پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۵

قلپ قلپ قلپ...

توضيح يك چيزهايي سخت است: اما وقتي مجبوري توضيح بدهي....

شايد هيچ جاي دنيا كسي چنين آزارنده بر نظرياتش پافشاري نكند.

نمي‌دانم وقتي تا مرز خفگي و استيصال مي‌روم و مي‌آيم تواني مي‌ماند براي....

احساس خفگي مي‌كنم.

مي‌خواهم حرف بزنم. اما امان كه اين آكواريوم لعنتي شيشه‌اي است.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

اميد وارم از اين جمله اي كه الان مي نويسم ناراحت نشي،
آخه اين آكواريوم رو خودت ساختي ، هر وقت هم كه خواستي مي توني يه سنگ برداري و بشكني .
اما براي اون خفه گي كه مي گي سعي كن فضا هاي جديد رو بسازي و اون چيزي رو كه مي خواي پيدا كني،اول هر كاري سخته اما بذار كمي زمان بگذره ! آخه ما آدمها دوست داريم اون چيزهايي كه داشتيم نگه داريم در صورتي كه نيستن ، هر چند پذيرفتنش سخته اما چاره اي نيست . البته من اين طور فكر ميكنم!

Parastoo گفت...

حنا جان! اين كه مي‌گويي ما آدمها دوست داريم اون چيزهايي كه داشتيم را نگه داريم.... يك جايي تو پستهاي قبل نوشته بودم :"با من بودنت گرچه بسیار دوست داشتنی، اما مهمتر از شادتر بودنت حتی بی من، نبود و نیست! کاش بفهمند این را آدمها"
از كمكت ممنون اما موضوع اين است كه من با اين موضوع مشكلي ندارم. شايد چيز شخصي ديگري باشد. مرسي

ناشناس گفت...

بیرون دیده می شود.اما دستهایم را که دراز می کنم یک چیزی انگار نمی گذارد دور تا دورم کشیده شده.یاد حیوانی می افتم که در قفسی گیر کرده باشد مثل آن شیرها که با همه ابهتشان به ملعبه ای برای کودکان تبدیل شده اند.خسته ام و این دیوار هیچوقت فرو نمی ریزد.شاید این دیوار منم وخودم باید زمیان برخیزم اماوقتی چیزی نیست کجا بروم.دیگر نمی خواهم حرف بزنم