ميگويم دست و صورتش را با آب و صابون بشويد و خودم تو اتاق نمي دانم دنبال چي، دور خودم ميچرخم.
برميگردد ميگويد: مامان تميز شستم؟
بعد از اين همه سال هنوز هم هر بار اين جمله را ميگويد، مبهوت ميشوم از همانندي بدون آموزش.
ميگويم: چه جورم! شلوار سفيدهات را بپوش با بليز نارنجيه.
صداي آخ جونش بلند ميشود و من ميروم دستشويي. از صبح تا حالا دو تا چين عمودي رو پيشانيام اضافه شده است. به چشمهايم تو آيينه نگاه ميكنم و به چمشهاي او كه تنها نقطه شبيه من در بدنش است، فكر ميكنم.
تو اتاق جلوي آيينه دكمههاي روي سرشانهاش را سعي ميكند ببندد و همزمان توپش را با يك پا به ديوار مي كوبد و دوباره و دوباره ... و هي به عكسي از بچگي من كه با اصرار خودش تو قابي دو تايي كنار عكس خودش گذاشتم نگاه ميكند. تا وارد ميشوم مي گويد: مامان تو كه بچگيات موهات فرفري نبوده، پس چرا مواي من فرفريه؟
در حالي كه تو كمد لباسها را زير و رو ميكنم ميگويم: چه اشكالي داره؟ عوضش موهاي تو كه خيلي قشنگ و نازند. من بعضي وقتا دوست دارم موهام مثل موهاي تو باشه. آدمها كه همه شبيه هم نيستن.
مي آيد جلو پشتش را به من ميكند كه يعني دكمههاي روي سرشانهاش را ببندم و توپش را اين بار با دست بالا پايين مياندازد و مي گويد: تازه يه چيز ديگه هم هست من مث تو لپ ندارم، چرا منو مث خودت با لپ نساختي؟
به زور ميخندم، لپش را يك نيشگون كوچك ميگيرم و ميگويم: پس اين چي است؟ تازه من كه تو رو نساختم، عزيزكم. خيلي چيزهاي جورواجور آدمو اين شكلي ميكنه.
ميگويد: جورواجور مث چي؟ دكمهي روي سرشانهاش را ميبندم. ميخواهم بليزش را تو شلوارش مرتب كنم ميگويم: مث اينكه مامان باباي مامان باباي آدم چه شكلي باشند؟ آدم كجا به دنيا آمده باشد...
- نه مامان بذار رو شلوارم باشه ديگه. آخه اونجوري دوس ندارم.
ميخندم و ادامه ميدهم: باباي آدم از چه چيزي خوشش بيايد و مامان آدم از چي؟ سوالگونه بدون اينكه فهميده باشد، چقدر تشابههاي سليقهاش با او برايم شگفتانگيز است خندهام را نگاه ميكند و ميگويد: مثلن اگه من به جاي بيمارستان اينجا تو خونه خودمان به دنيا مياومدم يا خونه مامان بزرگ كه ميگي اون دوراست شكلم فرق ميكرد؟
همانطور كه سعي ميكنم بلوزش را روي شلوار مرتب كنم جواب مي دهم: نه ولي اگه به جاي اينجا آن سر كره زمين به دنيا مياومدي شايد فرق ميكرد.
- اگر باباي آدم، بچه دلش نخواد مث باباي من شكل آدم فرق مي كنه؟
فكر مي كنم شايد همين باعث ميشود درست شبيه او بشوي. ميگويم: نه! مثلن از چه غذايي خوشش بيايد و بيشتر بخوره؟ چقدر ورزش كنه؟ چه ورزشي بكنه؟ چقدر باهوش باشه؟ چقدر مهربان باشه؟
هر تكه از لباسش را كه مرتب مي كنم و كامل ميشود حسي از بزرگي بهش اضافه مي شود و ادامه مي دهد: باباي من اگه مهربان بود، من شبيه تو ميشدم.
شوكه ميشوم از جملهاش گرچه بار اولش نيست. مي گويم: چرا اين فكر را ميكني؟ كفشش را كه پايش كردهام خودش را كنار ميكشد كه يعني خودش بندهايش را ببندد: چون حالا كه خودش بچه دلش نميخواست، اقلن ميذاشت من شبيه تو باشم كه وقتي اصلن نميآيد پيشمان، هي من دلم نخواهد اونو ببينم.
بستن بندهايش را با تحسين نگاه ميكنم و مرحله به مرحله با نگاه تاييد و تشويق ميكنم تا ادامه بدهد. ميگويم: اگه اون مهربون نبود، تو مث الان دلت نميخواست ببينيش. من مطمئنم كه اون هم اگه بدونه تو هستي خيلي دلش ميخواد پيشش باشي.
- ولي من ميخواهم تو هم باشي.
- من هم دلم ميخواهد پيشت باشم. اما به شرطي كه از اين فكرا نكني كه بابا مهربون نبوده.
بدون اينكه قانع شده باشد، كلهاش را به علامت پذيرش تكان مي دهد. و سرپا ميايستد كه يعني بستن كفشها فاتحانه تمام شد. كرم را از تو كشو برميدارم و روي صورتش ميمالم و ميگويم: اين خانم خانمها اين همه لپ دارد كه لپاش كرم را تمام ميكنه، بعد تازه به من ميگه چرا لپ ندارم.
خيلي خوشش ميآيد و خودش را از دستم رها ميكند تا جلوي آيينه خودش كرم را پخش كند. ظاهرن فعلن توانستهام حواسش را از سوالهايش پرت كنم. لباسهايم را برميدارم و ميروم بيرون كه عوض كنم.
وقتي برميگردم دارد ماشينش را كه با تكه هاي بازي ساخته بود دوباره جدا مي كند، من را برانداز ميكند و ميگويد: مامان كجا داريم مي ريم؟
سوالش كلافهام ميكند: تا حالا چند بار كه بهت گفتم.
- حالا يه بار ديگهام بگو ديگه.
جلوي آيينه به صورتم كرم ميزنم و پلك چشمم را كه ميپرد نگاه ميكنم و سعي ميكنم يك خط صاف سياه بالايش بكشم. ميگويم: پيشه يكي از دوستاي قديمي من كه تا حالا تو را نديده ولي بايد ببينه.
مي پرسد:چرا بايد ببينه؟
- بايد نه! منظورم اينه كه دوست داره ببينه!
- پس چرا تو ناراحتي؟
- من؟ نه مامان جون! من فقط يكم سرم درد مي كنه، خيلي هم خوشحالم.
مبهوت نگاهم ميكنه. مي گويد: مامان! گوشه چشت قرمز شده. دستم را روي سرش مي كشم و ميگويم: خوب ميشه عزيزكم. ديگه بريم.
***
تو ماشين من رانندگي ميكنم و او بيرون را نگاه ميكند و هر از گاهي چيزي ميپرسد: اسم دوستت چيه؟
زير لب زمزمه ميكنم: بابا
- چي گفتي مامان؟
- هيچي گفتم ديديش، از خودش بپرس!
- منو از كجا ميشناسه؟
- كي گفته ميشناسه؟ نميشناسه.
- تو گفتي دوست داره منو ببينه. حتمن منو ميشناسه كه دوس داره ببينه ديگه.
- نه نميدونه تو هستي. الآن ميفهمه. ولي ميدونم اگه بفهمه دوست داره زود ببيندت.
- پس اگه دوست داره چرا تا حالا منو نديده؟
- چون نميدونست تو به دنيا اومدي.
- دلم نميخواد ببينمش.
- چرا؟
- من شش سالمه. هنوز نميدونه من به دنيا اومدم؟
ميپيچم تو خيابان فرعي محل قرار هميشگيمان. ميگويم:خوب كار داشته تا حالا. از دور ميبينمش. ايستاده. مثل قبل با موهاي فرفريي كه كوتاهي زياد، مجعد بودنش را غيرواضح ميكند و بيش از قبل به سفيدي ميزند. سرحال به نظر ميآيد.
- ديگه داريم ميرسيم. نگارين! اون آقاهه است كه اونجا وايساده. تو برو پشت بشين مامان جان.
نگارين مبهوت نگاهش ميكند. ترمز ميكنم. كمربندش را باز ميكنم و بلندش ميكنم كه از بين صندلي به پشت هدايتش كنم. او هم از بيرون با تعجب تو ماشين را نگاه ميكند. در را باز ميكند و سوار ميشود. سلام ميكنيم و دست نگارين را كه تو دستم است و يخ شده است جلو ميكشم و ميگويم: نگارين خانم. دخترمان.