وقتي اصول رودرروي هم قرار بگيرند انتها تعريف كردن كار سادهاي نيست.
انتهاي عشق كجاست؟ عدم شادي؟ عدم لذت؟ آزار خود؟ آزار ديگري؟
آزار ديدن براي آرامش و لذت ديگري؟ شكنجه شدن براي آرامش و لذت ديگري؟
از عشق حرف ميزنم. نه اعتقاد نه ايمان نه آرمان. از عشق يك آدم به يك آدم ديگر. از زمينيترين نوع عشق.
عاشقي كه خودش را آزار ميدهد براي معشوقش، اختيار با خودش است.
اما عاشقي كه ديگري را آزار ميدهد براي معشوقش چه بايد كرد؟ حال اگر عاشق ظالم، معشوق توي نفر سوم باشد چه؟
اگر معشوقه، به دليل جنون نزديكانش را آزرد كي ميتواند تصميم بگيرد كه بايد مجنون را به حال خود رها كرد تا مرگ، بلكه نزديكانش تامين رواني بشوند؟
اگر معشوقه، به دليل جنون نزديكانش را آزرد كيميتواند تصميم بگيرد كه بايد نزديكانش مجنون را حمايت كنند حتي زير فشار آزار؟
من واهمهام از روزي است كه تو به اميد آينده براي ساختن ميآيي و من چيزي جز سرماي آزارهايت نداشته باشم و ببيني كه تا چد بياعتمادم به تو و به اميدت و به عشق بيارزشمان.
اما اگر واهمهام طولاني شد و ديگران را آزرد تو مسئولي و من مسئولم و كي؟
هرچه گفتم مستند بود. منطقي بود. و قابل تامل. اما گريهام گرفت. من با تمام احساس، تا انتهاي منطق و تفكر پيش ميروم اما احساسم را ...؟ متاثر شد و من ميلرزيدم.
وبلاگ گوشهايت را باز كن. آزارم ميدهند آدمهايي كه به جاي شنوا بودن براي كم كردن فشار، سكوت ميكنند. ترك ميكنند. نقد ميكنند. نسخه پدرانه ميپيچند. شايد هم من پرتوقعام.
به نظرم بايد فرصت متنفر شدن را به خودم بدهم.