سهشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۴
دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۴
پلها زیبایند !؟!
اما نگفتی با پلمان چه کنیم؟ اگر بخواهی بین دو دیوار نگه اش می داریم تا همیشه، شنیده ام پلها هم زیبایند.
راستی وبلاگ! گفته بودم بعد از سر خوردن در درهء یخچالی، تا خود قله، برای گذشتن از هر پلی دستم را می گرفتند؟ گفته بودم در شروع هر پل پاهایم از ترس سرخوردن می لرزید؟
می گفت چرا نمی خواهی بپذیری که دوستت دارم. گفتم چون نمی توانم، پاهایم می لرزد. گفت من هستم، نلرز، نترس! گفتم پس من چی؟ من نباید باشم؟ گفت تو را می آورم، بهت قول می دهم. گفتم شاید! شاید! شاید!
تئاتر سینما تئاتر
پنجشنبه: خرس و خواستگاری، دو نمایشنامه طنز اجتماعی از چخوف به کارگردانی حسین معجونی.
دو اجرای خوب از نمایشنامه های چخوف و دو انتخاب خوب از طنز تلخ هوشمندانه که گاهی با ابداعات کارگردان، نوک تیر طنز گزنده، جامعهء خودمان و محدودیتها و سانسورهای تئاتر در ایران بود.
شنبه: یک بوس کوچولو، فیلم کند و پر از شعار و پر از ادعا و ادای روشنفکری که گاهی به اندازهء یک جمله یا یک پلان یا یک صحنهء جزئی می شد جایی برای اندیشه باز کرد. از بهمن فرمان آرا
در صحنه ای یک نویسندهء سابق محبوب که سالهاست بدون خانواده، از ایران مهاجرت کرده است می گوید: من به ژاله(همسرش) گفتم که حوصلهء تربیت بچه و باباشدن را ندارم، او خودش همهء مسئولیت بچه ها را پذیرفت. من باید می رفتم چون اینجا نمی شد زندگی کرد، اینجا همیشه همهء چیز را شلوغش می کردند و مفصل.
یکشنبه: یک زن یک مرد، برگرفته از نمایشنامهء معروفی که حالا اسمش یادم نیست از برتولت برشت. به کارگردانی آزیتا حاجیان.
فقط همین را بگویم که من دو سال پیش، اجرای نمایشنامه خوانی این کار را دیدم و بسیار لذت بردم، و شیفتهء متن قوی و بسیار خلاق آن شدم، و امروز با این که اجرای همان متن بود، حوصله ام سر رفت و خسته شدم.
یک صحنهء شلوغ با هوارتا بازیگر خرده پا که آدم را یاد کلاسهای بازیگری می انداخت و کلی ستارهء سینما و تلویزیون که چندان خبره بازی نمی کردند(مریلا زارعی، امید زندگانی، افسر اسدی، رضا فیاضی و ... )با دکور نامنظم و شلوغ، نورپردازی غلط و جا مانده از اجرا و موسیقی زنده و کلی لباس و سه و ساعت و نیم اجرای کش دار بی فایده.
در ضمن به اصرار دوستی مجبور شدیم اجرای اول را برویم، شاید ریتم کار در اجرارهای بعدی خوب بشود.
کاش زنان کارگردان فاصله ای از تجمل زن خانه دار می گرفتند و در هنر اندیشه، تئاتر، کمی می اندیشیدند.
اما متن شگفت انگیز است.
یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۴
ما شما ایشان؟
در بین اکثر زنان ایرنی کمخونی ِ فقر آهن بسیار شایع است که در دوران قاعدگی به اوجش می رسد و تمام اختلالات فیزیکی و روحی آن دوره را تشدید می کند.
نمی دانم چرا تا این حد، ولی بسیار احساس نزدیکی می کنم با همکارم که خانمی چهل و دوساله و مطلقه است و با دو دخترش زندگی می کند.
بسیار رفتارش برایم ملموس و قابل درک است.
وقتی امروز از صبح بی حوصله و پکر بود و چیزی نمی گفت و رنگش پریده بود و هرچه کردم بخندانمش، فقط یک لحظه بود و باز مثل قبل کپ کرده و بی صدا کار می کرد، فکر کردم شاید اتفاقی افتاده است، اما به محض اینکه با کوچکترین شوخی همکاری اشکش جاری شد و از اتاق رفت بیرون، حدس زدم در همان روزهای منحوس دوره اش است. و حدسم درست بود.
من حس می کنم که: در اوج رسیدگی یک زن، چهل سالگی، با تجربهء طلاق و فشار جامعه برای جوان بودن و تنها بودنش، با افسردگی دوران قاعدگی و نیاز به آرامش و آغوشی که دوستت دارد و بهت احترام می گذارد و محبتش، دردت را ، آرام کند، چقدر سخت است، که با همهء محدودیتها و زندانهای جامعه ات بسازی و حالا طعنه و کنایهء آدمهای دیگر را هم تحمل کنی که فلانی کسی را ندارد، این طور وقتها برای ما ناز می کند.
برایم جالب است که زنان اروپایی، مرخصی استعلاجی ماهانه را برای این مشکل وارد قانون کاریشان کرده اند، و ما نه تنها مردان، بلکه من و تو همدیگر را برای یک دورهء فیزیکی طبیعی، دست می اندازیم و به عدم درک مردان از این موضوع دامن می زنیم.
شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴
هر کی تک بیاره !
باران! باران! باران! بیا یک بازی ترتیب بدهیم و اگر تو بردی تا هر وقت که بتوانم بلند بلند دوستت خواهم داشت!
وبلاگ! بیا تو هم بازی! تو هم شاهد! بعد از دیدن این پست اگر فقط یک نفر و فقط یک نفر پیش از تمام شدن باران او را دید، حتی از پشت پنجره، او برده است.
و اگر نه! پس....
باران را گو بازیگوشانه ببار!
راستی باران جان! تو می دانی سردی نگاه یعنی چه؟
امروز کسی برای - این نمی دانم چه- به من تسلیت گفت.
و من گفتم که تو در تمام بازیها از من نرمتر و لطیفتر می باریدی!
باران! باران جان! من که اشتباه نکرده ام؟ ها؟
پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۴
یک چند وقتی است نمی دانم به خاطر ِ- به قول مامان- سنم یا به خاطر تغییر شرایطم است که سرم شلوغ شده است، از بس به پیشنهادهای این و اون فکر کردم و هی همه چیز را صدبار تو ذهنم پایین بالا کردم و هی تو هر جمع قدیمی و جدید، کار و دوستی و دانشگاه، دست کم یکی بود که زوم کرده بود و همین معذبم می کرد، حسهای زنانگیم زده بالا و پاک قاتی کردم.
بعد مثل آدمهای جنگلی بی تمدن برای تعدیل این حس احمقانه ام، زورم به خودم رسید. وقت آرایشگاه را با وجود روئیدن چمنهای فراوان تعطیل کردم. سه روز اعتصاب آرایش بودم، حتی بگو یک کرم لازم ضد آفتاب. ناخنها کوتاه و لاکهای بی رنگ برای جلوگیری از شکستن زود به زود آنها به خصوص سر کار، پاک! زیاد صحبت کردن و خندیدن در جمعها و اظهار فضل و وارد شدن در بحثهای جمعی تا اطلاع ثانوی ممنوع! هرگونه کرم برای لب و دست و پلک، برای جلوگیری از خشکی و لطافت ممنوع!
خلاصه که حسابی سبیل کلفت شده ام و لابد متعادل!
به نظر نمی آید که فقط انتقاد شنیدن از آدمهایی که قبولشان داریم، کافی است برای انتقاد پذیر بودن. گاهی ما با رفتارمان اجازهء انتقاد و اظهار نظر را از خیلی ها می گیریم.
می دانی برخورد از بالا و مته به خشخاش گذاشتن در همه چیز و در مورد همه مدام عیب گرفتن و انتقاد بی هدف چی به بار می آورد؟ اگر ما با اطرافیانمان چنین کنیم، نمی شود انتظار داشته باشیم که آنها در تقابل با ما به آرامش برسند، یا خود واقعیشان را بدون سانسور و محدودیت به ما نشان بدهند و راحت از ما انتقاد کنند.
به نظر می رسد، ارزش وجودی و حساس بودن، با خود رای بودن و مستبد بودن دو لبهء یک تیغند.
همان طور که فاصلهء بین اعتماد به نفس و غرور، به نازکی مویی است.
ترحم یا ....؟
او باهوش است و بسیار شاد و سرحال و پر انرژی. تو دانشگاه خودمان بوده است و حالا دانشجوی دکترای شریف و باز استاد دانشگاه خودمان. مهربان و بسیار جدی و پراراده. مادرزادی ضعف جسمی دارد، پاهایش کوچکتر از بدنش است و مجبور است تعادلش را با دو عصا حفظ کند. برای همین عضلات بازوها، سینه و شکمش، برای سازگاری حسابی ورزیده و درشت شده اند.
من هر کاری می کنم نمی توانم بفهمم اگر این ضعف جسمی را نداشت، باز هم من به خودش و به احساسش اعتماد می کردم یا الآن ترحم می کنم؟
امروز صحبتش بین دخترها حسابی گل کرده بود، یکی از بچه ها می گفت راستی خیلی عجیب ازت تعریف می کرد مواظب باش یک وقت... بقیه هم خندیدند و تایید کردند و کلی هم شوخی کردند که چه کم اشتهاست و چه و چه و چه و .... .
من گفتم ا ا ا پس معلوم بود؟ من خودم هم همین فکر را کردم، اما جدی تکلیف چنین آدمی چی است؟
تک تک صحبت کردند اما مضمون همه یکی بود: خوب معلوم است، باید حواسش را جمع کند، نباید چنین چیزی از ذهنش بگذرد، اگر به هرکی گفت فقط حقش است که یک غلط کردی ازش بشنود. تو هم دلت برایش نسوزد.
من با تعجب گفتم ولی به نظرم او حق دارد، بالآخره چی؟ و صدای خندهء جمع و کلی شوخی، که پس این عشق یک طرفه نیست، دل تو را هم برده است.
اصلا نمی دانم می توانم با آدمی که هیچ وقت نمی تواند در کنارم قدم بزند، پابه پای من بدود، با من کوه بیآید و ایستاده بلندم کند، به خاطر خودش و بدون دلسوزی رفتار کنم یا نه؟
چه قدر بد است که در ایران اقلیتها تقریبن هیچ وقت به حقوق طبیعیشان نمی رسند.
چند وقت پیش بود که یک خواب عجیب دیده بودم راجع به آدمی که پاهایش این طوری بود و ... از خوابهایم می ترسم از بس همه شون واقعی می شوند.
سهشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۴
آلبا
پس می توان،
سایه ها و رنگ ها را هم شنید.
می توان حتی عطر گلها، شکوه درختان
و طعم تک تک میوه ها را هم شنید.
می توان چهره، نگاه، عشق انسانها را شنید،
می توان صلح را دید.
هر کس با صدای خود چیزی را ترسیم می کند،
که گویی
آنرا قبل از تولد شنیده است.
همه همصدا می شوند. هر کس با زبان خود.
مقصد یکی است.
دینا کوچک است و پرواز پرندگان بزرگ.
تو کیستی؟ از کدام دیاری؟
من صدای نورم، پرده ای از آرزوهای دیرین.
کاشتم عشق است به تو. تو هم بکار!
من هم کاشته ام با تو،
در زمین من، در زمین تو.
دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۴
دایره ی نادانی !
در مورد به دنیا آوردن بچه ای می گفت که بر اثر یک اختلال ژنتیکی کلهء خربزه ای داشت و چشمهای پف کرده و کلی اصطلاحات پزشکی که من هیچ کدامش را نفهمیدم و سال بالاییشان از قبل به او نگفته بود و دوست من فکر می کرده است کلهء بچه، تحت فشار زایمان آن طور شده است.
برایم جالب بود وقتی تعریف می کرد که مادر اصرار داشته است که جسد نوزاد مرده را نشانش بدهند و دلیلش هم این که می گفته چون خیلی اذیتم کرده است.
دوستم می گفت پزشک سال بالایی بعدن گفته است که مشکل این نوزاد در هفت ماهگی حاملگی تشخیص داده شده است و مادرش هم باخبر بوده است و حتی می دانسته که بچه به احتمال زیاد می میرد ولی از نظر پزشکی در هفت ماهگی، جراحی پرخطرتر از زایمان دو ماه بعد است.
من مبهوت مانده بودم که چطور می شود بعد از هفت ماه سختی و حاملگی پذیرفت که بچه ات خواهم مرد و تازه باز، این بار را دو ماه پر زحمت دیگر هم تحمل کرد. و به آنها اضافه کنید فشار روحی و احساسی و آشفتگی که از این دو ماهِ سخت حاصل می شود.
دوست من در بیمارستانی در میدان شوش کار می کند. می گفت این جور اختلالها بر اثر نسبت های فامیلی و بی توجهی و هزار مشکل دیگر به وجود می آید که به راحتی قابل پیشگیری است؛ اما فکر می کنی زنی را که آنجا زندگی می کند و تمام هدف زندگیش و بزرگترین چیزی که وجودش را ثابت می کند، بچه زاییدن است، می شود از بچه دار شدن دور کرد؟
می گفت زنان آنجا فقط با بچه زاییدن، و نه حتی حامله شدن، تعریف می شوند. فکر می کنی ذره ای فشار روحی و افسردگی و چه و چه و چه که می گویی حاصل چنین وضعی است، برای خانوادهء او اهمیت دارد؟
دیدم راست می گوید، شکستن این حلقهء بی پایان نیاز به جسارت و شجاعت و آگاهی و حتی شاید قربانی دارد..... اما باید بالاخره روزی از حلقه خارج شد.
یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۴
- مثل موج sinc می ماند این رئیس جمهور منتخب. نه به آن که در روزهایی که داغ سقوط هواپیما مردم را از پا در می آورد، جز پیامی برای رهبری و امام زمان، هیچ خبری ازش نشد و حتی در مراسم تشییع جنازهء کشته شدگان هم، محض نمایش، یکی از نماینده ها یا معاونهای خودش را هم نفرستاده بود؛ و نه به این که بی خبر، امروز پا شده رفته مسجد بلال مراسم درگذشتگان و بعد هم رفته خانهء نوباوه گزارشگر صدا و سیما برای عیادت.
کارهایش بیشتر از آن که به رفتار بزرگترین مدیر اجرایی یک کشور بزرگ شبیه باشد، شبیه خاله زنک های دهن بین است که با چشم و هم چشمی و احساسات رفتار می کنند.
صدای مرد:
یک اظهار نظر کلی درباره ی نامه هایت: احساس می کنم آن طور که باید صمیمانه نیستند. اتفاقی افتاده؟اگر اتفاقی افتاده برایم بنویس...
برایم بنویس گاهی راجع به من صحبت می کنی؟ دلت برایم تنگ می شود؟ و غیره و غیره و غیره و غیره. فعلا لازم نیست نگران من باشی. هیچ اتفاقی در زندگی برای من نیافتاده است. فقط کاغذم تمام شده است.... می بوسمت، و اشک.
آخرین نامه های مرد نمایشنامهء می بوسمت و اشک " محمد چرمشیر"
شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴
پدر روحانی :
هیشکی از حکمت پروردگار سر در نمیاره.... می دونی، فرزند، اون الاغ هایی که "نوح" سوار کشتی اش کرد، بیشتر از همه آدم ها را فاسد کردن. اون الاغ ها انقده الاغ بودن که آدمیزاد رو وادار کردن فکر کنه....فکر کردن ما رو فاسد کرد، فرزند. بدجوری فاسد کرد. انقده که بخوایم بابت ش بمیریم.... آمین.
" آخرین حرفهای کشیش به مرد نویسنده ای که به جرم نوشته هایش محکوم به اعدام شده است"
نمایشنامهء " می بوسمت و اشک" محمد چرمشیر
بعد از تقریبا هفت هشت ماه، هنوز هم مرتب میل می زند و هنوز هم حسابی مشتاق و پیگیر و دوستانه مدام ابراز لطف و مهربانی می کند. تازه بعد از این که دوبار خیلی سرد جوابش را رک دادم اما هنوز آنقدر پشتکار دارد که بعضی وقتها می ترسم که نکند عاشقش بشوم، حرفم خیلی غیر منطقی است اما خوب...
آن اوایل که من حتی حوصله خواندن میلهایش را هم نداشتم و ناخوانده پاک می کردم. کم کم برایم جالب بود که از هر چند تا یکیش را بخوانم. و بعد دیگر همه شان را می خواندم بی پاک کردن. و چند روز پیش که به خودم آمدم دیدم یک جوری منتظرم که خبری ازش برسد، نمی دانم آدم اصلن بدی نیست و مهربان و توانا است. فکر می کنم، شاید، ....
جمعه، آذر ۱۸، ۱۳۸۴
تصور اینکه نتواند از خانه بیرون برود، تصور اینکه نتواند راه برود بشیند، دولا بشود، برخیزد و.... مثل یک کابوس تمام این مدت وجود داشت.
امروز را از قبل انتظار می کشیدیم، صبح از بس مضطرب و کلافه بودم، یادم رفت دوش بگیرم. فاصله ای تا تصادف نداشتم. بداخلاق بودم و بدعنق. خانه که رسیدم هم، سر درد داشتم اما حالا....
وقتی خوب فکر می کنم می بینم خیلی بیش از آن که تصور می کردم دوستش دارم. من این سه ماه متعادل نبودم و حالا کم کم به من ِ خودم برمی گردم، با هر گام بلندتری که بر میدارد، با هر نشستن و برخاستنی که دردش کمتر شده است، من هم سرحال می شوم.
پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۴
آدم های بی هویت را چه به سوژهء نقاشی شدن، زن بی قابلیت را چه به زن شدن. زن بودن خود افتخاری است.
دلمان به این خوش است که زنده ایم. چقدر به پریانی که در برابر چشمانمان آزادانه می رقصند بی توجهیم و خیال می کنیم آنها را ندیده ایم، چقدر از کنار چیزهای مهم می گذریم و آنها را به حساب نمیآوریم، چقدر به پولک های طلایی آفتاب نگاه می کنیم و فکر می کنیم هرگز از آفتاب پولک طلایی نریخته است، و چقدر به هستی بی اعتناییم.
نمی دانم آیا می توانم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بریزم؟ با دست های فرو افتاده و رخوت خواب آوری که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم می آید به شما پناه بیآورم، در حالی که سخت مرا بغل زده اید و گرمای تن خود را به من وامی گذارید، گاهی با دو انگشت میانی هر دو دست نوازشم کنید و دنده هام را بشمارید که ببینید کدامشان یکی کم است، و گاه که به خود می آیید با کف دست ها به پشتم بزنید آرام؟ بی آن که کلامی حرف بزنید یا به ذهنتان خطور کند که من چرا گریه می کنم، چه مرگم است؟ بی آن که بپرسید من که ام، از کجا آمده ام، و چرا این قدر دل دل می زنم، مثل گنجشکی باران خورده؟
چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۴
فرق محمود و علی
می گویم روزهای اول کار یادت است می گفتی عجب پوست نازک و نرم و لطیفی داری؟ یادت است می گفتی حساسیت عصبی بسیار بالایی دارد و آنقدر نازک است که می شود مویرگهایت را هم دید؟
یادش میآید.
می گویم خوب هر چیزی که حساسیت بیشتری داشته باشد و صفت یا ویژگی خاصی را بیشتر داشته باشد، طبیعی است که آسیب پذیریش در آن زمینه هم نسبت به دیگر عناصر از آن جنس بیشتر باشد.
پارچه ای که لطیف تر است زودتر می سوزد.
پوستی که سفید تر است زودتر سیاه می شود و لک می افتد.
آدمی که مهربان تر است بیشتر هم نامهربانی دلش را می شکند.
پوستی که نازک تر و نرم تر است به خاک و کثیفی و مواد شیمیایی هم حساسیت بیشتری دارد.
آدمی که مودب است، ناسزا و بی ادبی بیشتر اذیتش می کند.
شی که مرغوب تر است، گران تر است.
آدمی که شخصیت ارزشمندتری دارد، هتک حرمت و بی احترامی زودتر از دیگران آزارش می دهد.
آدمی که مسئولت پذیر است، بی مسئولیتی زودتر به چشمم میآید
آدم آزاده، محدودیت، بیشتر از دیگران بهش فشار می آورد و ....
همین است که می گویند هنرمندها روح لطیفی دارند، یا می گویند طبقهء روشنفکر باید به بی عدالتی زودتر واکنش نشان بدهد.
پیام تسلیت محمود فرشچیان را صبح دیدم. اما پیام تسلیت رهبری ظهر اخبار ساعت 2 . حالا بقیه روشنفکرها و هنرمندها و مدعیان ....
پیکر فرهاد !
می چرخم و می چرخم انگار نه انگار زمان می گذرد، یک چیز بین آنها با ولع جذبم می کند: پیکر فرهاد " عباس معروفی" برندهء جایزهء سال 2002 بنیاد ادبی آرنولد تسوایگ.
می دانم که خیلی دیر است برای دیدنش، اما خوب هر کتابی به نظر من فقط در یک زمانی کامل برای آدم درک شدنی است. و این تعطیلی حسابی که برای این کتاب درست شده بود. فعلن این را از رلف اشپنلر و تاگ اشپیگل در مورد کتاب داشته باشید که :
رمان معروفی، صدا و پیکر و عاطفه و مقام زن را به او باز می گرداند.
و همین یک پاراگراف را... تا تمامش کنم :
می خواستم بگریزم، اما چرا تا آن روز به این فکر نیافتاده بودم؟ شاید جایی نداشتم یا انگیزه ای در کار نبود، و حالا آیا می توانستم؟ آیا کسی باور می کند؟ همهء درد این بود که یا می خواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند، و یا تلاش می کردند لباس را بر تن آدم جر بدهند، و ما یاد گرفتیم که بگریزیم. اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید می ایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپرشدهء دست درندگان بی اخلاق؟
دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۴
خواستم در مورد اژدهاک متفاوت بیضایی و اجرای خلاق و نمایشی و عالی میکائیل شهرستانی بنویسم، دیدم که گفتن ها کم نیست: این و این.
فقط این که اژدهاک شهرستانی زن بود و باز هم مانند آرشش دو تن، یکی بودند. و بازیگرانی بسیار توانا، چه در بازی و چه در حس، چه در بیان ولی این که چرا اژدهاک زن بود را نمی شود الآن با اطمینان گفت، بی صبرانه منتظر سومین قسمت سه بر خوانیم.
و دیگر اینکه متن بیضایی: من بسیار و بسیار و بسیار با اژدهاک احساس نزدیکی کردم و دلم برای خودمان سوخت. کاری که بیضایی خواسته بود، این که اسطوره های تنفر و پلیدی، آن قدر به ما نزدیکند که به جای اخ و تف رو برگرداندن باید به درون آنها نزدیک شد، شاید از درون بشود چیزی را تغییر داد.
باید! باید! باید! چیزهایی را بپذیرم، حتی برای اولین بار، حتی اگر بسیار سخت: روزی دوست داشته می شدم و حالا نه! به همین سادگی! مانند این که درعبارتی:
1×2= 2
و در عبارت دیگری : 2×0 = 0
ما در شهری زندگی می کنیم که به خاطر نداشتن بدیهی ترین نیاز زیستی، هوا، مدرسه هایش تعطیل می شوند. مردم کشورمان آخرین شهرداری را که شهرم را به تبدیل شدن به اگزوز یک پارکینگ در بستهء کامل، پیش برد، به هر کس دیگری برای رئیس جمهور شدن ترجیح دادند.
هلال ماه! امشب از لابلای غبار نورت را دیدم. هلال ماه! تو نیز خوشبختیمان را از پشت غبار نظاره کن. ما عاقلیم و درست ترین تصمیمها را می گیریم.
- کانون وبلاگ نویسان ایران حکم قرون وسطایی " دو سال زندان به جرم وبلاگ نویسی" برای مجتبی سمیعی نژاد را محکوم میکند
یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۴
می گوید: خانم مهندس! آقای دکتر عذر خواهی کردند گفتند تا 10 دقیقه دیگر مطبشان آماده است.
لبخند می زنم: باشد صبر می کنم.
آدمهایی که می آیند و می روند از سر و لباسشان و نوع دادن حق ویزیت معلوم می شود که از طبقه متوسط نه چندان مرفه هستند. با این که کاملا با این شهر و این منطقه بیگانه ام اما وضع اقتصادی- فرهنگی نسبی محل دستم میآید.
خانمی حدودن 4-5 سال از من بزرگتر، همراه مردی در همان حدود سن وارد می شوند. صورت مرد زودتر جلب توجه می کند، چون سرخی کاسه، و سیاهی زیر چشمها بسیار غیر عادی است. بعد خانم. رو صورتش یک لایهء ناهمرنگِ پودر که از زبریش و بد رنگیش می شود فهمید که خیلی ناشیانه انتخاب شده است، جلب توجه می کند. مرد دم در می ایستد و خانم، گرم با منشی حال و احوال می کند و دست می دهد و را جع به تعداد بیمارهایش می پرسد.
بهش نمیآید که هیچ کام یکی از دکترهای آنجا باشد. دقیق می شوم، بله از نامی که منشی صدایش می کند می فهمم که کارشناس مامائی است.
چیزی که بیشتر از همهء اینها برایم عجیب است، جملهء آخرش است:
بله! برای همین با آقامون اومدیم تا یک سر به ... بزنیم و بعد بر می گردم!
دوستی می گفت رو واژه ها نباید زیاد حساس بود. اما به نظر من دقیقن این واژه ها هستند که نوع اندیشیدن و ذهنیت و درون واقعی ما را نشان می دهند.
به تفاوت اینها دقت کنید:
آقامون همسرم
خانمم همسرم
دوباره به این موضوع خوب فکر کن! بیا دوباره سعی کنیم و به این موضوع فکر کنیم!
و ....
که شاید یک وقتی باز راجع بهشان نوشتم. اما جالب این است که در آن صورت صحبت کردن عامیانه مان هم بسیار زیباتر می شود و در ضمن هیچ نیازی هم به دشنام پیدا نمی کنیم، از بس که واژه ها ی پر معنی زیبا زیاد داریم.
جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴
کی بود؟ سال ... آها آن موقع هم بود نوزده و سی! آن به اندازهء یک نسل با من تفاوت اندیشه داشت. او از دل سنت گرچه مشتاق مدرنیت. و من شرور مدرنیت.
و باز سال.... بیست و دو سال و سی و سه! ربطی به یازده سال نداشت اما خوب مثل تفاوت چوب و پلاستیک.
و حالا بیست و چهار و سی و پنج! ما ... ما .... حتی چیزی برای گفتن هم ندارم.
چرا یادم رفت که برای چی می خواستم زنگ بزنم؟ یادم است از پشت من را محکم گرفته بود. نه می توانستم نگاه کنم و نه حتی کمکش کنم. چرا سوالهایم را نمی پرسم. الآن وقت درگیری نیست. می گوید جایی باش که علاوه بر اینکه دوستت دارند و بهت نیاز دارند، یادشان بماند که بهت توجه هم بکنند و از آن مهمتر آزادی عمل بهت بدهند با رفتار، اندیشه و قضاوتشان. جایی که چیزی ذهنت را قفل نکند.
چرا یادم رفت بگویم روش من اشتباه بوده است، نسبت به بقیه دخترها. اما نسبت به خودم و نسبت به دخترِ ذهن تو ...؟
چرا یادم رفت بگویم دخترانی شبیه الگوی تو بودند که در بقیه موارد هم، مفعول بودند بیشتر تا فاعل.
چرا یادم رفت بگویم.... .
می گوید آبی آسمانی! می گوید kind attention! می گوید باهوش و متمرکز! می گوید دانشجویی خودم! می گوید دقیق و ظریف! می گوید.... .
ذهنم به هم ریخته است. پر از تکه های پازل! تکه های دو تا پازل! دوتا پازل از خودم! تکه ها با هم قاتی شدند. یکیش را قبلن چیده بودم، اما دیدم همه اش اشتباه است. حالا باید هر دو پازل را با هم بچینم. اما فکر کن یکی، یک دستت را محکم گرفته و می گوید، نه! می خواهد، توقع دارد، حس می کنی نیاز دارد که حالا پازلش را بچینی.
امروز 5 ساعت دراز به دراز زیر سرم بودم!
تولدم مبارک!