بعد از چندين وقت بيخبري متقابل، پيدايم ميكند. خوشحال ميشوم. يك خوشحالي واقعي. از زندگيش ميگويد. كامل و مختصر. ميگويد چند وقتي است كه ميشود گفت ازدواج كرده است. از خوشحالي جيغ ميكشم. به نظرم بسيار پخته تر شدهاست و بهش ميگويم. حتي حس آن موقعش هم از بين نرفته و رسيده شده است، و من از خبر خيلي خوشحالم. يك خوشحالي واقعي.
دعوتشان ميكنم براي ديدار. خوشحال ميپذيرد، از طرف خودش. و منطقي است.
بهش فكر كه ميكنم هنوز هم خوشحال ميشوم. از اينكه يادم بوده است و از اينكه خبر خوبي داشته است.
اين روزها با مشت و مالهاي حرفهاي دوستان، همه چيز را دارم تصور ميكنم و تمرين، به خصوص سخت ترينها را.
آرزو ميكنم بتوانم برخورد مشابهي داشته باشم و احساس مشابه. تمرين ميكنم كه خوشحال بشوم. يك خوشحالي واقعي.
دعوتشان ميكنم براي ديدار. خوشحال ميپذيرد، از طرف خودش. و منطقي است.
بهش فكر كه ميكنم هنوز هم خوشحال ميشوم. از اينكه يادم بوده است و از اينكه خبر خوبي داشته است.
اين روزها با مشت و مالهاي حرفهاي دوستان، همه چيز را دارم تصور ميكنم و تمرين، به خصوص سخت ترينها را.
آرزو ميكنم بتوانم برخورد مشابهي داشته باشم و احساس مشابه. تمرين ميكنم كه خوشحال بشوم. يك خوشحالي واقعي.