شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۴

می گویم یک نفر دیگر به دوست پسرهایم اضافه شد.
می خندد و می گوید: ای شیطون.
می گویم جدی بهش اعتقاد دارم. از روی شوخی نگفتم. اینجا آدم رفتارش را گم می کند دوست پسرت توقع دارد که مثل برادرت باهاش رفتار کنی. این جوری راحت تر است و تو هم دختر خوب! می مانی.
در عوض بقیه مردها، در جایگاههای دیگر، همه شان توقع دارند، تو با آنها در همین جایگاه هم مثل دوست پسرت رفتار کنی.
سرم درد می کند. خوابم می آید ولی خوابم نمی برد. کاش طاقت بیآورم. چرا آنقدر سخت می گذرد؟چرا دارم متلاشی می شوم؟ صبر ! صبر! صبر!

جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۸۴

زیر باران! زیر چتر!
من و چتر؟ منی که عاشق قدم زدن در باران بودم؟ آن هم زیر چتر یک نفر دیگر؟
آن هم زیر چتر او؟ من و او؟
من را می رساند.... یادم است سخت گیر تر از این حرفها بودم و در همه چیز استقلال!
چترش را که بالا سرم می گیرد می پرسد: دوست را زیر باران باید دید؟
سرم را پایین می اندازم و می گویم: نه! باید از خیسی حذر کرد!
بلافاصله ادامه می دهم: من دیگر پیر شده ام! آنی که سالها می شناختی نیستم! و خودم احساس پیری می کنم، برای یک آن!
گودال پر آب! من رد می شوم. ارکجا معلوم راههای دیگر، پرآب نیست؟ آنقدر زمان ندارم که مسیرهای رفته را برگردم. اگر خیلی عاقلم از همینها تجربه می گیرم. اما باید پیش رفت. باید ساخت و جلو رفت. هیچ وقت، هیچ راهی آماده نیست.
می گوید اما من حاضر نیستم از اینجا بروم و خیس بشوم. راه رفته را برمی گردیم و تنها مسیر مانده پرآب است و هر دو در آب فرو می رویم.
یادم می افتد که هر جا پابه پا می شوی باید نظری را که فکر می کنی درست است تحمیل کنی. خیلی مانده است تا تصمیم های عاقلانه و منطقی. نظر خواهی همیشه هم نه به سود تو است و نه حتی به سود همراهت.
فکر می کنم عدالت! عدالت! عدالت! چه واژهء دوری! چه واژهء دیری! چه واژهء پیری! چه واژهء سیری!
هر جا دم از عدالت شنیدم، باید دست از بزرگترین و بدیهی ترین تعادل بشویم!
عدالت چی است؟ چرا نمی توانم تعریفش کنم؟ سه شب است متنی درباره اش نوشته ام که نمی توانم تکمیلش کنم....

دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۴

یک غروب سرد!
یک بلوار سبز!
یک شهرک آرام و خلوت!
اینجا خیلی سرسبز است! چطور است یک وقتهایی بیاییم اینجا گردش! درختها پر پشت و انبوه و بلند!
ردیف آرامگاهای خانوادگی سوت و کور و متروک و مرفه!
قطعهء هنرمندان، سبز و به یاد ماندنی و پر افتخار و البته کاملا مشخص! پس این 33 کجاست؟ صدای بیل و کلنگ میآید، پس داریم نزدیک می شویم! آها آنجا یک سری حصار بتونی دیده می شود.
قطعهء 33 همین است. چرا درخت ندارد؟ چقدر برهوت؟ یعنی در تمام این 25-26 سال کسی نبوده که یک نهال کوچک این جا بکارد؟ فقط از دو طرف می شود وارد قطعه شد، آن هم چون کارگران هنوز مشغول کارند.
یک تابلوی بزرگ و قرمز جلب توجه می کند، رویش نوشته است در این قطعه، شهدای مبارز با رژیم ستم شاهی دفن ابدان شده اند و به منظور حفظ یاد و خاطره شان اینجا دارد بازسازی می شود.
آخرش نوشته پس از تکمیل بازسازی پیشنهاداتتان را به دفتر فلان و شمارهء بهمان اطلاع دهید.
پس این قبرها چرا سنگ ندارد؟ 10 تا 20 تا یا شاید 30 تا سنگ دارند تعدادی قدیمی و تعدادی جدید. و اکثرشان آدمهای مسن. سنگهایی شکسته. به زحمت اسم چند شهید یا مبارز کارگر یا فدایی خلق یا شهید چریک را می شود پیدا کرد و شاید دو یا سه تا قبر که تنها از دستشان در رفته است و علامت داس و چکش که بر شکسته ها به جا مانده. سن این چند تا 20 تا 30 سال است. و باقی جوان ناکام. حتی اسم شهید هم ندارد. و تاریخ وفات اکثرشان 54-53- 52 است. سرم درد می کند!
شهدای جدید! از همان جنس اما مال این یکی حکومت! آرمانهایشان زیاد متفاوت نیست. حتی سن و سالشان. 24- 25 ... شلمچه. مجنون. خلیج فارس. فکه ... اما حتی اینجا قبرها سقف هم دارد. با کلی سنگ و طاقچه و حصار و گلدان و فانوسهایی که حتی بعد از 20 سال پس از مرگشان هر شب روشنند و داغ دل بازماندگانشان هرم هرم.
حالم از این همه تفاوت به هم می خورد. حالم از این حکومت به هم می خورد. سرم درد می کند. دلم پر است. دلتنگم.
چه بوی غربتی. چه قدر تاریکی اینجا دلگیر است. چقدر تنهایی اینجا لخت و اذیت کننده است. چه قدر من دلتنگم. چه قدر....سرم درد می کند.
وقتی آدم سبک تر است، راحت تر دلتنگ می شود. نمی دانم چه ام است. شاید دلم برای همین دلتنگی تنگ شده بود.
مشکلی نیست. هر چه فکر می کنم می بینم، فعلا اوضاع خوب است. کار، درس، زندگی، خانه، خانواده، ورزش، تفریح، علاقه مندیها کمابیش، دوست داشته شدن، و ابرازش ....و خلاصهء همه، آینده از ابهام درآمده است، می توانم بگویم حالا می توانم برنامه ریزی دقیق بکنم برای زندگیم. همه چیز رو براه است. همه چیز نسبتا خوب پیش می رود.
اما دل تنگم. خیلی زیاد. دلم گویا پر از غربت باشد. بی اختیار دستهایم را گرفتم جلوی صورتم و خیسِ خیس. حالا این دلتنگی از کجا می آید، نمی دانم.
قدش بلند است به اندازهء یک سر و گردن کامل، بلندتر از من. درشت است و فراخ سینه. جوری که وقتی به موازات هم بایستیم، کسی نمی بیند که من جلوی او ایستادم. یعنی یک پوشش کامل. از حرفهای بقیه می فهمم که چه قدر آدم محترمی است و چقدر به من اعتماد کرده. بهم احساس آرامش می دهد و سرحال بودنش انرژی مثبت و درهم ریختگیش، آشفته ام می کند. وقتی کنار هم می ایستند، خیلی احساس دلتنگی می کنم. مطمئنم که به خودش، به سنش و نه به شرایطش، حسودیم می شود. مطمئنم! اما حسادتی که بی اندازه برایش خوشحالم، برای خوشبختی که حس می کند، شادمانم. اما دلم تنگ شده است! خیلی!

شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۴

بعد از دو ماه وقتی این بار از خواب بیدار شدم احساس کردم خستگی ام در رفته و می توانم به نظم زندگیم فکر کنم
چیز دقیقی یادم نیست، اما گویا خواب خوبی دیدم. احساس خوبی داشتم که خوابم برد و حالا از خواب بیدار شده ام.
یک شب تب دار تا صبح کشدار شد و گذشت. اما بعد از خواب امروز، حس کردم حتی بیماری هم وجود ندارد.
چرا وقتی از کسی دلگیرم، به خودم بیشتر سخت می گذرد؟


  • عذاب وجدان دارم. من الآن بدعنق تر ازآن هستم که بخواهم شور و شوق یک احساس جدید را که من ذره ای از آن سهم ندارم، تحمل کنم. چه کار می توانم بکنم که کار به آنجا نکشد؟ می گوید خیلی باهاش بد حرف می زنی. می گویم خوب می ترسم که .... . می گوید خوب آن وقت بهش می گویی. اما اگر منطقش این است، نمی دانم این عذاب وجدان برای چی است؟ اما از یک چیز مطمئنم که یک لحظه هم نمی توانم تحملش کنم. کاش کار به بداخلاقی من نکشد. آن هم تو این هیر و ویر که ناخودآگاه منتظرم همه چیز را سر یک آدم جدید خالی کنم.

سه‌شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۴

می گوید ..... می آید؟ می گویم نه! بهش نگفتم.
دوباره می پرسد به ..... زنگ زدی؟ می گویم نه! تو نزدی؟ می گوید نه!
می گوید پس می بینمت. ..... هم می آید؟ می گویم نه! من نگفتم. تو اگر می خواهی بگویی بگو! می گوید نه! وقتی تو نگفتی من هم نمی گویم. می گویم برای من فرقی نمی کند. اگر خواستی بگو.
شب می پرسد .... نمی آید؟ می گویم نه! من نگفتم بهش!
یعنی دست کم آن شب حذف شد. دارم تمرینِ غرور می کنم! خودش خواست! حتما برایش خوبه و بهش این طوری بیشتر خوش می گذره.

جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۸۴

"افرا" ی بیضایی. چقدر ساده و چقدر ملموس. چقدر شبیه من و چقدر با فاصله از من.
افرا ، مهربان! زیادی مهربان! فداکار! زیادی فداکار!
بهش نگفتند تو غرورت کم بود. اما هو _اش کردند. چه فرق می کند. یک وقت تو مجموعه ای از آدمها را دوست داری و آنها همه با هم هو _ات می کنند، یک وقت تو یک نفر را دوست داری و درست همان بهت می گوید که تو غرور نداری.
اما افرا صبور بود و آرام. من اصلا شبیه افرا نیستم. افرا دم بر نیآورد و به جایش گریه کرد. من اما حداقل سر تو خیلی داد زدم وبلاگ! نمی دانم، زندگی ام بود احساسم بود. راحت نساخته بودم که راحت خرابش کنم.
اما به هر حال تمام شد. واقعی ِ واقعی. نه مثل افرا، با خلق ِ خیالاتش.
فرق من و افرا هم همینه. یا بگذار بگویم برتری من به افرا. من واقعی زندگی می کنم و او خیالی.

دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

آرزو دارم تو شهری زندگی می کردم که آدمها منظورشان را رک و شفاف بیان می کردند و نیازی به پازل حل کردن نبود تا منظور واقعی آنها را بفهمم، آن هم برای من که مثل یک بچه هر چی بهم می گویند خودِ حرف را باور می کنم و ذره ای به آن آدم شک نمی کنم.
تو این شهر، وقتی می خواهند در موردی ازت انتقاد کنند، از چیزهای دیگرت به طور افراطی تعریف می کنند:
وقتی می گویند تو خیلی بامزه ای: یعنی اصلا چهرهء زیبایی نداری.
وقتی می گویند تو دختر خیلی فعالی هستی: یعنی ذره ای نجابت و حیای دختران سنتی را نداری و این یعنی تو خرابی.
وقتی می گویند تو اتفاقا خوشگلی: یعنی برعکس، هیکل مزخرفی داری.
وقتی می گویند تو مهربانی: یعنی بر عکس ِ من، آنقدر دوست داشتنی نیستی که احساسم، هم ارز احساس تو باشد.
وقتی می گویند تو آدم خوش اخلاقی هستی: یعنی از این که نمی گذاری کار به دعوا بکشد تا هر چی دلمان می خواهد بهت بگوییم، عصبانی هستیم .
وقتی می گویند تو وجدان کاری داری و احساس مسئولیت می کنی: یعنی همین ما را محدود می کند که نتوانیم هر وقت خواستیم بیرونت کنیم. آزادیمان را نگیر.
وقتی می گویند تو باهوشی: یعنی احمق، نباید همه دلیل ِ همه چیز را بفهمند، سرت را بنداز پایین و یکی از توده باش.
وقتی می گویند از دیدنت خوشحال شدم: یعنی موقع خداحافظی است و دیگر نمی خواهم ببینمت.
وقتی می گویند منطقی باش و بدان که دوستت دارم، و نیازی به گفتن نیست: یعنی الان سکس می خواهم اما در قبالش هیچ مسئولیتی را نمی پذیرم، سعی کن کاملا مثل یکی از دختران خانه های مخصوص برخورد کنی و انتظاراتت زیاد نشود.
....
می بینی شهر لعنتی! من هنوز خیلی کوچکتر از آنم که این معانی پیچیده را درک کنم. من لابلای این دوروییها خفه می شوم. همین است که هنوز دارم مثل کسی که تو باتلاق مانده، دست و پا می زنم.

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۴

صبحها که بیدار می شوم، خسته ام. فکر می کنم مگر من چیزی را آگاهانه تحمیل کرده بودم، یا آگاهانه آزار داده بودم که حالا این همه باید آزار ببینم؟؟؟
شهر پر از دروغ داری روحم را می چلانی با آدمهای پر از شعارت. کاش می شد به یک سفر بروم یا برای همیشه، آدمهای نامهربان مغرورت را برای خودت بگذارم و کوچ کنم.

جمعه، مهر ۲۹، ۱۳۸۴

خیلی چیزها برای نوشتن هست اما...
هر رابطه ای را که دوره می کنم، می بینم خیلی راحت تر از این حرفها باهاش کنار آمدم.
شاید طولانی بودن .... . نه! بلافاصله یادِ آ می افتم که دو سال طول کشید تا حرفش را بزند و درتمام این مدت هم، هم من می دانستم و هم ..... نه گرچه از یک جنس دیگر ولی دو هفته طول کشید تا همه چیز برایم عادی بشود و خلاص.
شاید دلگیر بودنم و حس توهین، باعث می شود که ... . نه! ب آنقدر حماقت آمیز و بی منطق برخورد کرد که .... . اما فقط همان روز به هم ریختم و بعد همه چیز برایم عادی شد و خلاص.
شاید آرامش و ادعاهای انسانیش حتی موقعی که .... . نه! پ تا دو سال بعد از آن هنوز سراغم را می گرفت و واقعا نگران بود که چه بلایی به سرم اومده... یک ماه بعدش من گرچه سرحال نبودم ولی زندگیم به روال عادیش رسیده بود.
شاید نزدیکی و نوع رابطه…. . نه! گرچه هیچ وقت نه به آن شکل اما تجربهء ت خیلی چیزها را نشانم داد. فقط دو روز زمان لازم داشتم تا حتی به شادی قبل برگردم.
شاید شرایط سختِ .... نه! نه! نه! کی بود؟سر کدام جریان بود؟ من بلافاصله عزادار شدم و حس تنهایی و غمگینی مضاعف. یکی از عزیزترین نزدیکان. اما کنار آمدم. اما حالا! حالا! حالا! با آن همه ادعا که در شروع ماجرا داشتم، هنوز مثل این است که جریان همین لحظه اتفاق افتاده است.
شاید میزان احساسم ...نه! هیچ وقت احساسم نسبت به او مانند حسم به ... نرسید.
حتی این بار برعکس همیشه که حس دخترانه ام یک جریان جدید را خبر می داد و کنجکاو بودم برای اتفاقش، و این به پذیرفتن واقعیات کمک می کرد نیستم. حالا بیشتر فرار می کنم از شکل گیری هر اتفاق. عنق شده ام و تا چنین چیزی حس می کنم، بدخلقی می کنم. انگار تقصیر آن آدم جدید است که ....
می گوید به خاطر سن ت است. تو همه اینها را تجربه کردی. آن حس شوق جوانی که دوست دارد به همه رابطه ها ناخنک بزند و انتخاب کند و بهترین را برگزیند، گذراندی. و همیشه هم بین بزرگترین ایده آلهایت این تجربه را گذراندی، طبیعی است که حالا فقط نیاز به آرامش داشته باشی و ثبات تا این خط اون خط پریدن و هی از صفر شروع کردن.
و تو حالا می دانی چی می خواهی تو نیاز به فرصتی برای ساختن داری. حس می کنی، سرپناهی را که با هزار زحمت جایی امن زده بودی و داشتی آجر به آجر و با تمام وقت با در نظر گرفتن همه چیز می ساختی، بی دلیل با یک لگد کوچک زدن خراب کردن و اصلا هم برایشان تمام تلاشهایت مهم نبوده است. از این که جایی که ساخته بودید، آلونکی که باعث آرامش بود و مولد زیباترین لحظاتتان بی اهمیت، با یک پشت پا فرو ریخت، متعجبی و شاکی. نمی توانی باور کنی که آن حسها واقعی بود که اگر بود پس چه راحت از بین رفت و فراموش شد. و اگر واقعی بود، چطور تبدیل به بی تفاوتی شد، به این سرعت؟
آره واقعا که خوب من را می شناسد، پس این همه سال دوستی حاصل این نوع شناخت بوده است.
اما می خواهم سعی کنم واقع بینانه نگاه کنم. اما یادم می آید تاکیدهایش که احساسش ذره ای کم نمی شود، اما نوعش عوض می شود. و حتی آخرین پیشنهادش که فلان روز … شکه ام کرد. اما حالا نه تنها باقی نمانده است، بلکه بعضی وقتها حس می کنم، دارد رو به ... حالا حس می کنم….. نه دیگر نمی توانم باور کنم، آدم خودش بهتر از هر کسی می فهمد که کی دوستش دارد و چه قدر.
سخت است. به خدا خیلی سخت است که کسی که تا چند روز پیش چنان... دوستش داشتی، و می گفت دوستت دارد، حتی اگر نوعش تغییر کند، حالا برایش بی تفاوت شده باشی. به هر دلیلی هم که باشد، من برایم سخت است که این را بپذیرم.
متنفر بودن آدمها تحملش آسانتر از بی تفاوتی است. یعنی حتی نبودنت هم برایش مهم نیست. همان طور که بودنت مهم نیست. این آدم را می شکاند.
وبلاگ این بار چندم است که می نویسم و باز به تو اعتماد نمی کنم.
چه آزارم می دهی با این ناامنی و سوء برداشتهایت! و ناتواناییت که حتی تو یک سری صفر و یک، نمی توانی تنهاییم را کمی جبران کنی.
می دانی! حالم ازت به هم می خورد. اصلا دوستت ندارم!

پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۴

"به این می اندیشید که از میان همهء آفریدگان خدا فقط انسان است که حواس طبیعی خود را به عمد و به ضرر سایر موجودات ضایع می کند، و این که حیوان چهارپا همهء دانسته های خود را از راه بو کشیدن و دیدن و شنیدن به دست می آورد و به غیر از این به هیچ چیز دیگری اعتماد نمی کند، درحالی که آدم دوپا فقط به آنچه در کتاب ها می خواند ایمان می آورد."
"نخل های وحشی" ویلیام فاکنر

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴


عکسهای آخرین فیلم مخلباف حیرت انگیزند. خیلی دوست دارم فیلمش را ببینم.
یک چیز جالب: تو عکسها چیزی است که مدتی است بهش فکر می کنم. زوج مخلباف دست کم 12- 13 سال اختلاف سن دارند، البته آنچیزی که در عکسها می شود دید، اینطوری است.
اما چیزی که من هم بهش فکر می کردم، که آیا واقعا توقع زیادی است، از آدمی دو سه سال بزرگتر، رسیدن به این نوع بلوغ؟
ولی بی شک این همه آدم با اختلاف سنی حتی برعکس؟؟؟
هر روز تو ذهنم پررنگتر می شود: بریز دور این بهانه های دلخوش کنکت را. دوستت نداشت، خلاص! آن چیزی هم که برای تو عجیب است، برای همهء پسرها عادی است، شک نکن. حتی اگر قبلش یک مشت فلسفه برایت ردیف کرده باشد.

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴

درست موقعهایی که به دوستی و مهربانی نیاز داری، و درست همان لحظه ها می فهمی که چقدر تنهایی.
چقدر تنهایم!
تنها به اندازه کسی که ....!

شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۴


کدام وضعیت آزار دهنده تر است؟ این که مطمئن باشی کاملا ناامیدی یا اینکه ندانی چه بلایی سرت می آید؟
می گویم من خیلی خواب می بینم. شاید بیش از بیداری در خواب، خیلی از زندگی من می گذرد. می گوید ضمیر ناخودآگاهت فعال است و تو با آن ارتباط می توانی برقرار کنی. می گوید تا حالا شده است که خواب ببینی بیداری و مثلا اتفاقی بیافتد و بعد بلافاصله بیدار بشوی و همان اتفاق بیفتد؟ می گویم تقریبا بیشتر خوابهایم این طوری است.
یک جایی را معرفی می کند و می گوید تحلیلهای روانشناسی راجع به خواب گرچه ثابت شده نیست اما از نظر آماری قابل استناد است. می گوید این نوع خوابها نشان دهندهء باهوشی و ارتباط نزدیک ناخودآگاه و خودآگاهت است. می گوید مراقب باش خوابهایت اذیتت نکنند.
خواب می بینم خون دماغ شده ام و احساس بدی دارم. از خواب که بیدار می شوم فکر می کنم یادم باشد به آن جایی که آدرسش را داد یک سر بزنم. فراموش می کنم.
یک ساعت بعد، خون دماغ می شوم و تو خیابان، زیاد اوضاع خوب نیست.
شب یاد این دو اتفاق می افتم. سری به آنجا می زنم:
خون‌ در خواب‌، معاني‌ متعددي‌ دارد. اگر خواب‌ ببينيد كه‌ از بدن‌ خودتان‌ خون‌ مي‌آيد، اين‌ خواب‌نشانگر احساس‌ كمبود قدرت‌ است‌.
اگر خواب‌ اندام‌ و بدن‌ خودتان‌ را ببينيد، درمجموع‌ نشان‌ دهنده‌ آن‌ است‌ كه‌ شما در رابطه‌ باهويت‌ شخصي‌ خودتان‌ در حال‌ تفكر هستيد.

پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۴

فرهنگ فارسی عمید:
غرور _ فریفتن، بیهوده امیدوار کردن کسی را بچیزی بیهوده و باطل طمع بستن در فارسی بمعنی کبر و نخوت و خودبینی هم می گویند. غرور داشتن: مغرور بودن، کبر و نخوت داشتن، خودبین بودن.
غرور _ آنچه مایهء فریب شود، فریبنده، فریب دهنده. و کنایه از دنیا.


می گوید ببین به این فکر کن. وقتی طرف آدم غرور ندارد، خوب خیلی سخت است دیگر.

"یک جور خاموشی، حاکم بود. لابد. تا دل دلاور جوان نشکند؟! یا بیش از این نشکند. اما این خود بدتر، همین که دیگران ملاحظهء تو را بکنند، همین که تو چنان شکننده شده باشی که مورد رعایت دیگران قرار بگیری، کرم حقارت درونت را می خورد. دیگر حتی از یاد می بری که خواری را چگونه تاب بیآوری. گیجِ دردمندی خود می شوی. چندان که حتی می روی همان چه را که از منش در تو مانده است، از دست بدهی. "

- خاموش خواهم ماند تا انتظاراتت زیاد نشود.
- تو غرور نداشته ای.
غرور! غرور! غرور! !!!!
هیچ حرفی تا به آن روز اینچنین بر دلم سنگینی نکرده است.
هر لحظه از خودم می پرسم، من چنین خفیف؟ چنین بی ارزش؟ چنین بی عزت؟
غرور با ارزش وجودی چه تفاوتی دارد؟ من چه بی غرور؟؟؟!!!
با هر اتفاق تازه، خود را می سنجم و باز زخم دل سر باز می کند.
دل شکسته کیلو چند؟! آزادی را دریاب!!!