- هميشه وقتي از كسي توقع رفتار انسانيتري را داري، كوچكترين رفتار غير منتظره او ميتواند حسابي به هم بريزدت.
ميگفت خوشحال بود. ميگفت برخورد گرم و صميمانهاي كرد. ميگفت فورن دست داد. ميگفت سعي مي كرد احساس عاشقانه داشته باشد. ميگفت رفتار مشتاقانه و شادي داشته است.
احساس خوبي پيدا ميكنم. دست كم در اين نوع رفتار، جز آدمهاي متفاوتِ مثبت شناخته شد.
يك دره عميق. بين دو تا ديوارهء صخرهاي بلند. دره در انتها كم عرض و پر پيچ ميشود. بالاي دره، زمين سست است و شني- سنگي. با هر حركت چيزي از آن بالا به ته دره مي افتد. زير ديوارهء بالايي دره كم كم خالي ميشود مثل يك ذوزنقه كه قاعدهء بزرگش بالا است و قاعدهء كوچكش مسير رود است. چند تايي هستيم. از آن بالا سنگ مي اندازيم پايين. هر سنگ خود به خود، موقع افتادن به طور زيگزاگ به ديوارهء زير پاي ما و ديوارهء روبرويي ميخورد و پايين ميرود. خودش هم هست. نيم رخ ميبينمش. يك قاب خالي جلويش قرار ميگيرد. اما نميدانم چطور؟ من از نيم رخ او پشت قاب خالي عكس مياندازم.
رفتار خوبي ندارد. لحن چندان دوستانهاي از حرفهايش حس نميكنم. بالا به پايين. مثل يك امام معصوم به يك بدكاره. محتاط شدم. زيادي محتاط. ترجيح ميدهم نبينمش. خانم وكيل حقوقي است. ميگويد در مراكش و مالزي بين 80 تا 100 سال خواستن مستمر، سرانجام به برابري نسبي رسيد.
راستي اينجا را محمد عزيز سر و سامان دادهاست. تازه بيحوصلگيها و بدقوليهاي من را هم تحمل كرده است. هنوز هم زحمتها به دوشش است و باز اينجا خوشگلتر ميشود. متشكرم محمد جان!
پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۵
برابري
چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۵
خرابه
- خانههاي قديمي را كه خراب ميكنند تا دوباره يك ساختمان جديد بسازند، ديدي؟
اول از سقف شروع ميكنند. بعد آجرهاي ديوارها را دانه دانه طوري در ميآورند كه قابل استفاده باشد.
تا همين چند وقت پيش اين طور بود كه تمام مراحل خراب كردن خانه، تا مدتها قسمتي از منظرهء روزمرهء محل بود. يعني خانهاي را كه تو سالها فقط ديوارهاي بيرون و در و پنجرهاش را ديده بودي، حالا بدون ديوار مثلن ميبيني كاسهء دستشوييش چه رنگي است يا كاشيهاي آشپزخانهاش كجاها از روغن زرد شدهاست و كجاها ترك خوردگي دارد. يا ديوار اتاق خوابشان را چطور كاغذ ديواري كردند يا بچه رو ديوارهاي اتاقش چه چيزهايي كشيده است؟
يك دفعه قسمتي از درونيات آن خانه برايت عريان ميشود. اما حالا همهء اين جزئيات خرابكاري بايد پشت حصارهايي انجام بشود تا درونيات و بيرونيات يك خانه، در محل مخلوط نشود.
كاش بشود وقتي دارم ذهنم را خراب ميكنم تا دوباره بسازم، آجرهاي سالمش را نگه دارم و درونياتم را هر كي از كنارم رد ميشود نبيند.
- موضوع اين است وقتي چيزي لوث شد، هيچ شرايطي نميتواند توجيهش كند.
لوث شدهها پشت سر ميمانند.
سهشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵
ترس
یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵
تكهاي از بهشت
چهار ساعت و نيم ميخوابم. ده ساعت رانندگي ميكنم. هفت ساعت ميخوابم خواب ميبينم و خواب و خواب...باز شش ساعت رانندگي ميكنم.
اما اصلن خوابم نميآيد. خسته هم نيستم. هنوز هم از ذهنم بيرون نرفته است.
جادههايي كه به شمال ميرود، مثل تمام تعطيلات، وحشتناك شلوغ است. مسيرهاي انحرافي ميزنند و يك طرفه ميكنند به نوبت.
يكي از جادههاي انحرفي، شهر كوچكي را دور ميزند، از كنار شاليزارها رد ميشود و از دل جنگلكوه، از پشت سفيد رود به جادهء اصلي متصل ميشود.
جنگل سبز و زرد و نارنجي و قرمز! ابرها تا كنارمان پايين! و قطراتشان روي پوست صورت و دستهايم ميشنيد!( بازوهاي هر دو دستم كبود شده راستي!) هوا ملس مثل اولين روزهاي بهار! آرامش و سكوت و زيبايي! از شدت شعف و شادي نفسم به شماره ميافتد! جاده ميپيچد و ما انگار تو بهشت گم شديم! بياختيار با صدا ميخندم! همه با هم قهقهه ميزنيم! جاي دوست داشتنيترينها خالي است! دوربين rest ميشود و جاده باز و باز ميپيچيد! ميخنديم! ميگويد ما حتمن مرديم و تو بهشتيم كه نميشود ازش عكس گرفت!
من زندگيم را ميكنم اما به جنگل رنگها فكر مي كنم و تا وقتي زيباتر از آن نبينم و يا باز دوباره به آنجا نروم و كشفش نكنم، دلتنگش مي شوم. اين يعني انگيزهءزندگي و انگيزهء رشد و انگيزهء حركت.
خواب اتهام ميبينم. خواب انگشت اضافهءپا مي بينم. خواب برهنگي مي بينم. خواب دويدن ميبينم. خواب ترس ميبينم و خواب تنهايي. اما خسته نيستم و جنگل رنگها بسيار زيباست.
پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۵
تناقض
وسط كار، چندين بار از بيرون باهام تماس ميگيرند. حسابي تمركزم را از دست ميدهم. مدام راجع به كار دانشگاه است و خبرهايي از درگيريهاي آنجا. اصرار و معذوريت كه همين حالا وسط كار بايد پاشي بيايي.
يك ترانسفورمتور نوي نو را زير تست سوزاندم.
فلان وسيلهاي كه فلان دكتر فوري نياز داشت، بعد از يك هفته از زمان پستش، برگشت خورده تحويل گرفتهام.
ميآيد تو و وسط كار شروع ميكند بلند بلند شوخيهاي بيربط و نه چندان خوشايند كردن. عذر خواهي ميكنم و ميگويم من الآن درگيرم. گوشي را برميدارم و ادامه كارهايم.
يك واژه بدي در مورد من به كار ميبرد و از بقيه دليل گرفتارم را ميپرسد. با تعجب ميگويم با من بودي؟ ميگويد آره. ميگويم چيگفتي؟ با همان قاطعيت واژه را تكرار ميكند. ميگويم متشكرم از لطفت اما من كار دارم.
روز بعد دليل سرد بودنم را ميپرسد و ميگويم چون يادم نميآيد از اين لحن استفاده كرده باشم، برايم خوشايند نيست كه از كسي هم در مورد خودم بشنوم.
موقع رفتن به شوخي رسمي و پرعنوان خداحافظي ميكند و وقتي دليلش را ميپرسم ميگويد ميخواهم كاري كنم كه از آن طرف حالت به هم بخورد. ميگويم يعني فحش را ترجيح بدهم؟؟؟!!!
به نظرم بين صميميت و راحتي و دشنام دادن و استفاده از هر واژهاي حتي به شوخي، تفاوت بسياري وجود دارد.
پينوشت: هشدار نسبت به عواقب ادبيات خشونت/ مقاله سياسي نه چندان بيربط
جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۵
بازي با زخم/ كارگردان: تحميل شدهها
وقتي ميخوانم، مثل اينكه كسي با زخم كهنهء عفونت كرده بازي ميكند، تا ته روحم و احساسم ميسوزد و تير ميكشد. تايپ ميكنم تند و صريح و قاطع.
دوباره ميخوانم.
- پس فكر ميكنيد من مغرورم؟ ها؟
- البته شايد اينطور به نظر برسد ولي براي اين است كه زياد فكر ميكني و قاطع نظر ميدهي.
- پس اين تفكر بين شماها هست!!!
***
ميگفت: آدم بايد غرور داشته باشد اما مغرور نباشد، ميگفتم: اين كه از اولين صحبتهايي بود كه با هم كرده بوديم. من همين جوريش هم متهم به مغرور بودنم، حالا تو ميگويي بايد غرور داشته باشم؟
ميگفت: ... كه ميگويند مغروري. آنها صلاحيت ندارند كه در مورد تو نظر بدهند.
ميگفتم: اما حالا كه نظر ميدهند و زياد هم ميدهند و اين آزارم مي دهد.
يادم ميافتد، حوصلهء كشمكش دوباره را ندارم. باز تايپ كردهها را ميخوانم و صفحه را ذخيره نكرده،مي بندم.
غمگينترم تا شاكي.
من اشك مي ريختم. از تماسمان فرار ميكردم و او دستپاچه و آرامش دهنده توضيح مي داد:
به خدا همهء اينها را به حساب حماقتش بگذار.
ميگفتم تو ميداني صميميترين دوستهايم، هم هيچ وقت فكر نكردند اجازه دارند هر حرفي بزنند، حتي بعد از اين همه سال دوستي، آن وقت اين همه توهين فقط براي اينكه من تصور آدمهايي را داشتم كه ارزشي دارند كه عزيز كرده شدهاند؟!!! ميگفت ميفهمم. ما بر خلاف آبيم. ما هزينه ميدهيم. هزينهء سنگيني به خاطر دوستترينها. توضيح ميداد و آرام ميكرد و ....
اين دور باطل است. من هم آستانهء تحمل دارم. ميگفتم هيچ تمايلي ندارم براي تحملشان. اما تحميل شدهها را تا كجا بايد بپذيرم؟؟؟
پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۵
....درآمد
ميگويد آره فلاني هم با بهماني ديده بودت. ( اما چرا جلو نيامده و همان موقع به خودم نگفتهاست كه دارم ميبينمت، سوال ميشود. نه؟)
ميگويم آره بهماني يكي از جمع 7-8 نفري همراهم بود. (و حالم از قضاوتش به هم ميخورد.)
ديگر كمتر گروهي جايي ميروم. حوصلهء حرف و حديثها و سوء تفاهمها را ندارم. حوصلهء حساب پس دادنهاي اينكه چرا الف هست؟ ب نيست؟ به پ نگفتي؟ يا چرا به ت دير گفتي؟ را ندارم. حالا هر كي دوست دارد ببيندم، تنها ببيند كه بيشتر خوشحال بشود كه ديگر تنها ماندم و خلاص. و به خودش ببالد كه او هنوز عشقش را دارد و ديگر به هيچ دوست و هيچ آدم ديگري نياز ندارد، و من با آن همه شعارهايم و آن همه شاديم، مضطربم و تنها و مشوش.
پس از پيش درآمد: بعد از كار ميروم آرايشگاه، بعد از هفتهها. دارند تعطيل ميكنند، خواهش ميكنم و ميگويم كه سر كار بودم و زودتر از اين نميرسم. اولين بار است كه به ناچار آنجا مي روم.
غر ميزند. كه چرا دير آمدي؟ چرا اينطوري است و چرا به خودت نميرسي و چه و چه... .
روي صندلي راحت و خوابيدهاش دراز شدهام و دارد موهاي صورتم را كه به اندازهء چمن رشد كرده است، دانه دانه مي كند و هي ميگويد واي چقدر خوشگلي چرا پس دير آمدي؟ يكي ديگر ميآيد دستهايم را نگاه ميكند و مي گويد بايد ناخن بگذاري! با تعجب نگاهش ميكنم و مي گويم اما من ناخن دارم.
ميگويد ناخن بكاري، برايت خيلي لازم است. به دستهايم نگاه ميكنم و ميگويم اما فكر نكنم كه دستهايم زشت باشد. ميگويد نه ولي اينطوري خوب ميشود مثل همه.
هنوز سر انگشتهايم كه صبح با هويه سوزوندمش، درد ميكند. ميگويم اما من كارم طوري است كه با ناخن بلند و كاشته شده، نمي توانم. انگار دارد به يك عقب افتاده نگاه ميكند ميگويد ازدواج كردي؟ ميگويم نه! بيشتر عجيب نگاهم ميكند و مي رود.
بعدش ميروم تئاتر. تنها. بهم خوش ميگذرد. بعد بكوب ميگازم تا يك جاي امن و يك ساعتي پياده روي مي كنم. حالم جا مي آيد. خانه كه ميرسم باز زندگي دستش را رو گلويم فشار ميدهد.
فرض كن يك آدمي را از چهار طرف بدنش بكشند تا مرز از هم پاشيدن، بعد از آن دردناكتر اينكه تو گوشه ايستاده باشي و هي داد بزني، تو ضعيفي، تو ناتواني و گاهي هم به آن آدم بخندي و بگويي شلوغش نكن بيخود.
سهشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۵
بيربط
ميگويد اگر همه پسر بودن بهتر بود. (با لحن پدرانهاي كه ميخواهد خيرم را پيش بيني كند ميگويد.)
ميگويم ميخواهي من نروم؟
ميگويد تو رفتار پسرانه داري. (با لحن انگ زدن و خرده گرفتن ميگويد.)
ميگويد اين اسقلالي كه تو داري موجب حسودي پسرها ميشود و اين برايت خطرناك است.
ميگويم حسادت پسرها؟ تا حالا بهش فكر نكرده بودم.
انگشت شست، يا شايد هم، شصت پايم تير ميكشد.
سهشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۵
بچه آزاري
پسر. از موهاي نرم روي صورتش كه كمي بلندتر و پررنگ تر از حالت معمولند، حدس ميزنم كه در اوايل سن بلوغ است.
پزشكش ميگويد من هم بايد همراهش باشم. يك حالت پارانوئيدي دارد نسبت به زنها و دخترها. شما كارتان را بكنيد و نگران نباشيد. من كنترلش ميكنم.
ترجيح ميدهم پشت سيستم بمانم و بگذارم خود پرستار باهاش كنار بيآيد.
جواب پرستار را نميدهد و من هم كه اسمش را ميپرسم براي ثبت نوار مغزش، شاكي ميشود و به دكترش پرخاش ميكند.
بايد چشمهايش بسته باشد و بيحركت روي تخت دراز بكشد تا بشود سيگنالهاي مغزش را ثبت كرد. اما چنان سوء ظني دارد كه نميتواند چشمها را براي بيش از چند ثانيه بسته نگه دارد و بيحركت بماند. بيقراري ميكند. و بسيار باهوش به نظر مي آيد.
پرستار سنسورها را روي سرش وصل ميكند و سيمهايش را ميبندد. دارد حسابي شاكيش ميكند كه من ميروم شايد بتوانم وضع را كمي بهتر كنم.
محكم اما نه دستوري، حرف ميزنم. برايش توضيح مي دهم كه دستگاه چي است و چه كار ميكند. هر سيمي را كه وصل ميكنم بهش توضيح ميدهم كه ميخواهم كجاي سرش بگذارم و ازش خواهش ميكنم كه اجازه بدهد. تو چشمهايم نگاه ميكند. حرفهايم را گوش ميكند و كمي آرام ميشود.
كار را شروع ميكنيم. من براي راهاندازي دستگاه آنجا هستم. نگاهش ميكنم كه چشمهايش بسته بماند تا سيگنالها درست و قابل تشخيص باشد. هر از گاهي لاي چشمهايش را باز ميكند و خندهاش ميگيرد. و ميگويد خجالت ميكشم. و در نهايت هم همه چيز را در ميآورد و از اتاق مي رود.
دكتر ميگويد، 16 سالش است. بچگي بيجه چطور بوده است؟ اين هم همينطور، اما يك زن آن كار را باهاش كرده است. ميگويد حدس ما شروع اسكيزوفرني است. ميگويد خانوادهاش منكر همه چيزند. خيلي هم مذهبيند و محدود و اين شرح حال گرفتن از بيمارشان را سختتر كرده است. ميگويد به علت بيماريش يا زود اعتماد ميكند و يا زود مشكوك ميشود.
ميفهمم كه از من خوشش آمده است، براي همين خندهاش گرفت و رفت.
ياد حرمسراهاي قاجار ميافتم و بلاهايي كه سر شاهزادههاي كوچولو آورده ميشد. خانواده تو حرمساراي مذهب گير افتاده اند و ناچار كوچكترين و ضعيفترين قرباني ميشود. وحشتناكه.
شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۵
بادا مبادا!
فلان رفتار را كردي كه مبادا.... و مبادا.... .
اما درست همان مبادا رخ ميدهد غافل از اينكه رفتار تو طبق تصورت نبوده است.
حالا با توجه به اتفاقي كه ازش ميترسيدي و رخ داده است، ديگر چه دليلي ميتواني براي گذشتهات جور كني؟
به اين فكر ميكنند كه در بيست و پنج سالگي، با اين چهره و اين رفتار و اين تفكر و اين سواد، پس كجاي كار ميلنگيده كه باعث انكارم شده است اين همه سال؟
هم فكرترينها، دوست ترينها و بيشترينها جور ديگري رفتار ميكنند...
و من هنوز خواب ميبينم. وضوح رفتارها و اتفاقها را در خوابهايم زندگي مي كنم.
تو بگو! به راستي كجاي كار ميلنگيده؟ و يا ما اشتباه نكردهايم؟ تو در رفتارت و من در پذيرش آن؟
چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۵
جنگ... تنفر....من
- از جنگ متنفرم. هر شب قسمتي از خوابهايم جسدهايي بود كه از جنگ ميديدم و انسانهايي كه ميشناختم و در جنگ از دست دادمشان. آتش بس. همين. نود دقيقه وحشي گري مثل يك مسابقه بيسرانجام به پايان رسيد.
- بيزارم. اگر كساني باشند كه تو ذهنم ازشان متنفر بمانم، كسانياند كه جنگها را راه مياندازند، تند ميكنند و ادامه ميدهند...
- نمايش پرتره: آنقدر حوصلهام را سر برد كه نخواهم چيزي راجع بهش بنويسم. فقط چيزي كه هنوز تو ذهنم مانده و پررنگ مي شود...
- آدم آرمانگرايي كه بعد از 15 سال زنداني سياسي بودن در زمان استالين، با تغييرات عفو ميخورد و آزاد ميشود/ تنها آدمي كه براي ديدار شخصي و دوستانه به سراغش مي آيد، دوستي است كه 15 سال قبل لويش دادهاست و فقط آمده است كه از عذاب وجدان خلاص بشود.
به نظرم به طرز وحشتناكي واقعي و تكان دهنده است. بدجوري دارم تنهايي آرمانگرا بودن و منفعت نرساندن به هر قيمتي را، حس ميكنم. همين.
- امروز براي چند ساعت چنان اضطراب و دلشورهاي گرفتم كه قلبم داشت از جا كنده ميشد و بغضم چيزي نمانده بود كه بتركد. هنوز هم نفهميدم چي شد و چرا؟
شبها خواب ميبينم. هر شب. زياد و هراس آور و مغشوش. پيچيده و آزارنده و گاه مبهم.
دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۵
هذيان
خواب ديدم.
يك درياچه عميق و سبز. اما سبز لجن. دستش را گرفتم و ميكشم. يك دوست است اما يادم نميآيد و شايد هم چندان مهم نيست كه كدامشان. فقط اينكه دختر است.
از لب آب ميگذريم. شلوغ است. گويا دو تا جسد از آب گرفتهاند. جسدها را هم در خواب ميبينم. شرح كامل گرفتنشان از آب را برايمان ميگويند. هر دو در خواب از آشناهايند.
جلوتر ميرويم. حالا يك رودخانه شده است كه رويش سد زدند و همهء آدمها كنار سد ايستادند و پايين را نگاه ميكنند.
يك رديف دختر كه شايد همه با هم مثل بازديدهاي مدرسه و يا چيزي شبيه به آن آمده ايم. اما ميفهمم كه همه كسانياند كه من در فلان موضوع خبرشان كردهام در عالم بيداري.
سد يك دفعه تبديل به گودالهاي آبي ميشود و باز تبديل به باتلاق كه آدمها را ميكشد تويش و جلوي چشمم يك به يك جان ميدهند در خواب. وحشت زدهام. وسط صف فلاني را ميبينم با چهرهاي شبيه بهماني...
اول صف گنجي ايستاده است( مثل تمام خوابهاي اين روزها كه او هم در گوشهايش هست) موها و ريشهاي بلند كمي بلندتر از، زمان بعد از آزاديش و مشكي و قهوه اي و لخت( هم رنگ موهاي الآنم). مستاصل جسدهاي روي آب را نگاه ميكند و اشك مي ريزد. اشك روي ريشهايش پايين ميچكد. ( تمام جزئيات را ميبينم)
از خواب مي پرم. يادم ميافتد تنهايم، كسي خانه نيست. حتي كاسهء چشمهايم هم از تب داغ داغند. بين خواب و بيداري ميگويم : " كاش ترسها همه به اندازهي همين ترسها بود....باران و باغ و تنهايي... " و باز خوابم ميبرد.
باز خواب ميبينم. او و آن يار گرمابه و گلستان كنار هم خوابيدهاند. من از سرما ميلرزم. بيرون باران ميآيد. دستش را دراز ميكند و ميگويد تو هم بيا اينجا گرم بشوي. من ميروم پنجره را ببندم، نه پنجرهاي هست و نه ميلهاي جلوي بهار خواب. ديوار يك طرف خانه نيست و در خواب گويا انگار نه انگار كه چيزي كم است.
باز بيدار ميشوم. دوباره بين خواب و بيداري ميگويم:" آن وقت كار ما مردها آسان بود. آغوش ميگشوديم و ترسها همه ميرفتند."
غلت ميخورم. تمام لباسم خيس از عرق شدهاست. يادم ميافتد كه تب طولاني شده است. به ذهنم ميرسد چيزي گفتم يا نه؟ آن لحظه يادم نميآيد. ميدانم كه هذيان تب بوده است. يادم ميافتد كه تنهايم، كسي خانه نيست. چشمهايم باز نميماند. يادم ميافتد كه نبايد كار به تشنج برسد. اين بار ديگر نبايد به آنجا برسد. به هزار زحمت خودم را به حمام ميرسانم. دستها، پاها، گردن، صورت و دور گوشها را آب ميزنم. دندانهايم به هم مي خورد. از ذهنم رد ميشود:
" عاقبت ردي گذاشته بر اين جهان. و نامي كه باقي ميماند، بيگزند و بيهراس. كودكش، چشمهايي خواهد داشت همچون چشمهاي فروغ حشام. و لبهايي كه همچون لبهاي من نخواهند بود..." ميگويم كاش ميشد داستان "نگارين"م را جايي درستش كنم.
و صبح كه از تشنج به تنهايي رستهام ميدانم كه اين هم از آن تبهايي بود كه اگر نمي آمد، عفونت به روحم ميرسيد. پس هنوز هم خوش بياري ممكن است.
پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۵
چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۵
باز هم سفر...
اما وقتي تغيير بين آنچه هست و آنچه در خاطرهات بوده است، فاصله ايجاد ميكند، بنا به زياد شدن تغيير نسبت پذيرفتنش هم كمتر ميشود.
تصور اينكه من امروزم با منِ دو سال پيش خيلي متفاوت است، يا توي امروز، با توي دو سال پيش خيلي فرق ميكند، هراسي از مواجهه با تازهها ايجاد ميكند، كه اين هراس قسمتي از رنج دوري و فاصله و جدايي است.
تمام خاطرات كودكي، نوجواني، و قسمت بزرگي از جواني هم دارد پيش به تغيير ميتازد و سهم من از آن خاطرات به كوچكي يك فاصلهء 4 روزه است.
دارم پوست كلفت ميشوم در دل كندن از نزديكترينها.
یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۵
...
از صبح تلخ بودم. حس كرد. مطمئنم. ميدانست كه توقع نداشتم.
خودش صحبت را به آن موضوع ميكشد. ميگويم سر آن موضوع كه من باهاتون حرف دارم. ميگويد من خيلي ناراحت شدم كه آنطوري امتحان داده بودي. چرا؟
ميگويم من كه بلافاصله بعدش آمدم پيشتان و بهتان گفتم و من را ديدين.
شرايطم را توضيح مي دهم. دلم نمي خواست كسي آنجا باشد. از دوستهايم خواستم بيرون منتظر باشند، چون ميخواستم بهش بگويم كه برايم فرو ريخته است. نميخواستم حضور هيچ كس ديگري بيشتر آزارش بدهد.
همه چيز را بهش گفتم. ايستاده بودم، صاف تو چشمهايش نگاه مي كردم و هر چيزي را كه ميخواستم بهش گفتم. دستپاچه شده بود. مثل آدمي كه موقع افتادن به هر چيزي چنگ ميزند، از همه چيز حرف مي زد. ميگفت نميدانستم. چرا الآن ميگويي؟
گفتم الآن مي گويم چون مي دانم بيتاثير است. دليلي نداشت قبلش بگويم، وقتي به اندازهء كافي اعتبار علمي داشتم، مشكل شخصيم را به همه بگويم. اما الآن ميگويم چون بدانيد در چه شرايطي اين كار را كرديد.
اما گريه ام گرفت. اين خيلي اذيتم ميكند. دلم نميخواست گريهام را ببيند. خودش هم ميدانست. گريه كه ميكردم سرش را پايين انداخته بود. نگاهم نميكرد.
گفت من نميخواستم با اين وضعيت... . من تا حالا روحم هم خبر نداشت كه شما با اين وضعيت.... . ميگويم اما من را ميشناختيد، سه تا ترم، و پروژه و ديدي كه خودتان ميگوييد از من تو ذهنتان بود، به اندازه ... اعتبار نداشت؟ حالا هم اگر ميگويم چون هيچ انتظاري ندارم، اما فقط ميخواهم بدانيد.
دلم نميخواست گريه كنم. دلم نميخواست گريهام را ببيند. از ضعف خودم بيزارم.
دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۵
همه با هم اكبر را كشتيم
اكبر محمدي مرد. به همين سادگي. من لحظه لحظهء 18 تير را يادم است. آن روزها كنكور داشتم. هراس از عقب افتادنش بود. اما من روزهاي آخر و نزديك به كنكور وسط آن درگيريها بودم و حالا يكي از آن بچهها كه از آن روز تو زندان است مرد. هر چند بار ديگر هم تكرار كنم تو ذهنم هضم نميشود.
وقتي خبر را از دوستي ميشنوم تو ميدان اعدامم. هيچ چيز فرقي نكرده است بعد از صد سال هنوز هم اينجا ميدان اعدام است. ميپرسد بهم ريختهاي؟
خواب ميبينم استاد پشت ميلههاست و ميگويد همراه با گنجي اعتصاب كرده است. ميروم دانشگاه. حتي وجود داشتنمان هم اهميت ندارد.
شايد همسنيم و يا شايد كمي او كوچكتر است. مدار جواب نميدهد. كاسه كوزهمان را برميداريم كه برويم تا تحقيق و آمادگي دوباره. لبخند ميزند. فكر ميكنم مي خواهد چيزي بگويد. ميپرسم به چي ميخنديد آقاي مهندس؟
يخ بهم ميگويد به چيزي نخنديدم و جوري ميگويد كه انگار حرف خيلي بدي زدم.
خواب ميبينم به اجبار اصرار ميكند و بعد از شاكي شدن من، تهديد به آبرو ريزي ميكند.
بعد از آن همه اصرار.... حالا يك دفعه.... . زمان همه چيز را تعريف ميكند.
از هر كدام از استادها انتظار داشتم جز.... .
آدمهايي كه ظلم را تحمل ميكنيم. آدمهايي كه زور را تحمل مي كنيم. آدمهاي كه بي احترامي و توهين و كنايه را تحمل مي كنيم. ديگر حماقت را نميخواهم تحمل كنم.
گاهي دلم براي احمقها ميسوخت. اما وقتي يك عمر براي احمقها دلسوزي كردم، فرقي بين خودم و آنها نميماند.
***پي نوشت: پراكنده نوشتم. ذهنم آشفته است.
چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۵
آغوش
يك جايي تو نوشتههاي كيوان سي و پنج درجه، خواندم كه هر وقت به مشكل ميخورد خودش را به آغوش كار ميانداخت تا راحت تر فراموش كند، فكر كردم هم روش جالبي است، براي فراموش كردن، همين كه ديگر پارازيت مشكلات زندگي رو كار خيلي خيلي كم تاثير ميشود.
دو هفته است كه روزي نه تا ده ساعت، بكوب دارم كار ميكنم. آنقدر خسته ميآيم خانه كه حتي توان خوابيدن هم ندارم.
بين كار شوك وارد ميشود مثل هميشه، اما انگار گوشهايم را با دو تا دستهايم گرفتهام نميشنوم.
تو تاكسي از خستگي وار رفته، به در ماشين تكيه دادهام و فكر ميكنم چقدر دلم ميخواهد، يكي بغلم ميكرد. بعد بالافاصله به خودم ميگويم چرند نگو، يكي نه! يا هر كي نه!
خانه كه ميرسم، آنقدر دير است و آنقدر خستهام كه نميتوانم بهانهاي براي بغل كردن مامان پيدا كنم. كاش كوچك بودم.
با دستگاه كلنجار ميروم، يك ساعت كامل، مطب دكتر كوچك است، آن بين مريض ميآيد و ميرود و سيستم قسمت عمدهاش زير ميز است و من تقريبن رو كف زمين زانو زدهام و دستهايم كف زمين است و سرم زير ميز، و دارم سيستم را راه مياندازم. دستگاه راه ميافتد،دكتر دارد تست ميگيرد و از دستگاه تعريف ميكند و با كلي شرمندگي به خاطر جايش تشكر. شربت را ميبلعم كه قبل از اين كه از سرگيجه بيافتم و چشمهايم به سياهي كامل برسد به شركت برسم. پشت فرمان كه ميشينم كار تمام است، فكر مي كنم كاش يكي، نه هركي، بغلم ميكرد.
ميگويم من هفته ديگر ميروم مرخصي، ميدانم و ميفهمد كه پروژه بهانه است. و فكر ميكنم كاش كوچك بودم و مامان بغلم ميكرد.
خانه كه ميرسم، مانتويم را كه در ميآورم، درست اتصال بازو به شانه، جايي كه آدمها تو بغل هم گم ميشوند، دوتا كبودي بزرگ است، تو آينه خيره ميمانم.
شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۵
بيتفاوتي
يك بار رو زانويم زمين خوردم. درد داشت خيلي زياد. دوباره و سه باره و چند باره روي همان زانو زمين خوردم هر بار درد داشت خيلي زياد.
حالا زانو قسمتي از عصبش را، حسش را، از دست داده است. ديگر زمين كه ميخورم دردش كم است. اما نسبت به زانو بيتفاوت شدم. ديگر نمي شود براي كوه و دوندگي و پياده روي طولاني رويش حساب كرد. ديگر زانو برايم اهميت ندارد. هيچ اهميتي.
جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۸۵
كافه ستاره
جايزه بهترين فيلم نامه جشنوارهء امسال را گرفته است و چند تا سيمرغ هم براي بازگيران نقش مكملش از جمله رويا تيموريان.
اگر از كساني هستيد كه هر فيلمي را نميبينيد و براي وقت گذراني سينما نمي رويد، ديدنش را پيشنهاد ميكنم.
اما بيش از خود فيلم، آشنايي مستقيم با سامان مقدم و رويا تيموريان ( باسواد، با اطلاعات به روز است و روشن فكر ميكند و منسجم صحبت ميكند و برخلاف اكثر بازيگران زن، شخصيت پر و فكوري دارد) برايم جذابيت داشت.
سامان مقدم جوان است، شايد كمتر از يك دهه بزرگتر از من. و با تمام ويژگيهاي مثبت جواني. خوش فكر. جسور. پر غرور و البته نه چندان محافظه كار( تهيهكننده مجبور بود گاهي بهش در مورد بعضي صحبتها تذكر بدهد)
پرسشها كتبي انجام شد، طبق فرمان اداره كنندگان جلسه. پس سوالها انتخابي پاسخ داده شد.
برايم خيلي جالب بود كه خيلي رك ابتداي صحبتش گفت كه چون اولين اكران كارش بود، ترجيح مي دهد نامههاي تعريف و تشكر را بيشتر بخواند (اين كه بيخود اظهار فروتني نكرد برايم قابل تحسين بود) اما با اين وجود برگهء سوالهاي من را هم كه 5-6 سوال تند و تيز داشت، انتخاب كرد و دو تا از مهمترين سوالهايش را جواب داد، راجع به نقش مذهب و نقش سنت و لمپنيسم.
در مورد نقش مذهب، گفت كه اين را يك نوع نگاه شاعرانه درآورده است و خودش شخصن اين نگاه را دوست دارد. برايم قانع كننده نبود باز آخر جلسه شخصن رفتم پيشش. (كلي آماده كردم خودم را كه اول تعريف كنم و بعد سوال كه خستگيش به قول خودش دربيآيد.) گفتم تبريك ميگويم به خاطر نوع نگاهتون و جدن خسته نباشيد، به خصوص روند رو به جلوي آن نسبت به فيلمهاي قبل به نظرم كار قويي را ساخته، و همين باعث ميشود من اين جسارت را پيدا كنم كه در مورد جزئيات هم انتقاد كنم ( ديگر حس كردم به قول دوستي، هر انتقادي را الآن ميپذيرد ).
گفتم اين كه شما نقش مذهب را به عنوان يك ديد شاعرانه ميدانيد، و اين سليقهءشخصيتان باشد، قابل قبول! اما وقتي همين مذهب و سنت درست با هم كلاف پيچيدهاي ساختهاند كه زنان درش گرفتار آمدهاند و هر چه دست و پا بزنند، رهايي از اين كلاف كار سادهاي نباشد، برايم چندان قابل درك نيست كه فقط به خاطر سليقهء شخصي، بخواهيد موضوع به اين مهمي را در فيلمي كه حرفهايي فراتر از سليقهء شخصي دارد، اينطور بگنجانيد.
كامل تاييد كرد و توضيح داد كه منظورش بردن مذهب از وسط يك محله، به جزيرهء دورافتادهاي كه به عنوان يك بخش از زندگي شاعرانه و شخصي هر فرد باشد. از سانسور شاكي بود و از ناچار بودن در محافظه كاري در اينگونه جلسات و سوالهاي ديگر من را هم كامل و سر صبر پاسخ داد.( بيشتر توضيح نمي دهم كه ديدن فيلم برايتان جذابيت داشته باشد)
پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۵
خشونت روشنفكرانه
فقط وقتي توانستم ديگر بهش فكر نكنم كه آن را ناخواسته، بر حسب اشتباه، عصبانيت و با عذر فراوان مخلوط شده تحويل گرفتم.
يك بار هم تو كار فقط كمي با لحن تند و شخصن بهم تذكر داده شد، (جداي از اتفاق كه چقدر من اشتباه كرده بودم و چقدر او ) تا چندين روز بعد نمي توانستم بهش نگاه كنم و باهاش حرف بزنم، شيريني خريد. عذر خواهي كرد. جلوي همه. توجه خاص كرد. قهر نبودم اما من چيزي در ذهنم شكسته شده بود.
فكر مي كني خيلي لوسم! خيلي حساسم! خيلي احساساتيم! اما من هم ديگران را نازپرورده رعايت ميكنم. تا شديدترين انتقادات را ميپذيرم اما لحن كمي خشن و متحكم و دستوري را .... !
براي بار سوم تكرار ميشود. ديگر ذرهاي تحمل ندارم. بدترين صحنه نميدانم از كي و كجا تو ذهنم است، زني كه از همسرش كتك مي خورد و فردايش طلا هديه ميگرفت به عنوان عذر خواهي( شايد دارم بزرگش ميكنم. شايد دارم اغراق ميكنم اما تو ذهنم همين قدري شده مسئله)
تازه به اين فكر مي كنم كه اينها تازه از كسي بود كه خشونت را ذرهاي قبول نداشت حتي به عنوان وسيله براي اهداف انساني. اما كسي كه خشونت را در حد وسيله براي دفع شر موجه ميداند؟؟؟!!!!
گفتم تو هم كه خشونت را در جاهايي موجه ميداني...(به شوخي ميگفتم، اما از آن نوعش كه غليظ شدهء واقعيت است، نه بر خلاف آن )
گفت ازم ميترسي؟ گفتم بله بايد ترسيد. خنديديم.
هميشه استبداد در چيزي نيست كه ديگران گفتهاند و ديدهاند.... من از پنهان ترينش بين افكار روشن و متمدن و به ظاهر دموكرات ميترسم چون عيان نشدنش، چنان قدرتي بهش ميدهد كه .....
صبح خواب بدي ديدم! خيلي بد! اذيتم كرد!