دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

آرزو دارم تو شهری زندگی می کردم که آدمها منظورشان را رک و شفاف بیان می کردند و نیازی به پازل حل کردن نبود تا منظور واقعی آنها را بفهمم، آن هم برای من که مثل یک بچه هر چی بهم می گویند خودِ حرف را باور می کنم و ذره ای به آن آدم شک نمی کنم.
تو این شهر، وقتی می خواهند در موردی ازت انتقاد کنند، از چیزهای دیگرت به طور افراطی تعریف می کنند:
وقتی می گویند تو خیلی بامزه ای: یعنی اصلا چهرهء زیبایی نداری.
وقتی می گویند تو دختر خیلی فعالی هستی: یعنی ذره ای نجابت و حیای دختران سنتی را نداری و این یعنی تو خرابی.
وقتی می گویند تو اتفاقا خوشگلی: یعنی برعکس، هیکل مزخرفی داری.
وقتی می گویند تو مهربانی: یعنی بر عکس ِ من، آنقدر دوست داشتنی نیستی که احساسم، هم ارز احساس تو باشد.
وقتی می گویند تو آدم خوش اخلاقی هستی: یعنی از این که نمی گذاری کار به دعوا بکشد تا هر چی دلمان می خواهد بهت بگوییم، عصبانی هستیم .
وقتی می گویند تو وجدان کاری داری و احساس مسئولیت می کنی: یعنی همین ما را محدود می کند که نتوانیم هر وقت خواستیم بیرونت کنیم. آزادیمان را نگیر.
وقتی می گویند تو باهوشی: یعنی احمق، نباید همه دلیل ِ همه چیز را بفهمند، سرت را بنداز پایین و یکی از توده باش.
وقتی می گویند از دیدنت خوشحال شدم: یعنی موقع خداحافظی است و دیگر نمی خواهم ببینمت.
وقتی می گویند منطقی باش و بدان که دوستت دارم، و نیازی به گفتن نیست: یعنی الان سکس می خواهم اما در قبالش هیچ مسئولیتی را نمی پذیرم، سعی کن کاملا مثل یکی از دختران خانه های مخصوص برخورد کنی و انتظاراتت زیاد نشود.
....
می بینی شهر لعنتی! من هنوز خیلی کوچکتر از آنم که این معانی پیچیده را درک کنم. من لابلای این دوروییها خفه می شوم. همین است که هنوز دارم مثل کسی که تو باتلاق مانده، دست و پا می زنم.

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۴

صبحها که بیدار می شوم، خسته ام. فکر می کنم مگر من چیزی را آگاهانه تحمیل کرده بودم، یا آگاهانه آزار داده بودم که حالا این همه باید آزار ببینم؟؟؟
شهر پر از دروغ داری روحم را می چلانی با آدمهای پر از شعارت. کاش می شد به یک سفر بروم یا برای همیشه، آدمهای نامهربان مغرورت را برای خودت بگذارم و کوچ کنم.

جمعه، مهر ۲۹، ۱۳۸۴

خیلی چیزها برای نوشتن هست اما...
هر رابطه ای را که دوره می کنم، می بینم خیلی راحت تر از این حرفها باهاش کنار آمدم.
شاید طولانی بودن .... . نه! بلافاصله یادِ آ می افتم که دو سال طول کشید تا حرفش را بزند و درتمام این مدت هم، هم من می دانستم و هم ..... نه گرچه از یک جنس دیگر ولی دو هفته طول کشید تا همه چیز برایم عادی بشود و خلاص.
شاید دلگیر بودنم و حس توهین، باعث می شود که ... . نه! ب آنقدر حماقت آمیز و بی منطق برخورد کرد که .... . اما فقط همان روز به هم ریختم و بعد همه چیز برایم عادی شد و خلاص.
شاید آرامش و ادعاهای انسانیش حتی موقعی که .... . نه! پ تا دو سال بعد از آن هنوز سراغم را می گرفت و واقعا نگران بود که چه بلایی به سرم اومده... یک ماه بعدش من گرچه سرحال نبودم ولی زندگیم به روال عادیش رسیده بود.
شاید نزدیکی و نوع رابطه…. . نه! گرچه هیچ وقت نه به آن شکل اما تجربهء ت خیلی چیزها را نشانم داد. فقط دو روز زمان لازم داشتم تا حتی به شادی قبل برگردم.
شاید شرایط سختِ .... نه! نه! نه! کی بود؟سر کدام جریان بود؟ من بلافاصله عزادار شدم و حس تنهایی و غمگینی مضاعف. یکی از عزیزترین نزدیکان. اما کنار آمدم. اما حالا! حالا! حالا! با آن همه ادعا که در شروع ماجرا داشتم، هنوز مثل این است که جریان همین لحظه اتفاق افتاده است.
شاید میزان احساسم ...نه! هیچ وقت احساسم نسبت به او مانند حسم به ... نرسید.
حتی این بار برعکس همیشه که حس دخترانه ام یک جریان جدید را خبر می داد و کنجکاو بودم برای اتفاقش، و این به پذیرفتن واقعیات کمک می کرد نیستم. حالا بیشتر فرار می کنم از شکل گیری هر اتفاق. عنق شده ام و تا چنین چیزی حس می کنم، بدخلقی می کنم. انگار تقصیر آن آدم جدید است که ....
می گوید به خاطر سن ت است. تو همه اینها را تجربه کردی. آن حس شوق جوانی که دوست دارد به همه رابطه ها ناخنک بزند و انتخاب کند و بهترین را برگزیند، گذراندی. و همیشه هم بین بزرگترین ایده آلهایت این تجربه را گذراندی، طبیعی است که حالا فقط نیاز به آرامش داشته باشی و ثبات تا این خط اون خط پریدن و هی از صفر شروع کردن.
و تو حالا می دانی چی می خواهی تو نیاز به فرصتی برای ساختن داری. حس می کنی، سرپناهی را که با هزار زحمت جایی امن زده بودی و داشتی آجر به آجر و با تمام وقت با در نظر گرفتن همه چیز می ساختی، بی دلیل با یک لگد کوچک زدن خراب کردن و اصلا هم برایشان تمام تلاشهایت مهم نبوده است. از این که جایی که ساخته بودید، آلونکی که باعث آرامش بود و مولد زیباترین لحظاتتان بی اهمیت، با یک پشت پا فرو ریخت، متعجبی و شاکی. نمی توانی باور کنی که آن حسها واقعی بود که اگر بود پس چه راحت از بین رفت و فراموش شد. و اگر واقعی بود، چطور تبدیل به بی تفاوتی شد، به این سرعت؟
آره واقعا که خوب من را می شناسد، پس این همه سال دوستی حاصل این نوع شناخت بوده است.
اما می خواهم سعی کنم واقع بینانه نگاه کنم. اما یادم می آید تاکیدهایش که احساسش ذره ای کم نمی شود، اما نوعش عوض می شود. و حتی آخرین پیشنهادش که فلان روز … شکه ام کرد. اما حالا نه تنها باقی نمانده است، بلکه بعضی وقتها حس می کنم، دارد رو به ... حالا حس می کنم….. نه دیگر نمی توانم باور کنم، آدم خودش بهتر از هر کسی می فهمد که کی دوستش دارد و چه قدر.
سخت است. به خدا خیلی سخت است که کسی که تا چند روز پیش چنان... دوستش داشتی، و می گفت دوستت دارد، حتی اگر نوعش تغییر کند، حالا برایش بی تفاوت شده باشی. به هر دلیلی هم که باشد، من برایم سخت است که این را بپذیرم.
متنفر بودن آدمها تحملش آسانتر از بی تفاوتی است. یعنی حتی نبودنت هم برایش مهم نیست. همان طور که بودنت مهم نیست. این آدم را می شکاند.
وبلاگ این بار چندم است که می نویسم و باز به تو اعتماد نمی کنم.
چه آزارم می دهی با این ناامنی و سوء برداشتهایت! و ناتواناییت که حتی تو یک سری صفر و یک، نمی توانی تنهاییم را کمی جبران کنی.
می دانی! حالم ازت به هم می خورد. اصلا دوستت ندارم!

پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۴

"به این می اندیشید که از میان همهء آفریدگان خدا فقط انسان است که حواس طبیعی خود را به عمد و به ضرر سایر موجودات ضایع می کند، و این که حیوان چهارپا همهء دانسته های خود را از راه بو کشیدن و دیدن و شنیدن به دست می آورد و به غیر از این به هیچ چیز دیگری اعتماد نمی کند، درحالی که آدم دوپا فقط به آنچه در کتاب ها می خواند ایمان می آورد."
"نخل های وحشی" ویلیام فاکنر

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴


عکسهای آخرین فیلم مخلباف حیرت انگیزند. خیلی دوست دارم فیلمش را ببینم.
یک چیز جالب: تو عکسها چیزی است که مدتی است بهش فکر می کنم. زوج مخلباف دست کم 12- 13 سال اختلاف سن دارند، البته آنچیزی که در عکسها می شود دید، اینطوری است.
اما چیزی که من هم بهش فکر می کردم، که آیا واقعا توقع زیادی است، از آدمی دو سه سال بزرگتر، رسیدن به این نوع بلوغ؟
ولی بی شک این همه آدم با اختلاف سنی حتی برعکس؟؟؟
هر روز تو ذهنم پررنگتر می شود: بریز دور این بهانه های دلخوش کنکت را. دوستت نداشت، خلاص! آن چیزی هم که برای تو عجیب است، برای همهء پسرها عادی است، شک نکن. حتی اگر قبلش یک مشت فلسفه برایت ردیف کرده باشد.

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴

درست موقعهایی که به دوستی و مهربانی نیاز داری، و درست همان لحظه ها می فهمی که چقدر تنهایی.
چقدر تنهایم!
تنها به اندازه کسی که ....!

شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۴


کدام وضعیت آزار دهنده تر است؟ این که مطمئن باشی کاملا ناامیدی یا اینکه ندانی چه بلایی سرت می آید؟
می گویم من خیلی خواب می بینم. شاید بیش از بیداری در خواب، خیلی از زندگی من می گذرد. می گوید ضمیر ناخودآگاهت فعال است و تو با آن ارتباط می توانی برقرار کنی. می گوید تا حالا شده است که خواب ببینی بیداری و مثلا اتفاقی بیافتد و بعد بلافاصله بیدار بشوی و همان اتفاق بیفتد؟ می گویم تقریبا بیشتر خوابهایم این طوری است.
یک جایی را معرفی می کند و می گوید تحلیلهای روانشناسی راجع به خواب گرچه ثابت شده نیست اما از نظر آماری قابل استناد است. می گوید این نوع خوابها نشان دهندهء باهوشی و ارتباط نزدیک ناخودآگاه و خودآگاهت است. می گوید مراقب باش خوابهایت اذیتت نکنند.
خواب می بینم خون دماغ شده ام و احساس بدی دارم. از خواب که بیدار می شوم فکر می کنم یادم باشد به آن جایی که آدرسش را داد یک سر بزنم. فراموش می کنم.
یک ساعت بعد، خون دماغ می شوم و تو خیابان، زیاد اوضاع خوب نیست.
شب یاد این دو اتفاق می افتم. سری به آنجا می زنم:
خون‌ در خواب‌، معاني‌ متعددي‌ دارد. اگر خواب‌ ببينيد كه‌ از بدن‌ خودتان‌ خون‌ مي‌آيد، اين‌ خواب‌نشانگر احساس‌ كمبود قدرت‌ است‌.
اگر خواب‌ اندام‌ و بدن‌ خودتان‌ را ببينيد، درمجموع‌ نشان‌ دهنده‌ آن‌ است‌ كه‌ شما در رابطه‌ باهويت‌ شخصي‌ خودتان‌ در حال‌ تفكر هستيد.

پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۴

فرهنگ فارسی عمید:
غرور _ فریفتن، بیهوده امیدوار کردن کسی را بچیزی بیهوده و باطل طمع بستن در فارسی بمعنی کبر و نخوت و خودبینی هم می گویند. غرور داشتن: مغرور بودن، کبر و نخوت داشتن، خودبین بودن.
غرور _ آنچه مایهء فریب شود، فریبنده، فریب دهنده. و کنایه از دنیا.


می گوید ببین به این فکر کن. وقتی طرف آدم غرور ندارد، خوب خیلی سخت است دیگر.

"یک جور خاموشی، حاکم بود. لابد. تا دل دلاور جوان نشکند؟! یا بیش از این نشکند. اما این خود بدتر، همین که دیگران ملاحظهء تو را بکنند، همین که تو چنان شکننده شده باشی که مورد رعایت دیگران قرار بگیری، کرم حقارت درونت را می خورد. دیگر حتی از یاد می بری که خواری را چگونه تاب بیآوری. گیجِ دردمندی خود می شوی. چندان که حتی می روی همان چه را که از منش در تو مانده است، از دست بدهی. "

- خاموش خواهم ماند تا انتظاراتت زیاد نشود.
- تو غرور نداشته ای.
غرور! غرور! غرور! !!!!
هیچ حرفی تا به آن روز اینچنین بر دلم سنگینی نکرده است.
هر لحظه از خودم می پرسم، من چنین خفیف؟ چنین بی ارزش؟ چنین بی عزت؟
غرور با ارزش وجودی چه تفاوتی دارد؟ من چه بی غرور؟؟؟!!!
با هر اتفاق تازه، خود را می سنجم و باز زخم دل سر باز می کند.
دل شکسته کیلو چند؟! آزادی را دریاب!!!

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۴

سوگند نامهء سقراط به درد جرز دیوار می خورد، وقتی آدمهایی به این قالتاقی، اسمشان می شود دکتر.
این خیلی مهم است که کسی که انسانیت و اخلاقیات برایش مهم نیست، چه وظیفهء اجتماعی داشته باشد.
شاید زیاد فکر منطقی نباشد، اما آدمی که بویی از انسانیت نبرده است، نمی توانم به تخصصش اعتماد کنم، حتی اگر بهترین باشد. کاش به خیر بگذرد.
خدایا چرا این همه دلتنگی؟ خدایا چته که گاهی آنقدر از همه جهت بهم سخت می گیری؟ اصلا تو مگر وجود داری که من به تو می گویم؟
وبلاگ گوشهایت را باز کن. دانشگاه، دوباره بهم گیر دادن، امروز درست بعد از اینکه با کارمند دانشگاه دعوایم شد، دیدم ماشین را جریمه کردن. عکسها را نشانم می دهد، می گوید، اگر چند ماه عقب بیفتد می دونی چی می شود؟ ستون فقرات می شکند و نخاع .... . بهم می گوید من به عنوان یک پسر دارم بهت می گویم، اگر ما پسرها کسی را دوست داریم، حتی شده خیلی کم، اما طرف را نگه می داریم. وقتی نخواسته خودت را با دلایل مسخره توجیه نکن. می پرسد کارها خوب پیش می رود؟ به اولین ماموریتی که حسابی گند زدم اشاره می کنم، می گوید خوب بار دوم و سومی هم وجود دارد، اما بعد از آن دیگر.... می گوید اگر هنوز هم درد داری، یعنی ساق پایت یک موی سطحی برداشته، بهتره یک مدت زیاد راه نروی و ورزش سنگین نکنی.
وبلاگ! یک قصهء عامیانه ای بود که می گفت وقتی تا گلو تو گه گیر کردی، لااقل خفه شو و جیک جیک نکن. اما من نمی توانم خفه شوم. من دارم می ترکم از تنهایی این روزها.و هی وبلاگ! بی قضاوت! بی برداشت! بی آزار! بگذار اینجا دلمو خالی کنم.
شبیه یک جاده شده ام با خطهای عابر که همه از رویم رد می شوند.

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۴

  • تا روز عمل هزار بار می می میرم و زنده می شوم. و همین که عقب می افتد، گرچه رنجش زیاد می شود، اما من غنیمت می شمرم
    تنها چیزی که این روزها می توانست آرامش کند این بود که به تغییرات من نیاندیشد و من به خاطر آرامش او روزه می گیرم. از این عجیب تر تا حالا کاری نکردم.
    یک جایی نوشته بودم که آخرین امید حتی وقتی با خودش درگیرم ، مامان است، و حالا من نمی خواهم یک ذره به خاطر من تشویش داشته باشد.

  • اولین ماموریت جدی کاریم را گند زدم. درست فردای روزی بود که عمل قطعی شد و 4 روز بعد از... . همهء اینها توجیه است. به هر حال گند زدم.

  • روز جهانی کوک: یک پارک بزرگ و مدرن در شمال غرب، نزدیک به مرکز، تهران، ساعت 9:30 شب، مادر و پسر بچهء 3 ساله اش گریه می کنند و پدر شکه و مبهوت و عصبی قدم می زند و حتی صدایش را نمی تواند آزاد کند. آشناها و قوم و خویششان، داد می زنند و هر کدام چیزی می گویند در اعتراض. مجرم فرار کرده است.
    آدمها جمع شده اند. همه گیج و مبهوت. بچه آزاری جنسی. باورم نمی شود.


  • گیلانهء بنی اعتماد، بر خلاف دیگر فیلمهایش، یک فیلم توصیفی است زیبا و با جزئیات کامل و زنانه، اما بی اندیشه. این بار بر خلاف همیشه و کمتر از هر دفعه، حتی خط سیری برای تفکر هم به تو نمی دهد، فقط برایت زیبا بیان می کند، خام خام.
    اما بازی معتمدآریا شاهکار و خیره کننده است، من را به یاد بازیهای سوسن تسلیمی می انداخت.

جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴

خواب می بینم. دیگر خوابها دارد ملموس و واضح می شود. از آن حجم زیاد و خسته کننده که باعث می شد هیچی یادم نماند، کاسته شده است ولی در عوض عمق خوابها به خاطرم می ماند، با آزار دهندگی خاص خودشان.
خواب دیدم. دوتا گوی، نقره ای رنگ و براق، صندوق کوچک و قدیمی مانندش، خالی بود. من مضطرب بودم. گمشان کرده بودم. نمی دانستم کجاست. دلگیر بودم و مطمئن که دیگر پیداشان نمی کنم. خوابم اما رنگ صورتی درش غالب بود، نمی دانم چرا؟
خواب دیدم بستنی می خوریم و بستنی می خوردیم و من تمام نکرده، گریه ام گرفت. بستنی زمین افتاد و ریخت، همه جا سفید و قرمز شد. من می لرزیدم و گریه می کردم و یک چیزی سبز رنگ شد.
وقتی از خواب بیدار شدم، همه جایم خیس بود از شدت عرق. از تعجب و اضطراب و سرما می لرزیدم. تا ظهر شکه بودم.
خواب دیدم دارم یک سر پایینی تند را وسط شب تاریک از تو یک جنگل خیس، تنها پایین میآیم. درست شبیه آن جنگل واقعی! به جز تاریکی، مه هم دید را می گرفت. و شیب تند که کنترل را ازت می گرفت. یک دفعه تو سر پایینی کنار دره یک کلبه کوچک بود با نوری که ازش زد بیرون و تو آن تاریکی، کور کننده شد. همین آن، دستم را گرفت و کشید تو. مبهوت به صورتش نگاه می کردم. تو؟ اینجا؟ آن همه بعد از آن همه سال؟
تو یک نور گرم مثل نور گردسوز تو یک اتاق گرم نشسته بودیم و یک نوشیدنی گرم دستم بود، شاید یک شکلات داغ. من سوال گونه نگاهش می کردم و او آرام و پر جنب و جوش و خیره کننده، مثل همیشه، اما بدون شیطنت یکریز صحبت می کرد.
گفت الآن شروع کنیم. من رد کردم. گفت یادت است چقدر می خواستی؟ آن موقع نمی شد، اما الآن من می توانم و خیلی هم می خواهم، تو با آن همه انرژیت و من با آن همه انرژیم، فکر کن هر دو از تنهایی و سرکوب انرژیهایمان رها می شویم. گفتم اما الآن نمی شود. من تغییر کردم، تجربه کردم، وسط حرفم گفت بزرگ شدی و عاقل من هم کلی سرم به سنگ خورده و زندگیم طبیعی شده. بی احساس نگاهش می کردم. دستش را نزدیک صورتم آورد که چیزی از آن نزدیکیها بر دارد، عقب پریدم. گفت یعنی؟ گفتم دو تا چیز یادت نرود، تاثیر آن تلاشهایم که هنوز مانده است و تاثیر این تجربه که آنقدر شدید هست که واکنشم طبیعی نباشد. گفتم آن بار من! و حالا اگر می خواهی تو! گفتم من فرصت می خواهم تا ببینم که هنوز خواسته ام مانند چند سال قبل هست یا نه. گفت قبول هر چقدر بخواهی این بار بهت فرصت می دهم و صبر می کنم دستهایم را گرفت و من می لرزیدم.
از خواب که بیدار شدم از خودم ترسیدم، به خودم گفتم تا اینجاها دیگر قرار نبود عقب بروی....

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۴

بی مسئولیتی آدمها در قبال کارهای خودشان، عصبانیم می کند.
نمی شود همه چیز را یلخی و هر چه پیش آمد خوش آمد جلو برد.
نمی شود کارها را شروع کرد و پیش رفت تا ببینم روش درست همین است یا نه. نمی شود در هر تصمیم فقط لحظه را در نظر گرفت و فقط شرایط شخصی را در همین ثانیه. آدمهایی که بدون اندیشه در مورد آینده، فقط برای حال تصمیم می گیرند، آدمهایی هستند که من ترجیح می دهم بهشان بگویم تنبل. بهشان بگویم آدمهای لحظه. اینها هزینه های شخصی که بابت اشتباهاتشان می دهند، زیاد نیست چون در هیچ کاری عمیق نمی شوند و زیاد فکر نمی کنند و انرژی نمی گذارند. اما این دیگر نهایت بی انصافی است که هزینهء دادهء طرف مقابلشان را هم به اندازهء هیچ، به اندازهء یک تجربهء پیش پا افتادهء دیگر بگیرند.
آدمهایی را دیدید که هر چند ماه یک بار، دوست صمیمی، مثل شلوار عوض می کنند. اینها به نظر از همان دسته می آیند.
هر چه طولانی تر بشود و هر چه بیشتر فاصله بگیرد، معلوم است که احساسش بیشتر از بین رفته بوده است و بیشتر داشته تحمل می کرده است.

شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۴





فیلمها! فیلمهای دوست داشتنی! و حتی فیلمهای لعنتی! پر از آدمهایی هستند، که روزی ستایشگر مهربانی اطرافیانند و آن را طلب می کنند و به محض اینکه بینایی می یابند، یا نوعی از نیازشان برطرف می شود، با توجیه آزادی و انتخاب، مهربانی آدمها را پرت می کنن تو صورتشان.
فیلمها! فیلمهای دوست داشتنی! و حتی فیلمهای لعنتی! پر از آدمهایی هستند که بهشان حق می دهی و فکر می کنی حق انتخاب و آزادی دارند. اما تو هم یادت می رود پس مسئولیت و تعهدشان نسبت به مهربانی اطرافیان چی می شود؟ و اصلا چرا بزرگترین مشکل همه آدمها این تناقض بزرگ بین آزادی و مسئولیت است؟و آیا واقعا نمی شود دو خط متناقض( متضاد، متقاطع و یا شاید هم متنافر ) را با هم آشتی داد؟ دبیرهندسه یا شاید هم فیزیکِ دبیرستان می گفت، بعد چهارم و حتی پنجم هم در فضا کشف شده است. می گفت این طوری خیلی از تعریفها بی معنی می شوند، مثل خط های متناقض یا خطهای متنافر.
شاید راهش همین است. شاید باید ابعاد چهارم و پنجم را شناخت.

فیلمها! فیلمهی دوست داشتنی! و حتی فیلمهای لعنتی! پرند از زنهایی که اول فیلم مهربانیشان دوست داشتنی است و بعد مهربانیشان رو دوش قهرمان سنگینی می کند.
اما تو نمی دانی، چرا همهء آنها خیلی زود فیلمها را ترک می کنند؟
تو نمی دانی چرا آنها به محض اینکه بر خلاف همیشه از دست قهرمان عصبانی و ناراحت شدند و او را نبخشیدند، باید از داستان بروند بیرون؟ چرا قهرمان عذر خواهیش آنقدر لفظی و مصنوعی است که دلت از دستش می گیرد؟ چرا قهرمان هیچ وقت بلد نیست و نمی خواهد او را نگه دارد؟
خسته ام! خیلی خسته! از خوابهای هرشب و فشرده و اضطراب آور خسته ام! از بس فکر کرده ام خسته ام! از بس که خط چین فکرهایم موجب رنجش شده است، خسته ام!
از بس همه چی با هم قاطی شده است خسته ام!
می گوید یادت باشد، قبل از نصب هاردش را هم پاک کنی. می گویم مگر هاردش کثیف بود؟ هاج و واج نگاهم می کند.
می گویم باید بروم دنبال کارهایم. پوشهء مدارک و مجوز دانشگاه را گم کردم. می گوید خودت سپردی به من.
می گویم عینکم را ندیدی؟ از کی است دارم دنبالش می گردم. می گوید عینکت که به چشمت است.
می گوید این سیم خوب است ببندم؟ می گویم نه!نه! این کوتاه است. سیم را عوض می کند، می گویم گفتم که بلند ببندی سیم اضافه، نویز می دهد. با تعجب می گویم اما خودتان گفتید که.....
می گوید: چای می خواستید؟ براتون بریزم؟ می گویم: نه! من چای نخواستم. می گوید اما شما کتری را زدید به برق. می گویم سردم بود می خواستم کولر و ....
و پایان همهء خستگیهایم با یک خبر بد تمام می شود، تا هفتهء دیگر عمل حتمی است. این آخرین راه است. یاد 5 سالگیم می افتد، هر شب می پرسیدم، پس مامان کی میآید؟ بابام می گفت، یک روزی می رویم پیشش بیمارستان. اما آن روز دیر می رسید. از در بیمارستان که رفتیم تو، گریه می کردم. همه گفتند این کار را نکن ناراحت می شود، و من تا صبح بالشم خیس خیس شده بود و تا وقتی مامان نیآمد با هیچ کس دیگر بازی نکردم. اما حالا مسخره است که بخواهم گریه کنم. یک تیم کامل پزشکی، حتما می توانند کارشان را خوب انجام بدهند. می گویند دست کم یک هفته تو بیمارستان .... و باز فکر می کنم ییییییییییییییییییییییییییککککککککککککککککککککککک هفته؟؟؟؟
و باز فکر و فکر و فکر!
من نمی توانم بپذیرم که خیانت امروز! سردی این هفته! جدایی این مدت، یک اتفاق است که بدون علت به وجود آمده، هر چند دلیل برایم بشمارند، باز من علتشان برایم مهمتر از دلیلشان است( فرق اینها را یادت است که بهم می گفتی؟ لعنت به این همه یادآوری که این روزها عذابم می دهد.) و تا به علتی منطقی نرسم، همهء علتهای ممکن را مرورر می کنم و تو آن مود قضیه را حل می کنم. این تنها راهم برای اینکه، هر اشتباهی را یک بار بیشتر نکنم.

جمعه، مهر ۰۸، ۱۳۸۴

مگر چنین چیزی را پیش بینی نمی کردی و هر ساعت منتظرش نبودی؟
بودم اما نه اینطوری!
پس چه طوری؟
انتظار نداشتم هر چیزی را که تا حالا از هیچ کس نشنیده بودم، بشنوم. انتظار نداشتم، تحت فشار حرفها و سیلیهای بی احساسی مجبور بشوم این کار را بکنم.
با خودم مقایسه می کنم، آن بار که... هر چی راجع به احساسم می دانستم گفتم. هر چه که برای تقویت عزت نفس و احترام بلد بودم، انجام دادم و مراقب بودم که آب در دل کوه تکان نخورد ( اینکه چقدر موفق بودم را نمی دانم) حالا بهت می گویند تو حتی تپه ایی نبودی و نیستی که بخواهند از احترام و عزت نفست، مراقبت از چیزیش بکنند.
حالا می فهمم که ماهها است که در یک رابطهء یک طرفه ای تلاش می کردم و انرژی می گذاشتم و هر چه راه بلد بودم برای حفظش امتحان می کردم، که مدتها قبل از بین رفته بوده است و این انرژی مضاعف این چند ماه، فقط غرورت را می جویده و حالا به همین اتهام، باید هر حرفی را بشنوی.
باید بایستم. باید سرپا و محکم بایستم. اما با زانوهایی که کبودی، تنها یادگار یک ساله گذشته شان است، تکیه به چه بکنم برای ایستادن؟؟؟!!!
پس قرار می گذارم! تا رفع این کبودیهای مسخره وقت داری که هر چی از غرور و احساس و احترام از دست دادی، هر چه انرژی کم آوردی، محاسبه کنی و جوری بایستی که دیگر نشود بهت پشت پا زد. جوری که هر چه از احساس است نسبت به هر آدمی، گذشته و آینده فراموش کنی. آدمهای بی احساس ظاهرا هیچ مشکلی ندارند. سعی کن یاد بگیری که احساس را سرد کنی، دفع کنی، یخ کنی!!!

پنجشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۴

تنها راه فهمیدن این است که مقایسه کنم.
وقتی دعوت یک دوست را برای چندین بار رد می کنم، وقتی از یک دوست خبری نمی گیرم. وقتی جواب پیغام و پسغامهای یک دوست را نمی دهم یا دیر می دهم، یعنی دیگر از آن آدم، خوشم نمی آید.
حتی مقایسه جمله ها هم دقیقا مشابه است. اول اینکه گرفتاریهای مختلف را بهانه می کنم. بعد اینکه بی حوصلگی را. و بعد عدم توانایی را که من نمی توانم، در این شرایط ترجیح می دهم که فلان کار و بهمان کار را بکنم. و حتی ازش عذر خواهی هم می کنم، اما موضوع این است که واقعا من از آن آدم خوشم نمیآید. چون وقتی واقعا شرایطش نیست و خودم می خواهم، نوع توضیح دادنم کاملا متفاوت است.
خیلی سخت است که آدم به خودش دروغ نگوید. و روراست باشد و من فهمیدم که تا به حال نبودم. موضوع دوست نداشتن است، همین و بس. حالا می فهمم معنی غرور از دست رفته یعنی چه.
اما ماندم که چرا من این همه خوش بین بودم و چرا بین رفتار و گفتار متناقض، گفتار را باور می کردم و رفتار را نه؟؟؟؟!!! یا بهتر است بگویم چرا این همه حماقت کردم؟ دیگر چطور می شود به یک آدم گفت که من از تو خوشم نمیآید؟ که باز من نفهمیدم.
دارم فروریختن خودم را ذره ذره دوره می کنم. فروریختن نه برای اینکه دیگر دوست داشته نمی شدم، بلکه برای اینکه حماقت کردم و غرورم را له شده دیدم.
دیگر کی می توانم این ذره ها را جمع کنم؟ از خودم بدم آمد.