جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۸۵

كافه ستاره




فيلم كافه ستارهء "سامان مقدم" همين روزها بايد اكران بشود. يك اكران خصوصي از فيلم بود به مناسبت هفتهء زن با حضور خود مقدم، تهيه كننده و سه بازيگر زن فيلم.
جايزه بهترين فيلم نامه جشنوارهء امسال را گرفته است و چند تا سيمرغ هم براي بازگيران نقش مكملش از جمله رويا تيموريان.
اگر از كساني هستيد كه هر فيلمي را نمي‌بينيد و براي وقت گذراني سينما نمي رويد، ديدنش را پيشنهاد مي‌كنم.

اما بيش از خود فيلم، آشنايي مستقيم با سامان مقدم و رويا تيموريان ( باسواد، ‌با اطلاعات به روز است و روشن فكر مي‌كند و منسجم صحبت مي‌كند و برخلاف اكثر بازيگران زن، شخصيت پر و فكوري دارد) برايم جذابيت داشت.
سامان مقدم جوان است، شايد كمتر از يك دهه بزرگتر از من. و با تمام ويژگيهاي مثبت جواني. خوش فكر. جسور. پر غرور و البته نه چندان محافظه كار( تهيه‌كننده مجبور بود گاهي بهش در مورد بعضي صحبتها تذكر بدهد)
پرسشها كتبي انجام شد، طبق فرمان اداره كنندگان جلسه. پس سوالها انتخابي پاسخ داده شد.

برايم خيلي جالب بود كه خيلي رك ابتداي صحبتش گفت كه چون اولين اكران كارش بود،‌ ترجيح مي دهد نامه‌هاي تعريف و تشكر را بيشتر بخواند (اين كه بي‌خود اظهار فروتني نكرد برايم قابل تحسين بود) اما با اين وجود برگهء سوالهاي من را هم كه 5-6 سوال تند و تيز داشت، انتخاب كرد و دو تا از مهمترين سوالهايش را جواب داد، راجع به نقش مذهب و نقش سنت و لمپنيسم.
در مورد نقش مذهب، گفت كه اين را يك نوع نگاه شاعرانه درآورده است و خودش شخصن اين نگاه را دوست دارد. برايم قانع كننده نبود باز آخر جلسه شخصن رفتم پيشش. (كلي آماده كردم خودم را كه اول تعريف كنم و بعد سوال كه خستگيش به قول خودش دربيآيد.) گفتم تبريك مي‌گويم به خاطر نوع نگاهتون و جدن خسته نباشيد، به خصوص روند رو به جلوي آن نسبت به فيلمهاي قبل به نظرم كار قويي را ساخته، و همين باعث مي‌شود من اين جسارت را پيدا كنم كه در مورد جزئيات هم انتقاد كنم ( ديگر حس كردم به قول دوستي،‌ هر انتقادي را الآن مي‌پذيرد ).
گفتم اين كه شما نقش مذهب را به عنوان يك ديد شاعرانه مي‌دانيد، و اين سليقهء‌شخصيتان باشد، قابل قبول! اما وقتي همين مذهب و سنت درست با هم كلاف پيچيده‌اي ساخته‌اند كه زنان درش گرفتار آمده‌اند و هر چه دست و پا بزنند، رهايي از اين كلاف كار ساده‌اي نباشد، برايم چندان قابل درك نيست كه فقط به خاطر سليقهء شخصي، بخواهيد موضوع به اين مهمي را در فيلمي كه حرفهايي فراتر از سليقهء شخصي دارد، اينطور بگنجانيد.

كامل تاييد كرد و توضيح داد كه منظورش بردن مذهب از وسط يك محله، به جزيرهء دورافتاده‌اي كه به عنوان يك بخش از زندگي شاعرانه و شخصي هر فرد باشد. از سانسور شاكي بود و از ناچار بودن در محافظه كاري در اينگونه جلسات و سوالهاي ديگر من را هم كامل و سر صبر پاسخ داد.( بيشتر توضيح نمي دهم كه ديدن فيلم برايتان جذابيت داشته باشد)

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۵

خشونت روشنفكرانه

نزديك به چهار ماه طول كشيد كه درد زخمي كه زده شده بود از بين برود اما خوب نشد. هر روز يك جايش سر باز مي كرد و باز خون و خون و خون.... نه! نه! زيادتر نگران باشيد، زخم زبان را مي گويم نه زخم جسمي!
فقط وقتي توانستم ديگر بهش فكر نكنم كه آن را ناخواسته، بر حسب اشتباه، عصبانيت و با عذر فراوان مخلوط شده تحويل گرفتم.
يك بار هم تو كار فقط كمي با لحن تند و شخصن بهم تذكر داده شد، (جداي از اتفاق كه چقدر من اشتباه كرده بودم و چقدر او ) تا چندين روز بعد نمي توانستم بهش نگاه كنم و باهاش حرف بزنم، شيريني خريد. عذر خواهي كرد. جلوي همه. توجه خاص كرد. قهر نبودم اما من چيزي در ذهنم شكسته شده بود.

فكر مي كني خيلي لوسم! خيلي حساسم! خيلي احساساتيم! اما من هم ديگران را نازپرورده رعايت مي‌كنم. تا شديدترين انتقادات را مي‌پذيرم اما لحن كمي خشن و متحكم و دستوري را .... !

براي بار سوم تكرار مي‌شود. ديگر ذره‌اي تحمل ندارم. بدترين صحنه نمي‌دانم از كي و كجا تو ذهنم است، زني كه از همسرش كتك مي خورد و فردايش طلا هديه مي‌گرفت به عنوان عذر خواهي( شايد دارم بزرگش مي‌كنم. شايد دارم اغراق مي‌كنم اما تو ذهنم همين قدري شده مسئله)
تازه به اين فكر مي كنم كه اينها تازه از كسي بود كه خشونت را ذره‌اي قبول نداشت حتي به عنوان وسيله براي اهداف انساني. اما كسي كه خشونت را در حد وسيله براي دفع شر موجه مي‌داند؟؟؟!!!!
گفتم تو هم كه خشونت را در جاهايي موجه مي‌داني...(به شوخي مي‌گفتم، اما از آن نوعش كه غليظ شدهء واقعيت است، نه بر خلاف آن )
گفت ازم مي‌ترسي؟ گفتم بله بايد ترسيد. خنديديم.
اما من مي‌ترسم!!! از دست نوازشي كه بعد از كتك دراز مي شود و بعد از پس زدنش، ديگر نمي بينيش، مي‌ترسم. از آدمها! از دوست داشتني‌ترينشان، از نخبه ترينشان، از محترم‌ترينشان، از دوست ترينشان مي ترسم!

هميشه استبداد در چيزي نيست كه ديگران گفته‌اند و ديده‌اند.... من از پنهان ترينش بين افكار روشن و متمدن و به ظاهر دموكرات مي‌ترسم چون عيان نشدنش، چنان قدرتي بهش مي‌دهد كه .....

صبح خواب بدي ديدم! خيلي بد! اذيتم كرد!

یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۵

همپوشاني زندگي‌هاي خصوصي

ازش مي‌پرسم. دقيق گوش مي‌دهد. مي گويد سوال جالبي است. مي‌گويد تا حالا بهش فكر نكرده بودم. مي‌گويد فكر مي‌كنم.


مي‌گويد فكر كردم. مي‌گويد اخلاقي نيست. مي‌گويد اخلاقي نيست. مي‌گويد اخلاقي نيست.....

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۵

نسبيت تا كجا است؟

به نظرم بيشتر از اينكه خودخواهانه باشد، خيلي ساده‌لوحانه است، كه تصور كنيم اگر بسيار مورد توجه هستيم يعني از آخرين اميدهاي كساني هستيم و يا ديگراني به ما نياز دارند.

گرچه توجه بسيار به شخص يا يك مورد خاص هم، فقط شايد در شرايط ويژه معني و توجيه منطقي پيدا كند.

و شايد تفاوت، اصلن در ويژه‌ دانستن شرايط به وجود بيآيد.

مثلن چطور تنها فرزند خانواده‌اي لوس و غير مسوول تربيت مي‌شود. در عوض تنها فرزند يك خانوادهء ديگر مهربان، قابل اطمينان و مسوول و موجه رشد مي‌كند؟ تك فرزند بودن يك شرط ويژه است؟ و اگر ويژه است، چطور بايد با آن وضعيت مواجه شد؟ با توجه بيشتر؟

يا چطور همسر يك زنداني( فرض كنيم زنداني سياسي كه دليل جرم، باري را بر مسئله ايجاد نكند. و نيز فرض كنيم هر دو تا حدودي همفكر ) بعد از برزخ زندان همسرش، صبور و پي‌گير و مقاوم شناخته مي‌شود و همسر يك زنداني ديگر، پس از ترك همسرش، آزاد، مستقل و محق شناخته مي‌شود؟ و اصلن كداميك از اين ويژگيها در اين وضعيت يكسان ارزشمندتر است؟

زنداني بودن يك شرط ويژه است كه بايد به خاطرش به ديگري ِ زنداني توجه خاص كرد؟ يا شرط ويژه‌اي نيست و بايد اصل را بر خود محوري قرار داد و بيشتر به زندگي هر كس به طور مستقل ارزش گذاشت؟

پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۵

3 2 1...

هفت سال:

در بهترين حالت: ليسانس 4 ساله تمام مي شد. بلافاصله ارشد. بعد از دو سال باز بلافاصله دكتري. حالا بايد يك سال از كار روي تزم مي‌گذشت. يك چيزي تو مايه‌هاي بيوتكنولوژي. مثل شبيه سازي از مغز و تفكر و روح انسان. شبيه سازي يك ماشين كه بتواند عاشق بشود.

به اضافه سه سال سابقهء كار فني. يعني حالا مي توانستم بگويم كجا مي خواهم كار كنم. با تصور يك ديد قطعي و يك پروژه جدي اجتماعي روي كودكان يا زنان. با سه سال حقوق كامل، احتمالن دو سه تا سفر حسابي رفته بودم تا حالا و حتمن دست كم پول پيشي براي اجارهء‌ يك خانهء كوچك يك جايي نه خيلي پايين شهر داشتم.

در بدترين حالت: به جاي يك سال زودتر مدرسه رفتن، با بقيه مدرسه مي رفتم. يك سال هم به طور معمول پشت كنكور مي ماندم و چهار و نيم ساله هم ليسانس تمام مي‌شد. تا اينجا مي‌شد شش سال و يك ترم.

حالا يك ترم بود بايد خالي مي بودم و براي ارشد مي خواندم. در ضمن دنبال كار هم مي گشتم. هيچ وقت هم مقاله‌اي از من چاپ نمي‌شد. داستاني نوشته نمي‌شد. هيچ كار اجتماعي نمي كردم از سياست مثل مادرهايمان مي‌ترسيدم در عوض دست كم هر دو سه هفته يك بار با دوستهاي قديم كوه مي‌رفتيم و از شروع رابطه‌هاي جديد كمي هراس داشتم. و اين روزها حتمن داشتم فكر مي‌كردم چرا خواستگار آخريي ديگر خبري ازش نشد؟

حالا.... از بدترين حالت بيزارم. من بهترين را مي خواستم.

احساس عجيبي دارم. هم خيلي خوب. هم خيلي بد. خيلي خسته‌ام. اما خيلي انرژي دارم. بايد فكر كنم. بايد بخوانم. بايد ببينم. بايد انجام بدهم. بايد بدوم. بايد رها كنم. بايد رها بشوم. بايد اين بار ... اين بار بشوم.

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵

...

كلمه‌ها، اين صراحت وحشيانه كه با پيچيدگي‌هاي ما بدرفتاري مي‌كند به چه كار مي‌آيد؟ "بارس"

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۵

بازي جمعي

اولي _ يك سنگ كوچك كه هم كمي گرد باشد و هم سبك. جوري نشانه مي‌گيري كه روي سطح آب حركت كند. مثلن يك حركت، دو حركت،‌سه حركت روي آب بخورد و بلند بشود و دوباره روي آب بخورد.
دومي _ عجب دايره‌هاي كوچك قشنگي روي آب مي‌سازد!
سومي _ يكي ديگر!
اولي _ ( به چهارمي) يكي هم تو امتحان كن.
پنجمي _ عجب لذتي دارد سنگ پرت كردن تو آب! همين شالاپي كه صدا مي‌دهد و موجي كه ايجاد مي‌كند و گاه آبي كه مي‌پاشد، احساس هيجان انگيزي دارد.
دومي _ ا.... سنگت به من خورد!!!
چهارمي _ چه جالب! تو هم مثل آب يكدفعه آشفته مي‌شوي و صدا مي‌دهي. منتهي به جاي شالاپ، مي‌گويي ا.... .
ششمي _ چي؟ چه صدايي مي‌دهد؟ بگذار من هم امتحان كنم!
هفتمي _ حالا من!
هشتمي _ بگذار ببينم اگر كمي بزرگتر باشد، صدايت چه فرقي مي‌كند؟!
همه مي‌خندند.
اولي _ ببين! اين تيزترهايش يك صداي جيغ مانند ِ نازي هم اضافه مي‌كند، امتحان كن!
سومي _ حالا تكان هم مي‌خورد!
ششمي _ خم مي‌شود!
هشتمي_ مي‌پيچد!
پنجمي _ چه جالب!
هفتمي _ اين يكي حالش را جا آورد!
ششمي _ افتاد!
هشتمي _ از صورتش هم خون مي‌آيد.
اولي _ چه خوشگل مي‌شود اينطوري!
پنجمي _ الآن به جلو خم شده است. يكي بزني كمرش صاف مي‌شود.
سومي _ مثل كنترل از راه دور؟؟!
پنجمي _ آها ديدي گفتم صاف مي‌شود؟!
ششمي _ ا... اين وري خم شد حالا كه ...
چهارمي _ اين يكي ديگر كلن خاموشش مي‌كند چند دقيقه....
همه با هم مي‌خندند.
نهمي _ (صدا از دور) بيآييد ببينيد چي پيدا كردم اينجا!!!
سومي _ اصلن پيشنهاد كي بود بيآييم اينجا بازي؟
جمع پراكنده مي‌شوند.
اين طرح كلي يك داستان يا شايد يك نمايشنامه است. اگر نظرتان را بنويسيد،‌مي‌فهمم كجاهايش ابهام دارد. متشكرم.

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۸۵

بيچاره پسرم !

تصادف كردم. ماشين داغون شده است. دلم برايش مي‌سوزد.( از بچگي يك حس زنده اي به اجسام داشتم. )
همين يكي را كم داشتم.
ميآيد پايين كه منتظرم باشد و با هم برويم پيش بقيه.(من فكر كردم اتفاقي بود حضورش، خودش هم نمي دانم خجالت كشيد يا چي كه توضيح نداد) مي بيند وسط خيابان مستاصل و منتظر ايستادم. تصادف را مي بيند. هر چي اصرار مي كنم كه من تنهايي از پسش برمي‌آيم و مشكلي نيست، قبول نمي كند. مي گويد فقط مي خواهم همراهت باشم. بقيه هم به طور بديهي مي گويند، خوب! فلاني باهات مي‌آيد ديگر. در صورتي كه دوستهاي نزديك تر از او هم بودند.
همان وسط تو گرما و بغل ماشين ِداغون بيچاره‌ام، بابت فلان بدقوليِ چندين هفته پيش عذرخواهي مي‌كند و توضيح مي دهد.
بعد از همهء ماجراها پيش بقيه بر مي گرديم. تازه مي فهمم كه آمده بوه است دنبالم.....
گيج ِ‌گيجم. رفتارش را نمي فهمم. پر از تناقض و در عين حال پر از .... .منتظر سورپرايزهاي ديگر هم هستم. هنوز يك هفته نشده است. بدون تصادف و خرابي قبل از تصادف ماشين، مي‌شود سه تا.
اميدوارم امتحانهاي هفته بعد سورپرايزم نكند فقط!!!

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۵

محرم مدير عامل

از ماشين پياده مي‌شود. با آن كت شلوار و آن مدل ته ريش، و آن پيكان سفيد و چند تا آدم كه دور و برش هستند،‌ مي‌شود فهميد كه اگر حالا نه، دست كم يك روزي يك پست دولتي داشته است.
ما سه نفر قرار است از طرف فلان جا با هم در جلسه باشيم. منتظر آن دو دوست هستم،‌ تا با هم وارد بشويم.
چنان نگاهم مي‌كند مردك كه يك لحظه احساس مي‌كنم چيزي تنم نيست. خيره نگاهش مي‌كنم كه يادم بماند اگر تو همين ساختمان رفت، چهره‌اش يادم بماند.
با بچه‌ها مي رويم تو. حضرت! مدير عامل ِ اينجا تشريف داشتند. نزديك ترين جا به خودش دور يك ميز گرد را برايمان خالي مي‌كند. من روي صندليي بين دو دوستمان كه هر دو پسرند مي‌نشينم. ضمن جلسه با دوستان صحبت مي‌كنيم و گاهي مي‌خنديم اما هر بار مدير عامل نگاهم مي‌كنند، حواسم هست كه با جدي‌ترين حالتي كه بلدم نگاهش كنم.
آخر جلسه يك سوال كاري مي‌پرسم كه مسوول دفتر مي‌گويد حضرت مدير عامل بايد پاسخ بدهند.
از بين جمع كناري مي‌كشدم و مي‌گويد مشكلت چي است؟( ضماير و فعلهايش مفرد مي‌شود!)
مي‌گويم براي فلان كار براي نمونه به مشكل خورديم. مي‌گويد هر چيزي بود موردي به من بگو حل مي كنم، به شرط حفظ موارد، آن هم نه كه فكر كني من املم، براي اينكه مشكل اداري پيش نيايد.
مي‌گويم اول اينكه ما براي حفظ سازمان خودمان قوانين را رعايت مي‌كنيم بعد هم من نپرسيدم فقط براي كار خودمان. مي‌خواهم ببينم تكليف اين موضوع چي مي‌شود؟ تناقض بين فلان حرف و بهمان رفتار چي مي‌شود؟( دستپاچه مي‌شود )
يك شماره موبايل مي‌دهد. يك راز مي‌گويد كه فقط من بدانم. مي‌گويد براي مشورت فردا صبح زنگ بزن نظرت را بگو. موقع خداحافظي،‌ دوستان هم به من مي‌پيوندند، بي مقدمه مي گويد شما پيوند نسبي داريد؟ وقتي نه مي‌شنود،‌خوشحال با تاكيد مي‌گويد پس مطمئن باشم؟ من شما را محرم دانستم! (باز تو جمع دوستان فعلها و ضماير را جمع به كار مي‌برد.)
لبخند تحويلش مي‌دهم و آرام به دوستان مي‌گويم دو ساعته محرم هم شديم. چطور با اين آدم مي‌شود كار كرد؟

*** پي‌نوشت: مي‌گفت وقتي بخواهي چيزي را نگويي، آنقدر چيزها براي تعريف و صحبت پيدا مي كني كه آدم به ذهنش هم نرسد كه يك چيزي هست كه نمي‌خواهي بگويي!!! ( حالا اين پست را نوشتم كه چيز ديگري ننويسم.)

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۵

تا كجا مي‌شود خودخواه بود؟

گفت اما اگر او برداشت ديگري بكند و عاشق بشود باز تو مسئولي... گفتم نيستم. چون رفتار من شفاف بوده است اين گردن بي‌تجربگي خودش مي‌افتد.
اما روياها.... . اين كه در رويايي معشوقه باشي.... حالا احساس مسئوليت مي كنم.
وقتي بهم زل مي زند، آرزو مي‌كردم كاش آنقدر توانا مي بودم كه مي‌توانستم نيازش را برآورده كنم بدون اينكه خودم آسيب ببينم.
همان طور كه در مورد آن استادي كه يك نقص عضو مادر زادي داشت احساس مسئوليت مي‌كنم و هنوز هم از اينكه باهاش مواجه بشوم خجالت مي‌كشم، چرا؟ چون فقط سالم بودن من را، بر خلاف خودش، محدوديتي براي بيان احساسش تصور كرد. خجالت مي كشم كه چرا سالمم!
يا آن عقب افتادهء ذهني را كه حسرت با هم بودنمان را مي‌كشيد. باز چون من سالم بودم. حالا هم.....
نسبت به آدمهاي كه خواسته‌شان را به دلايل منطقي نمي‌پذيرم احساس دين مي كنم، شايد به خاطر غروري كه يك بار ازش چشم پوشيده‌اند. چقدر اين حس به جاست؟ و چرا اين همه اذيتم مي‌كند؟

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵

روز شمار تا من !

به جايي مي‌رسيم. مكث مي‌كنند. مي‌گويند بايد به فلاني بگوييم بيآيد توضيح بدهد.

مي گويم فكر مي‌كنم چنين است و چنان و تحليل مي‌كنم.

مي‌گويد: تو چند روز سر كلاس بودي؟ مي‌گويم: دو- سه بار. مي‌گويد: اينجا را هم بودي؟ مي‌گويم: نه! اما تو، الآن از روي متن خواندي به نظرم بايد چنين باشد. دو سه ساعت گذشته است. سرم درد مي‌كند. حوصلهء ادامه ندارم. از جمع جدا مي‌شوم.

شايد يك سال پيش بود،‌ شايد هم كمي ديرتر... گفت تو روابطت كمي مشكل داري؟

گفتم: بله خانم دكتر! زود از آدمها خسته مي‌شوم. از اينكه كار جمعي انجام بدهيم بعد از مدتي احساس كسالت و خستگي مي‌كنم. مثلن هيچ وقت نمي‌توانم با آدمها درس بخوانم يا پا به پا ورزش كنم يا كار مشترك گروهي طولاني انجام بدهم.

تستها را ورق مي‌زند. مي گويد با همهء همه؟ مي‌گويم نه! اما اگر كسي پيدا بشود خيلي كم و به ندرت ممكن است.

مي‌گويد طبيعي است. اشكالي در تو نيست،‌ جز اينكه خيلي باهوشي. خيلي. به نظر مي‌آيد اين را مي‌داني و توقع خودت از خودت هم زياد است. نه؟

مي‌گويم كم پيش مي‌آيد كه كاملن راضي باشم،‌ هميشه فكر مي‌كنم كه بيشتر مي‌توانستم.

مي‌گويد براي اينكه بيشتر مي‌تواني.

روز شمار معكوس شروع شده است. باورم نمي شود اين آخرين امتحانهاي اين دورهء لعنتي و طولاني باشد. شايد بيشترين هزينه‌اي كه اين دوران 6-7 سال از من گرفت، حس عقب ماندنم از خودم و از انتظارات و توقعات خودم بود. روز به روز كه مي‌توانستم ولي اجازه درس و امتحان نداشتم، ذره ذره احساس تمام شدن مي‌كردم. آنقدر از خودم خجالت مي‌كشيدم كه هيچ چيز ديگري برايم آن همه سخت نبود. حالا اين دو هفته...

من از من عقب مانده است. من از من ناراضي است. من از من شاكي است. من از من انتظار برآورده نشده دارد.... من منتظرم باش! شايد فاصله كم باشد.

جمعه، تیر ۰۹، ۱۳۸۵

آرمان پوسيده !

با برادرش سه سال اختلاف سن دارد.

هم عقيده بودند و هم رزم و آرمانگرا. از رشته پزشكي كه قبول شده بود به خاطر عقايد سياسي محروم شد. برادر كه حتي از كنكور هم محروم شد.

تو گير و دار سنت خانواده براي اينكه بتواند راحت به كاريهايش و آرمانهايش برسد، بايد با يكي ازدواج مي‌كرد. از پسرك بدش نمي‌آمد، اما تو مبارزه تير خورده بود و براي هميشه از يك پا محروم بود. بهش پيشنهاد ازدواج داده بود با تاكيد بر آرمانهايش. پسر نياز به دوست داشته شدن داشت،‌ اما غرور دخترانه و خفقان سنت آن سالها بهش اجازه ابراز عشق نمي‌داد. حالا اگر بپرسي مي‌گويد صلاح نبود به خاطر پايش بود كه پيشنهاد دادم. غرور جواني پسر نگذاشت. خواستگاري دختر را رد كرد. به خاطر فشارها با يكي از رفقاي برادرش حاضر به ازدواج شد.

پسر شهرستاني، با فرهنگ بسيار متفاوت،‌ داغ و جوان و فرصت طلب و خوش زبان بود.

روز عروسي خبر اعدام يكي از همرزمها آمد. لباس عروس نخريد. آرايشگاه نرفت سوار ماشين عروسي نشد و خودش را عروسانه نياراييد.

خطبه عقد: يك بار.... دو بار.... سه بار..... نه! نه! عروس حاضر نيست. خطبه باطل.

همه بهم مي‌ريزند. تنها دوست مشترك، برادر،‌ بنا به مصلحت راضيش مي‌كند. حالا اگر تعريف كند،‌ مي‌گويد اما گفتم حق كار و مسكن مي‌خواهم. نوشتند تا بله گفتم!

چند وقت بعد برادر جز اعداميها رد مي‌شد. زندان. شكنجه. زندان. شكنجه. تازه داماد پا مي‌گيرد. آرمان و هم رزمان و انسانيت يادش مي رود.

زياد نگذشت كه شهوت طلبي و لاابالي گري با دختران تهران را شروع كرد.

بهش مي‌گويم چرا به برادرت نمي‌گفتي؟ مگر اون ضمانت نكرده بود؟

مي‌گويد تازه از زندان آمده بود. آثار شكنجه هاي رواني و تا دم اعدام رفتن ذهنش را بهم ريخته بود.

بعد از چند سال مردك معتاد هم شد. حالا تنها. دو تا بچه.جوان. خوش بر و رو. آرمانگرا و اخلاقي... صبح تا شب كار مي‌كرد. چندين بار سعي كرد مردك را ترك بدهد. اوايل به خاطر به قول خودش مصلحت و حفظ آبرو به كسي نمي‌گفت. بعد مردك با داروهاي اعصابي كه براي ترك بهش داده بودند،‌ خودش را درگير كرد. از كار افتاده حسابش كردند. شانس آورد. و كم كم روان پريش شد. همان ديوانهء خودماني.

حالا بعد از اين همه مصلحت طلبي ،‌ در جواب اينكه چرا طلاق نمي‌گيري؟ مي‌گويد:اون(همسرش) بيمار است. نياز به مراقبت دارد. پدر و مادر پيرش از پسش بر نمي‌آيند، تو تيمارستان هم كه هم خرجش زياد است و هم تنهايي حالش را بدتر مي‌كند.

سالهاست كه تنها مي‌خوابد. تنها و فقط با بچه هايش سفر مي رود. تنها كار مي‌كند. تنها درآمد دارد. تنها....تنها....تنها.................

چه ‌مي‌شد كمي خودخواه مي‌بود؟ چرا آن آرمانهاي لعنتي هيچ كاركردي براي خودش نداشت؟ هوش و استعدادش،‌جواني و شادابيش،‌ خوش فكري و جسارتش،‌ اعتقادات و دوستان همفكرش.... هيچ كدام ذره‌اي به خوشبختي و آرامش نزديكش نكرد.

حالم از آرمانهايش به هم مي خورد وقتي روزگار خودش را مي بينم. حالم از مردك به هم مي‌خورد وقتي نشخوار واژه‌هاي بلند را از ذهنش تصور مي‌كنم. حالم از ضمانت به هم مي‌خورد وقتي مي‌بينم برادرش هيچ كمكي نمي‌تواند بكند.

پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۵

قلپ قلپ قلپ...

توضيح يك چيزهايي سخت است: اما وقتي مجبوري توضيح بدهي....

شايد هيچ جاي دنيا كسي چنين آزارنده بر نظرياتش پافشاري نكند.

نمي‌دانم وقتي تا مرز خفگي و استيصال مي‌روم و مي‌آيم تواني مي‌ماند براي....

احساس خفگي مي‌كنم.

مي‌خواهم حرف بزنم. اما امان كه اين آكواريوم لعنتي شيشه‌اي است.

یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۵

خودخواهي عاشقانه


فيلم باغهاي كندلوس ايرج كريمي. نمي‌خواهم چيزي راجع به خود فيلم بنويسم.
فقط يك ديالوگ بود كه از زبان كاوه نقل مي‌شد:
گاهي وقتها عشق هم آدم را خودخواه مي‌كند. ( كاوه به خاطر عشقش به آبان نمي خواست سرطان او را بپذيرد و مانع نذر آبان براي شفايش شد.)
يك جاهاي هم در فيلم كاوه با عصبانيت به آبان مي‌گويد تو مريض نيستي. تو حق نداري مريض باشي ( يا چيزي به همين مضمون)
تو ذهنم مي‌چرخد: نبايد دلتنگ بشوي. نبايد اذيت بشوي.... نبايد..... نبايد............ .


چي‌مي‌شد اگر كاوه سرطان را مي‌پذيرفت و عاشقانه تا لحظات آخر و در سختي بيماري با آبان مي‌بود؟؟؟

جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۸۵

توقع يا نامهرباني؟؟؟

دختر انتظار دارد. دختر توقع دارد. دختر در قبال انتظارات برآورده نشده‌اش، كه من حتي يكي از آنها را هم نپذيرفتم، ‌شاكي مي‌شود. دختر رابطهء‌ صفر و يك مي‌خواهد.
يا تو را به حساب نمي‌آورد و يا تا وقتي دوست هستي كه تا اراده كرد و لازمت داشت،‌ فوري زندگيت را بگذاري و كمكش باشي.
شايد اصل جريان اين است كه از مواجه شدن باهاش هراس دارم.
بارها نظرات من و نوع بينشم را به زندگي شنيده و اعتراف كرده است كه ما در بسياري چيزهاي اساسي متفاوتيم. و بارها من هم گفته‌ام كه دلايل پديده‌هايي كه برايش پيش مي‌آيد و آزارش مي‌دهد،‌ رفتاري است كه من بهش انتقاد دارم.
باز وقتي ناراحت و به هم ريخته است،‌ مي خواهد با هم حرف بزينم.
من حرف جديدي برايش ندارم جز انتقادات قبليم. از طرفي او از نظر روحي در شرايط شنيدن انتقاد نيست. در آن لحظات آرامش نياز دارد.
برايم خيلي سخت است كه الكي اميد به آرامش بدهم،‌ در رفتاري كه دست كم من آرامشي درش نمي‌بينم. شايد هم من نامهربان شده‌ام.

چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۵

Return

سر فلان موضوع به چالش مي‌رسيم. صدايش بالا مي‌رود اما نه غير طبيعي. سعي مي‌كند كنترل كند.‌ چون دفعهء‌ اولي كه با من بلند حرف زد، بهش گفتم: من هر چه قدر هم در موردي اشتباه كرده ‌باشم،‌ وقتي حاضر مي‌شوم راجع به آن موضوع حرف بزنم و منطقي قانع مي‌شوم و مي‌پذيرم، پس لزومي نمي‌بينم كه آدمها اجازه داشته باشند، سرم داد بزنند.
همچنان من دليل مي‌آورم و نمونه كه از رفتارم دفاع كنم. يك دفعه وسط بحث مي‌گويد، اگر هم مشكل حل نشد، من به فلاني ( مسئول كاريمان) مي‌گويم.
هم خنده‌ام مي‌گيرد از قهر كودكانه‌اش و هم عصبي مي‌شوم كه مي‌خواهد ضعفش را با پنهان شدن زير لواي قدرت،‌ بپوشاند.
مي‌گويم: هنوز كه داريم حرف مي زنيم كه حلش كنيم. بگذار پس سعيمان را بكنيم فعلن.

تو برنامه‌نويسي يك دستوراتي هست (return) كه هر لحظه و در هر شرايطي از اجراي برنامه، مي‌تواني يك دفعه همان لحظه،‌ از برنامه خارج بشوي. اما استفاده از اين دستورات، گرچه ممكن است پيش بيآيد اما از ضعف برنامه نويس است. حتي در حلقه‌هاي بي‌نهايت هم براي يك حرفه‌اي راه حلهايي براي خروج از بحران وجود دارد، بدون اينكه همه چيز را رها كند.
ولي زياد مي‌شنوم و گاه مي‌گويم كه ببين اصلن ولش كن. همه چي را فراموش كن. فكر كن چيزي نبوده و ....
ما ضعيف كد مي‌كنيم. ضعيف بازي مي‌كنيم. ضعيف زندگي ‌مي‌كنيم و ضعيف دوست داريم
.

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۵

بازديد جناب !

جناب، يك پست دو يا سه در يكي از وزارت‌خانه‌هاي دولت مهرورز دارند. و مدارك عالي در فلان زمينه. و درجات فراوان محض جدي بودن جريان.
بعد از دو سه بار قرار و مدار،‌ نيم ساعت آخر روز كاري،‌ دو روز زودتر از قرار قبلي، با چهل و پنج دقيقه زودتر خبر دادن، ‌تشريف مي‌آورند بازديد كه به قول خودشان تنها توليد كنندهء فلان دستگاهها را بعد از هشت سال سابقهء كار حمايت كنند.
جدي است. عجله دارد. كار مهم است و از اين شعارهاي قشنگ قشنگ ديگر.... .
پيراهن رو شلوار. چروك تا دلت بخواهد. چركمرد تا دلت بخواهد و نا متناسب با كفش و شلوار و باقي قضايا.... .
تو اتاق كه مي‌آيد پشت ميزم كار مي‌كنم. معرفي مي‌شويم به هم. من لبخند مي‌زنم و جناب هنوز جدي است.
طاقت نمي‌آورد و مي‌پرسد كه اين دستگاه تست كامل شده است؟
توضيح مي‌دهم اين دستگاه قديمي است و براي تعمير آمده است. دارم چكش مي‌كنم. ازم مي‌گيرد و با يك لحن بالا به پايين مزخرف،‌ مي گويد فكر كنم اشكال را پيدا كردم.( با لحني كه يعني تو ضعيفه،‌ ده دقيقه است باهاش ور مي‌روي و نفهميدي اما من با يك نگاه مي‌فهمم.) برد را مي‌گيرد و مي گويد لحيم اين دو پايه به هم متصل شده است.
مي‌خندم و مي‌گويم پس اينطور؟ پس اشكال اين است؟ (با لحني است كه يعني آفرين پسر خوب! چه باهوش!)
مدير عامل محترم،‌ كه مي‌داند من اينطور موقعها حاليم نمي‌شود طرفم كي‌ است، تا اوضاع را خرابتر نكردم،‌خنده‌ء خودش را به زور قورت مي‌دهد و برد را مي‌گيرد و توضيح مي‌دهد كه اين دو پايه به دليل فعال كردن بيت فلانم،‌ عمدي به هم وصل شده‌اند كه نرم افزارمان ساده‌تر بشود.
خودش را جمع و جور مي‌كند و مي‌گويد پس حتمن اشكال جاي ديگر است. پشت به من،‌حرفش را ادامه مي‌دهد.
احساس خوشبختي مي‌كنم كه مردمم تشخيص دادن اين دولت برايشان كارا تر است.

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۵

تربيت خشن

جاده چالوس. از چالوس به تهران. نزديك كرج.
سرعتش شايد حدود 40 تا 50 كليومتر باشد. عصر يك روز وسط هفته است. مرد پشت فرمان است. دو تا بچه از پشت معلوم هستند و خانمي كه جلو كنار راننده نشسته است. جاده خلوت است. از روبرو هم گاهي تك و توك يك ماشين مي‌آيد.
چراغ مي زنم هر بار با يك مكث 15- 20 ثانيه‌اي. 5- 6 بار تكرار مي‌كنم اما هيچ واكنشي نشان نمي‌دهد. همين كار را با بوق تكرار مي‌كنم.
بعد از چند دقيقه كه چند بار تو آيينه نگاه مي‌كند و هيچ واكنشي نشان نمي‌دهد،‌ راهنما مي‌زنم و از سمت چپش سبقت مي‌گيرم و مي‌روم.
كرج. 5 دقيقه بعد. يك ماشين با بوق ممتد از پشت مي‌آيد منحرف مي‌شود به طرف ماشين من. به سرعت كنار مي‌كشم كه به ماشين نكوبد. شيشهء خانم پايين است. سرش را بيرون مي‌آورد و شروع مي‌كند به فحش دادن... دخترهء‌ ج... مي‌آيي سبقت مي‌گيري كه چي‌ بشه؟ مي‌خواهي بدهم حالت را جا بيارد؟......
10 دقيقه بعد. كمي جلوتر ايستاديم. مبهوتم. با اينكه بيش از من عصباني شده است و واكنش تندي نشان داد كه ازش نديده بودم اما مي‌گويد فراموش كن. آدمهايي كه پر عقده نباشند و خشم فروخفته نداشته باشند، خيلي كمند. مي‌گويم تمام بهت من از اينه كه چطور يك
زن مي‌تواند چنين فحشي را به زن ديگري بدهد؟ چي به سر آن زن آمده و چطور زندگي كرده است كه اينطور شده است؟

به اين خيلي فكر مي كنم كه وقتي پسري يا مردي تمايل به برقراري ارتباط با دختر يا زني را دارد، هر چه قدر هم تمايلش زياد باشد، همين كه بداند با كس ديگري رابطه دارد، ديگر اصرار نمي‌كند ( اكثرن اينطورند. ) يعني اخلاقيات در رابطه‌شان سهم خوبي دارد.
اما اگر بر عكس اين موضوع باشد، زنان خيلي راحت ( باز اكثرن در جامعه عمومي ايران منظورم است. ) به اصرارشان ادامه مي‌دهند و برايشان مهم نيست حتي اگر رابطه موجود طرف خراب بشود يا از بين برود ولي در عوض خودشان حضور داشه باشند. يعني اخلاقيات در چنين رابطه‌اي آخرين الويت را برايشان دارد.
دلم براي اين اكثريت زنان جامعه مي‌سوزد خيلي زياد. چون فكر مي كنم آنقدر ناديده گرفته شده‌اند و آنقدر بي‌ارزش بودند و انكار شدند كه حاضرند به هر قيمتي خودشان را ثابت كنند يا به نيازهايشان برسند. ( البته اگر مردي هم چنين باشد،‌ اين شرط برايش نقض نمي‌شود، اما خوب چون بيشتر در زنان ديده‌ام اين ويژگي را اينچنين بيان كردم.)

حالا اين پليسهاي زن: بيشتر از اين كه وحشي گري و خشونت و چاروادار حر
ف زدنشان برايم عجيب باشد،‌ تمام ذهنم را درگير كرده است كه چه بر سرشان آمده است و خشونت تا چه حد در زندگيشان بوده است كه داوطلبانه به پليس پيوستند و براي وحشي‌گي تربيت شدند، آن هم نه در يك موضوع سياسي بلكه در احقاق حق اجتماعي كه كاملن به نفع خودشان هم هست.

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

خوشحالي واقعي

بعد از چندين وقت بي‌خبري متقابل، پيدايم مي‌كند. خوشحال مي‌شوم. يك خوشحالي واقعي. از زندگيش مي‌گويد. كامل و مختصر. مي‌گويد چند وقتي است كه مي‌شود گفت ازدواج كرده است. از خوشحالي جيغ مي‌كشم. به نظرم بسيار پخته تر شده‌است و بهش مي‌گويم. حتي حس آن موقعش هم از بين نرفته و رسيده شده است، و من از خبر خيلي خوشحالم. يك خوشحالي واقعي.
دعوتشان مي‌كنم براي ديدار. خوشحال مي‌پذيرد، از طرف خودش. و منطقي است.
بهش فكر كه مي‌كنم هنوز هم خوشحال مي‌شوم. از اينكه يادم بوده است و از اينكه خبر خوبي داشته است.
اين روزها با مشت و مالهاي حرفهاي دوستان، همه چيز را دارم تصور مي‌كنم و تمرين، به خصوص سخت ترينها را.
آرزو مي‌كنم بتوانم برخورد مشابهي داشته باشم و احساس مشابه. تمرين مي‌كنم كه خوشحال بشوم. يك خوشحالي واقعي
.