روسای شرکت، هر دو رفته بودند ماموریت خارج از ایران.
کارهای دفتری همه به همکارمان سپرده شد و کارهای فنی هم به من.
رسیدم شرکت دیدم نیست. چیزی نپرسیدم، چون درگیر کارهای یکی از کارخانه ها بودم که باهاش قرداد technical maintenance & supportداریم که خبر داده بودند یکی از خط های تولید خوابیده و تکنسین نماینده ما در آنجا از صبح کله سحر تلفنی چک می کرد و کارهای مقدماتی را انجام می داد و خبر می داد.
کامپیوتر صنعتی که کنترلر خط بود، در اثر یک قطع و وصل بی خبر کارخانه بالا نمی آمد. سرم شلوغ بود و داشتم وسایل و برنامه و … برمی داشتم که اگر لازم شد بروم کارخانه. یکی از همکارها گفت خانم پ. هم نیامده است چون صبح گشت اخلاقی ارشاد گرفتندش.
می دانستم همسرش، برای مامموریت کاری خارج از ایران است و پدر- مادر و فامیلی هم تهران ندارد. زنگ زدم و قرار شد برایش مانتو و شلوار ببرم، چون خانه من از بقیه همکارها نزدیکتر بود و ماشین هم داشتم طبیعی بود که رفتن من منطقی تر از بقیه است. هزار بار کارها را سپردم و کلی پیغام و پسغام نوشتم و تاکید که از کارخانه هرکی زنگ زد بی معطلی به من خبر بدهید و راه افتادم.
اول از همه برایم عجیب بود که برده بودند کلانتری گیشا، همانجا که پلیس امنیت پایگاه دارد.
دم در سرباز وظیفه نگذاشت بروم داخل. اسم و فامیل همکارم را پرسید و گفت منتظر بایستم تو خیابان تا صدا کند. و در تمام این مراحل هم من با موبایل ماجرای خط و کنترلرش را چک می کردم. بعد از صدا کردن گفت موهایتان را درست کنید که تو برای خودتان مشکل پیش نیاید. (من با شلوار لی کاری همیشگی و یک مانتوی بالا زانو (ولی 90 سانتی) که یقه و رنگش جوری بود که برای کار کارخانه راحت باشم، اما با شال حریر آبی روشن که به اندازه کافی بلند بود) رفته بودم سر کار و همان طور هم رفته بودم کلانتری.
از لحن گفتنش خوشم نیآمد، موهایم را به طور غیر طبیعی زیر شال چپاندم و صورتم را گرفتم تو صورتش و گفتم این خوب است؟
عصبانی شد و شروع کرد که برای خودتان می گویم، می روی یکی را بیاری خودت را نگه می دارند. از صدای داد و بیدادش یک لباس شخصی سریع از آن پشت آمد بیرون و بهش گفت چیزی نگو، از من عذرخواهی کرد و گفت خوبه خانم شما بفرمایید بالا.
همکارم چشمهایش پف کرده بود از بس گریه کرده بود و حالش هم خوب نبود. لباس را عوض کرد و داشت وسایلش را جمع می کرد که زن مامور چادری گفت آن مانتو را تحویل بدهید. همکارم بی حرف مانتو را گرفت جلویش. گفت بگذار روی میز. (انگار چیز کثیفی باشد) دستش را کرد تو یک پلاستیک و مانتو را با پلاستیک بلند کرد و بعد پلاستیک را برعکس کرد و گره زد. (مثل وقتی که لباسهای آلوده عفونت یا خون ایذری یا هر چیز مسری دیگری را برمی داری) روی یک برگ کوچک کاغذ اسم همکارم را نوشت و روی پلاستیک چسباند و پرت کرد گوشه اتاق روی تلی از لباسهای به همان شکل داخل پلاستیک چپانده شده.
به ماموره گفتم، نگه می دارید؟
گفت دستورالعمل است.
گفتم پس می شود لطفن یک رسید هم بابتش بدهید؟
گفت به ما دستور دادند که لباسهای خلاف مقررات اعلام شده را ضبط کنیم. گفتم بحثی در مورد دستوری که به شما داده شده نمی کنم، فقط رسید خواستم که این پیش شما است.
یک دفعه یک مرد لباس شخصی از یک گوشه دیگر خارج از اتاق پرید تو و گفت ببینید خانم این دستورالعمل به ما صادر شده، ما هم انجام می دهیم. رسیدی نیاز ندارد.
گفتم من نپرسیدم که چرا نگه می دارید، فقط می گویم این لباس یک قسمتی از مال شخصی ما است، برای اینکه پیش شما بماند باید رسید بدهید.
مرد لباس شخصی آمدم جلویم ایستاد با هجوم، گفت شما خودتان مورد دارید. بروید به لباستان رسیدگی بشود. رسید هم نمی دهیم چون ما پلیسیم.
گفتم خوب همین. می خواستم بدانم بین کسی که تو خیابان آدم را لخت می کند با پلیس چه فرقی هست؟
باز نزدیکتر هجوم آورد طرفم و گفت مواظب حرف زدنتان باش خانم. اینجا پلیس امنیت است ما را با اراذل خیابان یکی می کنید؟
گفتم من چون شما را یکی نمی دانستم، به خاطر همین رسید مالم را خواستم که گویا باید فرقی بین شما و بیرونی ها نگذارم.
دختر مامور دخالت کرد، به من گفت شالتان را درست کنید، آرام می گفت که من بحث را ادامه ندهم. شلوارتان را بکشید پایین. و بعد آرام پرسید مگر تو خیابان ممکن است که یک دفعه آدم را لخت کنند و لباسش را ببرند؟
شلوارم را نگاه کردم. شال را باز کردم، جوری که گردنم هم معلوم شد. گفتم اگر پلیس نمی داند بیرون تو خیابان با مردم چه می کنند، دیگر من چیزی برای گفتن ندارم.
دختره دستپاچه شد گفت اینجا نه، اینجا نه، برو تو آن اتاق مرتب کن.
مرد همچنان با عصبانیت نگاهم می کرد و من خونسرد تکرار می کردم پس اینطوری است که پلیس برای گرفتن مال مردم به هر دلیلی نباید رسید بدهد یا توضیحی بدهد. باشد یادمان بماند.
همکارم عصبی تر از آن بود که بحث من را هم تحمل کنم. بازوی من را گرفته بود و می گفت ولشان کن. با اینها دهن به دهن نگذار. جز توهین چیزی نمی شنوی.
طفلک تا برسیم تو ماشین گریه می کرد و تعریف می کرد که چه چیزهایی بهش گفتند.
یک چیزی از ذهنم رد شد، لباس فروشهایی را که شبها از ساعت 12:30- 1 شب به بعد تو بعضی خیابانها، پشت ماشینهایشان، در صندوق عقب، لباس می فروشند و قیمتهایی خیلی کمتر از قیمت اصلی تو بازار می دهند دیدید؟
دوستی تعریف می کرد که با همه اصرارش بر خرید نکردن از دست فروش یک بار وسوسه می شود و یک چیزی از آنها می خرد. فردا صبح، متوجه می شود که لباس دست دوم بوده است. (نه از آن stoke های خارجی! یک لباس معمولی دوخت وطنی دست دوم که حتی شسته نشده و چروک هم بوده)
با این حساب لزومی ندارد پلیس رسید بدهد.