هی نوشتن را به تأخیر
میاندازم که از احساسات و هیجانهای اولیه کم بشود و شاید دانستنیهایم و دادههایم
بیشتر بشود و چیزی که مینویسم دستکم به درد کسی بخورد. هنوز هم خیلی چیزها مبهماند
برایم و روند گردآوری ادامه دارد.
دومین حمله بیماری
ام اس بعد از بیش از چهار سال برای من اتفاق افتاد. به ریختی غیر از همه آن
چیزهای همهگیر و معمول که دیده بودم و خوانده بودم. سرگیجه vertigo. این بار حمله به گیج گاه. شاید همین
بیشتر از خود سرگیجه گیجم کرد. چون در مورد من هر عدم تعادل جسمی و روانی از بچگی
به تهوع میرسید. این سرگیجه، استفراغ شدید و پشتهم آورد. از باز بودن چشمها،
غلتیدن حتی با چشم بسته تا خوردن یک قاشق آب هم استفراغ هیچ را، چون دیگر چیزی عملاً
در معده نبود جز اسید معمول، همراه کرد.
بهاندازه یک
هفته حتی کمتر، دو روز بهمحض بیداری یا حتی قبل از بیداری، وقتی تازه خواب میبینی
و روحت سبک میشود و کمکم به محیط واقعی برمیگردی، سرگیجه شدید و استفراغها
شروع شد. روز اول با اورژانس (که باشد برای یک باری بنویسم که کمکی نمیکنند این خدماتیهای
جانبرکف اورژانس) و سرم و آمپول ضد تهوع و آمپولهای کمکی سر شد تا نزدیکهای
غروب توانستم چشمهایم را باز نگهدارم. سه چهار روز تعطیلی بود و خانهنشینی و
استراحت که انواع احتمال خستگی، فشار پایین، مسمومیت، گرمازدگی را رفع شده گذاشت و
روز دوم درست فردا صبح تعطیلات باز به همان حالت قبل تکرار شد. مستقیم با چشم بسته
و آژانس، از تماس با اورژانس قبلی تجربه شد، با چند کیسه خالی برای استفراغهای احتمالی
کشانده شدم به بیمارستان. بخش اورژانس سرپایی که ظرف ۵ دقیقه بهناچار با استفاده
از کیسههای همراهم به بیمار بدحال و برانکار فوری تبدیل شدم.
آنجا هم بعد از
سرم و آمپول ضد تهوع که توانستم چشمهایم را بازکنم بااینکه همان اول موقع شرححال
دو سه بار گفتم و گفتیم که من اماس دارم، باز میرفتند و میآمدند و احتمال
بارداری را میپرسیدند و من هر بار قطعی میگفتم نه و باز نفر بعد به همان شکل. آزمایش
خون چند دفعه، کنترل قند با آزمایش ادرار، عکس قفسه سینه، نوار قلب و سونوگرافی از
کلیه گرفتند و آخر هم باز سونوگرافی از رحم و تست بارداری آن وسطها بهزور رد
کردند که لابد تأثیر بیانات آقا را روی من ببینند. دیگر نزدیکهای ظهر بود من رو
برانکار تو اورژانس بودم و هرکدام از رزیدنتها میآمدند هر کی یک نظری میداد و
باز من را حل میدادم به یک تست دیگر. یکی این وسطها گفت بچههای نورولوژی سر کلاساند،
بعدش میآیند. دکتر ... (نورولوژیستی که پیشش میروم) هم بعد از کلاسش میآید. یک
نفس راحت کشیدم که بالاخره از دست این آزمایشها و تستهای اضافی راحت میشوم. نفهمیدم
چند دقیقه گذشت چون انگار رها کرده بودند و ضد تهوع اثر کرده بود. چشمهایم داشت
سنگین میشد.
یک گروه پزشک
دیگر آمدند، دکتر من هم بینشان بود و یک خانم دکتری که روپوش سفید داشت مثل بقیه
ولی برخلاف بقیه بهجای مقنعه، شال آبی آسمانی سرش بود. خیلی به نظرم آشنا میآمد.
رو برانکار که حالا کنار یک دیوار بود، با کمک دیوار و دسته برانکار نشستم. دکتر
آمد جلو و حال احوال کرد و پرسید اینجا چی کار میکنی؟ وضع و حالم را گفتم. زمان و
تعداد دفعات تکرار را پرسید، چون شاید کمتر از یک ماه پیش مطبش بودم و همهچیز خوب
بود. به خانم دکتر شال آبی یک چیزهایی گفت و پرسید من را یادشه یا نه و باز یک
چیزهای به زبان خودشان گفتند که لابد نشانی وضع ۴ سال پیشم بود. یادم افتاد که
خانم دکتر آن موقع رزیدنت ارشد بود و چقدر هم پرکار. روزی دو سه بار میرفت تو
اتاق و میآمد و همه رفقا و همکلاسی هاشو ۲-۳ نفری، یا تکتک میآورد که لابد این
مورد را هم ببینند. حظ کردم! درسش تمامشده و لابد استادیار است که مثل بقیه مجبور
به مقنعه نیست. آن وسط نگاهش کردم و خندیدم. به نشان آشنایی حالش را پرسیدم. دکتر یکی
دو مدل معاینه کرد و یک چیزهایی گفت و تو پروندهام نوشتند و بعد زد پشتم و بااحتیاط
گفت دو سه روز بیا بالا، منظورش بخش نورولوژی بود، پیش خودمان چند تا آمپول بزنیم.
انگار رفیقت را تو کوچه دم در دیدی و تعارفش میکنی دو- سه روز بیاید بالا خانهتان.
امشب هم ام آر ای بگیرند، باز دست گذاشت پشتم و لبخندی زد و گفت خوب میشوی. هنوز
جون نداشتم که باهاش چانهبزنم یا حتی چیزی بپرسم. ولی خب حدس زدم باز هم کورتن
تراپی و احتمالاً همه اینها یک حمله دیگر بوده است. ولی با آن مدل دستور بستری
دادن رفقاتی مگر میشود آدم چیز دیگری هم بپرسد. بهخصوص وقتی از صبح آنهمه
چلانده و کشانده شدم و باز تشخیصها همه بیربط بوده است.