جمعه، تیر ۰۹، ۱۳۸۵

آرمان پوسيده !

با برادرش سه سال اختلاف سن دارد.

هم عقيده بودند و هم رزم و آرمانگرا. از رشته پزشكي كه قبول شده بود به خاطر عقايد سياسي محروم شد. برادر كه حتي از كنكور هم محروم شد.

تو گير و دار سنت خانواده براي اينكه بتواند راحت به كاريهايش و آرمانهايش برسد، بايد با يكي ازدواج مي‌كرد. از پسرك بدش نمي‌آمد، اما تو مبارزه تير خورده بود و براي هميشه از يك پا محروم بود. بهش پيشنهاد ازدواج داده بود با تاكيد بر آرمانهايش. پسر نياز به دوست داشته شدن داشت،‌ اما غرور دخترانه و خفقان سنت آن سالها بهش اجازه ابراز عشق نمي‌داد. حالا اگر بپرسي مي‌گويد صلاح نبود به خاطر پايش بود كه پيشنهاد دادم. غرور جواني پسر نگذاشت. خواستگاري دختر را رد كرد. به خاطر فشارها با يكي از رفقاي برادرش حاضر به ازدواج شد.

پسر شهرستاني، با فرهنگ بسيار متفاوت،‌ داغ و جوان و فرصت طلب و خوش زبان بود.

روز عروسي خبر اعدام يكي از همرزمها آمد. لباس عروس نخريد. آرايشگاه نرفت سوار ماشين عروسي نشد و خودش را عروسانه نياراييد.

خطبه عقد: يك بار.... دو بار.... سه بار..... نه! نه! عروس حاضر نيست. خطبه باطل.

همه بهم مي‌ريزند. تنها دوست مشترك، برادر،‌ بنا به مصلحت راضيش مي‌كند. حالا اگر تعريف كند،‌ مي‌گويد اما گفتم حق كار و مسكن مي‌خواهم. نوشتند تا بله گفتم!

چند وقت بعد برادر جز اعداميها رد مي‌شد. زندان. شكنجه. زندان. شكنجه. تازه داماد پا مي‌گيرد. آرمان و هم رزمان و انسانيت يادش مي رود.

زياد نگذشت كه شهوت طلبي و لاابالي گري با دختران تهران را شروع كرد.

بهش مي‌گويم چرا به برادرت نمي‌گفتي؟ مگر اون ضمانت نكرده بود؟

مي‌گويد تازه از زندان آمده بود. آثار شكنجه هاي رواني و تا دم اعدام رفتن ذهنش را بهم ريخته بود.

بعد از چند سال مردك معتاد هم شد. حالا تنها. دو تا بچه.جوان. خوش بر و رو. آرمانگرا و اخلاقي... صبح تا شب كار مي‌كرد. چندين بار سعي كرد مردك را ترك بدهد. اوايل به خاطر به قول خودش مصلحت و حفظ آبرو به كسي نمي‌گفت. بعد مردك با داروهاي اعصابي كه براي ترك بهش داده بودند،‌ خودش را درگير كرد. از كار افتاده حسابش كردند. شانس آورد. و كم كم روان پريش شد. همان ديوانهء خودماني.

حالا بعد از اين همه مصلحت طلبي ،‌ در جواب اينكه چرا طلاق نمي‌گيري؟ مي‌گويد:اون(همسرش) بيمار است. نياز به مراقبت دارد. پدر و مادر پيرش از پسش بر نمي‌آيند، تو تيمارستان هم كه هم خرجش زياد است و هم تنهايي حالش را بدتر مي‌كند.

سالهاست كه تنها مي‌خوابد. تنها و فقط با بچه هايش سفر مي رود. تنها كار مي‌كند. تنها درآمد دارد. تنها....تنها....تنها.................

چه ‌مي‌شد كمي خودخواه مي‌بود؟ چرا آن آرمانهاي لعنتي هيچ كاركردي براي خودش نداشت؟ هوش و استعدادش،‌جواني و شادابيش،‌ خوش فكري و جسارتش،‌ اعتقادات و دوستان همفكرش.... هيچ كدام ذره‌اي به خوشبختي و آرامش نزديكش نكرد.

حالم از آرمانهايش به هم مي خورد وقتي روزگار خودش را مي بينم. حالم از مردك به هم مي‌خورد وقتي نشخوار واژه‌هاي بلند را از ذهنش تصور مي‌كنم. حالم از ضمانت به هم مي‌خورد وقتي مي‌بينم برادرش هيچ كمكي نمي‌تواند بكند.

پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۵

قلپ قلپ قلپ...

توضيح يك چيزهايي سخت است: اما وقتي مجبوري توضيح بدهي....

شايد هيچ جاي دنيا كسي چنين آزارنده بر نظرياتش پافشاري نكند.

نمي‌دانم وقتي تا مرز خفگي و استيصال مي‌روم و مي‌آيم تواني مي‌ماند براي....

احساس خفگي مي‌كنم.

مي‌خواهم حرف بزنم. اما امان كه اين آكواريوم لعنتي شيشه‌اي است.

یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۵

خودخواهي عاشقانه


فيلم باغهاي كندلوس ايرج كريمي. نمي‌خواهم چيزي راجع به خود فيلم بنويسم.
فقط يك ديالوگ بود كه از زبان كاوه نقل مي‌شد:
گاهي وقتها عشق هم آدم را خودخواه مي‌كند. ( كاوه به خاطر عشقش به آبان نمي خواست سرطان او را بپذيرد و مانع نذر آبان براي شفايش شد.)
يك جاهاي هم در فيلم كاوه با عصبانيت به آبان مي‌گويد تو مريض نيستي. تو حق نداري مريض باشي ( يا چيزي به همين مضمون)
تو ذهنم مي‌چرخد: نبايد دلتنگ بشوي. نبايد اذيت بشوي.... نبايد..... نبايد............ .


چي‌مي‌شد اگر كاوه سرطان را مي‌پذيرفت و عاشقانه تا لحظات آخر و در سختي بيماري با آبان مي‌بود؟؟؟

جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۸۵

توقع يا نامهرباني؟؟؟

دختر انتظار دارد. دختر توقع دارد. دختر در قبال انتظارات برآورده نشده‌اش، كه من حتي يكي از آنها را هم نپذيرفتم، ‌شاكي مي‌شود. دختر رابطهء‌ صفر و يك مي‌خواهد.
يا تو را به حساب نمي‌آورد و يا تا وقتي دوست هستي كه تا اراده كرد و لازمت داشت،‌ فوري زندگيت را بگذاري و كمكش باشي.
شايد اصل جريان اين است كه از مواجه شدن باهاش هراس دارم.
بارها نظرات من و نوع بينشم را به زندگي شنيده و اعتراف كرده است كه ما در بسياري چيزهاي اساسي متفاوتيم. و بارها من هم گفته‌ام كه دلايل پديده‌هايي كه برايش پيش مي‌آيد و آزارش مي‌دهد،‌ رفتاري است كه من بهش انتقاد دارم.
باز وقتي ناراحت و به هم ريخته است،‌ مي خواهد با هم حرف بزينم.
من حرف جديدي برايش ندارم جز انتقادات قبليم. از طرفي او از نظر روحي در شرايط شنيدن انتقاد نيست. در آن لحظات آرامش نياز دارد.
برايم خيلي سخت است كه الكي اميد به آرامش بدهم،‌ در رفتاري كه دست كم من آرامشي درش نمي‌بينم. شايد هم من نامهربان شده‌ام.

چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۵

Return

سر فلان موضوع به چالش مي‌رسيم. صدايش بالا مي‌رود اما نه غير طبيعي. سعي مي‌كند كنترل كند.‌ چون دفعهء‌ اولي كه با من بلند حرف زد، بهش گفتم: من هر چه قدر هم در موردي اشتباه كرده ‌باشم،‌ وقتي حاضر مي‌شوم راجع به آن موضوع حرف بزنم و منطقي قانع مي‌شوم و مي‌پذيرم، پس لزومي نمي‌بينم كه آدمها اجازه داشته باشند، سرم داد بزنند.
همچنان من دليل مي‌آورم و نمونه كه از رفتارم دفاع كنم. يك دفعه وسط بحث مي‌گويد، اگر هم مشكل حل نشد، من به فلاني ( مسئول كاريمان) مي‌گويم.
هم خنده‌ام مي‌گيرد از قهر كودكانه‌اش و هم عصبي مي‌شوم كه مي‌خواهد ضعفش را با پنهان شدن زير لواي قدرت،‌ بپوشاند.
مي‌گويم: هنوز كه داريم حرف مي زنيم كه حلش كنيم. بگذار پس سعيمان را بكنيم فعلن.

تو برنامه‌نويسي يك دستوراتي هست (return) كه هر لحظه و در هر شرايطي از اجراي برنامه، مي‌تواني يك دفعه همان لحظه،‌ از برنامه خارج بشوي. اما استفاده از اين دستورات، گرچه ممكن است پيش بيآيد اما از ضعف برنامه نويس است. حتي در حلقه‌هاي بي‌نهايت هم براي يك حرفه‌اي راه حلهايي براي خروج از بحران وجود دارد، بدون اينكه همه چيز را رها كند.
ولي زياد مي‌شنوم و گاه مي‌گويم كه ببين اصلن ولش كن. همه چي را فراموش كن. فكر كن چيزي نبوده و ....
ما ضعيف كد مي‌كنيم. ضعيف بازي مي‌كنيم. ضعيف زندگي ‌مي‌كنيم و ضعيف دوست داريم
.

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۵

بازديد جناب !

جناب، يك پست دو يا سه در يكي از وزارت‌خانه‌هاي دولت مهرورز دارند. و مدارك عالي در فلان زمينه. و درجات فراوان محض جدي بودن جريان.
بعد از دو سه بار قرار و مدار،‌ نيم ساعت آخر روز كاري،‌ دو روز زودتر از قرار قبلي، با چهل و پنج دقيقه زودتر خبر دادن، ‌تشريف مي‌آورند بازديد كه به قول خودشان تنها توليد كنندهء فلان دستگاهها را بعد از هشت سال سابقهء كار حمايت كنند.
جدي است. عجله دارد. كار مهم است و از اين شعارهاي قشنگ قشنگ ديگر.... .
پيراهن رو شلوار. چروك تا دلت بخواهد. چركمرد تا دلت بخواهد و نا متناسب با كفش و شلوار و باقي قضايا.... .
تو اتاق كه مي‌آيد پشت ميزم كار مي‌كنم. معرفي مي‌شويم به هم. من لبخند مي‌زنم و جناب هنوز جدي است.
طاقت نمي‌آورد و مي‌پرسد كه اين دستگاه تست كامل شده است؟
توضيح مي‌دهم اين دستگاه قديمي است و براي تعمير آمده است. دارم چكش مي‌كنم. ازم مي‌گيرد و با يك لحن بالا به پايين مزخرف،‌ مي گويد فكر كنم اشكال را پيدا كردم.( با لحني كه يعني تو ضعيفه،‌ ده دقيقه است باهاش ور مي‌روي و نفهميدي اما من با يك نگاه مي‌فهمم.) برد را مي‌گيرد و مي گويد لحيم اين دو پايه به هم متصل شده است.
مي‌خندم و مي‌گويم پس اينطور؟ پس اشكال اين است؟ (با لحني است كه يعني آفرين پسر خوب! چه باهوش!)
مدير عامل محترم،‌ كه مي‌داند من اينطور موقعها حاليم نمي‌شود طرفم كي‌ است، تا اوضاع را خرابتر نكردم،‌خنده‌ء خودش را به زور قورت مي‌دهد و برد را مي‌گيرد و توضيح مي‌دهد كه اين دو پايه به دليل فعال كردن بيت فلانم،‌ عمدي به هم وصل شده‌اند كه نرم افزارمان ساده‌تر بشود.
خودش را جمع و جور مي‌كند و مي‌گويد پس حتمن اشكال جاي ديگر است. پشت به من،‌حرفش را ادامه مي‌دهد.
احساس خوشبختي مي‌كنم كه مردمم تشخيص دادن اين دولت برايشان كارا تر است.

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۵

تربيت خشن

جاده چالوس. از چالوس به تهران. نزديك كرج.
سرعتش شايد حدود 40 تا 50 كليومتر باشد. عصر يك روز وسط هفته است. مرد پشت فرمان است. دو تا بچه از پشت معلوم هستند و خانمي كه جلو كنار راننده نشسته است. جاده خلوت است. از روبرو هم گاهي تك و توك يك ماشين مي‌آيد.
چراغ مي زنم هر بار با يك مكث 15- 20 ثانيه‌اي. 5- 6 بار تكرار مي‌كنم اما هيچ واكنشي نشان نمي‌دهد. همين كار را با بوق تكرار مي‌كنم.
بعد از چند دقيقه كه چند بار تو آيينه نگاه مي‌كند و هيچ واكنشي نشان نمي‌دهد،‌ راهنما مي‌زنم و از سمت چپش سبقت مي‌گيرم و مي‌روم.
كرج. 5 دقيقه بعد. يك ماشين با بوق ممتد از پشت مي‌آيد منحرف مي‌شود به طرف ماشين من. به سرعت كنار مي‌كشم كه به ماشين نكوبد. شيشهء خانم پايين است. سرش را بيرون مي‌آورد و شروع مي‌كند به فحش دادن... دخترهء‌ ج... مي‌آيي سبقت مي‌گيري كه چي‌ بشه؟ مي‌خواهي بدهم حالت را جا بيارد؟......
10 دقيقه بعد. كمي جلوتر ايستاديم. مبهوتم. با اينكه بيش از من عصباني شده است و واكنش تندي نشان داد كه ازش نديده بودم اما مي‌گويد فراموش كن. آدمهايي كه پر عقده نباشند و خشم فروخفته نداشته باشند، خيلي كمند. مي‌گويم تمام بهت من از اينه كه چطور يك
زن مي‌تواند چنين فحشي را به زن ديگري بدهد؟ چي به سر آن زن آمده و چطور زندگي كرده است كه اينطور شده است؟

به اين خيلي فكر مي كنم كه وقتي پسري يا مردي تمايل به برقراري ارتباط با دختر يا زني را دارد، هر چه قدر هم تمايلش زياد باشد، همين كه بداند با كس ديگري رابطه دارد، ديگر اصرار نمي‌كند ( اكثرن اينطورند. ) يعني اخلاقيات در رابطه‌شان سهم خوبي دارد.
اما اگر بر عكس اين موضوع باشد، زنان خيلي راحت ( باز اكثرن در جامعه عمومي ايران منظورم است. ) به اصرارشان ادامه مي‌دهند و برايشان مهم نيست حتي اگر رابطه موجود طرف خراب بشود يا از بين برود ولي در عوض خودشان حضور داشه باشند. يعني اخلاقيات در چنين رابطه‌اي آخرين الويت را برايشان دارد.
دلم براي اين اكثريت زنان جامعه مي‌سوزد خيلي زياد. چون فكر مي كنم آنقدر ناديده گرفته شده‌اند و آنقدر بي‌ارزش بودند و انكار شدند كه حاضرند به هر قيمتي خودشان را ثابت كنند يا به نيازهايشان برسند. ( البته اگر مردي هم چنين باشد،‌ اين شرط برايش نقض نمي‌شود، اما خوب چون بيشتر در زنان ديده‌ام اين ويژگي را اينچنين بيان كردم.)

حالا اين پليسهاي زن: بيشتر از اين كه وحشي گري و خشونت و چاروادار حر
ف زدنشان برايم عجيب باشد،‌ تمام ذهنم را درگير كرده است كه چه بر سرشان آمده است و خشونت تا چه حد در زندگيشان بوده است كه داوطلبانه به پليس پيوستند و براي وحشي‌گي تربيت شدند، آن هم نه در يك موضوع سياسي بلكه در احقاق حق اجتماعي كه كاملن به نفع خودشان هم هست.

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

خوشحالي واقعي

بعد از چندين وقت بي‌خبري متقابل، پيدايم مي‌كند. خوشحال مي‌شوم. يك خوشحالي واقعي. از زندگيش مي‌گويد. كامل و مختصر. مي‌گويد چند وقتي است كه مي‌شود گفت ازدواج كرده است. از خوشحالي جيغ مي‌كشم. به نظرم بسيار پخته تر شده‌است و بهش مي‌گويم. حتي حس آن موقعش هم از بين نرفته و رسيده شده است، و من از خبر خيلي خوشحالم. يك خوشحالي واقعي.
دعوتشان مي‌كنم براي ديدار. خوشحال مي‌پذيرد، از طرف خودش. و منطقي است.
بهش فكر كه مي‌كنم هنوز هم خوشحال مي‌شوم. از اينكه يادم بوده است و از اينكه خبر خوبي داشته است.
اين روزها با مشت و مالهاي حرفهاي دوستان، همه چيز را دارم تصور مي‌كنم و تمرين، به خصوص سخت ترينها را.
آرزو مي‌كنم بتوانم برخورد مشابهي داشته باشم و احساس مشابه. تمرين مي‌كنم كه خوشحال بشوم. يك خوشحالي واقعي
.

...

ميدان مثل هميشه است. نه چندان پر ترافيك و نه چندان خلوت! اول فكر مي‌كنم يا بايد اتفاق خيلي بدي افتاده باشد،‌يا ماجرا به هم خورده است. ماشين را تو يكي از كوچه‌هاي فرعي ميدان مي‌گذارم و به سرعت پايين مي‌آيم. كم كم متوجه مي‌شوم. تعداد كم نيست. در همين 15 دقيقه يك اتوبوس را پر كرده‌اند و بردند. اما اين بار تعداد لباس شخصيها و پليسهاي زن و عجيب تر پليسهاي مانتويي زياد است.
************************************************************
حالا وسط همهمه‌ام. يك دختر سبزه رو با چشمهاي عسلي شايد 3-4 سال بزرگتر از من، چادري از پشت آرام بهم مي‌گويد: اينجا نايستيد.
نگاهش مي‌كنم. مي‌گويد: برا خودتان مي‌گويم مي برنتان.
از لاي چادرش لباس نظاميش را مي‌بينم. اما تكان نمي‌خورم. با لحن آرامتر و مهربانانه‌اي مي‌گويد: من هم مثل خودتان. فقط اينجا نايستيد.
جايم را عوض مي‌كنم. باز پشت سرم است. مي‌زند رو شانه‌ام و مي‌گويد: برا خودتان خطرناك است.
مستقيم تو چشمهايش نگاه مي‌كنم. بي ‌مدارا اما آرامم. مي‌گويد: من هم مثل خودتان.
مي‌پرسم مثل خودمان؟ مي‌گويد بله. باز پرسشم را تكرار مي‌كنم. مي‌گويد: بله بله. مي‌خندم مي‌گويم: همين براي من كافي است. از بين جمعيت مي‌روم آن طرف دايره.
******************************************************
جيغ مي‌زند. خودش را مي‌كوباند به ميني بوس. گريه مي‌كند. با جيغ مي‌گويد پياده شو. ضجه زنان به مردم مي‌گويد من همين يك پسر را دارم. دخترش هم كنارش گريه مي‌كند. مامورها سعي مي‌كنند دورش كنند. پسر از تو ماشين عصبي، اشاره مي‌كند كه برويد خانه. من مي‌آيم. مي‌دوم جلو مي‌كشيمش كنار. مي‌گويم: نگذاريد بي‌قراري كند، من مي‌روم آب بياورم.
شانه‌هايش را مي‌مالم. مي‌گويم: باور كن آزادش مي كنند. انگار روزنهء اميد. مي‌گويد: كجا مي‌‌برنش پس؟
مي‌گويم: عشرت آباد. آخه وقتي چيزي حدود 100 نفر را مي‌گيرند،‌معلوم است كه آزادشان مي كنند. مي‌دوم بالاي ميدان.
حالا دارد آب مي‌خورد. آرامتر است. از ميني بوس دورش كرديم. مي گويم بر‌مي‌گردد. خيلي زود. مي‌گويد: فقط يك پسر داشتم. مي‌گويم: پس دخترتان؟ مي‌گويد: اما همين يك پسر بود آخه.
**************************************************************
مانتو پوشيده. با هيكل درشت. سينه‌هاي بر آمده. باتوم به دست. با باتوم مي‌زند پشتم. بر مي‌گردم: بله؟ مي‌گويد برويد. سيخ نگاهش مي‌كنم. مي‌گويد: خودتان را بدبخت نكنيد برويد.
مكث مي‌كنم. دور و بريهايش منتظر مي‌ايستند. گارد گرفته‌اند. به حرفش مي‌خندم: بدبخت؟ بيش از اين؟ نه! ديگر شماييد كه بختتان را از دست مي‌دهيد از اين به بعد.
هوار مي‌زند و باتومش را بالا مي‌آورد: مي‌خندي؟ باز لبخند مي‌زنم. زن عربده مي‌زند: مي‌گويم نخند. يك مرد لباس شخصي از پشت بهش اشاره مي‌كند، رهايم كند.
***********************************************************
مي‌پرد تو اتوبوس شركت واحد. پسر را پايين مي‌كشد. دستش را از پشت مي‌پيچاند و باهاش در گير مي شود. لباس شخصي تنهاست. كسي دورش نيست اما مردم مي‌ترسند. چند تايي مي‌رويم جلو. داد مي‌زنم: ولش كن. همه داد مي‌زنيم: ولش كن. مردم عادي هم جرات پيدا مي‌كنند. زنها داد مي‌زنند و مردها مي‌ريزند به كمك پسر. پسر رها داده مي‌شود. لباس شخصي بين مردم تنها مي‌ماند كه عينكي بي‌سيم به دستِ كلت به جيب، مي‌آيد مي‌كشدش بيرون و از جمعيت فراريش مي دهد.
************************************************************
مي‌گويد بايد اينها را مردم تكه پاره كنند. مي‌گويم پس فرق ما با آنها چي است؟ فقط نداشتنِ ‌قدرت؟ همه اين تجمع براي صلحش است.
شايد 30 سال از من بزرگتر است. آروزي موفقيت مي‌كند برايم. لبخند مي‌زند و مي‌گويد درست چيزي است كه شما مي‌گوييد.
************************************************************
وسط جمعيت مي‌بينندم. من مي‌روم تو يك مغازه دنبال آب. مي‌آيد تو سلام مي‌كند و مي‌پرسد چي شده است؟/ مي‌گويم آب مي خواهم./ هراسان نگاهم مي‌كند./ وقت ايستادن و خوش و بش ندارم. موقع بيرون رفتن مي‌گويد: خودتان چي؟/ مي‌گويم خوب ِخوبم./ فكر مي‌كنم زمان كمتر، و فشار بيشتر از آن است كه فرصت دوست داشتن داشته باشم.
*************************************************************

خسته‌ام! شايد خيلي چيزها براي بعد!
امروز به اين فكر كردم كه به هيچ وجه نبايد دستگير بشوم. به هيچ وجه! در اين شرايط هزينهء‌چنين چيزي براي من نسبت به بقيه،‌ چندين برابر است!
امروز به اين فكر كردم، كه نفس كشيدن هم سخت شده است! امروز به اين فكر كردم كه مردم من اينها هستند. هيچ نبايد شك كنم، كه اينها هرگز نخواهند گذاشت،‌دختري داشته باشم در اينجا.
من پس از خودم تمام مي‌شوم! هرگز هرگز هرگز نمي‌گذارند،‌ دختري داشته باشم كه خنديدن را،‌ دوست داشتن را،‌ مهرباني را، فكور بودن را،‌ شجاع بودن را، عشق را،‌ بخشيدن را، زندگي را و حتي مردمم را بهش ياد بدهم!
اين چند ماه تجربه واقعي و تلخي بود! اين مردم هرگز نمي گذارند!!! هرگز
!!!

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۵

منطق ما

اينجا همه چيز روز به روز منطقش را بيشتر از دست مي‌دهد.
1- يك باشگاه بزرگ ورزشي كه تمام تعطيلات هم باز بود،‌ روز 14 و 15 خرداد،‌ بسته ماند. ( ورزش هم اگر قرار است،‌ ما فراموش بشويم،‌ قدغن! )
2- روزهايي كه عزاداري حساب مي‌شود،‌مثل وفات امامها و ... سينماها تعطيل است. حتي اگر يك فيلم درام داشته باشد. ( سينما يك چيز تو مايه‌هاي ديسكو است براي آقايان )
3- روزهايي كه ايران در جام جهاني فوتبال بازي دارد، سينماها و تئاترها از يك ساعتي نزديك به مسابقه تعطيلند. ( يا همه فوتبال مي‌بينند، يا بايد همه فوتبال ببينند. )
4- كمي بي‌ربط: براي رفع نازايي همه جاي دنيا بانك اسپرم و بانك تخمك وجود دارد،‌شبيه بانك خون. اما در ايران فقط بانك تخمك هست،‌ به همان دليلي كه آقايان مي‌توانند 4 زن را به همسري بگيرند و برعكس آن هرگز.
جالبتر اينكه اگر زوجي با رضايت شخصي،‌ از كسي اسپرم هديه بگيرند يا بخرند، بچه حاصل حكم ولد زنا را دارد.
دو دوتا سه تا! آسان است،‌شما هم تكرار كنيد: دو دوتا سه تا!

جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۵

حرف مردم !!!


فيلم "به آهستگي"، دومين فيلم بلند مازيار ميري را ديدم. فيلم اولش "قطعهء ناتمام" گرچه مضمون پر حرفي داشت،‌ اما ساختار آرام و هنريش،‌ موضوع به روز و جنجال برانگيزش را تحت تاثير مي‌گذاشت.
حالا به آهستگي،‌ به شكسته شدن حريم خصوصي،‌ به فضولي و دخالت و زندگي قبيله‌اي مردم مي‌پردازد كه هنوز هم كه هست،‌ اين را خيرخواهي و انسان دوستي معنا مي‌كنند.
از خاله‌زنكيها، از يك كلاغ و چهل كلاغ، از حرف مردم،‌ از قضاوتهاي مردم و از همان چيزيهايي كه همين روزها من و تو، دوست بسيار روشنفكر و مدعي‌ام، باهاش خرخره همديگر را مي جويم و فضا را حتي براي نفس كشيدن، از هم مي‌گيريم.
بگذريم. فيلم،‌ اشكالاتي دارد، و مي‌توانست بسيار خوش ساخت تر از اين باشد. اما بازي خوب فروتن و نكته‌سنجيهايش را نمي‌شود ناديده گرفت.
- يك نكته بسيار جالب اين كه تو فيلم گرچه مثل خيلي ديگر از مردم مدام دم از فضولي و هوچي‌گري زنها مي‌زند، اما عملن بزرگترين سهم اين بي‌فرهنگي را بر دوش مردها نشان مي‌دهد.( قصاب،‌ نجار،‌ مرد حزب‌الهي در قطار، همكارهاي محمود، در مقابل پير زن صاحبخانه و زن دايي پري ) از اين منصفانه ديدنش بسيار خوشم آمد.
- نشان مي‌دهد كه مردم چقدر در بند ظواهر دين هستند، آنجايي كه مردي به اصرار مي خواهد كه براي مرده‌اش در قبال پول نماز و روزهء‌ قضا به جا بيآورند.
- نشان مي‌دهد كه دين گرچه در گوشت و پوست زندگي مردم رخنه كرده است، اما چه ساده خودش را از مسئوليتها كنار مي‌كشد، آنجا كه فروتن( سيد محمود ) استخاره مي‌كند كه دنبال زنش برود يا نه، و جواب ميانه مي‌آيد.
- نشان مي‌دهد كه چقدر زندگي پيچيده مي‌شود، وقتي كساني كه بسيار اظهار دوستي و نزديكي مي‌كنند، به خودشان حق بدهند كه زندگيت را هم بزنند.( رابطهء نجار با سيد محمود)
- نشان مي‌دهد كه وقتي جماعتي، اكثريت جامعه، چيزي را دهن به دهن مي‌چرخانند و مي‌گويند، چقدر سخت مي‌توان بر عقيده قبلي و بر اعتمادت، كه بر خلاف حرف مردم است، استوار ماند ( به زندان انداختن پري ).
- و جاهايي از فيلم چيزي شبيه انتقام به چشمم خورد، البته شايد اشتباه برداشت از من بوده،‌ اما اگر چنين است، اشكال اساسي فيلم است. ( جايي كه محمود چندين بار به كسي كه به جاي او استخدام شده‌است، خيره مي‌شود. و باز به زندان انداختن پري، با وجود اينكه بعدش زندگيشان را ادامه دادند. )
- يك سوتي هم تو تدوين به چشمم آمد، گويا تكه‌اي از فيلم را در تدوين نهايي حذف كرده، اما اسم بازيگر با كاركترش در تيتراژ آخر مي‌آيد. ( يابندهء نوار كاست )
- راستي طرح كلي فيلم كپي از فيلم Malena بود.
حالا يك پيشنهاد: اگر احساس مي‌كنيد خيلي مهربانيد، يا اگر حس مي‌كنيد در دوستيهايتان بيش تر از بقيه نگران و پيگير دوستهايتان هستيد، بد نيست يك بار اين فيلم را ببينيد فقط اين يك دفعه را خوش انصافي كنيد و خودتان را جاي قهرمان ( سيد محمود و پري ) نگذاريد.
چهره‌مان بسيار زشت تر از آن است كه تا حالا تصور مي‌كرديم، نه؟

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۵

تجمع


1-دختره می گوید باهم صحبت کردیم. قرارمان را گذاشتیم. او می گفت دو سال دیگر و من یک سال دیگر. سر یک سال و نیم توافق کردیم که با هم ازدواج کنیم. می گویم از آشنایی اولتان چقدر می گذرد؟ یک ماه.

2-دختره می گوید بهش گفتم نماز بخوان، قبول کرده. می گویم اما خودت که نمی خوانی نه؟ می گوید اما دوست دارم او بخواند.

3- دختره گفته بهتر بود وقتی شما دو تا با هم بودید من نمی آمدم. می گویم اما آمدن یا نیامدنش در دوست بودن یا نبودنش با تو فرقی نمی کرد که، فقط در این صورت او بود و تو تظاهر می کردی که نیست.

4-دختره می گوید من با مرد زندار شوخی نمی کنم، اما با پسر مجرد، راحت شوخی می کنم.

5-می پرسد این لاکت را عوض نمی کنی؟ دختره می گوید: حالا نه! اما چند روز دیگر سر دو هفته اش می شود، می روم آرایشگاه برای ترمیم لاک ناخنم. می گوید هر بار بین 20 تا 25 هزار تومان.

6-دختره می گوید مهریه ام باید دست کم جوری باشد که معلوم بشود مدرک مهندسی دارم.

7-دختره می گوید این برای یک دختر خیلی زشت تر است که دهنش بوی پیاز بدهد، تا برای یک پسر.

8-دختره می گوید اگر شوهرم آنقدر پول داشت که به کار من نیازی نبود، دوست داشتم خانه بمانم و بروم تفریح و کلاس ورزش و چه و چه ... .

9-درست چند دقیقه بعد از اینکه با دوست پسرش صحبت می کنم، دختره سر و کله اش پیدا می شود و درست بحث مشابهی را که با پسره کردم با هام راه می اندازه بی مقدمه.

10-می گوید دختر پاکی است. نماز می خواند و چادری است. می گویم اما دست تو را می گیرد. در آغوشت می نشیند. باهات رابطهء نزدیک به سکس کامل دارد بدون اینکه ازدواج کرده باشید. این عجیب نیست که هم به نماز و چادر اعتقاد دارم و هم رفتارش چنین است؟

11-دختره می گوید تلویزیون و ضبطی که خریده، مارک خوبی ندارد. اما اگر چیزی بگویم می گوید خودت بخر. در صورتی که صوت و تصویر با پسر است و نمی خواهم رو دست بخورم.

12- دختره می گوید بهش گفتم ازش حامله شدم، و قول ازدواج گرفتم تا مثلا رفتم و بچه را انداختم.

13- دختره می گوید وضعش آنقدر خوب است که به پول حقوق من نیازی نیست. پس می روم و دیگر راحت می شوم از این شرکت دیگر هم دوست ندارم اصلا کار کنم. دلم بچه می خواهد.

14- می گوید می دانم که تو شرایط سختی است. اما اگر الآن بهم توجه نکند، برایش عادت می شود که بی تفاوت باشد. آخر می دانی اون هم پدرم است هم دوستم، هم دوست پسرم.

15- 16- 17- 18- 19- ..... همه هم سن و سال من.

اکثرشان هم از نظر اقتصادی هم سطح خانوادهء من. اکثرشان لیسانس به بالا. اکثرشان با چندین رابطهء قبل از ازدواج.

نمی دانم چقدر لغو قوانین زن ستیز معنی پیدا می کند؟ نمی دانم چقدر کارکرد دارد؟

نمی دانم اگر من دلم می خواهد آزادانه کار داشته باشد، حقوق برابر با مردان بگیرم، ارتقا موقعیت شغلی داشته باشد، در عوض چندین هزار زن دیگر آرزو می کنند که کاش آنقدر وضعشان خوب بود که نیاز مالی آنها را ناچار شاغل نمی کرد؟

نمی دانم اگر من می خواهم رفتار انسانی باهام بشوم جدای جنسیتم، اگر رابطه ام از دوستی و همسری و همکاری گرفته تا ... برابر باشد، و ضعیف پنداشته نشوم؛ چندین هزار زن دیگر هنوز با عشوه و ناز بسیاری از نیازهایشان را برطرف می کنند؟

نمی دانم اگر من به جای زیبایی افراطی، برای توانایی و دانایی ولع دارم، چندین زن دیگر، ترجیح می دهند با زنانگی عدم توانایی و داناییشان را جبران کنند و به آن افتخار می کنند.

نمی دانم چندین هزار زن دیگر با حسادت و نفرت و کینه، چشم دیدن همجنسانشان را ندارند؟ و فقط برای رابطه با یک مرد، همهء اخلاقیات و انسانیت را زیر پا می گذارند؟ و حاضرند به لجن بکشند دیگران را برای رسیدن به خواسته هایشان؟

نمی دانم تجمع تو این جامعه هنوز چه قدر خنده دار است؟

نمی دانم چطور حتی دوستهای صمیمی هم برابری را افراط می دانند و انگ قدرت طلبی و شهوت پرستی می زنند؟

نمی دانم؟ نمی دانم؟ نمی دانم؟ در هر صورت شاید تجمع هم یک راه حل باشد.

پی نوشت: من در مود بدبینانه هستم.

چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۵

بازی بی قاعده

می گوییم از جوبها می پریم.
می گوییم باشه می پریم.
اون می پره من نه!پایم به یک چیزی گیر می کند. می ایستد می گوید: پس چرا نپریدی؟ منتظرم. می گویم: آن موقع نمی شد. من هم می پرم.
به جوب بعدی می رسیم. من می پرم اون نه! می گویم: چه عجیب که نپریدی. می گوید: مخصوصن نپریدم. ولش کن. نمی خواهم بپرم. از همین حرفها می ترسیدم که هی بخواهی بپریم. برو. ولش کن. دیگه نپریم.
با مزه نیست؟ فکر نکنم دیگر بخواهم باهاش بازی کنم
.

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

دریاچه

صبح سفر، شبیه صبحهای سفر نیست، مثل صبحهای کار است یا نه شاید فقط کمی متفاوت!
در راه، نگران دوباره می پرسم که ببینم تو گرفتار بوده ای یا نه؟ خیالم راحت می شود. خوابم می آید، برعکس سفرهای دیگر که از هیجان سفر احساس خواب ندارم، می خوابم، خواب می بینم.
بیدار که می شوم، یاد شادیهایمان می افتم، همین نزدیکی ها بود، نه خیلی دور! گقتی از شادیت شاد می شوم و من هر روز شادتر می شدم.
به دوستهایمان نگاه می کنم. همه شان را دوست دارم. از اینکه تک تکشان هستند، احساس شادی جداگانه می کنم. و به جای تک تک آنها که نیستند، از ته دلم آرزوی شادی و آرامش می کنم و از همه بیشتر تو نیستی. اما بیشتر شاد می شوم تا مطمئن شوم که تو هم شادتر می شوی.
دریاچه سبز است و سبز پررنگ است و آبی است و آبی- سبز است. زمینها گندم دارند. گندمها گل دارند و هوا باد! کوهها درخت دارند. کوهها سبزند و خاک نرم دارند و کرم و قهوه ای و خاکی اند. دریاچه آرام است. اما قورباغه پر صدا. خیلی پر صدا. دریاچه عمیق است و آب شیرین دارد و دوستیهایمان آرام و نرم و روان است و من هر لحظه شادترم برای دوستی، برای احساس آرامش و برای عمق دریاچه.
ما رو تپه می مانیم. اینجا می شود فریاد زد، اگر هنوز چیزی ته گلویم مانده باشد! ما فقط آسمان داریم و ستاره و ماه و آتش البته. این طور می شود راحت بود و به هیچ فکر کرد! به هیچ! به خالی! به سکوت! به عمق! به سبز- آبی! و می شود بلند قهقهه زد! و می شود بسیار دوست داشت، بسیار بیش از دوست داشتنهای شهر! بلند بلند حرف می زنم! گاهی بلند بلند فکر می کنم! آشکار آشکار رفتار می کنم! و بلند بلند آرزو می کنم شادیت را!
گرچه با لحن دوستی، گرچه شاید برای تسلی و آرامشم، اما بسیار شادتر بودنت را بهم تذکر می دهند، و باز بلند بلند آرزو می کنم که کاش چنین باشد! با من بودنت گرچه بسیار دوست داشتنی، اما مهمتر از شادتر بودنت حتی بی من، نبود و نیست! کاش بفهمند این را آدمها!
شاید ته دلم را به درد می آورد این قضاوتها که خواب می بینم و با سردرد، روز شروع می شود.
گاوها پر شیر! مارها پر زهر! سنجاقک ها رنگی! آفتاب پر تیغ! و باز دوستیها پر رنگ! یادم می آید می گفتی خوشم می آید از تعادلت و راحت بودنت بی وابستگی به من! می گفتی خوشحال می شوم از سلامت روانی اینگونه ات! و من شادتر می شوم و سردرد می افتد! و باز می خندم. یادم می آید می گفتی غرور آمیز است خندانت، پس از پریشانی و بدخلقیت. و من باز شادتر می خندم.
و آتش جور می کنیم و چای دوستی دم می آوریم و شکلات شادی می خوریم و هنوز بسیار دوستیم. آتیش آتیش آتیش آتیش! شب آرام آرام آرام! و کسی جز من نامت را می آورد و دیگر مطمئن می دانم که خالی جایت همراهمان است و اشکها پشت سیاهی آتش و صدای آواز دوستان سرازیر! و هر چه شادی، از جمع می گیرم برای آرزو کردنش برایت.
چیزی که هر لحظه یادآورت است این که دوستان همه خوبند، همه! هر کدام نشانی از فلان نظر و یا فلان رفتار تو دارند، اما تو کاملترش را داشتی و تو مجموع همهء نشانی ها را با هم، و کامل! همین بود که می گفتم بد عادت و کامل پسند و ایده آل خواهم می کنی.
حالا باز، صدای شهر و ماشینها و بوق و معطلی و بلاتکلیفی! حالا باز زندگی و زهر خنده ها و کنایه ها و فشارهای چند جانبه! اما من آماده ام. من آرامم و شاد. تو نیز کاش چنین!

دوشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۵

کدامیک؟

غیرت : رشک بردن/ حمیت، ناموس پرستی، رشک. غیرت داشتن: تعصب و حمیت داشتن، حفظ ناموس کردن، غیرت آوردن و غیرت بردن و غیرت خوردن نیز گفته اند.
غیرت افزا : افزایندهء غیرت، افزایندهء رشک و حسد.
تعصب : جانب داری کردن از کسی یا از طریقه و مذهبی، حمایت و یاری کردن، به چیزی دلبسته و مقید بودن و سخت از آن دفاع کردن.
فرهنگ فارسی عمید ***


ترجیح می دهید غیرتمند باشید یا متعصب؟
ترجیح می دهید کسی که طرف مقابل شما است، در رابطهء عاطفی، کاری و یا دوستی، غیرتمند باشد یا در مواردی متعصب؟
کسی که غیرتمند ( یا همان غیرتی در اصطلاح عام ) است، قابل اعتمادتر است یا کسی که نسبت به بعضی چیزها تعصب دارد؟