با برادرش سه سال اختلاف سن دارد.
هم عقيده بودند و هم رزم و آرمانگرا. از رشته پزشكي كه قبول شده بود به خاطر عقايد سياسي محروم شد. برادر كه حتي از كنكور هم محروم شد.
تو گير و دار سنت خانواده براي اينكه بتواند راحت به كاريهايش و آرمانهايش برسد، بايد با يكي ازدواج ميكرد. از پسرك بدش نميآمد، اما تو مبارزه تير خورده بود و براي هميشه از يك پا محروم بود. بهش پيشنهاد ازدواج داده بود با تاكيد بر آرمانهايش. پسر نياز به دوست داشته شدن داشت، اما غرور دخترانه و خفقان سنت آن سالها بهش اجازه ابراز عشق نميداد. حالا اگر بپرسي ميگويد صلاح نبود به خاطر پايش بود كه پيشنهاد دادم. غرور جواني پسر نگذاشت. خواستگاري دختر را رد كرد. به خاطر فشارها با يكي از رفقاي برادرش حاضر به ازدواج شد.
پسر شهرستاني، با فرهنگ بسيار متفاوت، داغ و جوان و فرصت طلب و خوش زبان بود.
روز عروسي خبر اعدام يكي از همرزمها آمد. لباس عروس نخريد. آرايشگاه نرفت سوار ماشين عروسي نشد و خودش را عروسانه نياراييد.
خطبه عقد: يك بار.... دو بار.... سه بار..... نه! نه! عروس حاضر نيست. خطبه باطل.
همه بهم ميريزند. تنها دوست مشترك، برادر، بنا به مصلحت راضيش ميكند. حالا اگر تعريف كند، ميگويد اما گفتم حق كار و مسكن ميخواهم. نوشتند تا بله گفتم!
چند وقت بعد برادر جز اعداميها رد ميشد. زندان. شكنجه. زندان. شكنجه. تازه داماد پا ميگيرد. آرمان و هم رزمان و انسانيت يادش مي رود.
زياد نگذشت كه شهوت طلبي و لاابالي گري با دختران تهران را شروع كرد.
بهش ميگويم چرا به برادرت نميگفتي؟ مگر اون ضمانت نكرده بود؟
ميگويد تازه از زندان آمده بود. آثار شكنجه هاي رواني و تا دم اعدام رفتن ذهنش را بهم ريخته بود.
بعد از چند سال مردك معتاد هم شد. حالا تنها. دو تا بچه.جوان. خوش بر و رو. آرمانگرا و اخلاقي... صبح تا شب كار ميكرد. چندين بار سعي كرد مردك را ترك بدهد. اوايل به خاطر به قول خودش مصلحت و حفظ آبرو به كسي نميگفت. بعد مردك با داروهاي اعصابي كه براي ترك بهش داده بودند، خودش را درگير كرد. از كار افتاده حسابش كردند. شانس آورد. و كم كم روان پريش شد. همان ديوانهء خودماني.
حالا بعد از اين همه مصلحت طلبي ، در جواب اينكه چرا طلاق نميگيري؟ ميگويد:اون(همسرش) بيمار است. نياز به مراقبت دارد. پدر و مادر پيرش از پسش بر نميآيند، تو تيمارستان هم كه هم خرجش زياد است و هم تنهايي حالش را بدتر ميكند.
سالهاست كه تنها ميخوابد. تنها و فقط با بچه هايش سفر مي رود. تنها كار ميكند. تنها درآمد دارد. تنها....تنها....تنها.................
چه ميشد كمي خودخواه ميبود؟ چرا آن آرمانهاي لعنتي هيچ كاركردي براي خودش نداشت؟ هوش و استعدادش،جواني و شادابيش، خوش فكري و جسارتش، اعتقادات و دوستان همفكرش.... هيچ كدام ذرهاي به خوشبختي و آرامش نزديكش نكرد.
حالم از آرمانهايش به هم مي خورد وقتي روزگار خودش را مي بينم. حالم از مردك به هم ميخورد وقتي نشخوار واژههاي بلند را از ذهنش تصور ميكنم. حالم از ضمانت به هم ميخورد وقتي ميبينم برادرش هيچ كمكي نميتواند بكند.