شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۵

هيچ‌ها



هيچ چيز آرامم نمي‌كند. هيچ جور نمي‌توانم آرامش بكنم. هيچ چيز آرام نمي‌شود. هيچ راهي نيست براي اين‌كه ناآرامي هيچ كداممان ماندني نشود؟

پنجشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۵

پس از سركشي

شيروي بلقيس! بلقيس كليدر! كليدر محمود! محمود دولت آبادي:

خاموش ماند و در فكر شد. انگار در يك آن، هنگام گذر جوشان خود، به پرتگاهي رسيده و مانده باشد. ژرفاي پرتگاه را حالا پيش چشم خود مي‌ديد. شتاب انديشه! پرواز پندار. خاموشي بي‌پايان بود.
دختري بالغ، پرميل و پر هوس، سودايي، هوشيار، دل روشن، كنجكاو، بي‌پروا، جسور و پرشور....
شيرو مي داند كه پا بر پلهء تازه‌اي مي‌گذارد. شيرو با چشم باز قدم بر‌مي‌دارد. شيرو مي‌داند عطش عشق او را به دوزخ هم بتواند كشاند. شيرو پيشاپيش، رنگ خون خود بر خنجر برادر مي‌بيند. شيرو مردانه دل به سفر داده است....
" ...سفر بيگانه‌وار خود آغاز مي‌كنم. خدانگهدار زندگاني هميشه، زندگاني آرام،‌ زندگاني تسليم."
سلام سركشي، سلام خروش!

***
شيرو كنار ديوار در خود فرو نشسته بود. پيرزني بلاكش را مانند، چمباتمه زده و چانه بر كاسه‌هاي بر‌آمدهء‌ زانو تكيه داده و خيره به نقطه‌اي_ كدام نقطه؟_ مانده بود.... تكيده‌تر مي‌نمود. تكيده و افسرده. چنان كه پنداري غم، خمش كرده بود. نه انگار كه ياراي لب از هم واگشودن داشت؛ نهالي از آبكش افتاده.

سه‌شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۵

ازدواج خواهم كرد


مي‌گويد: نمي‌دانم بين تربيتي كه از كودكي داشتم و تضادي كه فاصله سني و يا شايد تفاوت انديشه بينمان ايجاد مي‌كرد كدام را بايد بر‌مي‌گزيدم؟
مي‌گويد:خيلي از نقصها را سعي كردم اصلاح كنم. خيلي سعي كردم راجع به خلا‌ها با هم صحبت كنيم.
مي‌گويد: تا آن موقع هم همه چيز خوب پيش رفته بود. اعتماد كامل وجود داشت. يك جور اطمينان كه گاهي مي‌فهميدم بيش از سنم است و اين بهم انرژي مي‌داد.
مي‌پرسم: و آن تصميم؟ و آن رفتار؟
مي‌گويد: خوب آن موضوع بزرگي تو ذهنم بود. حدود چهار پنج سال قبل از آن ماجرا بهش فكر مي‌كردم. خيلي راجع بهش خوانده بودم. چهارچوب مذهب را هم خيلي براي انطباق چيزي كه بهش فكر مي‌كردم، بالا پايين مي‌كردم. الگوهاي خوبي هم درآورده بودم ازش. هيچ انساني اين بين آزار نمي‌ديد. قرباني نمي‌شد و مورد ظلم واقع نمي‌شد.
مي‌پرسم: تو به اينها قبل از ماجرا انديشيده‌ بودي و يا بعدش؟
مي‌گويد: قبلش. و حتي تمام دلايلم را هم شايد بين سه تا چهار ماه مدام براي راضي كردن او مي‌گفتم.
مي‌پرسم: مگر او راضي نبود؟
مي‌گويد: نه كه نخواسته بود، نه كه تمايل نداشت، فقط مي‌گفت غير اين جور هم مي‌شود. تمام حرفش اين بود كه مسئوليت بزرگي دارد و نمي‌خواست او مسئول باشد.
مي‌پرسم: پس چطور شد كه مسئوليت گرفت؟
مي‌گويد: نه! نگرفت. من تمام مسئوليتش را خودم پذيرفتم. و اشكهايش مي‌ريزد.
مي‌پرسم: پشيماني؟
مي‌گويد: پشيمان نه! اما حالا كمرم گويي دارد تا مي‌شود زير مسئوليتش. و آسمان و زمين گويي دارند لعنت مي‌فرستند. و رفتار او... شايد فقط آمين به لعنت آسمان و زمين مي‌گويد با اشاره چند صدباره به اين كه مسئوليتش را خودت پذيرفتي وگرنه من كه .... .
مي‌پرسم: دقيقن چي ناراحتت مي‌كند؟
مي‌گويد: نمك بر زخم شدنش به جاي آرمش بخشي.
مي‌گويم: از درگيريت بگو.
مي‌گويد: من اولن كه دروغ گفتن براي مثل مرگ بود و هست. و بعد ديدن نگراني و اذيت شدنش را بيش از آن نمي‌توانستم تحمل كنم. مادرم را مي‌گويم.
مي‌پرسم: از همان اول همه چيز بد جلو رفت؟
مي‌گويد: نه! اولش توضيحاتم قانع كننده بود و آرامش بخش.. ولي هر چه زمان مي‌گذشت كوچكترين اشاره‌اي به موضوع، كوچكترين يادآوري چيزي شبيه آن، كوچكترين چيزي راجع به آينده‌ام همه چيز را از سر تازه مي‌كرد برايش.
مي‌گويد: ديگر تحمل ندارد. مي‌گويد زودتر ازدواج كن و برو. اينجا بودنت با آن وضعيت آزارم مي‌دهد. آزار هر روزه و خورنده.
مي‌پرسم: تو چي جواب دادي؟
مي‌گويد: گفته بودم كه رو چه چيزهايي حساسم. نمي‌خواهم بيش از اين آزارش بدهم. دارم به كسي فكر مي‌كنم كه بيش از يك ماه نتوانستم تحملش كنم. او ازدواج به اين زوديها در برنامه‌اش بود. شايد هزينهء سنگيني به نظر بيآيد، اما زندگي تنهايم هم برايش آزاردهنده‌تر است. ازدواج فقط دلش را خوش مي‌كند. دلم مي‌خواهد دلش خوش بشود.
مي‌پرسم: پس خودت چي؟ پس آني كه ديگر هيچ حرفي ازش نمي‌زني چي؟
مي‌گويد: تا 10- 15 سال سعي مي‌كنم تحمل كنم بدون بچه و بعد از آن كه موضوع يادش رفت يا حسابي كم‌رنگ شد برايش شايد اگر زنده مانده بودم، همه چي را از صفر شروع خواهم كرد اگر طلاق لازم بود با طلاق و اگر نه يك متاركه ساده.
مي‌پرسم: باز هم از او نگفتي؟
مي‌گويد: آن روزي كه من مسئوليتش را تنها گرفتم و او همه مسئوليت را به من تنها محول كرد، آن روزي كه لعنت زمين و آسمان را با تكرار هزار بارهء اشتباه صداقتم آمين گفت، فهميدم كه به راستي تنهايم. حتي بهش نخواهم گفت چون واقعن هيچ ربطي به او ندارد.
مي‌پرسم: و اين تصميمت قطعي است؟
مي‌گويد: يك چيز آزارم مي‌دهد. كسي را كه به ازدواج باهاش فكر مي‌كنم، آزار خواهم داد، او شايد آرزو داشته با كسي زندگي كند كه دوستش داشته باشد و من فقط مي‌توانم تحملش كنم همين و نه ذره‌اي دوست داشتن. توجيهي براي اين ظلم نيافته‌ام هنوز. ولي به محض اين كه چاره‌اي يافتم، يا او با وجود سرديم اصرار كرد، تصميم را اجرايش مي‌كند.

از پيشش مي‌آيم. سردم است. دلم مي‌خواهد بلند بلند گريه كنم و فرياد بزنم. تمام خوابهاي جسدها اين مدت تو ذهنم مي‌رود و مي‌آيد. هر چه جسد تو خيابان است مي‌بينم. دلم برايش مي‌سوزد. دلم براي خودم مي‌سوزد.

یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۵

صفر و يك

احساسها را مخفي بايد كرد. احساس توهم بر‌انگيز است. احساس، حسادت برانگيز است، احساس مسئوليت برانگيز است. احساس...

خواب ديدم، نزديك جايي بوديم مثل يك رودخانه، درياچه، باطلاق يا .... من و عده‌اي كه چهره‌هايشان را برخلاف هميشه تو خواب واضح مي‌ديدم. تو خواب همه آشنا بودند، اما هيچ كس از آشنايان يا دوستان واقعي نبود.
مردي شايد مسن، حدود پنجاه يا شصت ساله در حال كتاب خواندن تو آب افتاد، داشت غرق مي‌شد. هركس سعي مي‌كرد كمكش كند. شب بود. سرد بود. من هم رفتم كمك. كشيديمش بيرون. داشتند جايي مي‌خواباندنش كه هنوز مسير رفت و برگشت آب بود. رفتم جلو كشاندمش عقب‌تر. دهنش قفل شده بود. تو خواب جسد يخ كرده و سرد شده‌اش كامل يادم است.
نبضش را گرفتم، تند مي‌زد. گفتم زنده است. الان به هوش مي‌آيد. داشتم انگشتم را مي‌بردم طرف دهنش كه راهي براي تنفس باز كنم، به هوش آمد....
خواب ادامه داشت. عجيب بود
.

وحشتناك است، از آدم توقع صفر و يك بودن مي‌رود. يا بايد عاشق باشي يا متنفر. يا بايد بخواهي، يا بايد حالت به هم بخورد. دلمان، و ذهنمان پارتيشن بندي شده است فقط براي دو فرمت تنفر و عشق.
داد مي‌زنم. بلند. واضح. رسا. آدمهاي خطي! من از تنفر و عشق، هيچ‌كدام، را بر مي‌گزينم. هرگز از شما قاضيان همه‌چيز دان متنفر نمي‌شوم، چون دلم براي ضعفتان مي‌سوزد. همان‌طور كه هرگز بيش از اين كه يك انسانيد نيز دوستتان نخواهم داشت.
هرگز نميتوانم ميله‌هاي ذهن آدمها را ناديده بگيرم، گرچه در همان حال مي‌بينم كه گاه قفس‌سازان، چيزهايي از صميميت و دوستي و صداقت هم دارند.
شعار نسبيت بدهيد و آزادي، من به تنهايي به جاي همهء شما، نسبي‌نگر و آزاده زندگي خواهم كرد. تمام اتهامهايتان هم قبول. خودخواهم و مغرور.

نگو كه مقايسه‌ام اشتباه است، بدون بودن چيزي اين همه كنترل مي‌شوم و اين همه فشار و محدوديت تحمل مي‌كنم، واي به وقتي كه چيزي هم مي‌بود!!!
همه چيز بود و من چنان آزاد بودم و آزادانه رفتار مي‌كردم كه... كوتاه. كوتاه بايد كرد فهم ناشدني‌ها را. فقط! خوب فاصله مي‌اندازيد. و خوب مهر تاييد پشت هم بر تصميمها و رفتارهايم مي‌زنيد. مرحبا! مصمم‌ترم مي‌كنيد!

شطرنج با دختران

كلي از حرفهايي را كه دلم مي‌خواهد سر كلاس بزنم، توي مساله‌هاي رياضي مي‌آورم، مي‌گويم كاغذهاي رنگي گرفتيم، آبي و قرمز مي‌خواهيم برويم استاديوم فوتبال... نسبت.... درصد...؟ مي‌گويم استاديوم رفتيد تا حالا؟ هر كي يك جواب مي‌دهد. مي‌گويم كي‌ها دوست دارند بروند؟ بيش ار نصف كلاس دستشان را بلند مي‌كنند. مي‌گويم دخترها بعد از اين كه اين مساله را حل كرديد، اگر دوست داريد برويد استاديوم، از كسي بخواهيد كه ببردتان. چون بعد از دو سه سال، ديگر اجازه رفتن نداريد،‌چون بزرگ و خانم مي‌شويد و خانمها اجازه رفتن ندارند.
هر كي يك نظري مي‌دهد و چيزي مي‌گويد. مي‌گويم چي شد اين نسبت...؟درصد...را درآورديد؟
دخترها مي‌خندند و دولا مي‌شوند تو مساله.

مسالهء بعد: بيش از 90% بازار كار دست مردان است درحالي كه بيش از 60% آمار قبولي دانشگاهها مربوط به دختران است. طبق آمار درصد زنان به مردان 51 به 49 است در كل جمعيت حدودن 70 ميليوني. حال شما بگوييد الآن چند زن بي‌كار داريم؟
عددها را در‌مي‌آورند.
- خانم تقريب بزنيم؟
- اگر باقيمانده مي‌آورد بزنيد.
- خانم 36 ميليون از كل جمعيت زن هستند تا اينجا درسته؟
- تقريبن. يادت نرود وقتي تخمين مي‌زني بايد بگويي تقريبن. بله درسته.
- خانم 4 ميليون بي‌كارند.
- نه ديگر! نشد مهندس. دوباره نگاهش كن.
- خانم خانم ما درآورديم. 32ميليون.
- بله تقريبن 32 ميليون. از 36 ميليون حدود 32 ميليون بي‌كارند. البته فرض كرديم همه جمعيت به سن كار رسيده باشند.
- خانم اين واقعي است؟
- بله بچه‌ها اين آمار همين امسال است. شايد چون خيلي از دخترها از موقعي كه سن شما بودند، فكر مي‌كردند خوب درس بخوانند كه شوهر خوبي داشته باشند...
- نه خانم! ما اصلن از شوهر كردن خوشمان نمي‌آيد.( بقيه مي‌خندند و بعضي‌هايشان هم سرخ و سفيد مي شوند)
- به جاي اين كه خوب درس بخوانند كه كار خوبي بتوانند انجام بدهند.
- خانم ما كه فقط دوست داريم كار خوب داشته باشيم.
- شايد هم خيلي از باباها، زياد دوست نداشته باشند كه مامانها بيرون كار كنند.
- خانم باباي ما كه ....
- خانم بله باباي ما مي‌گويد....
- خانم مامان ما كه اصلن....
- بچه‌ها بقيه حرفها براي بعد برويد بيرون ديگر خيلي وقت است زنگ خورده است.

چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۵

سرچشمهء سياهي

اي ايران اي مرز پر گوهر
اي نامت سرچشمهء هنر
دور از تو انديشهء بدان
پاينده ماني و جاودان....

هر شبكه، هر روز بيش از ده بار اين را تكرار مي‌كند. هر مجري هر برنامهء مربوط و غير مربوط يك جايي بين حرفهايش دو سه بيت آن را مي‌خواند. ته هر سريال و هر فيلمي يك جوري بي‌بهانه و با بهانه از آهنگ يا كل متن اين استفاده مي‌كنند.
پل‌هاي بزرگ تهران كه روي بزرگراهها زه شده است. ميله‌هاي بلند براي پرچمهايي كه نمي‌دانم براي زيبايي هستند، يا سمبل يا چه؟ ميله‌هايي كه مثل يك كوه چيده شده‌اند. از كوتاه شروع مي‌شود به بلندترين و باز از همانجا شروع به كوتاه شدن مي‌كند، چيزي شبيه مثلث يا هرم يا نمودار پيك سينوس يا ...

چند روزي همه‌شان سياه بودند. سياه سياه. باد زمستان منقلبت مي‌كرد وقتي هفت پرچم سياه هر طرف يك پل بزرگ رو بام شهرت مي‌رقصيدند. اما خوب! مذهب ريشه‌دارتر از من و تو است.
حالا تمام شش پرچم، پرچم ايرانند و آن بالاترين باز پرچم سياه. اي‌نامت سرچشمهء هنر... بالاتر از سياهي رنگي نيست. و سياهي از همه چيز بالاتر. و ايران و سفيدي و سبزي و سرخي همه قبل از سياهي....دور از تو انديشهء بدان.... تعلقي به مذهب ندارم، اما مي‌خواهم از منطقش دفاع كنم: فاصلهء بين حسين، عاشورا و كربلا تا سياهي....؟؟؟پاينده ماني و جاودان....حالا هنوز هم باد زمستاني مي‌وزد و اين بار پرچم‌هاي ايران پايين تر، به وضوح پايين‌تر از سياهي خوش‌رقصي مي‌كنند و يادت مي‌اندازند كه ....عشق تو چون شد پيشه‌ام... . يادم مي‌ماند از مردم شهرم توقع شادي نداشته باشم، يادم مي‌ماند مردم شهرم بيش از هر چيزي سياهي را احترام مي‌كنند. يادم مي‌ماند مردم شهرم مهرباني را كوچكترين گمشدهء زندگيشان تصور مي‌كنند. يادم مي‌ماند مردم شهرم ....دوراز تو نيست انديشه‌ام....يادم مي‌ماند...

دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۵

باز هم مهريه

اخيرن طي يك بخشنامه‌ قوه قضاييه مهريه را عند الاستطاعه قلمداد كرده‌است.
به نظر مي‌رسد پاك كردن صورت مساله، ساده‌ترين كار است.
اين كه چرا روز به روز دارد ميزان مهريه‌ها بيشتر مي‌شود، اين كه مهريه‌هاي سنگين به جاي قانون وجود نداشته، به جاي فرهنگ اجتماعي پذيرفته نشده، به جاي بازار كار نامتعادل، به جاي فشار ناهماهنگ بيش از بيش بر روي زنان، دارد تضمين تحكيم خانواده، تضمين زندگي پس از ازدواج، تضمين دوام مالي زندگي بعد از طلاق را جبران مي‌كند اصلن مهم نيست.
آقايان و شايد متاسفانه خانمهاي تصميم‌گيرنده، الآن فقط مي‌بينند كه زندانها دارد پر مي‌شود از مرداني كه توان پرداخت مهريه را ندارند و به جاي آن بايد حبس بكشند، پس شرط عند‌المطالبه بودن مهريه را به عندالاستطاعه بودن تغيير مي‌دهند، به همين سادگي تنها كاركردي كه مهريه مي‌توانست داشته باشد، را پاك مي‌كنند و خلاص.
اول اينكه بارها اينجا نوشته‌ام كه با فلسفهء مهريه مخالفم، اما زني كه تو شهرستان زندگي مي‌كند، شوهرش همسر دوم اختيار كرده‌است، به او اجازهء كار نمي‌دهد، اجازهء خروج از منزل نمي‌دهد و طلاق هم جز مشكل بزرگ ديگر هيچ دردي از او دعوا نمي‌كند، با درخواست مهريه‌اش مي‌توانست، تا مدتي دست كم از آزار رواني و فيزيكي همسرش در امان باشد، و زندگيش را نسبتن مستقل اداره كند. اما حالا وقتي آقا توانايي پرداخت مهريه را ندارند، قانون خودش را كنار مي‌كشد و هيچ مسئوليتي هم در قبال هزار مشكل ديگري كه براي آن زن به وجود آمده حس نمي‌كند.
يك خسته نباشيد بزرگ نياز دارند.
مي‌شد به جاي اين حق كار دائمي به زن داد. مي‌شد به جاي اين حق چند همسري را از مرد گرفت. مي‌شد به جاي اين حق ديه را برابر كرد. مي‌شد به جاي اين حق ارث را ميزان كرد. مي‌شد به جاي اين حق طلاق را به زن داد. مي‌شد به جاي اين، تبعيض مثبت قائل شد براي كار زنان. چطور سازمان بهزيستي مي‌تواند بازار كار را موظف كند كه حتمن فلان درصد نيروي كار استخدامي از طرف دولت بايد از معلولان باشد، اما نمي‌توان چنين تبصره‌اي براي زنان در بازار كار گذاشت؟
واقعن اگر اين حقوق جابجا مي‌شد هم‌چنان مهريه‌ها سنگين مي‌ماند؟ همچنان با كوچكترين احساس خطر، هر زني به فكر به اجرا گذاشتن مهريه‌اش مي‌افتاد؟....
چرا همه‌چيز را از كودكانه‌ترين و ابتدايي‌ترين منظرش نگاه مي‌كنيم؟

شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۵

خليج فارس

چند تا سوغاتي از سفر:


  • هم امسال، هم سال قبل روزهاي تاسوعا و عاشورا سفر بودم، شهرهاي جنوبي و جنوب مركز كشور. تفاوت بسيار بزرگي در برگزاري مراسم مذهبي اين روزها بين شهرهايي كه گفتم و تهران وجود دارد. تكيه يا جايي كه گوشه كنار خيابان براي اين مراسم گله به گلهء تهران زده‌مي‌شود و سال به سال هم بزرگتر و زيادتر مي‌شود، اصلن در شهرهاي حاشيهء خليج فارس وجود ندارد.
    تمام عزاداري در تاسوعا شب و عاشورا ظهر، در مسجد يا حسينيه‌هاي بزرگ شهر انجام مي‌شود. دسته‌هاي عزاداري از آدمهايي با ظاهري عزادار، و نه با هزار جور آرايش و زينت عزا تشكيل شده است و بيشترين چيزي كه همراهشان حمل مي‌شود يك يا دو پرچم و وسايلي براي تقويت صدا است. و بسته به شهر مورد نظر يك يا دو آلت موسيقي محلي آن هم فقط در يك يا دو مورد. هيچ چيزي كه كمي شبيه علم، علامت، چهلچراغ و يا حتي زنجير باشد، نديدم.
    نذري پزان و پخش نذري هم بيشتر در مسجد يا حسينيه‌ها انجام مي‌شود.
    خلاصه اين كه به نظرم عزاداري اين روزها، در شهرستانها هنوز بسيار بيشتر شبيه عزاداري است و برخلاف آن در تهران كامل تبديل به كارناوال عاشورايي شده است.
    اسم اين را مي‌گذارم مواجههء سنت و مدرنيسم.

  • نهايت دوست داشتن وقتي است كه تمام وجودت از شادي كسي كه دوستش مي‌داري، شاد بشود؛ حتي بدون اينكه دليل شادي او را بداني. بدون تظاهر به شادي و بدون رفتار و حرفهاي عاشقانهء مصطلح.
    و حضورت وقتي حس بشود كه نياز به آرامش وجود دارد، باز بدون اينكه آرامش را تو كلمات بخواهي بچپاني و مثل يك چيز اضافه وبال گردن كني؛ بلكه فقط حضورت آرامش بيآفريند.
    خيلي آرامش آفرين است كه چيزي شبيه دلتنگيهايت ببيني.

  • اين خيلي لذت‌بخش است كه زمان، فقط زمان، نظر ديگران را راجع به تو تغيير بدهد و شبيه كند به آنچه كه واقعن هستي.
    و باز زمان خوب فرصتي است تا چاله‌هاي بين حرف و رفتار پر بشود و يا بزرگ و بزرگ‌تر خالي بماند تا تو را به قطعيت انديشه و رفتارت نزديك كند.
    سفر براي من چيزي شبيه زمان فشرده شده است. مثل فايل zip شده. مثل موسيقي mp3 شده. مثل دادهء compact شده.
    اين سفر از اين منظر بسيار لذت بخش بود.

  • و يك چيز ديگر: خشونت واژگان، بسيار از انديشهء آدميان متاثر است. دست كم اينكه كساني كه نيازي به استفاده از خشونت واژه ندارند، انديشهء كاملتر و قابل احترام‌تري دارند؛ شايد عكسش به اين قطعيت نباشد، يا شايد تجربهء من براي قطعي گفتنش كافي نباشد.

قفس مهرباني

مهرباني اگر بي‌درخواست باشد و مداوم، فرق چنداني با قفس ندارد.

جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۵

گواهينامهء ضد اخلاق

چند روز است كه بوق ماشين خراب شده است.
تازه مي‌فهمم اين كه بعضي وقتها ادعا مي‌شود كه مردم مي‌خواهند كه زور بالا سرشان باشند، تا چه حد حتي در رفتارهاي جزيي‌شان هم وجود دارد.
و دوم اين كه چقدر رانندگي مردم بي‌قانون كه سهله، بي‌اخلاق است.
اگر قبلن يكي ناگهان از لاينش منحرف مي‌شد و بي‌هوا مي‌خواست بپيچد جلويم، با يك بوق صاف مي‌كرد. يا اگر سرعت انحرافش آنقدر زياد بود كه من بايد يك دفعه رو ترمز مي‌زدم، با يك بوق ممتد، موضوع حل مي‌شد.
اما حالا، هر كي هر جا دلش خواست مي‌پيچد. اگر تو دوپايي رو ترمز بكوبي، ماشينت با سرعت وحشتناك بايستد و تو مسيرت از وجود ناگهاني يك ماشين ديگر شوكه بشوي اصلن مهم نيست، اگر دو سانت با تصادف فاصله داري و و و ...اصلن مهم نيست، فقط مهم است كه هر كس، هر لحظه، به هر قيمتي كاري را كه دوست دارد انجام بدهد، حالا اگر تو اعتراض كردي تغييرش مي‌دهد. اگر نه به كارش ادامه مي‌دهد.
قبل از بي‌بوق شدن، به نظرم بوق يك چيزي شبيه يك يادآوري كوچك بود كه اگر من را نديدي، من هستم؛ اما حالا متاسفانه به نظرم بوق يعني هوووووووي يارو، بكش كنار اين راه من است.
وحشتناك است. امتحان كنيد يك هفته بدون بوق. ببينيد چي به سر هم مي‌آوريم.
حالا اگر اين را بخواهيم به تمام رفتار و روابط ديگرمان با آدمهاي ديگر هم تعميم بدهيم خيلي تلخ‌تر مي‌شود. اين كه بايد بوق بگذاري براي رفتار ديگران در مقابل خودت.

چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۵

خوشبختي

اينجا هشت سطر، كامل سانسور شده است. از زحمات تمام دوستان متشكرم.

اما ...
"يادمان باشد كاري نكنيم كه به قانون زمين بربخورد....."
فروغ/ يك جايي كه يادم نمي‌آيد

پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۵

وابستگي

يك چيزي شبيه وابستگي دارد ذهنم را، اگر نگويم سوهان مي‌كشد، صادقانه‌ترش اين است كه تهييج مي‌كند.

اين كه از كجا به وجود مي آيد؟ در من چقدر وجود دارد؟ به كجا ختم مي‌شود؟ چي‌ به آدم وابسته آرامش مي‌دهد؟ در من چقدر وجود دارد؟ هزينه‌هاي وابستگي چي ‌است؟ چطور مي‌شود انگيزه براي خلاصي ازش به وجود بيآيد؟ در من چقدر وجود دارد؟ هزينه‌هاي استقلال بيش از آن نيست؟ كدامش از نظر كاربرد، و نه ارزش‌سنجي، بهتر است؟ در من چقدر وجود دارد؟ و ....

بين 11 نفر زناني بين سن 19 تا 32 سال به سوال "كي فكر مي‌كند تا حالا موفق بوده است؟" هيچ كس جواب نداد. هيچ كس.

نمي‌شود از جملهء بالا نتيجه‌اي گرفت چون حتمن چندين پارامتر براي چيزي كه تعريف كردم وجود داشته است.
***

باز هم خواب: جايي بود شبيه مسير قديمي رودخانه‌اي بزرگ كه خشك شده بود. ناهموار و خشك و پر از خاشاك و زباله. آدمها بايد تو مسير راهشان از منطقهء پست رودخانه مي‌گذشتند تا به آن طرف برسند براي ادامهء مسير. من تو محل پست بي‌راهه رفته بودم. تو گودي بزرگ و عميقي گير كرده بودم كه نمي‌توانستم ازش بالا بيآيم. آدمها همه آشنا با فاصلهء زياد از من رد مي‌شدند و به مسير اصلي مي‌افتادند و من هيچ راهي براي بالا آمدن از گودي به ذهنم نمي‌رسيد. مردي كه نمي‌شناختم مثل راوي داستان، مثل كسي كه مي‌داني داناي كل خوابت است، مثل كسي كه مي‌داني كس نيست، فقط يك سمبل است بهم مي‌گفت بايد دستم را به او بدهم تا بالا بكشدم. و بعد دنبال او مخالف جايي كه ديگران مي‌رفتند حركت كنم.
من دنبال داناي كل مي‌رفتم اما سرم پشت سر و آدمهاي ديگر را نگاه مي‌كرد.
داناي كل مي‌گفت نبايد از رود گذشت بايد تا فاصله‌اي طولاني از مسير رود رفت و بعد بهترين جا، بالا كشيد.
به نظرم بي‌راه نمي‌گفت اما تنهايي، متفاوت شدن، ناتوانايي نسبت به ديگران، و حس ناآشنايي به همه چيز، در خواب اذيتم مي‌كرد
.
***

شده تا حالا دلت براي رگ دستي كه وقتي صاحبش مي‌ايستاد، آن پر رنگ و برجسته، ديده مي‌شد تنگ بشود؟
من دلم براي آن رگ هم تنگ شده است.

سه‌شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۵

مدارواسط

خواب استاد را مي بينم. بعد از 6 ماه.
يك جايي شبيه يك آزمايشگاه هستيم. روبرويم روي صندلي مي‌نشيند و پايش را رو لبهء پاييني صندلي من تكيه مي‌دهد. متعجب و كمي معذب مي‌شوم.
توضيح مي‌دهد كه به جاي امتحان مي‌خواهد ازم يك مصاحبه درسي بگيرد. با كنايه ازش مي‌پرسم كه كار چند ماه پيش را تكرار مي كند؟
بي‌تفاوت مي‌گويد شايد كمي هم عجيب‌تر از آن را.
كاربرد يك دستگاه الكترونيكي را مفصل تو خواب توضيح مي‌دهم. در حين ارزيابي مي‌گويد اين درست بود ولي منظور من بيشتر مدار داخلي دستگاه بود.
مي گويم خوب متوجه خواسته‌تان نشدم و چنان با جزئيات خواب مدار داخلي و نحوه كار آن را مي‌بينم كه توضيح مي‌دهم كه بعد از بيداري خودم متعجب مانده‌ام.
مي‌گويد تعجب كردم كه چند بار آمدم و رفتم اما بيدار نشدي، تا الآن كه ديدم تبت خيلي بالا است. اگر بيدارت نمي كردم، امكان داشت تشنج كني، بايد صورت و دست و پاهايت را بشويي.
مي‌گويم مدار داخلي...
با تعجب مي‌گويد چي؟ .... مي تواني بايستي؟

شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۵

خوشحالي برزگ

خيلي بار، خيلي دفعه و خيلي وقت‌ها شده بود كه با اين كه مي‌دانستم تصميمي كه گرفتم اشتباه نبوده است، يا جوابي كه داده‌ام محترمانه بوده و سعي كردم از آزاردهندگيش كم كنم، دلايل كافي بيآورم براي اينكه نشان بدهم،‌ غرور و خودخواهي كم‌اثرترين مورد در تصميمم شده است.... باز هر بار واكنشها طوري بوده است يا چنان مظلومانه كه من هي خودم را لعنت كردم كه چرا اينطور شد، چرا غرور اين آدم شكسته شد و كلي وجدان درد گرفتم. يا آنقدر شاكي و دادخواهانه كه عصباني شدم و باز كلي وجدان درد كه چرا آدمي اين همه خودش را كم ارزش مي‌كند و چرا به اينجا رساندمش.
چندين و چند بار تو دوره‌هاي مختلف سني به اين فكر كردم و گاهي بسيار به خودم خورده مي‌گرفتم كه اگر رفتارم متفاوت بشود، شايد آدمها بتوانند حدس بزنند جوابم چي است و درخواست نكنند كه ...
اما خوب! موضوع اين بود كه رفتار متفاوت، يعني من ِ متفاوت. اگر برداشت اشتباهي صورت مي‌گرفت، هميشه به اين معني نبود كه رفتار من اشتباه است، چون من هميشه و با همه يكسان رفتار مي‌كردم.
با همهء اينها وجدان درد را نمي‌شد كاريش كرد. هميشه و هميشه وجود داشت.
اما آن خوشحالي بزرگ كه گفته بودم راجع بهش مي‌نويسم اين بود وبلاگكم! چند روزي مردد بودم كه اين بار چه كرده‌‌ام! اما خوب احساس كردم چقدر خوب است آدمها طوري رفتار كنند كه تو وجدان درد نگيري! چقدر ارزشمند است، كه احساس كني با كسي طرفي كه ارزشمند است و نيز رفتار متعادلي دارد، بدون توجه به اين كه تصميم تو چه باشد.
حالا با نهايت خودخواهي، همان‌طور كه در مواردي كه بالاتر گفتم خودم را هم مواخذه مي كردم، اين بار هم مي‌خواهم خودم را تشويق كنم. و باز با نهايت غرور بگويم، اين چنان احساس خوبي براي من داشت كه احساس كردم اتفاقي در من افتاده است كه واكنش متفاوتي ديدم. و نيز صادقانه و كمتر خودخواهانه اين كه شايد چيزي بسيار پررنگ‌تر از چيزي كه شايد قرار بود شكل بگيرد در طي زمان، در ذهنم جا گذاشته.



  • تضاد بين سرد بودن و گرم خواستن. حالم را به هم مي‌زند اين تضاد. درست از امروز شروع شد. كمتر از يك هفته بود كه رها كرده بودتم. من كودكانم را از تضاد نفرت‌انگيز تو مي‌خواهم.

جمعه، دی ۲۲، ۱۳۸۵

هزارتا چيز با هم

بريدمشان و انداختمشان دور. نياز داشتم به اين كار.


  • فردا اولين روز دومين شغل رسمي است. اضطرابم با اولين روز اولين شغلم قابل مقايسه نيست، اما در هر صورت وجود دارد. البته كلي هم اشتياق هست. شايد بعد راجع بهش نوشتم.
    به نظر وقتي مي‌شود چيزهايي را پيش‌بيني كرد بايد پيشاپيش رفتار جبراني برايشان دست و پا كرد. بچه‌ها....

  • به يك تغيير بزرگ نياز دارم. به نظر هر بار دنبال بهانه گشتم تا واقعن بهانهء غير قابل حلي موجود بوده باشد.

  • يك جمله باحال از دوستي شنيدم به اين مضمون: خورشيد آشكار مي‌شود، آنگاه كه پنهان مي‌شود؛ و خورشيد پنهان مي‌شود آنگاه كه آشكار مي‌شود.
    روسردي زرد را يادت است وبلاگ؟ امشب حس كردم يك آرزوي عجيب دارم. اين بار اما قول مي‌دهم از ته دلم آرزو كنم.

  • يك خوشحالي بزرگ دارم،‌ يادم بيانداز وبلاگ راجع بهش بنويسم!

  • بعد از پست: فيلترينگ به شدت گسترده و سرعت وحشتناك پايين اين روزها ديوانه كننده شده است.

چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۵

ناتواني؟ ناآگاهي؟ يا ...؟

اين دخترك آشنا است كه گفتم همسرش وكيل است و سه ساله كه عقد كرده است؟
بعد از آن روز چندين بار خواست با هم صحبت كنيم و كرديم. راجع به زندگي خصوصيش. اما خوب به نظر كاملن شعار خوبي انتخاب شده بود براي شروع جنبش زنان فرانسه كه "خصوصي سياسي است".
بيست سال تفاوت سني. دخترك جوري از همسرش مي‌گفت كه آخر صحبتهايش گفتم، چيزي كه به نظرم مي‌رسد اين است كه او را جاي خدايت گذاشتي و تاييد كرد. و گفتم فقط من هر بار بهت فكر مي‌كردم، آرزو مي‌كردم و مي‌كنم روزي نرسد كه كم بياري چون بندگي كردن هم طاقت مي‌خواهد....

سه ماه هم از موضوع نمي‌گذرد. سر كلاس يكدفعه مي‌زند زير گريه و ....

شب دوباره تماس مي‌گيرد. مي‌گويد تمام حرفهايش كه من زندگيم را بر اساس آن ساخته بودم دروغ بود. مي‌گويد تمام اين چهار سال آشنايي به من دروغ مي‌گفت و بارها خيانت مي‌كرد. مي‌گويد شوكه‌ام.... . مي‌گويد خيلي سخت است كه جمله‌هايي را كه در عاشقانه‌ترين لحظاتت شنيدي، از دهان زن ديگري در توصيف عاشقانه‌هايش با همسرت بشنوي.... مي‌گويد مردك به من مي‌گويد تو آدم احمقي هستي...
مي‌گويم متاسفم. اما تو هيچ چيزي را از دست ندادي، جز اينكه يك تجربهء بزرگ به دست آوردي. مي‌گويم به نظر حماقت او بيشتر بوده است كه هوشمندي تو را ناديده گرفته است. مي‌گويم زود تصميم نگير. مي‌گويم به خودت و او زمان بده. تمام حرفهايش را گوش كن. اگر مي‌خواهد چيزي را ثابت كند بگذار سعيش را بكند. اما همه چيز را در لحظه نپذير. نگذار احساسي بهت ثابت كند.خاطرات خوب گذشته‌ات را خراب نكن. بهشان فكر نكن اما تو ذهنت نشكنشان. مي‌گويم آرام باش. يادت باشد كه كار او بيش ار اين كه توهين به تو باشد، بي‌ارزش نشان دادن خودش است. مي‌گويم يادت باشد نه او و نه كسي ديگري نمي‌تواند با احترام تو بازي كند. مي‌گويم خودت را وارد بازي دعواي او و معشوقكانش نكن. آرامشت را بيهوده به هم مي‌ريزد. دعواي آنها به تو ربطي ندارد. تو فقط با همسرت طرفي. بدون مشورت با مشاور هيچ حرفي نزن و هيچ حرفي ازش را كامل نپذير.

مبهوتم.
سردرگم شده‌ام.
واقعيت اين است كه دلم براي آن مردك بيشتر مي‌سوزد كه در سن چهل و نه سالگي، با آن شغلها و مناسب به قول خودش اصلي و دولتي، چنان ضعيف و دچار كمبود بوده است كه با وجود همسري كه بيست و نه سال بيشتر ندارد، نتوانسته‌ زندگي پايداري براي خودش شكل بدهد و چنان ناپخته هرزگي كرده است كه حالا آبرو و اعتبار چندين و چند ساله‌اش يكدفعه به باد مي‌رود و براي حفظ آن مردك به گريه و التماس افتاده است....

دختر از پس خودش بر خواهم آمد و زندگي خوب و آرام و لذت بخشي با معيارهاي خودش جدا از او پي خواهد گرفت. اين را آخرين لحظه بهش مي‌گويم و مي‌گويم مطمئنم كه مي‌تواني!

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵

who cares?

درست در همان لحظه اتفاق افتاد. من به هق هق افتادم و او مبهوت و وحشت كرده، فكر كرد آسيبي بهم رسيده فقط توانستم بين هق هق بگويم نگران نباش. گفت فكر مي‌كنم اين اتفاق در زندگي هيچ دختري تا به حال نيافتاده است.
سرم را تو سينه‌اش گم كرده بودم،‌ پليور پشمي خيس خيس بود از اشكهاي من و هق هق ‌كنان مي‌گفتم دلم برايت خيلي خيلي تنگ مي‌شود.
بغض كرده بود و ترديد و نگراني انگار داشت روحش را مي‌خورد. آنقدر گريه كردم كه سرم داشت از درد منفجر مي‌شد. آشفتگي او امانم را مي‌بريد. براي چند صدمين بار توضيح دادم، راجع به فعل مضارع. راجع به نهايت شادي. راجع به انتهاي هميشه خالي. راجع به احترام به خودمان. راجع به دلتنگي دوستي. راجع به سردي خورنده روح. راجع به آزار و دوري كدورت. حالا من آرام مي‌كردم و او بي‌قرار. آرام شد. بي‌حوصله. بي‌اشتها.
سوال؟
بپرس.
براي چندمين بار؟
بپرس.
اين كه تو....؟ اين كه ما....؟ اين كه بعدش....؟ اين كه من........؟
شايد آن اوايل گاهي....در حدي كه پذيرفته بشود.... اما حالا...اگر حق مسلم و بديهي نباشد...تحمل ناكردني است برايم....
بي‌اختيار نوازش شدم. دستهايش شاد شده بود.
خيلي خوشم مي‌آيد. اين از نهايت توانايي تو است و از ميزان ارزش و اعتمادي كه براي خودت قائلي. خيلي خوشم مي‌آيد. كم آدمي.... . دارند به اين سمت پيش مي‌روند....(مي‌دانستي و مي‌دانستم كه داري دلت خودت را خوش مي‌كني و مي‌خواهي تلخي آينده‌اي را كه پيش بيني‌كردم بگيري، با جملهء آخري.) گرسنه‌اش شد و سرشار شد از اشتها و زندگي و شاديي بزرگ.
پيش بيني من درست بود. شادي تو در حجم عظيمي از آزاديي كه مي‌خواهم، باليدنت و مفتخر شدنت و مغرور بودنت كه چنان زياده‌خواه شده‌ام كه جاي كوچكترين شك بهم نماند، ‌مستدام مي‌ماند.
من به خاطر خودم و نه هرگز تو، چنان بي‌باكانه آينده را طلب مي‌كنم كه هيچ گذشته‌اي غير از آنچه هست برايش متصور نشايد. و همين جمله‌هايم سرشار و مملو از خواستن مي‌كردت، ‌برق نگاههايت وقتي تاكيد بر روي خودم و نه هرگز تو را مي‌گفتم، هنوز روشن روشن جلوي چشمهايم است.
چند صد بار بحث كرديم سر ارزش براي خود، احترام به خود. مي‌گفتي وقتي خودت را، آزاديت را،‌ آينده‌ات و زندگيت را با تمام وجود و چنان محكم مي‌خواهي، مي‌توانم به ارزش و احترامي كه براي من قائلي اعتماد كنم.

كي‌ اهميت مي‌دهد...

تاكسي بيسيم نسوان



شاهكار است. اول اين كه كلمه‌اي نا مصطلح‌تر و نازيبا تر و غير فارسي‌تر از نسوان پيدا نكردند براي اين تاكسي‌هاي بدرنگشان؟ تا وقتي زنان يا بانوان هست چه منظوري مي‌تواند براي استفاده از نسوان وجود داشته باشد. بعد هم مگر بقيه تاكسي‌ها سيم دارد كه اين مدلش بي‌سيم است. اگر منظور چيزي شبيه آژانس است كه نمونهء تاكسي تلفنيش را داشتيم قبلن. اين واژهء جديد كه تازه اختراع كردند چي است ديگر؟
دوم اين كه باز از آن تبعيضهايي است كه نه تنها هيچ مشكلي از تبعيضهاي موجود كم نمي‌كند بلكه كلي مشكل و تبعيض ديگر هم اضافه
مي كند.



به عنوان نمونه، مي‌خواهم ببينم اگر اين نسوان تاكسي‌ران پنچر كنند، با آن چادر‌هاي دست و پا گير چطور مي‌توانند از پس كارهاي ماشينشان بر بيآيند(چادر براي اين خانمها اجباري است)، جز اينكه بايد يك مرد بيآيد كمكشان و اين يعني نور علي نور. ( هر وقت تنها بودم و پنچر كردم، حتمن لازم بوده ‌است كه آستينهايم را بالا بزنم و مانتويم هم هر چه كوتاهتر بوده است، كارم راحت‌تر پيش رفته، چون هر جا لازم شده زانو زدم زمين، ‌راحت دولا و راست شدم و ...)
سوم قرار شده است اين تاكسيها فقط خانمها را سوار كنند. آمديم و مسافر خانم كم بود يا در شرايطي نبود، نسوان تاكسي‌ران بي‌كار مي‌شوند.
آخر بابا اين چه وضعش است؟ چه مي‌شد از همان تاكسيهاي نارنجي و يا زرد رنگ معمولي ( سمند به جاي پرايد) به خانمها مي‌داديد و اين همه هم خاصش نمي كرديد و مي‌گذاشتيد چيزي كه تو جامعه خيلي زودتر از شما، خانمهايي با ماشين معمولي خودشان نسبتن عاديش كردند، حالا با يكسري امكانات و نظارت و پشتيباني دولت براي امن بودن اين شغل براي خانمها پيش برد؟
دولتهاي محبوب تمام افتخارشان اين است كه قوانين و ابتكارات دولت جلوتر و پيش‌روتر از مردم است و اين باعث بالابردن فرهنگ عمومي مي‌شود، حالا اينجا دولت وقتي تو موضوعي از مردم عقب مي‌ماند،‌ خودش هم بر عقب ماندگي خودش چنان مضحك مي‌افزايد كه .....

شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۵

محدوديت يا جذابيت؟

بيشترين تعداد افراد متولد قبل از دههء پنجاه، در بهترين حالت از لحاظ تفكر و فرهنگ زندگي، نوع نگرششان به زندگي بسيار متفاوت از نسلهاي بعد از خودشان است.
به عنوان نمونه، حتي در جمعهاي نه چندان رسمي، مثل گروههاي كوچك آموزشي يا كاري ترجيح مي‌دهند با اسم فاميليشان صدا زده بشوند.


  • آن قسمت linkdump هست كه با آيكون روزانه گوشهء پايين وبلاگ مشخص شده است، يك سري عدد كنارش آمده است كه مشخص مي‌كند هر لينكي را چند نفر نگاه كرده‌اند. برايم جالب بود كساني كه اينجا سر مي‌زنند هم بعد از اين همه سال از رواج اينترنت، هنوز موضوعاتي كه كلمهء ممنوعه اي تويش دارد،‌ برايشان جذاب‌تر است.
    بايد بشود آماري از جاهاي ديگر دنيا كه محدوديت درشان به شدت ايران نيست پيدا كرد،‌ آيا اين موضوعات واقعن براي بيشتر مردم دنيا جز جذاب‌ترينها است؟

  • بي‌ربط به قبليها: فكر مي‌كنم اشكالم اين است كه نسبي ديدن و نسبي رفتار كردن در بيشتر موضوعات چندان برايم ساده نيست.

جمعه، دی ۱۵، ۱۳۸۵

دخترك

آن اوايل بود شايد، دخترك من را براي بار اول مي‌ديد؛ همان لحظه مي‌شد حسش را به تو و رشكش را فهميد. يك جمله به شوخي براي بيان حسي كه شايد پس ذهنش بود به تو كه آدم بامزه‌اي است و چه و چه... چنان قاطع انديشه‌ات را تحسين كردم كه ديگر جمله‌اي نگفت. و هيچ وقت ديگر جمله‌اي نگفت،‌ گرچه بسيار تلاش كرد.
آن روز بحث كرديم. زياد و زياد. دخترك مي‌گفت اين نهايت دوست داشتن است كه كسي بخواهد زندگيش را براي كسي ديگر بگذارد. گفتم اين دوست داشتن از نظر من هيچ ارزشي ندارد، چطور مي‌توان دوست داشتن كسي را باور كرد كه براي خودش آنقدر ارزش قائل نيست كه بخواهد خودش را فدا كند، دوست داشته شدن توسط كسي ارزشمند است كه غرور و ارزش و احترام زيادي براي خودش قائل باشد، قابل احترام باشد و نيز تو را هم دوست داشته باشد، آن وقت اين يعني تو ارزشش را داري.
نگاه مي‌كردي. لبخند مي‌زدي و بحث را مي‌گذاشتي كه تنها پيش ببرم. بعدها گفتي او مي‌دانست، كه قابل مقايسه با تو نيست، و نيز مي‌دانست كه اين تفاوت بسيار بزرگ براي من بديهي است و هرگز جابجا نخواهم كرد.

بعد از رفتن دخترك، بسيار شادي كرديم و بسيار آرام بوديم و بسيار لذت برديم از زندگيمان. چندين نفر توانسته‌اند شعارهايشان را با شادي زندگي كنند؟ آرزويم ديدن آنها است!

من همهء آزادي را مي‌خواستم و او تنها كسي بود كه همهء آزادي را با غرور و با نهايت شادي براي من مي‌خواست. و من نيز همهء آزادي را مي‌خواستم كه او داشته باشد.

دخترك گفته بود، نبايد من مي‌آمدم. ممكن بود او (من) ناراحت بشود. تو گفته بودي، او (من) از آن كساني نيست كه اين چيزها ناراحتش كند.
به من كه گفتي، جواب دادم: اگر فرضن من از كساني بودم كه ناراحت هم مي‌شدم، صرف نيآمدن او، با وجود حضورش و حسش، كه چيزي را حل نمي‌كرد، فقط اين كه او بود و چيزي پنهان مي‌شد؛ بنابراين به نظر ناراحتي من چندان موضوع او نبوده است.
نگاهم كردي. چشمهايت برق زد. خنديدي و گفتي كاملن درست مي گويي.

برايش سخت بود كه بفهمد جنس دوست داشتن من از چه نوعي است. برايش سخت است هنوز هم بفهمد كه احترام و ارزشي كه براي تو و انديشه‌ات و احساست قائلم، شايد شبيهي هيچ وقت پيدا نكند. برايش قابل درك نيست كه ارزش زندگي شخصيت و ارجح بودن آزاديت برايم، چندين برابر عزيزت كرد. نمي‌تواند تصور كند كه آنچناني كه در نهايت آزادي دوست داشته مي‌شوم، چه مغرورم مي‌كند. و آنچناني كه در نهايت آزادي و در خلال زندگي همچنان احساسم به تو جايگزين كردني نيست و دوست مي‌دارمت، چه شاد و چه مغرورت مي‌كند.

مي‌گويد: كي‌ اهميت مي‌دهد. تو مي‌جنگي و من نيز. برايم آنقدر ارزشمندي كه نخواهم هيچ چيز آزارت بدهد، و انتظار دارم كه با تمام تواناييت از پس اين چيزها بر بيآيي،‌ چون مي‌دانم كه توانش را داري.

بله! جز بديهي دانستن برايم تصور كردني نيست. و هر چيزي جز اين آزارم مي‌دهم. از پسش برمي‌آيم. مي‌دانم كه مي‌داني و همين انرژي مي‌دهد.