چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۸

اتوبوس شب

يك اتوبوس بود مثل بقيه اتوبوس ها.
يادم نيست دقيقن كجا بعد از چهار راه وليعصر، نرسيده به فرودسي و يا همين حوالي پليس نگذاشت بر مسير خودشان ادامه برود، پيچيد به پايين.

موقع سوار شدن از جلوي دانشگاه شريف 4-5 دختر چادري بودند كه چزهايي مي‌گفتند كه بيشتر تحرك كننده مي آمد، مثل اينكه مي خواهيم برويم دهن اين جلبك ها و سبزها را صاف كنيم. هيات نمي‌آييم آنجا خودش هياتي است.

يا قبل از اينكه اتوبوس منحرف بشود، خيل جمعيت كه همه به سمت انقلاب مي‌آمدند همه را به وجود مي‌آمدند. مردم همه صدا شعار مي‌دادند.
دخترهاي دهن صاف كن (به قول خودشان) ايستگاه وليعصر پياده ‌شدند. ديگر بدون حرف اضافه. يكدست بودن مردم داخل اتوبوس شايد منصرفشان كرد.

اتوبوس كه منحرف شد ديگر شعارهاي "مرگ بر ديكاكتور" شد.
همه خواستند پياده بشوند. راننده با فاصله از خيابان اصلي نگه داشت. موقع پياده شدن با صداي كوتاه به آدمهاي كه نزديكش بودند مي‌گفت من تا هرجا بتوانند كه نزديك باشد به خيابان اصلي مي‌بردندتان.
دوباره همه سوار شدند. جمله راننده تكرار شد و خوشحالي بقيه. از اينجا به بعد بين هر سه چهار تا شعار يك صلوات هم براي آقاي راننده اضافه مي‌شد. و گاهي براي آزادي زندانيان و هم نيز خودمان.
رسيد به پلي بعد از ايستگاه دروازه دولت است. گفت روي پل پياده تان مي‌گفتند كه دنبالتان نكنند.


نمي‌دانم از آن جمع، كدامها كشته شدند؟
نمي‌دانم امروز كه آن راننده خيل عصباني يا شايد متنفع و شايد هم مجبور دولتي را سوار مي‌گفتم، تو دلش چي مي‌گويم؟
نمي‌دانم حال مردمي كه آن روز آن همه وحشي گيري را ديدند چطور است؟

سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۸

عاشوراي 88

"ما بچه هاي جنگيم
بجنگ تا بجنگيم"

مردم به سمت نيروهاي تا دندان ملسح هجوم مي‌بردند، و نيروهاي تا دندان ملسح عقب نشيني كردند.

هر از گاهي يك از آن نيروها به دست مردم مي‌افتد، كساني بودند كه نگذارند تا سر حد جان كتك بخورد و مردم با آن خشم، با آن طاقت چندين ماهه، با هزينه هاي بيشمار، نيروها را فراري مي‌دادند.

"حسين حسين شعار ماست
شهادت افتخار ماست"

مردم از كلاه خود و باتوم و سپر گارديها متفرند تا از خودشان.

همه آمده بودند تا صبر لبريز شده شان را ...
بچه، پير...

كساني كه انقلاب را ديده بودند مي‌گفتند اين مردم شجاعتر از مردم زمان انقلاب اند.
ولي مطمئن بودند اين روزها روزهاي آخر است

جمعه، دی ۰۴، ۱۳۸۸

خشونت در مقابل بی خشونت

سمیه جان راجع به خشونت وقتی امنیت اجتماعی در پایین ترین حد ممکن قرار داشت، آموزش فردی که جدای از مسئولیت های موظف دولتمردان، چطور خودمان را در امان قرار بدهیم از خشونت های خیابانی و کاری و خانوادگی، را آموزش دادی که حالا به جای تقدیر از تو جایت در زندان باشد؟

سمیه جان راجع به حقوق بدیهی که وجود نداشته و باید یادمان می ماند که چطور انسایتمان را کف دست بگیریم و هر لحظه در هر شرایط زندگی ثابت کنیم که ما با یک مرد برابریم، به جای تقدیر از تو جایت در زندان است؟

یادشان رفته که امثال تو که آموزش می دهند، نباید از آموزش دیدن برحذر داشته بشوند. که منع تحصیل سالهاست که در همه کشورها برچیده شده، مگر وقتی از آموزش دیدن افراد بترسیم.

این همه اعمال سلیقه را در اجرای قانون، در قضاوت و در قانون گذاری به کجا ببریم؟ این همه خرج برای روزهایی که ما کمپینان در زندان بودیم. این همه خبر در تمام دنیا که با کسانی که در زمینه آموزش زنان کار می کنند چنین و چنان رفتار می کنند. این همه روزهای عمرمان که در زندانها گذشت یا ازاین اتاق به آن اتاق برای بازجویی و چه و چه و ... و آن هجوم وحشیانه به خانه هایمان و دستمالی زندگی های خصوصی مان و بردن و پس نیآوردن نوشته ها و کتابها و ... و سرانجام حکم های قضایی همه تبرئه.

آن همه آگاهی به مردم که چرا به جای خانواده برابر که رضایت را برای مرد و زن به همراه بیآورد، به فکر چند همسری و ساخت هرم سرا باشیم و حالا باید بی تدبیری فراوان، دوباره به جای حل مشکل کار و مسکن باز چرخاندن فلش به سمت صیغه که معضل مردان متاهل است نه جوانان مجرد.

می بینی سمیه روزها دیر و دور نیست که آموزش های به کار بسته شده میان مردم میزان هزینه روزهای تو و ما را از به زندان سپردنمیان از مجریان مطالبه کند.
می بینی سمیه روزها دیر و دور نیست که برابری زنان و مردان، قانون گذاران را به همراهی با خودشان همراه کنند و مجریان را به اجرای خواسته های خودشان وادارند.

رزوهایی که می گذرد و تو در سلول های سرد هستی ما بیشمار می شویم با این اطمینان که تو جز برای حقوق زنان و جز با دلایل واهی اجراکنندگان در زندان نیستی.

مقاومت کن در برابر خواسته های بی قانونشان در مورد حدود شخصی زندگی ات، که برای حقوقی زنان و مردان از حدود شخصی زندگی های خصوصی هاش گذشته و زنان خانه هایشان این مرزها را درنوردیدند.

سمیه به تعداد روزهایی که در زندان می مانی زنان و مردان برابری خواه تازه را می شناسیم تا چندین و چند سمیه جدید را به کشورمان هدیه کنیم.

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۸

30 دي 88

ديدي چه زود 25 خرداد تكرار شد باز؟
ديدي دست خدا هنوز هم با جماعت است؟

در خواب هم نمي‌ديدي كه مرگ هم از كنترل تو خارج بشود؟
تمام سربازان و چماقداران و ضد شورشي را در تهران اسكان دادي، با اين همه شهر ديگر چه مي كني؟

با تو هستم ديكتاتور! حتي مرگ تو هم نمي توانست چنين شوري به پا كند.

یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸

خبرهاي 29 آذر 88

ديروز سميه رشيدي رفته دادگاه و برنگشته است.
دستگيرش كردند.


ديشب ساعت 10:30- 11 بود كه يك باره صداي الله اكبر توي كوچه هاي گيشا پيچيد. نامنتظره بود و نگران كننده.
صبح ديدم كه آيت الله منتظري فوت كرده است.

جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۸

نسل نیمه دوم جنگ

چیزی در تغییر شرایط زندگی همه طی این سالها که سرمان به کار و زندگی گرم بود اتفاق افتاده است که کمتر شاید ببنیم. و در واقع تغییرات همان چیزهایی هستند که موجب تغییر فرهنگ می شوند. حالا تغییر مثبت یا منفی و یا اوج انسانی پیشرفت فرهنگ یا تنزل آن بماند.

طبیعی است که من مشاهدات عینی خودم را از آنچه در اطرافم و در محدوده رابطه های خودم می بینم ذکر می کنم و نمی تواند قابل تعمیم دادن به کل باشد.
تجمل زندگی در زوجهای جوان که در محدوده سنی 22 تا 26 سال (یعنی متولدین 62 تا 66) هستند و در طبقه اقتصادی متوسط به بالا تربیت و رشد کرده اند به طور محسوسی پایین آمده. شبیه سالهای اولیه جنگ، گرچه با تغییر پارامترهایی نوع زندگی و نیازها به طور کلی متحول شده است.
سن ازدواج دست کم در این گروه سنی پایین تر آمده است نسبت به همین دوره سنی در 5 سال ماقبل این (یعنی متولدین 57 تا 61).
با رشد فرصتهای تحصیلی و کاری برای زنان، خیلی از رفتارهای جنسیتی کمتر شده است. هم در کار و هم زندگی مشترک.
تفکیک های ایدئولوژیک بین آرمانها و اعتقادها و نیز روش زندگی خیلی کمتر شده است. به طور خلاصه، زندگی آدمها کمتر بر اساس ایدئولوژی است که تا حدی به آن باور دارند و بیشتر بر اساس باور اصل زندگی کردن است.
در کل رویکرد این نسل جوان بر رفتارهای واقعی و غیر ساختگی و غیر مزورانه بیشتر است از نمونهای قبلی خودشان.

سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۸

صداي خون

!چه تب و تابي ايجاد مي‌كند اين نوا

شمارنده وضعيت جيميلم دارد سر ريز مي‌شود.
از روز شروع شد.
به دهه رسيد.

و حالا ...
مي‌بينم كه بيش از 180 روز شد از زماني كه تعداد بيشماري به جرم زنداني سياسي بودن در دخمه هاي ذهن آقايان مبحوس شده است و باز روزها دارد مي‌گذرد.
 و درست نمي‌دانم هنوز چند نفر ديگر در زندان هستند و چند نفر ديگر باز دوباره دستگير مي‌شوند.

و همچنان آدمها كشته مي‌شوند گرچه نه به آن وضوحي كه تير و لگد و باتوم بخورند تا در زندان زير ضرب شكنجه باشند، بلكه يكي سرش بريده مي‌شود، يكي با گاز خفه مي‌شود، يكي خودكشي مي‌كند و...
همچنان پيراهن عثمان يك عكس است كه بر سر كوي و برزن علم شده است.

حالا من هر وقت اين آهنگ "دلا ديدي كه خورشيد از شب سرد....

اجراي جديد نامجو با گليشفته فراهاني را گوش مي‌دهم بي‌اختيار اشكم سرازير مي‌شود.

يك جاهايي هست كه انگار خراش مي‌دهم به روح:
"جهان دشت شقايق گشت از اين خون"

"ز هر خون دلي سروي قد افراشت"

"نگر تا اين شب خونين سحر كرد
چه خنجرها كه از دلها گذر كرد"


و آنجايي كه گلشيفته با صداي بغض آلود، گريان تكرار مي‌كند:
"دلا اين يادگار خون سرو است"
ندا
"دلا اين يادگار خون سرو است"
سهراب
"دلا اين يادگار خون سرو است"
يعقوب براويه
"دلا اين يادگار خون سرو است"
كيانوش آسا
"دلا اين يادگار خون سرو است"
و تا چند خط ديگر مي‌توانم بنويسم؟
"دلا اين يادگار خون سرو است"
چند اسم را شنيديم؟
"دلا اين يادگار خون سرو است"
چند اسم ديگر مانده كه هنوز كسي نشنيده است؟
"دلا اين يادگار خون سرو است"

دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۸

فيروزه دنبالشو نگير!

"فيروزه" نوشته و  كارگرداني بهزاد فراهاني

5 تكه نمايش بدون هيچ ارتباطي به هم از ذهن يك نويسنده نمايش مي‌آيند كه در حال بازجويي شدن توسط يكي مثل عزائيل است.
خيلي سعي شده كه در كل كار و بين تمام نمايش ها اشاره به موضوعات مختلف مثل فشار بر هنرمندان، سانسور، فقر اقتصادي مردم، فساد و... به صورت تلويحي نمايش داده بشود. در كل طولاني بودن اثر و يكپارچه نبودن تمام قضيه نمايشنامه آن را مثل يك مقاله سياسي پرداخت نشده وشتاب زده درآورده.

خود بهزاد فراهاني در يك نقش هم در كار دارد و در حين بازي يك جا اشاره به خودش مي‌كند كه با وجود اشتباهي كه بايد مردانگيش را كه نه زنانگيش را بر سرش بگيرد يا بكوبد يا چيزي شبيه اين...


اطرافيان محترم آقاي فراهاني لطفن عكس هاي حمايت مردها از مجيد توكلي با حجاب زنانه را نشانشان بدهند، تا در نوشتن مقالات سياسي- هنري از اين دست، حقوق بديهي را ناديده نگيرند. مسائل را جنسيتي نكنند.

***


بازبيني در داستان ترجمه شده است به كارگرداني آشا محرابي.

از بين رفتن دو زندگي مشترك را نشان مي دهد با اشارات خوبي به دلايل و نحوه به وجود آمدن اشكالات.
در يكي از قسمتها پدر مردي كه همسرش او را ترك كرده، به او مي‌گويد اگر همسرش مي‌توانست بگويد " خفه شو" مشكلش با او  خيلي وقت پيش حل مي‌شد.


بازيها خوبي دارد و نيز صحنه خوب هم.



پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۸

از كتابهاي گلاسه گرفته تا تفسير كارتون فرار مرغي

پرونده سازي عليه فعالان حقوق زنان همچنان در دستور كار

ببنيد چرا گردش ذخيره ارزي ممكلت از اول سال 0 صفر است به هر حال هزار خرج دارد به تباه كشاندن كشور:

در دانشگاه شهید رجایی تهران، دم در ورودی کتابخانه ای برپا کرده اند با کلی کتاب. عناوین یکی از کتاب ها جالب هست. مانند " بازخوانی نقش دولتها و رسانه های غربی در آشوبهای پس از انتخابات خرداد 1388"، " براندازی 1". هر دو کتاب انتشار " معاونت سیاسی نهاد نمایندگی مفام معظم رهبری در دانشگاهها" است، با چاپ عالی. کتاب دوم نیز تمام گلاسه ورنگی در 116 صفحه هست.


هر دو کتاب ها به صورت رایگان در اختیار دانشجویان قرار می گیرند. البته چاپ مرداد 88 هم هستند. در کتاب ها همه ی ترفندها ی "دشمن" برای براندازی نرم مطرح شده است و از مرکز فرهنگی زنان، کانون زنان ایرانی، راهی و دیگر گروه هاای زنان نام برده شده است. در یک بخش مجزا با نام جنبش های فمینیستی چنین آمده است: «جنبشهای فمینیستی بخشی دیگر از سرمایه گذاری چند وجهی دنیای غرب بویژه ایالات متحده ی آمریکا برای پیشیرد سناریوی جنگ نرم، معطوف به زنان و راه اندازی جنبش فمینیستی و شبه آن است. در اوایل سال 85 برخی موسسات و سازمانهای غیر دولتی داخل، اقدام به طراحی و اجرای پروژه ای تحت عنوان " کمپین یک میلیون امضا" نمودند تا بر اساس آن به جنگ قوانین جزایی و مدنی اسلام بروند. هنوز چند هفته از جنبش به اصطلاح کمپین نگذشته بود که اسناد کمک های مالی آن که توسط سرویس های اطلاعاتی و آمریکا و هلند تغذیه می شدند، بر صفحه مطبوعات و سایت های اینترنتی نشست. روزنامه نیویورک تایمز پس از آشکار شدن این اسناد مالی نوشت:" پس از به بن بست رسیدن پروژه ی براندازی سخت، ما خود را ناچار به اتخاذ شیوه ای می دانیم که براساس آن انقلاب باید از درون توده ها مردم ایران شکوفا شود. »

علاوه بر آن ببنيد تناقض در سيستم قاضي- امنيتي تا چه حد است:


حتی در حکم تبرئه ناهید کشاورز و سارا ایمانی که اخیرا تبرئه شده اند قاضی دادگاه به این نکته تاکید داشته است که برخورد اینچنینی با کسانی که در داخل فعالیت میکنند به نقع کشور نیست.

چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۸

رويا يا كابوس

عيد همين امسال بود.

پدر دخترك فوت كرده بود. بعد از سفر ايميلها را مي ديدم.
گفته بود مي‌آيد. نفهميدم اين همه زمان براي چه گذاشته بود!!!

تو مراسم ختم ديدمش.
گفت نشناختم چقدر خوشگل شدي.

و من به ترديدش در نگاه اولي كه به من انداخت فكر مي كردم.

بيرون تا خداحافظي كنيم و راه بيفتيم طول كشيد.
دوباره گفت ولي خيلي جيگر شدي اااا.

بعد ملاقات مادر دختر ديگري... عيد خوبي نبود امسال.
با من آمد. از سفرم مي‌پرسيد. و من از همسرش و شلغش.
هيچ كداممان جواب درستي به هم نداديم.

يادم نمي آيد بعد از آن جايي ديگرغير اتفاقي ديده باشمش.

جز يكي از روزهاي راهپيمايي كه اتفاقي ديدم در وليعصر نه د ردل جمعيت بلكه كنار خيابان ايستاده بود.
نگاهش را از من دزديد.
سلام و احوال پرسي كوچك و گذري. هم او بريد و هم من.

هر چه مي‌كنم پارك لاله را فراموش نمي‌كنم. بروشور نه به لايحه حمايت از خانواده.
نيلوفر هم بود. بدون چادر آمده بود. در برگشت راجع به NGO كه عضوش بود، حرف زديم.
باز يك سوال شخصي از من پرسيد كه جواب واضحي ندادم.

و آن جمعه صبح كه آمد خانه...
و ...
و....
دو شب است تا صبح آن روزها را مرور مي كنم در خواب و...

دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۸

شمارنده

چند شمارنده زمان:

چهار هفته گذشت و همچنان شعار پر طمطراق ما جذب داوطلب داريم به پا است... خنده دار است.

دو هفته گذشت و همچنان مهرنوش اعتمادي در اصفهان بازداشت است... بي قانوني است.

دو روز گذشت و بازداشت هايده تابش هم در اصفهان اضافه شد... سرد است.

پنج روز گذشت و همچنان غرور محكم سر جايش است... تحمل نمي كنم.

دوباره بخوانیم این بار برای تفریح:
تبریک سه سالگی کمپین به مامور امنیتی

چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸

الف باي رابطه

همه چيز از بي‌اعتمادي شروع مي‌شود.

قبل از هر چيز بي‌اعتمادي به خودم.

اعتمادي نيست در رها كردنم. مي‌دانم كه تا مرز فرساينده اي تحمل مي‌كنم، همين باعث مي‌شود كه خيلي سخت و دير و كند در شرايط اعتماد قرار بگيرم.
در واقع ترجيح مي‌دهم دير اعتماد كنم تا اينكه هر بار خراب كنم و باز بسازم.

مرحله بعد اعتماد به او است.
نمي‌دانم درست از كجاي ساختار پوسيده سنت و فرهنگ آمده، استفاده از نقاط كوچك اطلاعات از افراد در جهت تخريب، سركوب مداوم و در نهايت كنترل و سلطه.
همين است كه ترجيح مي‌دهم از هيچ چيزي اطلاعاتي ندهم. راجع به هيچ چيزي صحبت نكنم. و بخش بزرگي به نام حوزه خصوصي نا آشكار داشته باشم.

و آخريش اعتماد به تو.
چطور مي‌خواهي بسازي وقتي تلاش موثري نيست؟
مي‌داني بازي با زمان عمدي يا سهوي چيزهايي را متزلزل مي‌كند؟
مي‌داني ارجاع دادن به زمان بي‌نهايت، به علت دو بي‌اعتمادي بالا فشار را بر من مضاعف پهن مي‌كند؟

تاب بي‌اعتمادي محض را ندارم.

از درون متلاشيم مي‌كند.

چطور مي‌شود به فضايي رفت يا به مكاني كه اعتماد در دسترس همه باشد؟

وقتي بلند بلند مي‌گفت به فلاني (با نام) اعتماد ندارم، مطمئن بودم كه حسمان مشترك است در اعتماد نداشتن به هم. شايد تنها مورد مشترك.
اما حالا تو بر سر ديوار فرياد مي‌كني و من لزومي به انعكاس فضاي سرد بي‌اعتمادي نديده ام در تمام اين سه سال گذشته وگرنه حس من در تمام طول اين مدت همين بوده كه هست.


بي ربط: بعد از دو روز در طولاني ترين حالت جواب مي‌دهند.
 در مورد گفته هاي تو شك نمي‌كنند.
 از ابهامات توضيحات تو متوهم نمي‌شوند.
و حتي اگر كمكي نتوانند، اميد را به تو تزريق مي‌كنند.
غير ايراني ها يي را مي‌گويم كه در گير كار مي‌شوم با ايشان.

دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۸

جنس شوخي

اول شوخي شوخي يك تشر مي زني.
سوال و صحبت كه جداي از شوخي اگر چيزي هست واقعيش كنيم و اگر موضوعي هست راجع بهش صحبت كنيم.
بي پاسخ به گفتگو منكر مي‌شوي...

دوم در لفافه شوخي مي‌كني و اين بين تشر مي‌زني.
اين بار من سكوت مي‌كنم...

سوم ادامه مي‌دهي...

چهارم ادامه مي‌دهي...

پنجم ادامه مي‌دهي...

ششم ترجيح مي‌دهم ديگر رابطه اي با تو نداشته باشم.

یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۸

تمام

چيزي ترك خورده بالاخره در من شكسته است.



تمام اين روزها ياد نيلوفر هزاران بار زنده مي‌گذرد..

پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۸

من عاطفه ام...

همه آنهايي كه در تجمع هاي اين چند ماه بوديم و الآن آزاديم،

يكي از ما فقط به جرم شركت در تجمع 25 خرداد حكم حبس 4 ساله گرفته.
عاطفه نبوي

فرق ما با عاطفه چيست؟
بنويسيم كه ما هم بوديم. ما هم  عاطفه ايم... پس يا اين جرم بايد به همه 3-4 ميليون نفر تعميم پيدا كند و يا عاطفه بعد از اين 160 روز بازداشت بالاخره آزاد بشود.

لينك وبلاگي كه نوشته هاي ما تويش منتشر مي‌شود.
تو فيس بوك هم كه صفحه اي باز شده
اين هم كد لوگوي كمپين آزادي عاطفه
اين هم خبر

سه‌شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۸

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

عاطفه نبوي




چكار مي‌كند حكومت كه باعث مي‌شود تو خودت را سانسور كني؟
چكار مي‌كند حكومت كه باعث مي‌شود ديگران هم به تبع از تو، تو را سانسور كنند؟
چه برنامه اي را پيش مي‌برد حكومت كه در نهايت سانسور و بي‌خبري از تو يك باره تو را براي خودش پررنگ مي‌كند و يادش مي‌افتد كه حتمن خيلي خطرناكي يا نه خيلي محاربي يا ...؟

هنوز يادم نرفته، از يك پسر ساده و نسبتن شوخ جلوي تئاتر شهر به چيزي تبديل شده بود در اين 4-5 سال كه سخت مي‌شد شناختش:

وكيل كاري را پيش نمي‌برد.

ماشين گران تر از 4-5 سال كار و تلفن مبلغهاي هنگفت چك فلان و بهمان پشت تلفن:

بهش بگوييد به مادر من نگويد اين حرفها را.

يادم نيست چي صدايم كرد اما:

اين بچه ها نمي‌خواهند معروف بشوند كه فشار بيشتري بهشان بيايد.
شما دايه مهربان تر از مادر نيستيد!

دو تا وثيقه سنگين و نمي‌دانم سه تا چند روز بازداشت.

حالا كه نوشته شيوا را مي‌خوانم بغضم مي‌گيرد.
گروه بازجويي نفاق مگر چه بلايي بر سر تو آورده بودند كه شيوا مي‌توانست بگويد ولي تو نه؟

توهم نفاق مگر چه بلايي بر سر دوستان ايران نشين و خارج نشين تو مي‌آورد كه بردن اسمت چه اين بار و چه بار قبل كه دو ماه بيشتر نبود، فقط ته دل ممكن مي‌شود؟

تو را به عمو چكار؟
اين همه فعالين سياسي-اجتماعي كه پرند از ته مانده همه خانواده ها يك روزي در يك گروهي- دسته اي فعاليت مي‌كردند و حالا حتي خود آدمها كه روزي... و بعد تواب شدند. يا كساني كه كسانشان اعدام شدند، يا يكي مثل تو كه كسانشان اعدام نشدند چون لابد دست حكومت بهشان نرسيد.

چه پدر كشتگي با كسان آدمها، كسان كسان آدمها، آشناي آدمها، دوست آدمها و يا ... دارند كه حتمن بخواهند با يك اتهام سنگين و و بعد هم لابد حكم سنگين به خيالشان سركوب كنندشان.

عاطفه مگر روزهاي سال شصت تو چند ماهه بودي كه تا اين روزها چيزي از محاربه درت مانده باشد، آن هم فقط به واسطه خون لابد.

كاش چيزي بگويي.
كاش صدايي از تو برسد، صدايي كه منهاي احتياطها و نگراني ها خبري از تو همراه داشته باشد.

كاش نوشته اي از تو برسد.
كاش نامي از تو تكرار بشود بعد از اين 160 روز زندان.

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

شيريني سنندج يا ؟

من آرزوهايم را خواب مي‌بينم.


خواب ديدم در جمع شلوغ غير مجازي بودم.
بحث و صحبت و و پيشنهاد و خنده...

يك جعبه شيريني دو بار بهم تعارف شد واصرار.
هر دو بار برداشتم.

و يك جعبه شيريني ديگر و باز...

بار سوم آمد با همان جعبه اول بعد از توضيح من كه خوردم و مثل همديگرند و ...
(يادم باشد حتي در تعريف اين خواب هم نبايد از سه نقطه استفاده كنم، برخورنده است) اما اصرار او كه من آورده ام از سنندج و تعارف او را نبايد رد كنم.
صدايش گرم بود.
لحنش هم.
حسش هم.

برخلاف بيداري مجازي

اين طوري است. من آرزوهايم را خواب مي‌بينم.