ميدان مثل هميشه است. نه چندان پر ترافيك و نه چندان خلوت! اول فكر ميكنم يا بايد اتفاق خيلي بدي افتاده باشد،يا ماجرا به هم خورده است. ماشين را تو يكي از كوچههاي فرعي ميدان ميگذارم و به سرعت پايين ميآيم. كم كم متوجه ميشوم. تعداد كم نيست. در همين 15 دقيقه يك اتوبوس را پر كردهاند و بردند. اما اين بار تعداد لباس شخصيها و پليسهاي زن و عجيب تر پليسهاي مانتويي زياد است.
************************************************************
حالا وسط همهمهام. يك دختر سبزه رو با چشمهاي عسلي شايد 3-4 سال بزرگتر از من، چادري از پشت آرام بهم ميگويد: اينجا نايستيد.
نگاهش ميكنم. ميگويد: برا خودتان ميگويم مي برنتان.
از لاي چادرش لباس نظاميش را ميبينم. اما تكان نميخورم. با لحن آرامتر و مهربانانهاي ميگويد: من هم مثل خودتان. فقط اينجا نايستيد.
جايم را عوض ميكنم. باز پشت سرم است. ميزند رو شانهام و ميگويد: برا خودتان خطرناك است.
مستقيم تو چشمهايش نگاه ميكنم. بي مدارا اما آرامم. ميگويد: من هم مثل خودتان.
ميپرسم مثل خودمان؟ ميگويد بله. باز پرسشم را تكرار ميكنم. ميگويد: بله بله. ميخندم ميگويم: همين براي من كافي است. از بين جمعيت ميروم آن طرف دايره.
******************************************************
جيغ ميزند. خودش را ميكوباند به ميني بوس. گريه ميكند. با جيغ ميگويد پياده شو. ضجه زنان به مردم ميگويد من همين يك پسر را دارم. دخترش هم كنارش گريه ميكند. مامورها سعي ميكنند دورش كنند. پسر از تو ماشين عصبي، اشاره ميكند كه برويد خانه. من ميآيم. ميدوم جلو ميكشيمش كنار. ميگويم: نگذاريد بيقراري كند، من ميروم آب بياورم.
شانههايش را ميمالم. ميگويم: باور كن آزادش مي كنند. انگار روزنهء اميد. ميگويد: كجا ميبرنش پس؟
ميگويم: عشرت آباد. آخه وقتي چيزي حدود 100 نفر را ميگيرند،معلوم است كه آزادشان مي كنند. ميدوم بالاي ميدان.
حالا دارد آب ميخورد. آرامتر است. از ميني بوس دورش كرديم. مي گويم برميگردد. خيلي زود. ميگويد: فقط يك پسر داشتم. ميگويم: پس دخترتان؟ ميگويد: اما همين يك پسر بود آخه.
**************************************************************
مانتو پوشيده. با هيكل درشت. سينههاي بر آمده. باتوم به دست. با باتوم ميزند پشتم. بر ميگردم: بله؟ ميگويد برويد. سيخ نگاهش ميكنم. ميگويد: خودتان را بدبخت نكنيد برويد.
مكث ميكنم. دور و بريهايش منتظر ميايستند. گارد گرفتهاند. به حرفش ميخندم: بدبخت؟ بيش از اين؟ نه! ديگر شماييد كه بختتان را از دست ميدهيد از اين به بعد.
هوار ميزند و باتومش را بالا ميآورد: ميخندي؟ باز لبخند ميزنم. زن عربده ميزند: ميگويم نخند. يك مرد لباس شخصي از پشت بهش اشاره ميكند، رهايم كند.
***********************************************************
ميپرد تو اتوبوس شركت واحد. پسر را پايين ميكشد. دستش را از پشت ميپيچاند و باهاش در گير مي شود. لباس شخصي تنهاست. كسي دورش نيست اما مردم ميترسند. چند تايي ميرويم جلو. داد ميزنم: ولش كن. همه داد ميزنيم: ولش كن. مردم عادي هم جرات پيدا ميكنند. زنها داد ميزنند و مردها ميريزند به كمك پسر. پسر رها داده ميشود. لباس شخصي بين مردم تنها ميماند كه عينكي بيسيم به دستِ كلت به جيب، ميآيد ميكشدش بيرون و از جمعيت فراريش مي دهد.
************************************************************
ميگويد بايد اينها را مردم تكه پاره كنند. ميگويم پس فرق ما با آنها چي است؟ فقط نداشتنِ قدرت؟ همه اين تجمع براي صلحش است.
شايد 30 سال از من بزرگتر است. آروزي موفقيت ميكند برايم. لبخند ميزند و ميگويد درست چيزي است كه شما ميگوييد.
************************************************************
وسط جمعيت ميبينندم. من ميروم تو يك مغازه دنبال آب. ميآيد تو سلام ميكند و ميپرسد چي شده است؟/ ميگويم آب مي خواهم./ هراسان نگاهم ميكند./ وقت ايستادن و خوش و بش ندارم. موقع بيرون رفتن ميگويد: خودتان چي؟/ ميگويم خوب ِخوبم./ فكر ميكنم زمان كمتر، و فشار بيشتر از آن است كه فرصت دوست داشتن داشته باشم.
*************************************************************
خستهام! شايد خيلي چيزها براي بعد!
امروز به اين فكر كردم كه به هيچ وجه نبايد دستگير بشوم. به هيچ وجه! در اين شرايط هزينهءچنين چيزي براي من نسبت به بقيه، چندين برابر است!
امروز به اين فكر كردم، كه نفس كشيدن هم سخت شده است! امروز به اين فكر كردم كه مردم من اينها هستند. هيچ نبايد شك كنم، كه اينها هرگز نخواهند گذاشت،دختري داشته باشم در اينجا.
من پس از خودم تمام ميشوم! هرگز هرگز هرگز نميگذارند، دختري داشته باشم كه خنديدن را، دوست داشتن را، مهرباني را، فكور بودن را، شجاع بودن را، عشق را، بخشيدن را، زندگي را و حتي مردمم را بهش ياد بدهم!
اين چند ماه تجربه واقعي و تلخي بود! اين مردم هرگز نمي گذارند!!! هرگز!!!
************************************************************
حالا وسط همهمهام. يك دختر سبزه رو با چشمهاي عسلي شايد 3-4 سال بزرگتر از من، چادري از پشت آرام بهم ميگويد: اينجا نايستيد.
نگاهش ميكنم. ميگويد: برا خودتان ميگويم مي برنتان.
از لاي چادرش لباس نظاميش را ميبينم. اما تكان نميخورم. با لحن آرامتر و مهربانانهاي ميگويد: من هم مثل خودتان. فقط اينجا نايستيد.
جايم را عوض ميكنم. باز پشت سرم است. ميزند رو شانهام و ميگويد: برا خودتان خطرناك است.
مستقيم تو چشمهايش نگاه ميكنم. بي مدارا اما آرامم. ميگويد: من هم مثل خودتان.
ميپرسم مثل خودمان؟ ميگويد بله. باز پرسشم را تكرار ميكنم. ميگويد: بله بله. ميخندم ميگويم: همين براي من كافي است. از بين جمعيت ميروم آن طرف دايره.
******************************************************
جيغ ميزند. خودش را ميكوباند به ميني بوس. گريه ميكند. با جيغ ميگويد پياده شو. ضجه زنان به مردم ميگويد من همين يك پسر را دارم. دخترش هم كنارش گريه ميكند. مامورها سعي ميكنند دورش كنند. پسر از تو ماشين عصبي، اشاره ميكند كه برويد خانه. من ميآيم. ميدوم جلو ميكشيمش كنار. ميگويم: نگذاريد بيقراري كند، من ميروم آب بياورم.
شانههايش را ميمالم. ميگويم: باور كن آزادش مي كنند. انگار روزنهء اميد. ميگويد: كجا ميبرنش پس؟
ميگويم: عشرت آباد. آخه وقتي چيزي حدود 100 نفر را ميگيرند،معلوم است كه آزادشان مي كنند. ميدوم بالاي ميدان.
حالا دارد آب ميخورد. آرامتر است. از ميني بوس دورش كرديم. مي گويم برميگردد. خيلي زود. ميگويد: فقط يك پسر داشتم. ميگويم: پس دخترتان؟ ميگويد: اما همين يك پسر بود آخه.
**************************************************************
مانتو پوشيده. با هيكل درشت. سينههاي بر آمده. باتوم به دست. با باتوم ميزند پشتم. بر ميگردم: بله؟ ميگويد برويد. سيخ نگاهش ميكنم. ميگويد: خودتان را بدبخت نكنيد برويد.
مكث ميكنم. دور و بريهايش منتظر ميايستند. گارد گرفتهاند. به حرفش ميخندم: بدبخت؟ بيش از اين؟ نه! ديگر شماييد كه بختتان را از دست ميدهيد از اين به بعد.
هوار ميزند و باتومش را بالا ميآورد: ميخندي؟ باز لبخند ميزنم. زن عربده ميزند: ميگويم نخند. يك مرد لباس شخصي از پشت بهش اشاره ميكند، رهايم كند.
***********************************************************
ميپرد تو اتوبوس شركت واحد. پسر را پايين ميكشد. دستش را از پشت ميپيچاند و باهاش در گير مي شود. لباس شخصي تنهاست. كسي دورش نيست اما مردم ميترسند. چند تايي ميرويم جلو. داد ميزنم: ولش كن. همه داد ميزنيم: ولش كن. مردم عادي هم جرات پيدا ميكنند. زنها داد ميزنند و مردها ميريزند به كمك پسر. پسر رها داده ميشود. لباس شخصي بين مردم تنها ميماند كه عينكي بيسيم به دستِ كلت به جيب، ميآيد ميكشدش بيرون و از جمعيت فراريش مي دهد.
************************************************************
ميگويد بايد اينها را مردم تكه پاره كنند. ميگويم پس فرق ما با آنها چي است؟ فقط نداشتنِ قدرت؟ همه اين تجمع براي صلحش است.
شايد 30 سال از من بزرگتر است. آروزي موفقيت ميكند برايم. لبخند ميزند و ميگويد درست چيزي است كه شما ميگوييد.
************************************************************
وسط جمعيت ميبينندم. من ميروم تو يك مغازه دنبال آب. ميآيد تو سلام ميكند و ميپرسد چي شده است؟/ ميگويم آب مي خواهم./ هراسان نگاهم ميكند./ وقت ايستادن و خوش و بش ندارم. موقع بيرون رفتن ميگويد: خودتان چي؟/ ميگويم خوب ِخوبم./ فكر ميكنم زمان كمتر، و فشار بيشتر از آن است كه فرصت دوست داشتن داشته باشم.
*************************************************************
خستهام! شايد خيلي چيزها براي بعد!
امروز به اين فكر كردم كه به هيچ وجه نبايد دستگير بشوم. به هيچ وجه! در اين شرايط هزينهءچنين چيزي براي من نسبت به بقيه، چندين برابر است!
امروز به اين فكر كردم، كه نفس كشيدن هم سخت شده است! امروز به اين فكر كردم كه مردم من اينها هستند. هيچ نبايد شك كنم، كه اينها هرگز نخواهند گذاشت،دختري داشته باشم در اينجا.
من پس از خودم تمام ميشوم! هرگز هرگز هرگز نميگذارند، دختري داشته باشم كه خنديدن را، دوست داشتن را، مهرباني را، فكور بودن را، شجاع بودن را، عشق را، بخشيدن را، زندگي را و حتي مردمم را بهش ياد بدهم!
اين چند ماه تجربه واقعي و تلخي بود! اين مردم هرگز نمي گذارند!!! هرگز!!!