمیدم دقیقا چی می گوید ولی بعدا فهمیدم راجع به اسطوره سازی و ربطش به تعزیه و همان پروژه مفصلش بود. دو تابستان آن دوره را خیلی دوست داشتم و دارم. از خیلی سال های قبل من اصرار داشتم که کار تئاتر عروسکی کنم، فکر کنم آن روزها جز انجمن پرورش فکری کودکان و نوجوانان هیچ جای دیگری چیزی شبیه آن نداشت که یادم نیست چطور شد که امکان آموزش برای دختری در آن سن در انجمن هم نبود و فقط برای کودکان زیر 10 سال بود (باز اگر خاطره ها درست یادم مانده باشد). حتی خیلی اصرار می کردم می خواهم به هنرستانی بروم که کلا هنرهای نمایشی آموزش بدهند. باز تا آن جایی که یادم است تهران جز دو دبیرستان که فکر کنم یکیش وابسته به صدا و سیما بود و هر دو پسرانه، هیچ مدرسه دیگری نداشت. این بود که آن کلاس های جهاد دانشگاهی با این که من سنم از همه کمتر بود و با تست و اینها سخت قبولم کردند، ولی خیلی برایم دوست داشتنی و جذاب بود. خانواده هم خیالشان راحت شد که دیگر اصرار زیاد برای دبیرستان هنر و هنرستان تا حدی کمتر می شود. آن موقع مدرسه های غیر انتفاعی زیاد مد نبود و نمره های راهنمایی برای ورود به رشته دبیرستان هنوز به طور واقعی مهم بود و من هم نمره های ریاضی ام عجیب بالا بود و با این حال عاشق هنرهای نمایشی بودم.
درست یادم نیست از کی ولی از یک زمانی به بعد با اصرار خواستم که خودم تنها مسیر رفت و برگشت به کلاس را بروم و بیایم. شفاف در ذهنم هست، آن روزها هم شلوارهای استرچ زیر مانتو، مثل همین هایی که این روزها مد شده اند، مد بود. تقریبا اولین روزهایی بود که مانتو می پوشیدم، بنفش کم رنگ یاسی با شلوار استرچ مشکی و یک روسری چهارگوش بنفش پررنگ گلدار که همه اش جز اولین سلیقه های انتخاب لباس خیابان دخترانه نوجوانی خودم بود. هیکلم هم دیگر از همان روزها تقریبا اندازه ثابت و مثل حالا شده بود. هر روز میدان انقلاب انواع و اقسام متلک ها و نگاه ها و شاید هم دست مالی ها... زمانهای رفت و برگشت سخت ترین زمان ها بود. هر روز یک طرف خیابان و یک کوچه- پس کوچه را انتخاب می کردم که شاید متلک و آزار کمتر باشد. هم می ترسیدم، هم نگران بودم، هم نمی دانستم واکنش درست چی است و ... خلاصه تا همین روزها هم اگر قرار بود جاهایی از شهر تهران را جزء بدترین و ناامن ترین محله حتی برای رفت و آمد روزانه برای زنان بشمرم، حتما میدان انقلاب یکی از اصلی ترین محله ها بوده است.
این شب ها که هوا گرمایش را کم رنگ کرده است، می رویم محل جدید یک ساعتی پیاده روی شبانه و آشنایی بیشتر با محل. انقلاب لعنتی چیزی از 20 سال پیش کم ندارد. در خیابان های اصلی و بزرگ محل، همراه همسر، آخرین ساعت های شب تو تاریکی که چهره افراد به خوبی معلوم نیست و خستگی روزانه از اول صبح دیگر جز گردی کثیف روی سر و روی آدم نگذاشته است و صورت بی رنگ و نذار من... از کنارم که رد می شوند اگر فاصله برای تماس باشد، لِنگی، پنجه ای یا حتی کیفی اگر دستشان باشد را شاید فقط برای ارضای روانی به عمد به من می سایند. اگر هم فاصله کافی نباشد نجوای کثفاتی که به گوش من بیاید فقط و نه همسر و با باد به صورت من بخورد و رد شود...
از کارگر می آییم پایین، سینما سانترال یا مرکزی که همین جور بالایش نوشته شده حتی وقتی هوا تاریک است هم کثیفی هایش چشم را می زند. از ذهنم می گذرد، کِی فکرش را می کردم که قدم زدن های شبانه دور این انقلاب لجن زار باشد؟ از خودم می ترسم. نجوای ذهنی که یک روزی هم تو این سینمای کثیف فیلم The others را به جای کلاس تعطیل شده دیدی و با کثافت متلک های سینما ولی حس دیدن فیلم خوب را داشتی. سعی کن با شهر مهربان باشی با این که می دانی او با تو اینطور نیست.

شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۲

دنیای احساسات

-          معمولا حداقل آنطور که از رفتار رسانه ایش برمی آید، آدم مثبت و اخلاقی (با اخلاق) است. با این که دیگر سال هاست در ایران زندگی نمی کند و رسما مشاور فلان مناطق دیگر است ولی از معدود افرادی است که همیشه وقتی در مورد ایران صحبت می کند، خودش را از مردم جدا نمی کند. مثلا می گوید وضع این داستان، فلان قسمت زندگی ما را متاسفانه با بحران بیشتری مواجه می کند و منظورش از فلان قسمت زندگی مثلا قیمت نان و شیر و گوشت و میوه و ... در داخل ایران است که حتما ربط مستقیمی به شخص او که ساکن ایران نیست ندارد. یا می گوید بله متاسفانه داریم روزهای سختی را می گذرانیم که شاید در بهمان دوره زمانی بی سابقه است که منظورش از روزهای سخت نرخ تورم و قیمت حداقل های زندگی و خرج درمان است. ولی با این حال حتی اگر دارد راجع به موضوع تلخ و ناخوشایندی هم صحبت می کند، لبخند همیشه روی چهره اش پررنگ است. دیگر این که میزان علمی و البته نسبی حرف زدنش و علاوه بر آن مدل مخالفت یا موافقتش با صحبت های دیگران حداقل برای من خیلی محبوبش کرده است.
دیروز قبل از شروع به صحبت چند ثانیه ای موقع معرفی، چهره اش را نشان داد. لبخند همیشگی پررنگ ترش به وضوح می درخشید. شاید بشود راحت گفت که نصف پایینی صورتش لبخند بود. علاوه بر آن به نظرم از همیشه خوشحال تر و شادتر بود. شبیه این صورتک های چت قدیمی که با دونقطه دی ساخته می شدند. دوستم در یکی از اتاق هاست و در هم بسته است. بلند صدایش می کنم می گویم بیا ببین (اسم کوچک آقای اخلاق را می گویم) چقدر خوشحال است از تایید تیم اقتصادی کابینه. با دست های کفی که یکی شان زیر آن یکی است که کف آب ها رو زمین پخش نشود، می گوید این همیشه با خنده صحبت می کند. اصرار می کنم که این با همیشه فرق دارد خنده اش خیلی بزرگ تر و کامل تر است.
-          سر کارم با رادیو موبایل و هدفن تو گوشم گوش می دهم. می رسم خانه این ور آن ور خبرها باز همه چی را می گوید. می گویم فلانی را به من نشان بدهد، چهره اش یادم نیست. نگران بودم که نکند یک دفعه سکته کند. چقدر آشفته و پریشان حرف می زد. بین رفقا باز مثل تخمه شکستن، همه هیجان های این چهار روز رای اعتماد کابینه را تکرار می کنیم و بین آنها گاهی تحلیل، گاهی توصیف و دوباره باز انگار خوشی ها و تلخی ها را تکرار می کنیم. من دوباره از نگرانی ام برای آقای مذکور می گویم. پسر قاطع و خشک انگار نظریه غلطی را مطرح کردم می گوید اصلا پرشیان نبود و اتفاقا خیلی هم آرام صحبت می کرد. نگاهش می کنم ببینم متوجه هست که دارد از منظری متفاوت با احساسی که من گفتم مخالفت می کند، به نظرم می آید حتی ذره ای هم منظور من را درک نکرده است. رها می کنم.
-          آقای الف با یک وقت اضافه یک دفعه یک موضوع مهم را بدون طفره رفتن و سلام به بالا و پایین مملکت و شهدا و فقرا شروع می کند. از گناهی حرف می زند که نگو و نپرس. مبهوت نگاهش می کنم. می گویم چرا صدایش می لرزد. مگر چی بوده است؟ تا بالاخره معلوم می شود خیلی فرقی با معرکه گیری روزهای قبلی نداشته است. می پرسم این خیلی آدم اخلاقی است؟ چرا صدایش می لرزید؟ انگار تازه فهمیده باشد، یارش بهش خیانت کرده است چرا این طوری تعریف کرد؟ با خنده می گوید نه بابا این مدل ترفندشان است وگرنه این خودش... .

نمی دانم من زیادی به احساس آدمها نگاه می کنم یا به چشم آنها لایه احساسی آدمها کم دیده می شود. نمی دانم من سخت می گیرم یا آنها خیلی از ابعاد را بی اهمیت رها می کنند. هنوز هم نمی دانم ندیدن این رنگ دنیا انتخاب توانمندانه ای است یا ناتوانی ناآگاهانه است. فقط می دانم من از تئاتر و فیلم و موسیقی و رمان و داستان و نقاشی گاهی حظی می برم متفاوت از آنها و شاید هم برعکس.

چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۲

بتافرون: کالای لوکس


این دو ماهه انتقال دولت از رئیس دولت دهم به رئیس جمهور یازدهم، مثل فرصت آخری است که برای آزادی شرارت برقرار شده است. به نظر هر چه خرابی بر سر موارد گوناگون اقتصادی و اجتماعی و سیاسی در 8 سال گذشته آورده شده، در این دو ماه بدون نظارت شفاف حتی رسانه ها در حال تکمیل اکمل است. اگرچه رسانه ها هم این روزها بیشتر درگیر چیدن کابینه دولت یازدهم، و تحلیل درصد شرکت کردگان و نکردگان و اشتباه و تیزهوشی این ور و آن ور و تبریک این و آن و مطالبه های بالا به پایین و پایین به بالا و ... خلاصه بازی مفصل انتخابات هستند و اگر هم تک ستونی و تک خبری به خرابکاری های این دو ماهه اختصاص داده می شود، چندان مهم قلمداد نمی شود یا اگر هم شود، حداقل الان به چشم نمی آید.

این پست برای همه لیست خرابکاری های دو ماهه آخر دولت دهم نیست. فقط برای ماهی های مرده آب گل آلود انتخابات است.

از اردیبهشت سال 89، یک سال بعد از دولت دهم، هر بار به تجویز پزشکم آمپول بتافرون می زنم. چه جور و چه مقدار و کجا و چی را مفصل قبلا نوشتم. الان فقط راجع به قیمت همین یک قلم دارو می نویسم. اردیبهشت سال 89، دوره 15 تایی برای یک ماه 78 هزار تومان بود. یادم نیست دقیقا کی و درست با چه مبلغی، ولی هر چند ماه یک بار قیمت سهم بیمه کاهش و سهم بیمار افزایش پیدا می کرد. این که دارو از کجا وارد می شود و کدام داروخانه ها می آورند، را هم باز قبلا تو پست های با برچسب MS نوشتم و می توانید پیدا کنید.

به کی ها دارو می دهند؟

این موضوع که روند تهیه این دارو چه طور است هم، بعد از تشخیص پزشک متخصص مغز و اعصاب و تجویز این دارو و یا هر آمپول مخصوص دیگر برای بیماری ام اس مثل آوونکس، سینووکس، ربیف یا همین بتافرون، باید یک نامه به عنون مجوز یک ساله از معاونت غذا و دارو وزارت بهداشت به نام بیمار صادر بشود تا داروخانه های داروهای تخصصی، یا به اصطلاح تک نسخه ای اجازه فروش داروی مذکور را با بیمه به بیمار ذکر شده در آن نامه بدهند.

نامه مجوز هم به این راحتی صادر نمی شود. بعد از پرکردن فرم های مخصوص توسط بیمار و تایید و پرکردن دوز مصرف و نوبت های مصرف و مهر و امضای پزشک متخصص، این درخواست در یک هیئت حداقل پنج نفره متخصصان مورد اعتماد وزارتخانه بررسی و در نهایت تایید و به تاریخ یک ساله صادر می شود. بعد از پایان هر سال دوباره باید درخواست مجوز توسط خود بیمار از معاونت غذا و دارو  داده بشود و این بار بعد از یکی دو ساعت کاغذبازی اداری، مجوز تمدید بشود. این کاغذ مجوز به هر همراه دفترچه بیمه با نسخه و مهر و امضای پزشک برای هر بار باید به داروخانه ارائه شده و مهر و تاریخ و امضا بخورد تا دارو یک ماهه را به بیمار تحویل بدهند.

می خواهم بگویم، تعداد افراد مبتلا به ام اس، نوع داروی مصرفی شان، دوز مورد نیاز دارو برای آنها و پزشک متخصص معالج هر بیمار، تاریخ دریافت داروهای قبلی از ابتدای دریافت در ایران، میزان نیاز بیمار به دارو و ... همه اطلاعاتی است که وزارت بهداشت دارد و اگر بخواهد شبیه بقیه کشورهای پشرفته رفتار کند، می تواند هم به موقع و به اندازه دارو وارد کند، هم می داند چه جور و کجا به بیمار برساند و هم به سادگی می تواند جلوی قاچاق دارو را بگیرد.

بتافرون چند؟

از بین فاکتورهای این سه سال، اکثر فاکتورهای دو سال قبل را دور انداختم، ولی هنوز تک قبض بانکی یک سال اخیر را نگه داشتم. قبض های بانکی بعد از مدتی جوهرشان ناخوانا می شود، برای همین رویشان را با خودکار پررنگ کردم. اختلاف قیمت و تاریخ ها روند کار وزارت بهداشت دولت دهم را مشخص می کند.

20 آذر 90        1385000 ریال

دی ماه آمپول نبود یا شاید هم به من نرسید

8 بهمن 90      1865000 ریال

8 اسفند 90    1865000 ریال

26 فروردین 91  1811000 ریال

28 اردیبهشت 91        1711000 ریال

17 خرداد 91    1711000 ریال

13 تیر 91        1711000 ریال

مرداد، شهریور، مهر آمپول نبود


25 آبان 91      2720000 ریال -  30% بنیاد امور بیماری های خاص      1910000 ریال

30 آذر 91        2720000 ریال - 30% بنیاد امور بیماری های خاص       1910000 ریال

28 دی 91       2720000 ریال - 30% بنیاد امور بیماری های خاص       1910000 ریال

بهمن ماه آمپول با تاخیر عرضه شد

5 اسفند 91    2210000 ریال - 30% بنیاد امور بیماری های خاص       1390000 ریال

15 فروردین 92 2720000 ریال - 30% بنیاد امور بیماری های خاص       1910000 ریال

17 اردیبهشت 92        4210000 ریال - 30% بنیاد امور بیماری های خاص       2940000 ریال (در این تاریخ داروخانه بنیاد هم اجازه فروش این داروها را پیدا کرد)

بعد از یک هفته تاخیر

22 خرداد 92    16062860 ریال (تعداد محدود، نمی دانم برای کدام بیماران محدود)

5 تیر 92         10398500 ریال

طنز ماجرا این است که حتی یک بقال هم مایحتاج مورد نیاز اکثر مشتری هایش را اینقدر نامنظم تهیه نمی کند که دولت دهم دارو سلامت مردم را.

دیگر از حوصله این وبلاگ خارج است که تاریخ های نبود آمپول را با دعواهای رئیس دولت و تنها وزیر زن جمهوری اسلامی و ارز داروی بانک مرکزی و چه و چه مطابقت بدهم که شاید بیشتر تخصص روزنامه نگاران است. ولی فقط می دانم که گرمای تابستان ایران، برای بیماران ام اسی از هر سمی بدتر است و این دو تابستان اخیر هم که هر دو را در بحران دارو برگزار کردیم.

یک چیز دیگر هم در مورد داروهای خارجی و داروهای تولید داخل که تا حالا دولت هزار بار این دروغ دسته چندم را همه جوره گفته و شنیده، باز تنها یک نکته را بگویم همین بس که متخصصان داخل هنوز هیچ کدام به جای خارجی ها معادل ایرانی را حتی در نبود داروی خارجی به بیمارانشان تجویز نمی کنند. جزئیات دلایل علمی و پزشکی اش با متخصصان و باز هم پیگیریش با روزنامه نگاران.

در مورد تخفیف ویژه بنیاد امور بیماری های خاص هم باز قبلا مفصل نوشتم دیگر اینجا اضافه نمی کنم.

 فقط در مورد دو پیش فاکتور آخر که به خرید دارو نرسید و در همان پیش فاکتور ماسید، روزهای انتخابات بود.

اعتراض بیماران به کجا رسید؟

سه شنبه 20 خرداد 92، 3 روز قبل از انتخابات، که کسی صدایی جز رای می دهی یا نه؟ چرا؟ و ... نمی شنید، نماینده وارد کننده بتافرون گفت به ما دیگر اجازه واردات آمپول نمی دهند ولی شرکت دیگری از ترکیه، تعداد محدودی دارو وارد خواهد کرد. از داروخانه پیگیری کنید.

-          انجمن ام اس با اکراه قیمت را اعلام نمی کرد و فقط می گفت در حال پیگیری و رایزنی است ولی دارو تعدادی آمده است و آن هم فقط در یک داروخانه «29 فروردین».

-          قیمت دارو را داروخانه یک میلیون و 700 هزار تومان اعلام کرد. بیماران و خانواده های مراجعه کننده به داروخانه در پی اعتراض به نهاد رئیس جمهور ارجاع داده شدند. بیمارانی مثل من هم که در این آفتاب جانی برای خیابان نداشتند، نامه های اعتراضی مان را به دفتر انجمن فرستادیم که آنها از طرف ما اعتراضمان را پیگیری کنند.

-          نهاد رئیس جمهوری بیماران معترض را به آدرسی در شهرک غرب ارجاع داد (همان وزارت بهداشت)

-          وزارت بهداشت آدرسی در خیابان ولیعصر، روبروی پارک ساعی را معرفی کرد (معاونت غذا و دارو همان وزارت خانه همان دولت کذا)

-          معاونت آدرسی در خیابان وصال را به معترضان داد (انجمن غیر انتفاعی و غیر دولتی  ام اس)

-          صبح روز بعد باز تعدادی از خانواده های بیماران به مجلس رفتند، چون دیگر خانواده خودم در اعتراض به مجلس نبودند، از اتفاقات آنجا خبر دقیقی ندارم.

همه این رفت و آمدها و از سر بازکردن ها دو روز طول کشید. انجمن قول جلسه ویژه با حضور خانم هاشمی (رئیس بنیاد امور بیماری های خاص، باز هم موسسه خیریه ای غیر دولتی) را داد.

چهارشنبه شب، بعد از ساعت کاری (9 شب به بعد) انجمن اعلام کرد که قول کاهش قیمت گرفتند که با کمک بنیاد، قیمت نهایی به زیر 400 هزار تومان می رسد.

پنجشنبه صبح با وجود تعطیلی مددکاری بنیاد برای گرفتن نامه تخفیف 30 درصدی... ساعت 10 صبح داروخانه 29 فروردین اعلام کرد، دارو تمام شده است.

حالا بعد از دو هفته باز دارو تعداد اندکی آمده، فقط در همان داروخانه کذا و بعد از چندین روز اعتراض پیاپی دو هفته قبل، با قیمت 1 میلیون و 39 هزار تومان.
فکر نکنم چیزی لازم باشد اضافه کنم.
اخبار مرتبط:



چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۲

نقش های سنتی در پلیس +10

برای تجدید پاسپورت رفته بودم. بعد از ازدواج پیش نیامده بود که از آن برگه وکالت معروف همسر به بنده برای حقوق خودم استفاده کنم. مطمئن نبودم باید چه جوری ازش استفاده کنم. دفعه قبل که فرم درخواست پاسپورت را کامل کرده بودم، بی‌نیاز به اجازه کسی آزاد نوشته بودم و تحویل مدارک و تمام. این بار مانده بودم که در بند مربوط به زنان متاهل باید اسم همسرم را بنویسم یا نه؟ او هم امضا کند یا نه؟ خودش هم بیاید یا نه؟...
وکالت نامه را یک روز جلو‌تر بردم کپی بگیرم و دقیق خواندم. دم دوستان وکیل گرم! خیلی متن خوب و کاملی دارد.
 «در صورت لزوم اعلام رضایت و موافقت موکل برای صدور گذرنامه وکیل و فرزندان صغیر موکل و وکیل و خروج همگی از کشور به دفعات و به هر مقصد و حضور در دفا‌تر اسناد رسمی و سایر مراجع ذیربط و امضا و تایید فرمهای مربوطه و اخذ گذرنامه و روادید و تهیه بلیط و غیره»
شروع وکالت نامه با حق طلاق است و بعد کار و تحصیل تا به گذرنامه و خروج از کشور می‌رسد.
بعد از آن حضانت و اجازه‌های درمانی بهداشتی فرزندان و در آخر هم تقسیم اموال خانواده است.
روی کپی وکالت نامه دو خط مربوط به گذرنامه را با شبرنگ سبز،‌هایت لایت کردم و با اصل وکالت نامه و بقیه مدارک با هم بردم پلیس +۱۰.
افسر نگهبان که مدارک را باید می‌دید و تایید می‌کرد خانمی بود حدود ۴۵- ۴۰. درشت و بلند قد و تپل. برخلاف هیکل درشتش صدای زیبایی داشت و البته فوق العاده خوش اخلاق و آرام بود.
کله صبح قبل از شروع کاری خودم بود و خلوت. دو نفر جلوی من کارشان انجام شد و به من رسید. موقع چک کردن مدارک خانم افسر (آخرین مرحله گرفتن گذرنامه) سوال‌های منطقی می‌پرسید و به چیزی گیر نمی‌داد. البته بقیه کارمندان که همه خانم بودند هم همین طور آرام و مرتب و خوش برخورد کار می‌کردند.
با تعجب پرسید: «متاهلی؟» با کوله بزرگ و آن مدل لباس پوشیدن، شلوار لی و مانتوی شبیه بچه مدرسه‌ای‌ها با رژ قرمز پررنگ، شاید جای تعجب هم داشت. گفتم: «بله».
وکالت نامه را باز کرد و چند خط اولش را خواند، آهسته که منشی دفترش نشنود پرسید: «طلاق گرفتی؟»
با لبخند گفتم: «نه». ادامه دادم که «روی کپی قسمت‌های مربوط به گذرنامه را‌هایت لایت کردم که راحت پیدا بشود.» نمی‌دانم چرا یک دفعه گارد گرفت... گفت کپی که نه اصلا نمی‌شود باید اصل باشد...
ساکت شدم تا تمرکزش برای خواندن متن حقوقی را نگیرم. باز با اخم و گیجی گفت: «اینکه فقط گذرنامه است خروج از کشور ندارد.» داشتم می‌گفتم «دارد...‌هایت لایت...» که دیدم دارد عصبانی می‌شود. از روی صندلی بلند شدم و اجازه گرفتم روی متن وکالت نامه بهش نشان بدهم. با دست به خط‌های مربوط اشاره کردم. گفت: «کو؟» دوباره اجازه گرفتم که انگشتم را زیر خط بگذارم و بلند بخوانم که. «.. در صورت لزوم اعلام رضایت و...» از‌‌ همان جا که انگشتم بود، چشم‌هایش متن را دنبال کرد و آمدم باز‌هایت لایت را بگویم که گفت: «اجازه بدهید متن را بخوانم» چشم گفتم و زیپ دهان کشیده، نشستم سر جایم.
هنوز به آخر نرسیده بود. گفت: «این متن‌های حقوقی از بس همه را پشت هم...» باهاش موافقم و تایید کردم و گفتم: «بله بین شرایط نقطه نگذاشته و خواندنش سخت شده است.» فکر کنم حضانت را رد کرده بود، با حض خاصی پرسید: «حضانت بچه‌ها را هم که گرفتی؟» دیگر فارغ از جریان کاری، کنجکاوانه داشت متن را می‌خواند. گفتم: «بله» پرسید «بچه دارید؟» و برگه شناسنامه را ورق زد که ببیند.
با خنده «نه» پرونده‌های دیگر روی می‌زش هم زیاد شده بود. ولی به هیچ کس نگفت بیاید تو اتاق. متن را نگاه می‌کرد و اطلاعات و مشخصات من را روی فرم.
ادامه داد: «مهریه‌ات چقدر است؟» گفتم: «هیچی» به انتهای متن رسیده بود، تقسیم اموال بعد از طلاق به طور مساوی. گفت: «یعنی واقعا مهریه هیچی نداری؟» گفتم «نه». گفتم: «همین‌ها را گرفتم دیگر.»
متحیر شده بود. پرسید: «الان زندگیت در چه حال است؟» منتظر این سوال بودم. عمدی همه صورتم پر از خنده شد. گفتم: «داریم زندگی می‌کنیم با هم» پرسید: «شغل همسرتان چی است؟» گفتم.
مکث کرد. باز متن را بالا پایین کرد. گفت: «ولی به نظر مهریه مهم‌تر از این چیزهاست. نه؟»
گفتم: «من شاغلم. قبل از ازدواج هم شاغل بودم. خودم درآمد دارم و خرج خودم را درمی آورم. حالا اگر به جایش اجازه کار نداشتم آن وقت مهریه به دردم می‌خورد، ولی الان خودم می‌دانم چه کاری برایم بهتر است.» شغلم را پرسید. آدرس محل کارم را از توی فرم نگاه کرد. حدود حقوقم را پرسید. یک جوری که انگار شاه کلید را پیدا کرده است، لبخند زد. امان از میزان حقوق زن‌ها.
باز رفت روی مهریه. گفت: «خدا نیاورد، ولی اگر یک دفعه آن رفت چی؟ وقتی مهریه نداری هیچی، چیزی نیست که نگه داردش...؟» یک ترسی تو نگاهش بود که نمی‌توانستم راحت نگاهش کنم. گفتم: «اگر یکی از دو نفر نخواهد زندگی کند که دیگر آن زندگی را نمی‌شود به زور نگه داشت.» یک جور با تاسف گفت: «آره البته این هم هست.» ادامه دادم: «بعد من هم حق طلاق دارم.»
فکری گفت: «آره. ولی عجیب است. تا حالا همچین چیزی ندیده بودم.»
یک چیزهایی پایین فرم نوشت. برگه‌های پاسپورت قبلی را به دقت نگاه کرد و ویزاهای قبلی را نه برای تطابق، از روی کنجکاوی دانه دانه دید. پرسید: «الان همسرت ایران است؟» با لبخند گفتم «بله هست.» پاس قبلی را باطل کرد. و شروع کرد به امضا و تایید و مهر و ثبت و قبض دریافت مدارک نوشتن.
خانم افسر نگهبان مدارک را تایید کرد و فرستاد برای بقیه مراحل اداری.
وقتی منتظر گرفتن قبض نهایی نشسته بودم، مردی در اتاق کنار خانم افسر بود که بعد از در زدن یکی از خانم‌های کارمند آمد دم در اتاقی به مراتب بزرگ‌تر از همه اتاق‌های آنجا. با لباس شخصی و بدون هیچ درجه‌ای، از لای در اتاق می‌توانستم اثاثیه مرتب‌تر و کامل‌تر آقا را که اصرار داشت کسی تو اتاق را نبیند، تشخیص بدهم. از خانم منشی دفترِ خانم افسر پرسیدم این آقای اتاق کناری سمتشان چی است؟ گفت مسئول و رئیس دفتر ما هستند.
شبیه خانه‌های ایرانی است پلیس +۱۰. تنها یک فرد بدون اینکه کار تخصصی و واضحی انجام بده، رئیس بقیه است. منابع و امکاناتی و حتمن حقوق مزدی که در اختیارش است بیش از بقیه است. تنها او حوزه خصوصی دارد که بقیه برای ورود به آنجا باید اجازه بگیرند و در عوض او حق ورود و دخالت در بقیه حوزه‌های همه افراد دیگر خانواده را دارد. و هر چیز دیگر غیر از این روند زندگی هنوز برای مردم عجیب و دور از ذهن است.

چهارشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۲

اتاقی از آن خود

اتاقی می خواهم از آن خودم...
شاید بله و شاید هم نه که با مفهوم اتاق «ویرجیانا وولف» مطابقت داشته باشد. هیچ وقت آن کتاب را که اصرار داشتم به زبان اصلی بخوانم، تمام نکردم. حتی به جز چندین صفحه پیش هم نرفتم. اگر درست یادم باشد چون کار فعلیم را گرفتم و مبهوت زمینه کاری جدید شده بودم.
در هر حال اتاقی، نه خانه ای، اتاقی می خواهم که فقط مال من باشد، چیز مشترکی با کس دیگری آن جا نباشد که بروی و برگردی ببینی مثلا کتاب رو پاتختی دم دستت نیست و در عوض یک گوشه دیگر خانه، رو تلویزیون است یا مثلا سه تا کنترل زیر بالشت افتاده است و یک لنگه دمپایی جلو پایت جایی که قبلا نبوده، هست و من بی حواس را پرت کند سکندری خوران وسط تیر و تخته های خانه و به درد و بعد هم کبودی هایم اضافه بشود.
اتاقی که اگر موسیقی در آن هست با نویز صدای بی بی سی همه حضش از بین نرود یا اگر چند ساعت بعد از شب با نور کم انیمیشن های جدید را می بینم، خواب و آسایش کس دیگری را نگیرم.
اتاقی که اگر دوستی خواست آنجا پناه بگیرد، هر بار مجبور نشود سیم را از زیرش رد کند یا پاش را از روی کتاب و دفتر یک نفر دیگر بردارد یا روی جای آسایش یکی دیگر بخوابد و ...
اتاقی که وقتی دارم با کسی صحبت می کنم، مجبور نباشم چهار تا موضوع دیگر را هم همزمان پیگیری کنم و هر بار از این ور بپرم آن ور و  از آن ور سر بخورم این ور ...
اتاقی که وقتی پازل 2000 تایی می چینم، وقت هایی که نیستم، از روی صفحه نیمه چیده پازل پهن زمین... قطعه ای کم یا زیاد نشود. 

تکه های پازل ذهنم به شدت به هم ریخته است. بعضی هاشون را گم می کنم و چیزهای جدید و بی ربطی به اش اضافه می شود. بعد از نزدیک دو سال در این خانه، هنوز نتوانستم کنجی برای خودم بسازم.