چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۴

چه عذابی دارد به یادآوردن جزئیاتی که مدتها بود خاک خورده بودند:
وقتی گفت احساساتی هستی، از روزی می ترسیدم که به خاطر این احساسات، خواست واقعیش را پنهان کند. به خاطر همین گفتم این دیگر مسئولیتش به خودم مربوط است و خودم باید با این مشکلم کنار بیآیم.
در اولین لحظاتی که حس کردم ممکن است کمتر یا از نوع دیگر دوستش داشته باشم، بهش گفتم، با اینکه گفت اینطور بیشتر اذیت می شود. اما می خواستم رو بازی کنم. ترجیح دادم از اول بداند تا اینکه من کم کم سرد بشوم، آنقدر که فکر کند دارم تحملش می کنم.
وقتی گفت حتما برای من هم بوده است ولی لزومی ندارد بگویم، من دیگر تکرار نکردم که من حتی قبل از اینکه خودت بدانی حس می کنم. نگفتم که تو جمعهایمان، می توانم برایت اسم ببرم و حتی مدت و شدتش را بگویم. و نگفتم که شاید فشار اینها بود که این همه به صمیمیت در جمع اصرار می کردم. برای اینکه فکر می کردم همان طور که اوایل بهم گفته بود، دارد رو بازی می کند، دارد شطرنج بازی می کند. همان طور که من با هر حرکت مهره ای بلند اعلام تغییر وضعیت می کردم، چون به شعور و شخصیتش احترام می گذاشتم و به جای او تصمیم نمی گرفتم.
وقتی سوال می پرسیدم و کلافه می شد و شکایت از روانکاوی می کرد، فقط سعی داشتم ببینم ، کارتهای دستش که فقط گاهی جابجایشان می کند چی است؟
می ترسیدم از امروز که برایم کارتهایی را رو کند که جز چند تا عدد بی ارزش چیزی بینشان نمانده باشد. و من را با هیچ کت کند.گرچه حالا نمی توانم مطمئن باشم که از اول هم جز همان چند تا کارت، چیز دیگری هم بوده.
خدایا چه رنج آور است که به جای این که آخر بازی کیش و مات را بشنوی، یک مشت کارت برایت رو بشود، که تو از وجودشان و حتی از نوع بازیش بی خبر بودی.
می گفت: فکر کردی برای چی یک دختر بعد از دو سه سال نامزدی و عقد بودن، تا لحظه ای که تو خانه اش نرود، نمی ذاره پسره بهش دست بزند؟
گفتم: برای اینکه می ترسد که اگر جذابیت و تازگی فیزیکیش را برای آن آدم از دست بدهد، چیز دیگری برای عرضه نداشته باشد و همه چیز به هم بخورد.
گفت: نه چون مردها چیز دیگری جز اینی که گفتی برایشان مهم نیست و همه اش شعار است که در عمل دو زار نمی ارزد.
گفتم: این یک جور توهین است حتی به خودت که یک زنی. همه چیز یک انسان را در این خلاصه می کنی؟
گفت: فکر می کنی برا چی می گویند عشق کور و کر می کند؟
گفتم: برای هیجانات فیزیکی و هورمونی، آدمها تصمیم عقلی سختتر می گیرند.
گفت: نه برای اینکه اگر این بعد قضیه را حل کنی دیگر عشق نمی ماند، چون هیچ مردی نمی تواند هم مثلا نیازش رفع شده باشد، هم بداند تو فلان ایراد یا ضعف را داری و هم دوستت داشته باشد.
گفتم: این چیزی که می گویی واقعی نیست. این همه آدمهایی که پس از سالها هنوز چنان گرم همدیگر را دوست دارند که...
گفت: برایم یک نمونه از این همین آدمهای گرم و صمیمی بیار که از اول بدون ازدواج با هم رابطه جنسی داشته بودند.
گفتم: نمی توانم قبول کنم. وقتی من حتی در گرم ترین لحظات هم می توانم عاقلانه ضعفهای همراهم را بشمارم و باز دوستش داشته باشم، وقتی من با گذشت زمان که بهتر آدمها را می شناسم و ناتواناییها و نا دوست داشتنیهایشان را بهتر می بینم، باز به دوست داشتنم افزوده می شود، پس یک آدم دیگر هم می تواند با چشمهای کاملا باز، بسیار بیش از قبل دوست داشته باشد.
خندید. گفت امیدوارم قبل از اینکه حس کنی دیگر توان دوست داشتن نداری، چنین اسطوره ای را پیدا کنی......


می گویم: بیان احساس سخت است یا احساسی نیست؟
می گوید: امروز نقادانه تر می بینم. اما نه که احساسی نیست. بلکه بیانش انتظاراتت را زیاد می کند.
یادم می آید: تو به بدیهیات هم شک می کنی.
یعنی باید برایت بدیهی باشد که دوست داشتنی وجود دارد. اما نباید، کاملا نباید، طلب کنی چون من مسئولیت احساسم را به عهده نمی گیرم. چون من مثل کالیگولا به آزادی مطلقی فکر می کنم که دوست داشتن آدمها برای اینکه تعهد و قید ایجاد نکند، باید جز بدیهیات بیان نشده تلقی بشود.
حالم از احساسی که جرات بیان شدن ندارد، جرات دفاع از خود ندارد، جرات اطمینان به خود ندارد، من را به هیچ می گیرد،و با غرور نداشتهء من، خودش را توجیه می کند و جرات ندارد از بدیهی بودن دربیآِد، جرات ندارد که بگوید تمام شده و از بین رفته، جرات و تحملِ از بین رفتن احساس طرفه مقابلش را برای یک سویه شدن آن ندارد، به هم می خورد.

بی خود نبود آن همه نگرانیم، همیشه در این مورد. حالا به خودم حق می دهم به بدیهیات نه تنها، بلکه به دلیل کوچکترین رفتار شک کنم.
اما حالا با این احساس توهین چه کنم؟
مدتها گذشت که به خودم بیآموزم که قبل از هر کس، من باید به خودم و کارم اعتقاد و اطمینان داشته باشم.
حال باید بیآموزم که قبل از خودم و بسیار بیش از خودم، هر کسی باید به من و کارم اعتقاد و اطمینان داشته باشد.
و گرنه من را و سهمی از زندگیش را با هزار عقلانیت، حذف و سانسور می کند، به هر قیمتی!
دلیلی که خودش را پناهنده به تو کرده بود!!!
یا نه! استوارتر و مصمم تر به سویی بروم که من ذره ای، حتی ذره ای از زندگی کسی نباشم! تلخ! اما تنها چاره!
بیزارم از زندگیها! بیزارم از قفسها! بیزارم از قفسهای دوست داشتنی یا دوست داشتن های قفسی.
"گفت: خیلی باهات موافقم. و من فکر کردم از همین می ترسم. از این که آدمی با ادعای منطق و انتقادگری، باهام خیلی موافق باشد. اما وقتی بهش گفتم حتما از من انتقاد کن، گفت اگر ببینم حتما این کار را می کنم. الآن انتقادی ندارم."
16/6/83

"این هم یک پسر دیگر، مثل پسرهای دیگر که برای اولین بار با یک دختر صمیمی می شوند، از مهربانی اش و زیبایی و جسارتش خوششان می آید(چیزهایی که می گوید)، اظهار علاقه و عشق می کنند و بعد از اینکه رابطه با یک دختر را یاد گرفتند همه چیز، فراموششان می شود و می روند دنبال یک دختر دیگر که آسانتر به دست بیآید و توقعات بزرگ و اخلاقی- شخصیتی نداشته باشد و فکر نکند، و در لحظه خوش باشد.
اما این وسط فقط تویی که انرژی می گذاری و باز خودت می مانی و خودت. و به این نتیجه می رسی که با اینکه از اول همه چیز را حدس می زدی و می دانستی به کجا می رسد، باز آگاهانه حماقت کردی و خودت را در جریان این اتفاق گذاشتی، مثل یک پتک یا یک سطل آب یخ که در لحظه ای که روی سرت خالی می شود، ممکن است از سردی و خنکی آن هیجان زده بشوی ولی فقط همان لحظهء اول است. بعدش که همهء لباسهایت خیس بود و رخوت همه جایت را گرفت می فهمی که چه اتفاقی افتاده است.
موقعی که .... با همهء شعارهای قبلیش مبنی بر عقل گرایی و دید انتقادگرایانه و تحسین منطق. و تاکید همیشه اش که اوج عقل گرایی است که به عشق می رسد، تاکید اینکه عشق بر یک پایه منطقی استوار است، و بعد از آن پیشنهاد عجیبش که من را بهت زده کرد و خودش هم از بهت و حیرت من متعجب شد و دستپاچه وووو، انگار همان سطل آب یخ رو سرم خالی شد. دلم هوری ریخت.....
با اینکه باید خیلی احساس خوشحالی می کردم، اما ته فکرم یک حس غمگین و افسوس بود. کاش بتوانم باهاش صحبت کنم. نمی توانم این همه تضاد را هضم کنم. کاش وقت بشود، کاش من بتوانم."
3/7/1383
چند صفحه دیگر از این دفترچه را بنویسم، تا معنی شاکی بودن، ملموس بشود؟
شاکی از تو. از خودم. ازتو. از خودم. از تو که بعد از این مدت، به جای عمق دادن، سرد می شوی و پا پس می کشی، با این توجیه که حالا می توانی انتقادی نگاه کنی و این را برایم تکرار می کنی که من باز به حرفهایی اطمینان کرده بودم که فقط حرف بوده است و نه یک ذره سعی و تلاش. از خودم که همه چیز را پیش بینی کردم و تمام حدسیاتم واقعی شد و باز حماقت کردم. گرچه شاید حماقت در دوره ای شیرین.
این چه توقعی است که تمام خاطرات و گذشته ای را به یاد بیآورم که بر اساس حماقت شکل گرفته و اذیت نشوم؟
من رکم و به تواناییهایم و خواسته ها و کرده هایم آگاه و اتفاقا بدون احساسات. من نمی توانم، این حماقت را حداقل تا وقتی که جبران نکرده ام بر خودم ببخشم. و شک نکن که تو را نیز سهمی از این حماقت می دهم. همان جور که تو من را. و واقعیتِ بدون شعار و آرمان گرایی، چیزی که داریم باهاش زندگی می کنیم نه اینکه می خواهیم بهش برسیم این است.
آخ شب لعنتی! خسته شدم از بس نوشتم و فکر کردم و به خاطر آوردم و افسوس خوردم.
آخ شب لعنتی! با این سردرد، من را از پا نمی اندازی! خودت از پا بیافت که لاآقل زمان نوشتن و باز نوشتن و اندیشیدنم را بگیری.
آخ شب لعنتی! به چشمهایم رحم کن که گریه و بی خوابی، زندگی اجتماعیم را مختل می کند.
آخ شب لعنتی! لاآقل تو مواظب غرورم باش و کمی، فقط کمی من را بخوابان.
آخ شب لعنتی! در ذهنم حک کن پررنگ که آنچه از هنجار من شکاندم باعث این اتفاق نبود، گرچه بود. آنچه از عادت من خرق کردم، باعث این حماقت نبود، گرچه بود. آنچه از ایمان که من به هدفم خودم و همراهم داشتم، باعث این اشتباه نبود، گرچه بود.
آخ شب لعنتی! یادت بماند من آدمی نیستم که با اشتباه در یک نمونه، در یک مثال، از نظریه ای که تمام زندگیم بر آن پیش رفته، دست بکشم. تو نیز یادت باشد که حق نداری این را به من القا کنی.
آخ شب لعنتی! بدان که من از همین لحظه ها در بازبینی رفتار و کردار و اندیشه هایم هستم، پس من را آدم شکست خوردهء غمگین ندان.
آخ شب لعنتی! تو! بیآموز ندانسته هایم را تا این زمان. تا موعد تو.
آخ شب لعنتی....آخ شب لعنتی.....آخ شب لعنتی........!

سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۴

  • هی وبلاگ! می خواهم باهات اتمام حجت کنم. حدود نیم ساعت دنبال یک امکان گشتم که بشود حذفت کرد یا بشود اسمت را عوض کرد در دامنه. اما نشد. یا نبود یا حداقل من نیافتم.
    چون دیگر درت احساس آرامش و امنیت قبل را نمی کنم، گرچه قبلش هم احساس امنیت کامل نبود.
    اما خوب از آنجا که از اول هم تو را ساختم نه برای اینکه کسی بخواند، بلکه برای خودم که بلند بلند فکر کنم و متمرکز بنویسم، پس باز هم ترجیح می دهم خودم را سانسور نکنم.
    حالا هر اسم دیگری که رویت می گذارند یا هر انگ دیگری که بهت می زنند، برایم مهم نیست. کسی مجبور نیست تو را بخواند و بپذیرد. من خواستم پنجره ات را به روی کسانی که تحملت را ندارند ببندم، ولی خوب حالا که نتوانستم.


  • جامعهء مردسالار سنتی که ادعای مدرن بودن و حتی پست مدرن بودن دارد، هنوز هم دنبال آتو می گردد از دست زنها. هنوز هم به آنها به چشم یک زن نگاه می کند، نه یک انسان. از بین 9 نفر که هشت تای آنها مرد هستند و در جریان زندان ابوغریب متهم بودند و محاکمه شدند و مجرم شناخته شدند، فقط خبر دختر 22 سالهء بین آنها را پررنگ منعکس کردند. چون هنوز هم فکر می کنند زنها صلح طلب و احساساتی هستند و جنایت برای آنها بسیار بدتر از جنایت برای مردهاست.
    با این اوصاف در ایرانِ در حال پیشرفت که هنوز هم سر جزئیات سنت درگیر است چه توقعی می شود از همشهری، همکار، همدرس، همداستان، همسر، دوست داشت؟
    من به تو فرصت خطا و آزمون می دهم، بارها و بارها، چون تو انسانی با خطا، و تو از این راه به کمال می رسی، و من حتی در اوج عشق هم تو را بی نقص تصور نکردم و امکان نقد را از خودم نگرفتم ولی انگ بی غروری، بگذار راحت بگویم بی رگی، بی غیرتی می خورم. و تو به من فرصت اشتباه نمی دهی، چون من همان الههء مطلق ِ معصومم در ذهنت که اگر خطا کردم، از بهشتت رانده می شوم و تو به غرور حفظ شده ات افتخار می کنی. و به نقاد بودنت در نهایت بی احساسی می بالی.

یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۴

یک سالگی !

دفترچه، شبیه یک موج سینوسی است یا شاید هم شبیه sinc . حتی از همان هفتهء اول اوج و فرودها شروع شده بوده است. حتی در اوج هیجان و اشتیاق، یک کلمه هم، فکر متقابل ایجاد کرده است و بعضی وقتها هم موجب دردسر و ناراحتی شده است. اما چیزی تکرار نشده است. حتی اوج و فرودها یکسان نبوده است.
دفترچه می گوید: جسور بود و رک. راحت ابراز احساس می کرد و از واژه ها خوب و به جا استفاده می کرد. دفترچه تعریف می کرد: قبل از هر تقابلی برایت گفت:"مرسی از با هم بودنمان." و تو به با هم بودن فکر کردی.
دفترچه می گفت: شکه بودی. نمی دانستی چی می خواهی و چی می شود، اما می دانستی چه می کنی. دفترچه می گفت خاطره اش را در ذهنت نشاند. کاشت. با جسارت و محبت و اطمینان کامل. و تو نوشتی: " این اگر اسمش عشق است، نمی توانم هضمش کنم. باید فکر کنم. باید بتوانم تناقض را بیان کنم. "
دفترچه به یادم آورد: او بسیار دوست داشتنش را بهت متذکر شد و خواست:" مطمئنم از این به بعد تنها نمی توانی این را گوش بدهی، مگر این که گریه ات بگیرد." و تو همان شب به دفترچه گفتی: "فکر میکنم دوستش دارم! نمی دانم!" و بسیار و بسیار و بسیار به آسمان نگاه کردم.


و حالا هنوز هم نمی دانی، گرچه به دانستن خیلی چیزها نیازی نیست. زندگی دانسته ها را تعیین می کند. اما به دست آورده هایم و از دست داده هایم بیشمارند. بیشمار از تمام سالهای دیگر زندگیم. و این یعنی من زیر و رو شدم. و شده ام. و این یعنی من تغییر کردم و کرده ام. و این یعنی من این یک سال زندگی کردم.و کرده ام. زندگی... زنده گی .... زنده بودن ..... زیستن ..... . اما نه تنها!دلم بی منطق، بی دلیلی برای خودم لرزیده است. چشمم، بی منطق، بی دلیلی برای خودم گریسته. قلبم بی منطق، بی دلیلی برای خودم خوشحال شده. ذهنم، بی منطق، بی دلیلی برای خودم، اندیشیده. روحم، بی منطق، بی دلیلی برای خودم پژمرده و نیز گسترده.
و اگر بگویی همهء اینها بسیار بسیار بسیار بیش از آنکه باید، بوده.... می گویم: تو، من، ما،لایق ما، بسیار بسیار بسیار بیش از آنکه باید، است.
باور کن دفترچه تعریف کرد: تو نیز این را می گفته ای.

چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۴

  • این روزها اگر از جلوی هتل لالهء تهران رد بشوی، کلی پرچم رنگی می بینی که برای خودشان، تنهایی خوشحالند. رویشان نوشته"جشنوارهء بازیهای اسلامی زنان" ....
    من سخت در عجبم که بازی اسلامی چه جور بازیی است؟ یا بازی اسلامی زنان چه جور بازیهایی است؟ یا مگر در ایران به طور رسمی بازیی که از نظر اسلامی مشکل دار باشد هم می شود انجام داد؟ آن هم برای زنان؟..... .
    احمقانه است، تو دربه در دنبال مفری هستی برای ورزش، در پایتخت و کلانشهر تهران و راحت نمی یابی، آن وقت بودجه صرف می شود که از کشورهای اسلامی مهمان دعوت کنیم و بازی( فراتر از ورزش) اسلامی، یادِ زنانشان دهیم.

  • شاملو می گوید:
    "دیوارها زندان را محدود می کند،
    دیوارها زندان را محدودتر نمی کند. "
    یک بار دیگر هم این را برایت نوشتم، اما مفهوم نبود.
    این بار اما ... زمان انتظار، مثل دیوارهاییند که زندانِ انتظارت را تنگتر نمی کند. این اجازه را بهشان نده. در زندان هم می شود به شادی فکر کرد.

چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۴

!

تمام روز چشمهایم می سوخت. از بس تمام شب، بی وقفه و بی خواب، هر چی اشک بلد بود، ریخت.

کمتر از نیم ساعت خوابم برد. رودخانه ای سیاه، عمیق، تاریک، پر لجن. باید می پریدم و این تنها راه رد شدن بود و من مردد، مرگ حتمی بود. صدای جیغ و محو شدن آدمهای شلوغ دور و برم. و دوستانی که رفتند و سراپا لجن نفس نفس زنان و عریان بیرون آمدند و من مضطرب از این عاقبت می دانستم که نمی توانم مثل آن دو شوم. من از ترس و تردید می لرزیدم و از تشویش از خواب پریدم.

چند خط کوتاه و نفس گیر. اما کمی خوشحال که خبر دیگری را ندیده است، تو این شرایط.
اما دید.
کاش آزادیش را زودتر پس می دادم، یا کاش شرایطش را درهم تنیده نمی کردم.
کاش احساسم هیچ وقت...... .

دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۴

نمی شود...


نمی شود نمی شود نمی شود به آدمها اعتماد کامل کرد آن جور که من کرده ام.
نمی شود نمی شود نمی شود همه چیز را باور کرد آن جور که من کرده ام.
نمی شود نمی شود نمی شود به صداقت و تعهد آدمها اعتماد کرد، آن جور که من کرده ام.
نمی شود نمی شود نمی شود که توقع داشت آدمها در اوج صداقت، حقیقت را پنهان نکنند، آن جور که من توقع داشته ام.
بچه ها را دیدی وقتی در جواب سوالشان، به جای جواب درست، برایشان یک ذره از آن حقیقت را به شکل داستان می گویند، چنان قانع می شوند، که گاهی عذاب وجدان می گیری از چیزی که بهشان گفتی.
نمی شود نمی شود نمی شود مثل بچه ها، همان چیزی که می شنوی را بپذیری و قانع بشوی، همان جور که من پذیرفتم و قانع شدم.
نمی شود نمی شود نمی شود کسی را ببخشم که حقیقت را از من پنهان می کند، مبادا که تحمل حقیقت را نداشته باشم، یا مبادا که ازش متنفر بشوم؛ همان جورکه گفته بودم که مسئولیت احساساتم را به خودم بسپار و حقیقت را بگو.
نمی شود نمی شود نمی شود وقتی حس می کنی و می دانی دوستت ندارد، دوستت دارم را بشنوی و باور کنی، همان جور که من کردم.
حالا من و این همه اشتباه.....!
نمی شود نمی شود نمی شود!
بین دو نفر که یکی از آنها را تو بیشتر دوست داری و دیگری تو را بیشتر دوست دارد ترجیح می دهی با کدامشان رابطه داشته باشی؟
سوال ساده ای نیست باید بین ایده آل هایت و سلایقت که باعث می شوند آدمها در دراجت مختلف برایت دوست داشتنی بشوند، و نیاز به دوست داشته شدن، یکی را انتخاب کنی. این که برآورده شدنِ این نیاز برایت در آن شرایط، مهم تر است یا نیاز به آشنایی و دوستی با آدمی که فکر می کنی برایت پذیرفتنی و دوست داشتنی است، باعث می شود انتخاب کنی.
اکثر دخترها دومی را انتخاب می کنند، و بیشترین دلیلشان هم ترسِ از دست دادن آن آدم است. در مورد پسرها درست نمی دانم، هر دو موردش را تقریبا به یک نسبت دیدم، اما اکثر پسرهایی که فرد دوم را انتخاب کردند، غرورشان بیش از هر چیز دیگر به چشم می آمده.
همیشه در جواب این سوال به خودم می گفتم، این بدیهی است که من اولی را انتخاب کنم. اما حالا.... باید فکر کنم. شاید لازم است خودم را دقیقتر و بهتر بشناسم.... بدجوری تو ذوقم خورده است. از نمود بیرونی خودم، از غرور طبیعی هر آدمی که در من ..... بدم آمده است. شاید لازم است سنگ بشوم، شاید لازم است برای مدت طولانی برای خودم دوست داشتن را ممنوع کنم. شاید هم اشکال از ساختارهای سنتی پوسیده و تعصاباتِ مزخرف سنتیی که شکل مدرن گرفته و برچسب آزادی خواهی خورده است.

یکشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۴

دور ...؟



عشق عشق می آفریند
عشق زندگی می بخشد
زندگی رنج به همراه دارد
رنج دلشوره می آفریند
دلشوره جرات می بخشد
جرات اعتماد به همراه دارد
اعتماد امید می آفریند
امید زندگی می بخشد
زندگی عشق می آفریند
عشق عشق می آفریند.

این عکس را اتفاقی پیدا کردم. خیلی جالب است. به همین تلخی، به همین واقعی، به همین زیبایی، به همین خالی، به همین پری ، به همین ..... . من، ما ، پر از تناقضیم که گاهی زیبا به نظر می آید.

جمعه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۴

حسادت های دخترانه و رفتارهایی که بیش از عقل و اندیشه ناشی از غریزهء مادگی است، چیزی نیست که بعد از این همه سال دیده نشود و حالم را به هم نزند.
همیشه بیشترین درگیری ذهنی را، برایم همجنسانم به وجود آوردند. و حالا کسی که در قهقرای سنت، یک دفعه شبیه پست مدرنها شده است، چون مد این است و این طوری جذابیت جنسی بیشتری دارد. همان جوری که شش ماه پیش مد این بود که با من مهربان و صمیمی بشود. و همان طور که اخلاق گرایی و انسانیت را هم بسته به منافع جنسی، مد کرده ایم که از بین ببریم.بیشترین انرژی منفی را اینها از من می گیرند. چون دیده ام و می دانم که به اندازه یک ماده شیر، بی تمدن هستند

چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۴

تنها آن که بزرگترین جا را
به خود اختصاص نمی دهد
از شادی لبخند بهره می تواند داشت.
آن که جای کافی برای دیگران دارد
صمیمانه تر می تواند
با دیگران بخندد
با دیگران بگرید.

"مارگت بیکل"/ ترجمهء شاملو

آدمهای بسته بندی شده !

"آیینه های دردار"، هوشنگ گلشیری:
"من طاهر را می شناختم، با هم در دانشکده آشنا شدیم. از غذای خوب خوشش می آمد، از یک رستوران تمیز یا حوله ای که تازه شسته باشد و یک جوری خشکی و زبری دارد که انگار نو است. بعد که خواست دنیا را عوض کند، همهء این چیزها را در خودش کشت. موهایم را اگر شانه نمی زدم یا پیراهن نو نمی پوشیدم به روی خودش نمی آورد. وقتی می دیدمش اگر عطر زده بودم اخم می کرد. کفش پاشنه بلندم را مسخره می کرد....."
آدمهایی که برای خودشان ایدئولوژی می سازند و می خواهند از روی کتابها زندگی کنند به محض این که به فکر تغییر دنیا می افتند، تعادل زندگی خودشان را هم از دست می دهند. شاید به خاطر همین است که دنیا توسط آنها هیچ تغییری نمی کند و بیشتر این مردم عادی هستند که روند پیشروی آن را تعیین می کنند. شاید چون آنها حداقلی را که اینها از خودشان می گیرند، یعنی تعادل و آرامش واقعی را از خودشان دریغ نمی کنند.

سه‌شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۴

می گوید: چته؟
می گویم: یک کم خسته ام فقط.
می گوید: چی شده؟ عاشق شدی؟
می خندم.
می گوید: به هر حال آدم نیاز دارد به دوست داشتن.
می گویم:منکر این نیستم. همیشه و در هر زمانی، آدم کسانی را دوست دارد. اما خندیدم شاید چون هنوز از عشق در ذهنم تعریفی ندارم.
می گوید: به نظر من این خیلی قشنگ است که آدم کسی را دوست داشته باشد.
می گویم: به شرطی که با دوست داشتنت موجب اذیت کسی نشوی.
صدایم می کند از ماشین کناری: ببخشید خانم!
نگاهش می کنم: خیابان بهشتی کجاست؟
می گویم یک خیابان دقیقا موازی همین اما بالاتر و درست برعکس این. فکر می کنم موازی همین. اما درست برعکس این.
می گوید: آن وقت چهارراه اندیشه کجاست؟
فکر می کنم فقط اگر جلوتر بروی بهش می رسی. می گویم: زیاد دور نیست یکی دو چهارراه بعد.
فکر می کنم اگر به چهارراه اندیشه رسیدی باید از آن بالا بروی تا به بهشت برسی. یک خیابان دقیقا موازی این. ولی برعکس.


یکشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۴

خداهای ساختگی!


- نگران نباش. خدا بزرگه.
- آره بزرگه. خودمان ساختیمش برا این جور وقتها که یکی مث تو پیدا بشه و بگه، خدا بزرگه، نگران نباش. بزرگه. فقط اشکالش اینه که زیادی بزرگه. آنقدر بزرگه که نمی تونه کاری کنه که از این دستهای کوچک من کاری بر بیآید. من آدمهای زیادی را از مرگ حتمی برگرداندم و نجات دادم اما سر و کله خدا را اطراف هیچ کدوم از آن مریضام ندیدم.
قسمتی از دیالوگِ فیلمِ " خیلی دور، خیلی نزدیک" ، که لابد به قول خودش ثابت کرد که خدا وجود دارد و خیلی هم بزرگ و خیلی هم نزدیک است.
اما دیالوگ بالا به نظرم خیلی واقعی بود. در خیلی کارهای دیگر هم این طور است.
هرجا نیاز به شرایطی داریم که نمی خواهیم زیاد برایش تلاش کنیم، آن شرایط را غیر ممکن تصور می کنیم. و خیلی که عامی باشیم یک قدرت مطلق هم برای حل آن شرایط می تراشیم مثل بت و خودمان را خلاص می کنیم. حالا بتهایمان یک بار سنگی است، یک بار احساسی است، یک بار منطق و استدلال و توجیه و سفسطه و .....

شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۴

دوستمان راجع به تغییر کردن آدمها و رفتارشان صحبت می کرد.
به نظر همه مان صحبت هایش منطقی و قابل قبول بود.
ما با هم به نتیجه رسیدیم که ناشناخته بودن شرایط باعث مقاوت آدمها در برابر تغییر می شود.
من می گویم گاهی هم شبیه سازی شرایط به شرایط گذشته، باعث مقاومت در برابر تغییر می شود. و این به نظر من قدرت کشف رفتار جدید و لذت در زندگی را از ما می گیرد. کسی که در شرایط نامطلوب، به جای تغییر در رفتار و شرایطِ نامطلوب، کل آن جایگاه را حذف کند که دیگر نامطلوب نباشد؛ به نظرم هر زمان دیگری هم که مساله را حل کند، برایش راه حل مطلوب آن زمانِ خاص محسوب نمی شود. بلکه مثل جدول ضربی است که دوم راهنمایی یاد می گیرد و به همان اندازه درک مسائلی را که جدول ضرب پایهء آنها بوده است از دست داده است.

پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۴

. . .

زنی حدود چهل ساله، با دو فرزند 17 و 14 ساله، خودکشی کرده و مرده.
خبر کوتاه و شک بر انگیز. نزدیک ترین تجربهء خودکشی بود که شنیدم.
انگیزهء کسی که خودکشی و می میرد. با کسی که خودکشی می کند و زنده می ماند خیلی متفاوت است.

چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۴

سلامت و شادی هم در انحصار مردان !

همیشه برایم سوال بود که چرا بازده کاری زنانِ شاغل بعد از چند سال پس از تجربه کاری چندان افزایش پیدا نمی کند، در مقایسه با بازده کاری مردان. و زنان شاغل پس از مدتی دچار فسردگی و خستگی مزمن می شوند.
حالا یک دلیل خیلی کوچک و ساده اش را کشف کردم، بعد از چهار ماه ورزش مرتب، حالا که دو هفته است احساس کوفتگی و خستگی عمیق می کنم.
هیچ باشگاه ورزشی برای زنان بیش از ساعت 6 بعد از ظهر دایر نیست. درحالی اکثر مراکز ورزشی مردان شبها تا ساعت 11- 12 دایر و سرویس دهنده هستند.
هیچ عقل معاشی امنیت ورزش زنان را در خیابان و پارک و امثال آن را در ساعات هفت شب به بعد تایید نمی کند، مگر اینکه که محافظ داشته باشد.
فکر می کنم صبح قبل از کار. بالافاصله، یاد فشار روانی که دو سال پیش بهم وارد می شد چون صبح های زود به پارک می رفتم برای ورزش. و روزی نبود که تنها بروم و مشکلی پیش نیآید.
یعنی یا باید قسمتی از تجربه کاری و کسب مهارت را از دست بدهی تا سیستم سلامتیت را حفظ کنی یا باید بی خیال نیازهای طبیعی جسم و روحت بشوی تا شایستگیت را ثابت کنی. یک حلقهء بسته.
آن وقت واژهء شایسته سالاری بیش از پیش خنده دار و مضحک می شود، جایی که دست و پایت را به هم گره می زنند و می گویند شایستگیت را ثابت کن.

جمعه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۴

اولین

همهء اولینها عجیبند. بعضیها را قبل از رخدادش، آنقدر تصور کردی که بی صبرانه انتظارش را می کشی، و ماندگار می شوند. بعضیهای دیگر را از بس ناگهانی هستند، همیشه به یاد نگه می داری.
مثل اولین روز مدرسه. اولین روز پریود. اولین باری که رو سن رفتی. اولین جنس مخالفی را که با حس جدید دوست داشتی. اولین باری که صدای خودت یا تصویر خودت را در یک جمع عمومی می شنوی یا می بینی. اولین روز کاری جدی. اولین تحول یا انقلاب فکریت.اولین بوسه. اولین سکس.
و امشب اولین سیگار. همیشه فکر می کردم که هر وقت از نظر روحی کم آوردم ورزش می تواند کمکم کند. اما مدتی است عجیب حس می کنم خیلی دلم می خواهد یک چیزی مثل سیگار که یک دفعه یک فشار عصبی را تخلیه می کند مصرف کنم. قبل از این تصورم، با اولین پک به سرفه افتاده بودم و حالم از مزه اش به هم خورده بود. امشب هم فکر کردم که مثل قبل می شوم. یک نصفه را گرفتم و با ولع تا آخرش کشیدم و دودش را بلعیدم و باز دومین نخ را بلافاصله روشن کردم. و وقتی تمام شد، بی اختیار یاد اولین بوسه و اولین سکس افتادم. و گفتم این هم اولین سیگار! اما بدون ترس و بهت زدگی و احساس نفرت اولیهء اولینهای دیگر. دلم برای خودم سوخت!